عباس کلیایی

فتح اسرائیل

‏به خاطر مسأله توهین به امام، بچه ها شکنجه های خیلی سختی می شدند؛ مثلاً، همان‏‎ ‎‏اسیری که خود را به لالی زده بود را خیلی اذیت کردند و سرش را چندبار محکم به‏‎ ‎‏دیوار کوبیدند، طوری که چند بار گیج شد و افتاد. البته، دوستان و بزرگان اردوگاه به ما‏‎ ‎‏گفته بودند که خود امام خمینی(س) اجازه داده اند که اگر تحت فشار قرار گرفتیم به‏‎ ‎‏ایشان توهین کنیم؛ با این حال، ما حاضر به انجام این کار نبودیم. ‏

‏گاهی عراقی ها از این مقاومت بچه های اسیر به زانو در می آمدند و می گفتند: شما‏‎ ‎‏چرا توهین نمی کنید؟! یادم هست یک بار خود فرمانده اردوگاه به ما گفت: ما اگر یک‏‎ ‎‏گردان نیرو مثل شما داشتیم، اسرائیل را فتح می کردیم.‏

‏اصولاً، اندیشه و عقیده امام در روح و جان بچه ها رسوخ کرده بود. برای همین، هیچ‏‎ ‎‏چیز نمی توانست بچه ها را از امام جدا کند. حتی در مواقعی که یک نفر از ما به اجبار و‏‎ ‎‏زور و شکنجه دشمن، به امام چیزی می گفت، باز اعتقادش سر جایش بود و هدف و راه‏‎ ‎‏امام را می شناخت و فقط برای نجات جان خود آن حرف را زده بود و بعد از آن هم،‏‎ ‎‏بلافاصله استغفار می کرد؛ لذا اینطور نبود که عراقی ها بتوانند در اعتقادات مذهبی بچه ها‏‎ ‎‏خللی وارد کنند.‏

‏این را هم بگویم که تبلیغات منفی زیادی از سوی دشمن انجام می گرفت. آنها به ما‏‎ ‎‏می گفتند که شما مفقود هستید و آماری هم از شما به ایران و صلیب سرخ داده نشده‏‎ ‎‏است. خمینی هم به فکر شما نیست و اصلاً برایش مهم نیست که چه بر سرتان می آید‏‎ ‎‏وگر نه، تا حالا حکم پایان جنگ را داده بود. پس به چه امیدی در اینجا اینقدر مقاومت‏‎ ‎‏می کنید و بیخودی از او دفاع می کنید؟ بچه ها در جوابشان می گفتند که این چیزها اصلاً‏‎ ‎‏برای ما مهم نیست. ما فقط از عقاید خودمان دفاع می کنیم و می دانیم که تا حالا‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 245
‏خانواده هایمان مراسم ختم ما را هم گرفته اند. عراقی ها هم از گفته های خود پشیمان‏‎ ‎‏می شدند.‏

‏خلاصه اینکه روحیه بچه ها هیچ وقت ضعیف نمی شد و بر معنویتشان هیچ خدشه ای‏‎ ‎‏وارد نمی گردید. بچه ها، با عشق به امام بود که آن سالهای سخت و انواع شکنجه را‏‎ ‎‏تحمل کردند.‏

‏یکی از بچه های کرمانشاه که هم دوره ما بود تعریف می کرد که وقتی ما به اسارت‏‎ ‎‏درآمدیم، یک افسر عراقی فرمانده پاسدارمان را گرفت و دستور داد لباس سپاهش را‏‎ ‎‏دربیاورد؛ ولی او این کار را نکرد. آن افسر عراقی هم یک چهار لیتری بنزین از پشت‏‎ ‎‏ماشینش آورد و روی او خالی کرد و گفت: به خمینی توهین کن وگرنه تو را آتش می زنم!‏‎ ‎‏ولی او هیچ حرفی نزد. آن افسر عراقی هم کبریت را روشن کرد و او را آتش زد. با این‏‎ ‎‏حال، هیچ صدایی از آن پاسدار شنیده نشد. آن برادر ما در آتش سوخت، ولی حتی آخ‏‎ ‎‏هم نگفت تا اینکه به فیض شهادت نایل آمد.‏

‎ ‎

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 246