این دوست من بعد از این که امام را به ترکیه بردند، مشرف شدند به عتبات و برای ادامه درس نجف ماندند. ایشان آن موقع از نجف آمده بودند، من سوال کردم چه جوری میتوانیم بیاییم؟ ایشان فرمودند که: شما میآیید آبادان، مسجد و مدرسه قائمیه،
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 11
آنجا شخصی هست به نام آقا رضا، شما را می آورد. من آمدم و دست و بالم را جمع کردم و به مادرم گفتم مادر من خیلی خسته شدم، میخواهم یک ماهی سفر کنم مشهد،مشهد امام حسین (ع منظورم بود. تا اینکه یک خُرده آمادگی پیدا کردم و شبها دیگر خواب نداشتم. شب بلند میشدم مثل دیوانه ها در حیاط میگشتم و گریه میکردم و توسل به حضرت ولی عصر(عج) میکردم که ما را کمک کند و ما به مقصد برسیم. من یقین پیدا کرده بودم که این حکومت از دست غاصبان بیرون میآید و به دست اهلش میافتد. دیدم تنها هستم، چطور من مشرف بشوم به کربلا. شب رفتم در منزل یکی از دوستان ـ خدا رحمت بکند ایشان را ـ به نام حاج سید علی جعفری ایشان مغازه داشتند در بازار، در سرای قزوینی ها و برادرشان هم در 15 خرداد شهید شده بود؛ این دوست ما از آن کسانی بود که خیلی مقاوم بود، یعنی عکس و سخنان حضرت امام را در بازار بالا سرش نصب کرده بود، چندین بار هم برایش پیشامدهایی به وجود آمد. رفتم در منزل ایشان گفتم بیا مشرف بشویم کربلا. و شروع کردم به گریه کردن حالا گریه نکن کی گریه کن. آمد من را بغل کرد، بوسید و گفت: بگو ببینم قضیه چیست؟ هوای آن هم عاشقی بود، آن هم خاطرخواه بود گفتم انشاءالله زیارت عتبات. گفت آخر چه طوری، همین طوری مگه میشود؟
خلاصه حرکت کردیم، او فرستاد بلیت خریدند و آوردند و سوار قطار تهران ـ آبادان شدیم. به اهواز که رسیدیم نزدیک سحر بود قطار یک تکان شدیدی خورد. من پرسیدم: اینجا کجاست گفتند اهواز. گفت اینجا یک پل هست به نام پل سیاه و این هم مزار علی بن مهزیار است. از اهواز تا خرمشهر من گریه کردم چون داستان عجیبی از علی بن مهزیار خوانده بودم و دیده بودم علی بنمهزیار اهواز از علمای بزرگ زمان خودش و کسی بود که 21 بار از اهواز پیاده مشرف شده به حج برای رسیدن به محبوبش حضرت صاحب الامر(عج). مرحوم کافی ایشان را مکرر در منبرها تعریف میکرد. توسلی هم به ایشان پیدا کردیم که ما قبل از حرکتمان این آقا را زیارت کنیم. این هم خودش یک معجزه ای بود. ما رفتیم خرمشهر پیاده شدیم بعد از خرمشهر ماشین گرفتیم و سوار شدیم آمدیم لب آب. این بلم ها ما را آوردند آن طرف آب. البته بین راه
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 12
هم دو نفر به ما برخوردند که خدا ما را از دست آنها نجات داد. آنها هر دو مامور ساواک بودند. ما آنجا دوتا تاکسی سوار شدیم. یک تاکسی از راه آهن تا خرمشهر، لب آب؛ یک تاکسی هم از آن طرف آب سوار شدیم تا مقصدی که داشتیم. در هر دو مامور ساواک سوار شدند و از ما سوال هم کردند، ولی ما جوابی دادیم و الحمدلله پیاده شدیم و رفتیم منزل فامیل ایشان. بعد پرسیدیم: مسجد آقای قائمی کجاست؟ آدرس دادند و رفتیم. رفتم خدمت ایشان و عرض کردم: بنده از تهران آمدم از طرف آقای اشراقی. تا گفتم آقای اشراقی ایشان فرمودند: حاج آقا شهاب؟!
عرض کردم بله و ما قصد داریم که ایام عاشورا مشرف بشویم به عتبات، شما اجازه میدهید؟ فرمودند: بله اجازه میدهم و از مدرسه ما هم میبرند و ممکن هم هست امشب ببرند. ما رفتیم آنجا دیدیم بله چند تا طلبه آنجا، هستند و ما میشناختیم آنها را، داشتند آنجا غذا میخوردند. بعد من آنجا قدم میزدم که آقا رضا آمد. گفت شما اینجا چی میخواهید؟ من نشانی که آقای قائمی داده بود به ایشان دادم و ایشان ساکت شدند. گفتند: بله ما احتمالا امشب مسافران را میبریم، نفری چهارصد و هفتاد تومان گرفتیم. شما اگر خواستید باید بیایید قبلا اینجا ما اسمتان را بنویسیم، پول را بدهید مسجد، شما را میفرستیم.
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 13