مصطفی محمدی نجف آبادی

سخت ترین روزهای اسارت

‏عراقی ها دوباره آمدند و به بچه ها فشار آوردند که شادی کنید. بچه ها هم این کار را‏‎ ‎‏نمی کردند و همه غم زده و ماتم زده در گوشه ای نشسته بودند و در خودشان فرو رفته‏‎ ‎‏بودند. عراقی ها وقتی دیدند بچه ها این کار را نمی کنند، خودشان ظرفی آوردند و شروع‏‎ ‎‏کردند به زدن و همان اسیری هم که آقای اصغری نژاد را داخل آب اذیت کرده بود،‏‎ ‎‏به عنوان دلقک شروع کرد به رقصیدن و در بین بچه ها تاب خوردن. عراقی ها بچه ها را با‏‎ ‎‏کابل می زدند و می گفتند: دست بزنید و شادی کنید! بچه ها هم قبول نمی کردند و زیر بار‏‎ ‎‏نمی رفتند و کتک می خوردند.‏

‏این وضعیت برای ما بسیار آزاردهنده بود و می دیدیم در مصیبت بزرگی که برایمان‏‎ ‎‏پیش آمده، از یک سو دشمن ما را در عزاداری آزاد نمی گذارد، و از طرف دیگر‏‎ ‎‏هموطنمان اینقدر نامرد است که ابتدا هموطنِ اسیر خود را زجر می دهد و بعد اینگونه بر‏‎ ‎‏زخم ما نمک می پاشد و در غم از دست دادن امام می رقصد و احساس شرم نمی کند. بعد‏‎ ‎‏از مدتی که عراقی ها خسته شدند و دیدند بچه ها این کار را نمی کنند و تسلیم نمی شوند،‏‎ ‎‏همه را به داخل آسایشگاهها فرستادند و گفتند: از فردا باید لباسهایتان را عوض کنید و‏‎ ‎‏حق ندارید با این لباس بیرون بیایید. اما فردا دیدند وضع خرابتر شده و بچه ها کار‏‎ ‎‏خودشان را انجام می دهند؛ لذا به فرمانده اردوگاه گزارش دادند.‏

‏وقتی فرمانده اردوگاه آمد و اوضاع را دید، خیلی ترسید که نکند شورش بشود، لذا‏‎ ‎‏نیروهایش را زیاد کرد و پشت سیم خاردارها، کاتیوشا و توپ گذاشت و فکر می کرد ما‏‎ ‎‏می خواهیم شورش کنیم. بعد، آمد و گفت: شما می خواهید چه کار کنید؟ ما گفتیم:‏‎ ‎‏هیچ کاری، فقط عزاداری می کنیم. گفت: برای چه عزاداری می کنید؟ مگر چه شده؟‏‎ ‎‏گفتیم: امام خمینی(س) رهبر ماست و ما حق داریم به خاطر درگذشت ایشان عزاداری‏‎ ‎‏کنیم. شما هم کاری به کار ما نداشته باشید. او هم به نیروهایش گفت: بگذارید به حال‏‎ ‎‏خودشان باشند.‏


کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 258
‏بچه ها تازه از آن موقع به بعد به مراسم عزاداری پرداختند و شور و حال دیگری برای‏‎ ‎‏خودشان پیدا کردند. ما شب و روز بسیار سختی را پشت سر گذاشتیم و آن روزها از‏‎ ‎‏سخت ترین روزهای اسارت ما بود.‏

‏ ‏


کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 259

‎ ‎

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 260