نسیم و قاصدک

‏خورشید آرام آرام از پشت دیوار خانه ها سرک می کشید و کوچه را‏‎ ‎‏روشن تر می کرد. کوچه هنوز خلوت بود و آرامشش با سروصدای بچّه ها به‏‎ ‎‏هم نریخته بود. ‏

‏در خانه ای باز شد و مردی با عجله بیرون آمد و به طرف ابتدای کوچه‏‎ ‎‏دوید. روی سکّوی خانه ای در انتهای کوچه - خانه ای که در چوبی و سبز‏‎ ‎‏رنگ داشت - پسربچه ای نشسته بود و به آسمان و درختان نگاه می کرد؛‏‎ ‎‏درختانی که گنجشکهای روی شاخه هایش آرام آرام سکوت صبحگاهی را‏‎ ‎‏ می شکستند. ‏

‏پسرک چند روز بود که زودتر از برادرش از خانه بیرون می زد و بالا آمدن‏‎ ‎‏خورشید را از پشت دیوارها تماشا می کرد. رفتار بعضی از همسایه ها را ‏‎ ‎‏کم کم حفظ شده بود. می دانست مردی که از خانه بیرون آمده و به طرف‏‎ ‎‏سرکوچه دویده بود، عجله دارد تا به اتوبوس برسد؛ خودش گفته بود و پسرک‏‎ ‎‏هم شنیده بود. یک روز که بچه اش او را صدا کرد، مرد با عجله گفته بود: ‏‎ ‎‏شب که از سرِ کار آمدم بگو، حالا خیلی دیرم شده، اگر دیر بجنبم، از‏‎ ‎‏سرویس جا می مانم. ‏


کتاباتاق رو به قبلهصفحه 30
‏وقتی مرد می دوید. نگاه پسرک به پاهای او خیره می شد که چطور با‏‎ ‎‏سرعت از کنار یکدیگر رد می شدند؛ پاهایی که سالم و قوی بودند. ‏

‏هنوز در فکر پاهای مرد بود که بوی نان تازه معده اش را قلقلک داد! سرش‏‎ ‎‏را بلند کرد، زن همسایه، کنارش ایستاده و نانهای تازه و گرم را به طرفش‏‎ ‎‏گرفته بود. ‏

‏- سلام معصومه خانم. ‏

‏- علیک سلام پسر خوب، حالت چطوره آقا مرتضی؟ بیا نان بخور، داغِ‏‎ ‎‏داغ است! ‏

‏- خیلی ممنون، نمی خورم. ‏

‏- بیا پسر جان، بیا بخور، نترس! مادرت دعوایت نمی کند خودم به او‏‎ ‎‏می گویم که من اصرار کرده ام. ‏

‏زن، تکه ای نان سنگک داغ و خشخاشی را کند و به دست مرتضی‏‎ ‎‏داد و راه افتاد؛ امّا قبل از حرکت، زیرچشمی به پاهای مرتضی نگاه کرد و به‏‎ ‎‏آرامی سرش را تکان داد و رفت. مرتضی معنی این نگاهها را می دانست. از‏‎ ‎‏وقتی توانسته بود آرام آرام راه برود و به کوچه بیاید، خیلی ها به پای فلج او‏‎ ‎‏نگاه کرده بودند. حتی یک بار، صدای مادرش را شنید که به زن همسایه‏‎ ‎‏می گفت: راضی ام به رضای خدا معصومه خانم، خوب، خواست خدا این‏‎ ‎‏بوده الحمدلله که یک پایش سالم  است و می تواند راه برود؛ فقط، می ترسم‏‎ ‎‏وقتی به مدرسه برود، بچّه ها مسخره اش کنند. ‏

‏مرتضی تکه ای از نان را کند و در دهانش گذاشت. گرسنه بود و از‏‎ ‎‏خوردن نان گرم و تازه کیف می کرد! ‏

‏خورشید از پشت دیوار خانه های سرکوچه خود را بالا کشید. آفتاب‏‎ ‎‏نیمی از کوچه را فرش کرد. مرتضی آماده بود که برادرش بیاید و صدایش‏‎ ‎

کتاباتاق رو به قبلهصفحه 31
‏کند. مادرش هم می دانست که او چند روزی است صبح زود از خانه بیرون‏‎ ‎‏می رود و روی سکّوی مقابل خانه می نشیند، اعتراضی نمی کرد، فقط وقتی‏‎ ‎‏صبحانه حاضر می شد پسر بزرگترش را دنبال مرتضی می فرستاد. ‏

‏هنوز تکّه نان تمام نشده بود که مسعود در خانه را به آرامی باز کرد و‏‎ ‎‏دستش را روی شانه مرتضی گذاشت. ‏

‏- سلام داداشی، صبحانه نمی خوری؟ ‏

‏- سلام داداش مسعود، چرا الآن می آیم. ‏

‏مرتضی راه افتاد و از مقابل برادرش گذشت و وارد حیاط شد. مسعود از‏‎ ‎‏پشت سر به راه رفتن او نگاه می کرد که چگونه با یک پای کوتاه و لاغر به‏‎ ‎‏سختی حرکت می کند. ‏

‏مسعود خوب می دانست که امروز هم مرتضی دنبالش راه خواهد افتاد؛‏‎ ‎‏می دانست هرقدر بگوید بیفایده است؛ می دانست که برادر شش ساله اش، ‏‎ ‎‏غرور عجیبی دارد؛ می دانست که اگر باز هم به مادرش بگوید، خواهد‏‎ ‎‏شنید: می دانم پسرم، تو از مرتضی بزرگتری؛ ولی چکار کنم، می گویم دنبال‏‎ ‎‏تو نیاید، گوش نمی کند؛ اگر در را به رویش قفل کنم، دلش می شکند؛ گناه‏‎ ‎‏دارد. به خدا پدرت هم راضی نیست. خدا رحمتش کند؛ یادت هست که‏‎ ‎‏چقدر نگران مرتضی بود. حالا، تو به خاطر من حرفی به مرتضی نزن. ‏

‏ان شاءالله وقتی بزرگتر شد، خودش می فهمد که با وضع پاهایی که او‏‎ ‎‏دارد، دیگر نمی تواند خیلی از کارها را انجام بدهد. تو به خاطر من حرفی به‏‎ ‎‏او نزن، فقط مواظب باش که یک وقت زمین نخورد. من و تو باید سعی کنیم‏‎ ‎‏که مرتضی خوشحال بشود. ‏

‏سر سفره، مرتضی چشم از استکان چای شیرین مسعود برنمی داشت. ‏‎ ‎‏منتظر بود که او آخرین جرعه را هم بخورد و راه بیفتد. او هم آماده بود که‏‎ ‎


کتاباتاق رو به قبلهصفحه 32
‏مثل هر روز، آخرین لقمه اش را فرو بدهد و دنبال مسعود از خانه بیرون بزند. ‏‎ ‎‏صدای سوت بلبلی بچه ها، از حیاط خانه گذشت و تا سرسفره صبحانه‏‎ ‎‏آمد! مسعود سریعتر آخرین جرعۀ چایش را خورد و بلند شد؛ مرتضی هم. ‏‎ ‎‏هیچ کس حرفی نمی زد. نه مادر، نه مسعود و نه مرتضی. ‏

‏مسعود بیرون آمد و کفشهای کتانی اش را پوشید. بندهایش را تند تند‏‎ ‎‏می بست تا بتواند زودتر از خانه بیرون برود و فاصله اش را با مرتضی بیشتر‏‎ ‎‏کند. مرتضی هم با دستان کوچکش، کتانی رنگ و رو رفته اش را به سختی و‏‎ ‎‏با سرعت به پا کرد، راه افتاد. مسعود زودتر از او از خانه بیرون رفته بود. ‏‎ ‎‏مرتضی عجله کرد؛ آنقدر که نزدیک بود کنار حوض به زمین بخورد. مادرش‏‎ ‎‏با چشمانی خیس مرتضی را نگاه می کرد و برایش «آیةالکرسی» می خواند. ‏

‏مرتضی در خانه را که بست. مسعود و دوستانش به وسط کوچه رسیده‏‎ ‎‏بودند. مسعود گهگاهی برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد، مرتضی‏‎ ‎‏را دید؛ یکی از دوستان مسعود هم برگشت، او هم مرتضی را دید. مرتضی‏‎ ‎‏آرام آرام به آنها نزدیک می شد. ‏

‏دوست مسعود گفت: مسعود! داداشت باز هم دارد دنبالمان می آید. ‏

‏- می دانم، خودم دیدمش. ‏

‏- عجب داداشی هستی ها! خوب او که نمی تواند بدود، راضیش کن که‏‎ ‎‏برگردد. ‏

‏- چکار کنم؟ راضی نمی شود! امروز راضی بشود؛ فردا چکار کنیم؟ دیگر‏‎ ‎‏خسته شدم، مگر چند دفعه باید بگویم؟ الآن یک هفته است که صبحها‏‎ ‎‏زودتر از من بیدار می شود و تا پایم را می گذارم توی کوچه دنبالم راه‏‎ ‎‏می افتد. ‏

‏- من که می گویم تو بی عرضه ای! مگر داداش بزرگترش نیستی؟ باید به‏‎ ‎


کتاباتاق رو به قبلهصفحه 33
‏حرفت گوش کند دیگر! ‏

‏یکی دیگر از دوستان مسعود گفت: نه اینکه خودت خیلی به حرف‏‎ ‎‏داداش بزرگت گوش می دهی! ‏

‏دیگری گفت: هی می گویند بزرگتر، بزرگتر. مسعود که بیست ساله‏‎ ‎‏نیست. همه اش پنج - شش سال از مرتضی بزرگتر است، همین! ‏

‏چهارمی گفت: ای بابا! شما چکار دارید به مرتضی! ما که هر روز کار‏‎ ‎‏خودمان را می کنیم. دلش می خواهد بیاید، خوب بیاید؛ اینکه اینقدر غُر‏‎ ‎‏زدن ندارد! ‏

‏مسعود یکبار دیگر برگشت و نگاه کرد، مرتضی لنگان لنگان به دنبالشان‏‎ ‎‏می آمد. ‏

‏وقتی مسعود راه رفتن مرتضی را می دید، دلش می سوخت، دوستش‏‎ ‎‏داشت؛ خیلی. تنها برادرش بود و به قول مادرش از همان بچگی اخلاق‏‎ ‎‏پدرش را داشت، جدی و مغرور بود. ‏

‏به سرکوچه که رسیدند، مسعود گفت: حالا ساعت چند است؟ دیر نشده‏‎ ‎‏باشد! ‏

‏- نه! دیر نشده، ده دقیقه به هفت مانده. ماشین، سرساعت هفت می آید. ‏‎ ‎‏ مسعود، یکبار دیگر زیر چشمی به کوچه شان نگاه کرد. مرتضی به آنها‏‎ ‎‏نزدیکتر شده بود. ‏

‏نگاه مسعود به ته کوچه افتاد. کسی با سرعت به طرفشان می دوید. ‏

‏مسعود گفت: اینجا را بچّه ها! عباس را نگاه کنید!‏

‏یکی از بچّه ها گفت: عجب این عباس خوش قول است! گفت قول‏‎ ‎‏مردانه می دهم که بیایم؛ بالاخره آمد!‏

‏- کی به عباس گفت؟ ‏


کتاباتاق رو به قبلهصفحه 34
‏- من گفتم، دیشب وقتی فهمید که مسابقه می دهیم، گفت که از پدرش‏‎ ‎‏اجازه می گیرد تا یک ساعت دیرتر به مغازه برود و بیاید مسابقه؛ که آمد! ‏

‏عباس به سر کوچه که نزدیک شد، آرام آرام سرعتش را کم کرد. دیگر در‏‎ ‎‏چند قدمی آنها بود که کنار مرتضی رسید. دستی به سر او کشید و گفت: ‏‎ ‎‏چطوری کوچولو! آن وقت، بدون اینکه منتظر جواب باشد، خودش را به‏‎ ‎‏بچه ها رساند و سلام کرد. بعد، همان طور که نفس نفس می زد، گفت: دیر‏‎ ‎‏که نکردم؟ ‏

‏- نه!! اگر چهار - پنج دقیقه دیرتر می آمدی، کار تمام شده بود. ‏

‏- خوب، حالا بگویید چکار باید بکنیم تا برنده بشویم؟ ‏

‏- من که دیشب برایت گفتم! ‏

‏-گفتی! ولی کامل که نگفتی! فقط گفتی از سرکوچه تا سرچهارراه‏‎ ‎‏مسابقه می دهیم و هر کس دید، برنده است. ‏

‏- خوب همین است دیگر! ‏

‏عباس گفت: اگر ماشین مستقیم رفت و سرچهارراه به طرف حرم نپیچید، ‏‎ ‎‏چی؟ ‏

‏مسعود شانه هایش را بالا انداخت و گفت: خوب، خوب مجبور‏‎ ‎‏می شویم سر چهارراه قیژ بزنیم روی ترمز و برگردیم! نمی شود که وسط‏‎ ‎‏خیابان بدویم! ‏

‏دیگری که داشت بند کفشش را محکم می کرد، گفت: من که می گویم‏‎ ‎‏ماشین مثل هر روز، ساعت هفت می آید و به چهارراه هم که برسد، ‏‎ ‎‏می پیچد، حاضرم شرط ببندم! ‏

‏سرچی؟ ‏

‏- یک بشقاب مشت و لگد! ‏


کتاباتاق رو به قبلهصفحه 35
‏همگی خندیدند. ‏

‏مسعود گفت: ببین عباس! ما همه کنار هم روی یک خط می ایستیم و‏‎ ‎‏صبر می کنیم تا ماشین برسد. وقتی به کنار ما رسید، می دویم. هرکس‏‎ ‎‏توانست از ماشین جلو بزند و برود سرچهار راه بایستد. می تواند با خیال‏‎ ‎‏راحت داخل ماشین را نگاه کند. اگر آقا را دید، برنده است. ‏

‏عباس گفت: خیال کردید! امروز نوبت من است، قهرمان قهرمانان خودم‏‎ ‎‏هستم. برندۀ برنده ها! بعد هم خندید. ‏

‏مسعود گفت: برندۀ برنده ها، کسی است که آقا هم او را ببیند و برایش‏‎ ‎‏دست تکان بدهد. اگر اینطوری شد، قبول؛ تو برنده برنده ها هستی. ‏

‏- تا حالا چه کسانی برنده شده اند؟ ‏

‏- هیچ کس! ‏

‏- هیچ کس؟‏

‏- آره، چون صبحها خیابان خلوت است، سرعت ماشین از ما بیشتر است‏‎ ‎‏و قبل از اینکه به چهار راه برسیم. می پیچد به طرف حرم و می رود! ‏

‏عباس گفت: ای خدا! امروز راه بندان بشود و من به چهار راه برسم تا‏‎ ‎‏دماغ اینها بسوزد! ‏

‏- خیال کردی! ‏

‏نگاه عباس به مرتضی افتاد که به دیوار تکیه داده بود. سرش را آرام به‏‎ ‎‏گوش مسعود نزدیک کرد و گفت: مرتضی هم می دود؟ ‏

‏- آهان! ‏

‏- راست می گویی؟ مگر می تواند؟ ‏

‏- هم آره، هم نه؛ پشت سرِ ما می دود؛ ولی بعد از چهل - پنجاه متر خسته‏‎ ‎‏می شود و می نشیند کنار پیاده رو. ‏


کتاباتاق رو به قبلهصفحه 36
‏- خوب بگو نیاید! ‏

‏مسعود، هنوز جواب عباس را نداده بود که سرو صدای بچه ها بلند شد. ‏‎ ‎‏- زود باشید! بیایید توی یک صف؛ ماشین دارد می آید. ‏

‏- دیدی گفتم سرساعت هفت! دقیق! ‏

‏ماشین لحظه به لحظه به آنها نزدیک تر می شد. ‏

‏مسعود فریاد زد: یک، دو، سه! ‏

‏دویدند. چند قدم اول، شانه به شانه ماشین بودند. مرتضی هم‏‎ ‎‏دوید. فاصله اش با بچّه ها هر لحظه بیشتر می شد. همه توانش را جمع کرد‏‎ ‎‏و تا می توانست، سریعتر دوید. پاهای بچّه ها تند و سریع از کنار هم رد‏‎ ‎‏می شدند. ماشین، آرام آرام از بچّه ها فاصله می گرفت. بچّه ها فریاد‏‎ ‎‏می کشیدند و می دویدند. مرتضی به ماشین نگاه می کرد. چشم از آن‏‎ ‎‏برنمی داشت. انگار می خواست با نگاهش به چرخهای ماشین التماس کند‏‎ ‎‏که اینقدر تند. نچرخند! ‏

‏بچّه ها می دویدند. ماشین به چهارراه نزدیک می شد. فاصله بچّه ها‏‎ ‎‏با چهارراه زیاد بود. مرتضی، هنوز چشم از ماشین برنداشته بود. احساس‏‎ ‎‏کرد، دو چشم مهربان از پشت شیشۀ ماشین به او نگاه می کند. ‏

‏بچّه ها فریاد می کشیدند؛ تلاش می کردند؛ به پاهایشان فشار می آوردند؛‏‎ ‎‏نفس نفس می زدند؛ بچّه ها آرام آرام به ماشین نزدیک شدند، تنها چند قدم‏‎ ‎‏فاصله داشتند؛ ماشین آرام آرام سرعتش را کم می کرد. ‏

‏مسعود با خودش گفت: خدایا! بالاخره امروز می توانیم. ‏

‏بچّه ها از ماشین جلو زدند. سرعت ماشین آرام و آرامتر شد. آنقدر آرام‏‎ ‎‏که عاقبت کنار خیابان ایستاد. بچّه ها هنوز می دویدند. هرکس می خواست‏‎ ‎‏زودتر به چهارراه برسد و انتظار بکشد. مرتضی هنوز داشت می دوید؛ هنوز‏‎ ‎


کتاباتاق رو به قبلهصفحه 37
‏چشم از ماشین برنداشته بود؛ هنوز سرعتش را هم کم نکرده بود. دیگر‏‎ ‎‏نفسش داشت، می گرفت. پاها و کمرش بدجوری درد گرفته بودند. به چند‏‎ ‎‏قدمی ماشین که رسید، دیگر توانش تمام شد. آرام آرام از دویدن دست‏‎ ‎‏کشید؛ امّا نگاهش هنوز به ماشین بود. ‏

‏وقتی ایستاد. درست شانه به شانه ماشین بود. باز هم نگاه کرد. در‏‎ ‎‏عقب ماشین به آرامی باز شد. مرتضی بی اختیار جلو رفت. آغوش گرمی‏‎ ‎‏انتظارش را می کشید. مرتضی خشکش زده بود انگار می خواست بدود به‏‎ ‎‏طرف ماشین؛ امّا نمی توانست. دلش می خواست پرواز کند. بپرد مثل یک‏‎ ‎‏پرستو! مثل یک قاصدک سبک شود و خودش را به دست نسیم بدهد؛ در‏‎ ‎‏آغوش نسیم. ‏

‏پاهایش جنبیدند. به طرف ماشین قدم برداشت. انگار خواب می دید! ‏‎ ‎‏جلوتر رفت. دست گرمی سروصورتش را نوازش کرد. دستی که بوی یاس‏‎ ‎‏می داد؛ دستی که وقتی به پای او کشیده شد، گرمای خورشید را در رگهایش‏‎ ‎‏دواند. ‏

‏بچّه ها به چهارراه رسیده بودند. عباس وقتی زودتر از بقیه رسید، برگشت‏‎ ‎‏و به دنبال ماشین نگاهش را چرخاند. دید که مرتضی داخل ماشین رفت. ‏

‏- مسعود! مسعود! به خدا خودم دیدم، به حضرت معصومه خودم دیدم! ‏‎ ‎‏مرتضی رفت توی ماشین. ‏

‏مسعود درنگ نکرد. دوید، مثل باد سریع و سبک. او هم انگار به‏‎ ‎‏سبکی قاصدک شده بود. ‏

‏پیاده رو به سرعت شلوغ می شد و مردم. دسته دسته جمع می شدند. ‏‎ ‎‏همه بچّّه ها به طرف ماشین دویدند. مسعود از بقیه جلوتر بود. از لابلای‏‎ ‎‏مردم می گذشت؛ به سختی و بازحمت. تلاش کرد؛ بیشتر دوید! سریعتر؛‏‎ ‎


کتاباتاق رو به قبلهصفحه 38
‏نفس نفس می زد، حتی بغض کرد! بالاخره رسید. از لای جمعیت کنار‏‎ ‎‏خیابان خود را به ماشین رساند. بی اختیار فریاد زد: داداش مرتضی! ‏

‏مرتضی با چشمانی بارانی به مسعود لبخند می زد. چقدر چهره اش‏‎ ‎‏آرام بود. مثل یک قاصدک در آغوش نسیم آرمیده بود. ‏

‏مسعود گریه کرد، شیشه ماشین را بوسید. دست مهربانی به شیشه‏‎ ‎‏کشیده شد. گرمای دست را از پشت شیشه هم حس کرد. مسعود کنار در‏‎ ‎‏ماشین زانو زد، اشک ریخت و فریاد زد: مادر! مادر جان! کجایی، بیا ببین‏‎ ‎‏مرتضی چقدر خوشحال است، ببین کجا نشسته است، ببین توی بغل چه‏‎ ‎‏کسی است. بابا، باباجان، جایت خالی! ‏

‏صدای مسعود در فریادهای مردمی که ماشین را مثل نگین انگشتر‏‎ ‎‏در آغوش گرفته بودند، گم می شد. مردمی که ماشین را می بوسیدند و فریاد‏‎ ‎‏می زدند: ‏

‏روح منی خمینی! ‏

کتاباتاق رو به قبلهصفحه 39