مصطفی محمدی نجف آبادی

پیروزی پس از مقاومت

‏وقتی که ما اسیر شدیم، در اردوگاه تکریت مستقرمان کردند. به نظر من، برنامه آنها این‏‎ ‎‏بود که ببینند عکس العمل ما نسبت به شخصیت امام چگونه است، لذا از همان اول که ما‏‎ ‎‏را به اردوگاه بردند و می خواستند قانون و مقررات و نظام اردوگاه و اسارت را به ما‏‎ ‎‏آموزش بدهند، در احترام گذاشتنها، بشین پاشوها، و از جلو نظامهای نظامی، از ما‏‎ ‎‏می خواستند به امام توهین کنیم و علیه امام و مسئولان مملکت شعار بدهیم، ولی بچه ها‏‎ ‎‏زیر بار نمی رفتند و برای همین، ما از همان اوایل با عراقی ها درگیر بودیم؛ چرا که آنها‏‎ ‎‏انتظار داشتند ما به امام اهانت کنیم. ما اول مقاومت می کردیم که اصلاً هیچ نگوییم و‏‎ ‎‏شعار ندهیم، اما فشار عراقی ها زیاد شد و عراقی ها این کار ما را بهانه کردند که‏‎ ‎‏می خواهیم از نظام و مقررات اردوگاه سرپیچی کنیم. برای همین، بچه ها خیلی کتک‏‎ ‎‏خوردند. واقعاً بچه ها نسبت به امام تعصب داشتند، ولی از شدت فشار و شکنجه نهایتاً‏‎ ‎‏مجبور می شدند قبول کنند، ولی شعاری نمی دادند که اهانت بشود؛ مثلاً، وقتی به ما‏‎ ‎‏می گفتند شعار بدهید، همه به زبان فارسی شعارهای دیگر می دادیم و موقعی که‏‎ ‎‏می خواستند از جلو نظام بدهند می گفتند بگویید مرگ بر خمینی. ما هم شعارهای‏‎ ‎‏دیگری می دادیم. یادم هست همه دوستان می گفتیم: برق رفت خمینی، یا به جای اینکه‏‎ ‎‏بگویند مرگ، چیزهای دیگری تلفظ می کردند، مثل مرد است خمینی.‏

‏یادم هست مدتی اینطور خودمان را رها می کردیم و عراقی ها هم که فکر می کردند ما‏‎ ‎‏شعار می دهیم فشارشان را کم کرده بودند. در این میان، یک اسیر بود که خیلی رفتار‏‎ ‎‏منافقانه ای داشت و بیشتر طرف عراقی ها بود. آنها هم او را مسئول آسایشگاه کرده‏‎ ‎‏بودند. این فرد وقتی متوجه شد که بچه ها شعار نمی دهند و چیزهای دیگری می گویند،‏‎ ‎‏رفت و به عراقی ها ماجرا را گفت. خود این فرد، مسئول دستورات نظام جمع در هنگام‏‎ ‎‏آمارگیری بود و شعارها را هم خود او می داد، لذا وقتی از بچه ها شعار می خواست همه‏‎ ‎‏یکنواخت می گفتند: برگ بر خمینی یا برق رفت خمینی. در نتیجه، بعد از مدتی او متوجه‏‎ ‎‏شعارها شده بود. وقتی عراقی ها از موضوع مطلع شدند خیلی ناراحت شدند. یادم‏‎ ‎‏هست یک روز موقع آمارگیری صبح، متوجه شدیم تعداد عراقی ها زیاد است و همه‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 248
‏کابل به دست آمده اند. ما متوجه نشدیم که قضیه چیست. بعد از اینکه شعار هر روز را‏‎ ‎‏سر دادیم، یکباره عراقی ها مثل گرگ حمله کردند و به جان بچه ها افتادند و گفتند: چرا‏‎ ‎‏شعار را درست نمی گویید؟ آن روز، بچه های اردوگاه کتک مفصلی خوردند. بعد از آن،‏‎ ‎‏دوباره فشار عراقی ها زیاد شد، طوری که سه ـ چهار نفری می آمدند بالای سر هر کدام‏‎ ‎‏از ستونهای آمار می ایستادند و دقت می کردند ببینند بچه ها درست شعار می دهند یا نه.‏‎ ‎‏البته، خدا همیشه کمک می کرد و ستونهای دیگری که آزاد بودند، شعار همیشگی را‏‎ ‎‏سر می دادند و می گفتند: برگ بر خمینی یا برق رفت خمینی. عراقی ها هم که کلافه شده‏‎ ‎‏بودند و می دیدند نمی توانند با بچه ها مبارزه کنند و جلوی اراده آنها را بگیرند و با فشار و‏‎ ‎‏کتک و زور به اهدافشان برسند، بعد از مدتی، خودشان این کار را  کنار گذاشتند و گفتند:‏‎ ‎‏اصلاً لازم نیست شعار بدهید. این ترفند خوبی بود که بچه ها در پیش گرفتند و در آخر‏‎ ‎‏هم پیروز شدند. البته، این پیروزی به این سادگی که من تعریف کردم نبود.‏

‏از همان اول، عراقی ها می خواستند روحیه بچه ها را با این شعارها بگیرند و بچه ها را‏‎ ‎‏از لحاظ اعتقادی سست کنند تا بتوانند بیشتر بر آنها مسلط باشند؛ چون آنها واقف بودند‏‎ ‎‏که بچه ها به امام خیلی ارادت دارند. حتی وقتی اسم امام می آمد و همه با هم صلوات‏‎ ‎‏می فرستادیم، عراقی ها می گفتند: چه شده؟ و تعجب می کردند. البته، آنها خودشان هم‏‎ ‎‏می دانستند که با فشار آوردن نمی توانند مهر و محبت امام و علاقه و ارادتی که بچه ها به‏‎ ‎‏امام داشتند را از آنها بگیرند. آنها در این راه خیلی تلاش کردند و بچه ها هم شکنجه های‏‎ ‎‏زیادی را تحمل کردند و کتکهای زیادی خوردند تا با آنها مبارزه کنند و پیروز شوند.‏

‏در اسارت، بارها مسائل مختلفی پیش می آمد که بچه ها ارادتشان را نسبت به امام‏‎ ‎‏نشان می دادند و عراقی ها واقعاً در می ماندند که چطور با آنها رفتار کنند.‏

‏در سال اول اسارت، دغدغه و فکر اصلی ما فقط این بود که با عراقی ها مبارزه کنیم،‏‎ ‎‏خصوصاً در مورد خواسته هایی که درباره امام داشتند. همیشه فکر می کردیم چه ترفندی‏‎ ‎‏به کار ببریم تا عراقی ها به این خواسته خود نرسند و خوشبختانه موفق هم می شدیم.‏

‏عراقی ها بچه های بسیجی را از سربازها جدا کرده بودند تا حداقل، این محبت و‏‎ ‎‏دوستی که بچه ها به امام داشتند، در بین بسیجیها بماند و به سربازها و کسانی که به عنوان‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 249
‏سرباز اسیر شده بودند، سرایت نکند.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 250