فصل چهارم: ویژگیهای سیاسی

دیگر چه کاری از دستش برمی‌آید؟

‏روزی در قم خدمتشان بودیم، حدود یک ماه بود که منصور به نخست وزیری منصوب‏‎ ‎‏شده بود، و حضرت امام تازه از زندان آزاد شده بودند. خبر شدیم که از طرف دولت‏‎ ‎‏کسانی به منزل امام وارد می شوند، ملاحظه کردیم دیدیم سرهنگ مولوی، رئیس ساواک‏‎ ‎‏تهران با یک نفر دیگر آمد؛ حدود ده دقیقه تا یک ربع طول کشید. در اتاق بیرونی نشسته‏‎ ‎‏بودیم که حضرت امام وارد شدند و بعد از چند دقیقه و در لحظه ای که سکوت همه‏‎ ‎‏مجلس را فراگرفته بود، امام فرمودند: ‏آقایان چه کاری دارند؟ ‏مولوی گفت که: ما آمدیم‏‎ ‎‏خدمت شما، آقای منصور (نخست وزیر) ما را فرستاده به خدمتتان تا از شما اجازه‏‎ ‎‏بگیرند و به کارشان ادامه بدهند، امام فرمودند: ‏من نه با کسی عقد اخوت بسته ام، و نه با‎ ‎کسی دشمنی دارم، من با منصور دشمنی ندارم، عقد اخوتی هم با نخست وزیر نبسته ام، من‎ ‎نگاه می کنم به اعمال اینها، اگر اعمال اینها به همین رویه ای باشد که دارند می روند،

کتابپرتوی از خورشیدصفحه 243
برخلاف اسلام و قرآن و شرع باشد، من هم راهم همین است به همین کیفیتی که انتخاب‎ ‎کرده ام انجام می دهم، و اگر اینها تغییر رویه دادند نسبت به اسلام و نسبت به قرآن، نسبت به‎ ‎مردم، مستضعفین، خوب... ‏باز مولوی اصرار کرد بر اینکه ما تقاضا می کنیم از خدمتتان که‏‎ ‎‏شما این اجازه را به ما بدهید که هر موقع ما خواستیم بیاییم خدمتتان و مطالب را به‏‎ ‎‏عرض شما برسانیم. تعبیر مولوی این بود که کشتاری پیش نیاید و این مشکلات نیز دیگر‏‎ ‎‏به وجود نیاید و خون مردم ریخته نشود. امام ناراحت شدند و فرمودند: ‏همین که گفتم، ما‎ ‎مسأله مان این بود و دیگر اینکه این آقا(منظورشان شاه بود) که می گوید، من پایم را در یک‎ ‎کفش می کنم، می کشم، می بندم؛ کشتی، بستی، چه کار کردی؟ ‏سرهنگ مولوی رنگش‏‎ ‎‏عوض شد، گفت: آقا اجازه می دهید من اینها را یادداشت کنم؟ امام فرمودند: ‏یادداشت‎ ‎کنید، ایشان (شاه) چه کار کرد، دیگر چه کار از دستش بر می آید که انجام نداده باشد؟‎ ‎‏مولوی هی پشت سر هم درخواست می کرد که آقا اجازه بدهید ما باز خدمتتان برسیم،‏‎ ‎‏حضرت امام فرمودند:‏ نه، اگر لازم باشد من تذکر خواهم داد.‎[1]‎

‎ ‎

کتابپرتوی از خورشیدصفحه 244

  • )) حجت الاسلام والمسلمین جلالی خمینی؛ پا به پای آفتاب؛ ج3، ص 12.