فصل اول / خاطرات محمد علی اسدی

دیدار در مدرسه رفاه

‏من به دلم یک مرتبه خطور کرد که آیا حضرت امام ما را هم به یاد می ‌آورد. همین که ‏‎ ‎‏بردلم گذشت، حدود پنج دقیقه بعد دیدم حسین آقا ـ آقازاده شهید بزرگوار آیت ‌الله ‏‎ ‎‏حاج آقا مصطفی ـ آمدند از پله ها پایین و تشریف بردند در صحن مدرسه. در صحن ‏‎ ‎‏مدرسه از دوستان محل ما چند نفر بودند، حسین آقا از این آقایان سوال می‌کرد که آیا‏‎ ‎‏اسدی را می‌شناسید؟ چون ما را آنجا دیده بودند. من هم همین طور دلم تو هول و ولا‏‎ ‎‏بود که ممکنه حسین آقا من را خواسته باشد، دیدم حسین آقا برگشت. از پله ها که آمد ‏‎ ‎‏پایین سلام کردم. گفت که اسدی شما هستی؟ حضرت امام شما را خواسته ‌اند.‏

‏آن چنان من گریه کردم و از چشمم اشک شوقی می ‌آمد که پروردگارا چه خبر ‏‎ ‎‏است در این عالم. من فکر می‌کردم که آیا حضرت امام ما را هم یادش است، ولی حالا‏‎ ‎‏حضرت امام فرستاده سراغ من. بعد عرض کردم که دوستان من هم بیایند؟ فرمودند: ‏‎ ‎‏بیایند (آقایان هنوز زنده هستند آقای رمضانی بود و آقای حاج علی سعید راد، پست را‏‎ ‎‏دادند به دیگران و آمدند. ما از پله ها رفتیم بالا و وقتی به محضر امام رسیدیم، دیگر ‏‎ ‎‏آنجا من از حال طبیعی خارج شدم. افتادم روی پای حضرت امام، بوسیدم، دست ‏‎ ‎‏حضرت امام را بوسیدم. حضرت امام به سر بنده دست کشیدند دعا کردند، یک حالی از ‏‎ ‎‏ما پرسیدند که آن دوستان این خاطره را فراموش نمی‌کنند. نشستیم و یک سینی چای ‏‎ ‎‏آوردند من اجازه گرفتم که بلند شوم، حضرت امام اجازه ندادند، فرمودند بفرمائید و ‏‎ ‎‏مجددا ما نشستیم و دیدم که حضرت امام چندین نامه باز می‌کنند و می‌بینند و جواب ‏‎ ‎‏می‌دهند. مجددا از حضرت امام، تقاضای خداحافظی کردم و مرخص شدیم.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 18