مصطفی محمدی نجف آبادی

اولین کتکها

‏در جبهه که بودم، یک قرآن جیبی داشتم که یک طرف جلدش عکس حضرت امام و‏‎ ‎‏طرف دیگرش عکس شهید مطهری را چسبانده بودم. زمانی که عراقی ها ما را گرفتند،‏‎ ‎‏تمام وسایل ما را یک به یک تفتیش کردند. از قضا، سرباز درشت هیکلی که مرا بازجویی‏‎ ‎‏می کرد، این قرآن را پیدا کرد و نگاهی به آن انداخت و عکس امام را روی آن دید.‏‎ ‎‏به خاطر همین، عصبانی شد و شروع کرد به زدن من. من به خاطر مجروحیت قبلی ام‏‎ ‎‏چشمانم لنز داشتند. به خاطر ضرب و شتم، لنز یکی از چشمانم بیرون پرید و روی زمین‏‎ ‎‏افتاد. بعد، او نگاه دیگری به قرآن کرد و متوجه عکس شهید مطهری شد و باز شروع به‏‎ ‎‏زدن من کرد. می گفت تو چرا داخل قرآن عکس گذاشته ای؟ قرآن چیز دیگری است‏‎ ‎‏و ... . خلاصه، می زد و دوستانش را هم ترغیب می کرد مرا بزنند و می گفت: او عکس‏‎ ‎‏خمینی دارد. بعد از اینکه مرا به شدت زدند، لنز چشم دیگرم هم بیرون افتاد و او متوجه‏‎ ‎‏شد که من مجروح بوده ام و چشمانم لنز دارند. این بار بهانه کرد که تو چرا بعد از اینکه‏‎ ‎‏یک بار مجروح شده ای دوباره به جبهه آمده ای؟ خلاصه، بنده به خاطر داشتن عکس‏‎ ‎‏امام، در همان اوایل اسارت کتک مفصلی خوردم.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 247