مصطفی محمدی نجف آبادی

نقاشی عکس امام بر روی دیوار

‏در اردوگاه ما دو آسایشگاه در یک راهرو واقع بود که درهاشان به هم متصل بود. بچه ها‏‎ ‎‏با ترفند خاصی عکس امام را روی دیوار کشیده بودند و جوری هم کشیده بودند که‏‎ ‎‏عراقی ها متوجه آن نشوند. یادم هست هر وقت عرصه بر بچه ها تنگ می شد، جلوی این‏‎ ‎‏عکس می ایستادند و به این عکس نگاه می کردند و اشک می ریختند و با دیدن آن، هم‏‎ ‎‏خاطراتشان زنده می شد و هم امیدواری شان بیشتر می شد؛ تا اینکه یکی از جاسوسها‏‎ ‎‏رفت و به عراقی ها اطلاع داد که اینها عکس امام را کشیده اند و به آن احترام می کنند.‏‎ ‎‏عراقی ها هم که متوجه شده بودند، آمدند عکس را دیدند و خیلی عصبانی شدند و‏‎ ‎‏شروع به کتک زدن بچه ها کردند تا بفهمند چه کسی این عکس را کشیده است و چطور‏‎ ‎‏این کار را کرده است. چون ما هیچ امکاناتی برای اینجور کارها نداشتیم. ما آن عکس امام‏‎ ‎‏را با زغال باطریهایی که در بیابان افتاده بود کشیده بودیم و خیلی هم تمیز و قشنگ شده‏‎ ‎‏بود. وقتی پس از برنامه مفصل تنبیه و کتک زدن به آنها گفتیم که اینطور کشیده ایم، اصلاً‏‎ ‎‏باورشان نمی شد که بچه ها اینقدر ماهرانه و هنرمندانه این عکس را با زغال کشیده باشند‏‎ ‎‏که مثل چهره طبیعی امام باشد. این موضوع هم، عراقی ها را خیلی عصبانی و ناراحت‏‎ ‎‏کرد. آنها تعجب کرده بودند از استعداد بچه ها که با این محاصره شدید و تدابیر امنیتی،‏‎ ‎‏اینگونه کارهای خود را پیش می بردند و به اهدافی که داشتند می رسیدند. البته، آنها‏‎ ‎‏خیلی هم نفهم بودند! مدتی بود که این عکس کشیده شده بود، ولی آنها نمی دانستند که‏‎ ‎‏این عکس امام است. بعداً هم که متوجه شدند و دردسر ایجاد شد، بچه ها می گفتند: این‏‎ ‎‏عکس حافظ است و ما عکس حافظ را کشیده ایم. عراقی ها دیده بودند که حافظ عمامه‏‎ ‎‏ندارد و ما می گوییم عکس حافظ است، زیرا او هم عمامه داشته است. بعد همان منافق‏‎ ‎‏به آنان گفته بود که این عکس امام است. آن وقت عراقی ها می گفتند: شما دروغ می گویید‏‎ ‎‏و این عکس خمینی است. چه کسی آن را کشیده؟ خلاصه، آن روز بچه های آسایشگاه‏‎ ‎‏یک و آسایشگاه دو، کتک مفصلی خوردند.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 250