فصل اول / خاطرات محمد علی اسدی

دیدار با آقای مکارم در آبادان و خرمشهر

‏آن موقع در آبادان آقای ناصر مکارم منبر می‌رفتند، شب ما رفتیم مسجد آقای قائمی، ‏‎ ‎‏آقای ناصر مکارم تشریف آوردند و رفتند در آبدار خانه نشستند. به دوستم گفتم من ‏‎ ‎‏رفتم خدمت آقای ناصر مکارم. چون این برادران قمی که با ما بودند (پنج نفر هم قمی ‏‎ ‎‏بودند که با همین دوست ما فامیل بودند، پنج نفر دولابی بودند، دو نفر هم اصفهانی) ‏‎ ‎‏در مسجد گفتند که بچه های قم هرچی می‌آمدند با حاج کاظم رفتند، یک شخصی است ‏‎ ‎‏به نام حاج کاظم سیاه خیلی معروف است، ما هم می‌خواهیم بگردیم او را پیدا کنیم. ‏‎ ‎‏گفتم خیلی خوب پیدا می‌کنیم و ما با شما هستیم. بلند شدم رفتم توی آبدار خانه و ‏‎ ‎‏خدمت ایشان سلام عرض کردم و گفتم که اسدی هستم از تهران آمدم، از طرف آقای ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 13
‏اشراقی. تا اسم آقای اشراقی امد ایشان خیلی احترام کردند.‏

‏گفتم: ما یک چنین قصدی داریم می‌خواهیم مشرف بشویم به عتبات. دوستان یک ‏‎ ‎‏آقایی را معرفی‌ کرد‌ه‌اند به نام حاج کاظم سیاه که او اهل خرمشهر است.آقای مکارم‏‎ ‎‏آدرسی به من دادند که فردا صبح بیایید خرمشهر، من آنجا سوال می‌کنم، این آقا را به ‏‎ ‎‏شما معرفی می‌کنم.ما آمدیم، آن دو نفر اصفهانی هم آمدند، یک نفرشان بیست سال ‏‎ ‎‏آبادان مغازه داشت، عربی هم خوب می‌دانست گفت: شخصی را می‌شناسم که قرار ‏‎ ‎‏است امشب ما را ببرد، اگر شما هم می‌خواهید، با ما بیایید. می‌خواستیم حرکت کنیم ‏‎ ‎‏دوستمان گفت: هر چی دارید بگذارید.من یک چمدان داشتم یک کیسه داشتم، ‏‎ ‎‏لباس‌ هایم بود و یک دانه پتو بود و لوازم دیگر، ایشان گفت: شما باید یک مقدار زیاد ‏‎ ‎‏راه را پیاده بروید و با این بار نمی‌توانید. من کتاب مفاتیح الجنان را برداشتم و کیسه ‏‎ ‎‏ماست را. رفتیم سر قرارمان با آن دو نفر اصفهانی. آقایی که بنا بود ما را ببرد نیامد. ‏‎ ‎‏مسافر خانه ای بود رفتیم آنجا شب را خوابیدیم و صبح با آن آقایان حرکت کردیم ‏‎ ‎‏آمدیم خرمشهر. لب شط یک غذا خوری و قهوه ‌خانه ای بود و ما نشستیم صبحانه ‏‎ ‎‏بخوریم یک آقایی داشت با صاحب کافه صحبت می‌کرد. من به دوستم گفتم: این خود ‏‎ ‎‏حاج کاظم سیاه است، ببینید نشانی که این برادران می‌دهند همین است. من به دوستان عرض کردم که الان می‌روم سراغ آقای مکارم. نزدیک بود. آقای مکارم از آقایی سوال کردند که ایشان از دوستان ما و از عاشقان حضرت امام هستند. اینها می‌خواهند مشرف بشوند. یک شخصی را به نام حاج کاظم سیاه معرفی کرد‌ه‌اند، آیا این فرد مورد اعتماد است که اینها با او سفر کنند؟ ایشان تایید کرد و ما خوشحال آمدیم و رفتیم قرارداد را منعقد کردیم و نفری پانصد تومان دادیم. گفت اینجا شما ماشین سوار می‌شوید و می‌آیید اهواز. خیلی خوشحال شدیم و به قصد زیارت علی بن مهزیار، راه افتادیم. ‏‎ ‎‏آمدیم هواز و رفتیم داخل مسافرخانه. مقداری استراحت کردیم و حرکت کردیم برای ‏‎ ‎‏زیارت علی ‌بن ‌مهزیار و سپس آمدیم منزل. شب شد و آمدند ما را سوار کردند. اول اذان ‏‎ ‎‏به مقصدی که داشتند ما را رساندند. خانه خیلی بزرگی بود یک عده ای از برادران عرب ‏‎ ‎‏آنجا بودند و آمدند انجا ما را با سه تا ماشین بزرگ جیپ بردند. تعداد ما 21 نفر شد. ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 14
‏آنها هم خودشان چهار نفر بودند. ما را رساندند آنجا و برگشتند. ما حدود یک بعداز ‏‎ ‎‏ظهر رسیدیم نجف اشرف. ما را پیاده کردند. رفتیم حمام غسل کردیم مشرف شدیم ‏‎ ‎‏حرم زیارت کردیم. دیگر همه از هم جدا شدند، ما دو نفر تهرانی و دو نفر اصفهانی، ‏‎ ‎‏حرکت کردیم برای کربلا، موقعی که رسیدیم کربلا، دوستان مشرف شدند حرم. من ‏‎ ‎‏عرض کردم: من امانت را باید برسانم و بعد بیایم. می‌ترسیدم سوال کنم از اشخاص، ‏‎ ‎‏رسیدم به یک شیخ، استخاره کردم خوب آمد. آمدم و به وی سلام کردم و شیخ هم ‏‎ ‎‏اصفهانی بود عرض کردم: منزل حاج آقا؟ ایشان گفت: من بلدم، ما را شبانه برد در ‏‎ ‎‏منزل. حاج شیخ عبدالعلی قرهی پیشکار حضرت امام، آمد دم در. آقای حاج شیخ ‏‎ ‎‏عبدالعلی، پیرمردی بود که همیشه در خدمت حضرت امام بود. ما کیسه ماست را‏‎ ‎‏تعارف کردیم و بعد هم ایشان تعارف کردند. کاملا من را می‌شناخت، گفت فلانی بیا‏‎ ‎‏تو. عرض کردم نه، رفقا منتظر هستند. ان‌شاءالله فردا صبح شرفیاب می‌شوم. مشرف ‏‎ ‎‏شدم حرم، نماز و زیارت و شب هم تا صبح ما بیدار بودیم. شب شام غریبان بود. صبح ‏‎ ‎‏هم رفتیم منزلی که گرفته بودیم.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 15