فصل چهارم: ویژگیهای سیاسی

چرا اینقدر وحشت زده هستید؟!

‏هنگامی که امام ماجرای زندان رفتن خود را تعریف می کردند، فرمودند که وقتی ایشان‏‎ ‎‏را می خواستند به تهران ببرند، از در منزل تا جلوی بیمارستان اتومبیل را روشن نکرده‏‎ ‎‏بودند، که مبادا صدای آن همسایه ها را بیدار کند، و تا آنجا ماشین را هل می دادند و‏‎ ‎‏مأموران با لباس مشکی ـ که در شب مشخص نباشد ـ روی اتومبیل افتاده بودند که‏‎ ‎‏اتومبیل زیر آنها گم شود و هیچ مشخص نباشد! از جلوی بیمارستان نزدیک منزل امام،‏‎ ‎‏امام را در یک ماشین بزرگی قرار می دهند و از آنجا تا تهران یک ساعت و هفت دقیقه‏‎ ‎‏طول کشیده بود، امام فرمودند: ‏تا وقتی که به چاههای نفت رسیدیم من صحبتی نکرده‎ ‎بودم، همین که شعله های نفت از دور پیدا شد من گفتم: ما داریم فدای این نفت می شویم!‎ ‎همه چیز ما را به خاطر این نفت دارند می گیرند.‏ بعد فرمودند: ‏من دیدم اینها که در ماشین

کتابپرتوی از خورشیدصفحه 245
هستند خیلی وحشتزده می باشند، به آنها گفتم: شما چرا اینقدر وحشتزده هستید؟! با من کار‎ ‎دارند. ‏آنها گفته بودند، مردم شما را دوست دارند و ما می ترسیم که به ما صدمه برسانند!!‏‎ ‎‏و مکرر پشت سرشان را نگاه می کردند که اتومبیلهایی که همراه آنها بود، برسند.‏‎[1]‎

‎ ‎

کتابپرتوی از خورشیدصفحه 246

  • )) همان جا.