مصطفی محمدی نجف آبادی

ساعتها با عکس امام

‏یکی از بچه های شمال که به زبان عربی وارد بود، با یک راننده آیفا که مسئول آوردن نان‏‎ ‎‏برای اردوگاه بود رفاقت کرده بود و فهمیده بود او شیعه است و ... . بعد از آن، او برایمان‏‎ ‎‏روزنامه هایی می آورد و آن اسیر هم روزنامه را لای نانها یا زیر پیراهنش قایم می کرد و ما‏‎ ‎‏شبها روزنامه را با زحمت و با رعایت مسائل امنیتی مطالعه می کردیم و اخبار مربوط به‏‎ ‎‏جنگ و مسائل سیاسی را می خواندیم و یادداشت می کردیم. از طریق همین روزنامه ها‏‎ ‎‏هم عکسی از امام پیدا کردیم که آن را جدا کردیم و بچه ها نوبتی عکس را با خود‏‎ ‎‏می بردند و حدود یک یا دو ساعت وقت آزاد را با این عکس می گذراندند و به آن نگاه‏‎ ‎‏می کردند؛ البته طوری که دشمن متوجه نشود. تا اینکه بعد از مدتی دوباره عراقی ها‏‎ ‎‏متوجه شدند و آن راننده را به جای دیگری تبعید کردند و رابطه ما با بیرون قطع شد.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 251