فصل اول / خاطرات محمد علی اسدی

دیدار اول با امام خمینی

‏ حاج آقا ز زمانی که با امام آشنایی پیدا کردید برای ما تعریف کنید؟‏

‏ بنده محمدعلی اسدی‏‎ ‎‏هستم، با اولین اعلامیه ‌ای که امام خمینی در سال 1341 ‏‎ ‎‏راجع به انجمن‌های ایالتی و ولایتی دادند، با ایشان آشنا شدم. با شهید بزرگوار حاج ‏‎ ‎‏مهدی عراقی‏‎ ‎‏و دیگر دوستان به محضر حضرت امام شرفیاب می‌شدیم و بعد هم که ‏‎ ‎‏حضرت امام دستور تشکیل هیات ‌های موتلفه را مرحمت فرمودند و ما در هیات ‌های ‏‎ ‎‏موتلفه مشغول شدیم که مسوول گروه ما آقای حاج احمد شهاب‏‎ ‎‏بودند. در تمام ‏‎ ‎‏تظاهرات و کارهای اجتماعی، فعال بودیم تا حضرت امام را حکومت طاغوتی وقت ‏‎ ‎‏دستگیر کردند و آوردند به تهران‏‎ ‎‏و بعد از مدتی، یک شب اطلاع پیدا کردیم که ‏‏آقا ‏‏را‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 3
‏آزاد کردند. رسانه های گروهی خبر دادند که حضرت آیت الله خمینی و آیت ‌الله قمی و ‏‎ ‎‏آیت ‌الله دستغیب شیرازی‏‎ ‎‏و آیت ‌الله محلاتی‏‎ ‎‏در داوودیه هستند. بنده همان شب اول ‏‎ ‎‏آمدم برای زیارت آقایان که صف طویلی بود. نم‌نم هم باران می‌امد. شب بود که بنده ‏‎ ‎‏مشرف شدم و زیارت کردم. صبح آن روز سه نفر از دوستان به نام آقای مغاره ‌ای ‏‎ ‎‏(رحمت‌‌الله علیه) و آقای حاج یدالله حاج فرج (رحمت‌الله علیه) و دو نفر دیگر به نام ‏‎ ‎‏آقای عزیزی‏‎ ‎‏ و آقای حاج سید علی آقا که این دو نفر هنوز زنده هستند، آمدند دم در ‏‎ ‎‏مغازه، فرمودند که برویم به زیارت آقایان. گفتم: اعلام کردند که مردم نیایند. آقایان ‏‎ ‎‏قبول نکردند و سوار اتوبوس شدیم و آمدیم قلهک‏‎ ‎

‏اول شرفیاب حضور حضرت آیت الله محلاتی شدیم (در خیابان دولت) و بعد یک ‏‎ ‎‏ایستگاه پایین تر که داوودیه بود پیاده شدیم. البته من روپوش کارم رو برداشته بودم (من ‏‎ ‎‏یک روپوش داشتم که در مغازه می‌پوشیدم) دوستان پرسیدند که این روپوش رو برای ‏‎ ‎‏چی می‌آوری؟ گفتم لازمش دارم، آمدیم مقابل منزل این طرف خیابان ایستادیم و بعد ‏‎ ‎‏حضرت آیت ‌الله خوانساری و حضرت آیت ‌الله میلانی (رضوان ‌الله تعالی‌ علیه)، تشریف ‏‎ ‎‏آوردند برای زیارت. پلیس به آقایان اجازه نداد، بعد ‏‏تشریف بردند منزل آیت ‌الله ‏‎ ‎‏محلاتی‏‎ ‎‏ایشان رو زیارت کردند و برگشتند‏‏.‏

‏بنده آمدم این طرف خیابان، مغازه میوه فروشی بود. آنجا یک قالب یخ خریدم و ‏‎ ‎‏لباس کار رو پوشیدم و یخ را روی شانه ام گذاشتم، آمدم و حرکت کردم. چون آنجا تا‏‎ ‎‏منزل آقای نجاتی‏‎ ‎‏یک زمین خیلی زیادی، خالی بود. پلیس با اسب و پیاده و با ماشین، ‏‎ ‎‏همین طور آنجا را حفاظت می‌کرد. به اواسط آن زمین خالی که رسیدم (نزدیک منزل) ‏‎ ‎‏پلیس با بلندگو صدا کرد: یخی را برگردانید. چند پلیس با اسب و چند تا پلیس پیاده به ‏‎ ‎‏طرف بنده دویدند. آمدند و در ضمن آقایان حاج احمد شهاب (که از دوستان صمیمی ‏‎ ‎‏بنده بودند و در انقلاب حدود دوازده سال زندان بودند)، و شخصی به نام حاج آقای ‏‎ ‎‏فیروزه از مسجد آیت ‌الله قمی‏‎ ‎‏در جاده شمیران‏‎ ‎‏و حاج آقا رضا صرافها که با من آشنایی ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 4
‏داشتند، در منزل امام بودند. حاج احمد تا متوجه شد که من دارم با یخ می‌آیم آمد و ‏‎ ‎‏گفت: این مال خود ماست، ما فرستادیم یخ بیاورند، پلیس برگشت من آمدم در منزل. ‏‎ ‎‏یک آقایی از همان ساواک (چند تا ماشین دم در منزل ایستاده بودند که تو هر ماشین ‏‎ ‎‏چهار پنج نفر از ساواک نشسته بودند.) آمد پایین گفت «شما؟» گفتم که من اینجا سبزی ‏‎ ‎‏فروش هستم، یخ فروشم. یک آقایی آمد یک قالب یخ از من خواست برای اینجا و پول ‏‎ ‎‏هم داده. گفت: بفرمائید.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 5