فصل اول / خاطرات محمد علی اسدی

تدارک برای مهمانان امام

‏یک شبی خدمت حجت ‌الاسلام و المسلمین آقا حاج سید مهدی طباطبایی بودم، از ‏‎ ‎‏مشهدتلفن شد که حدود هزار و پانصد نفر مهمان از طلاب مشهد می‌خواهند بیایند ‏‎ ‎‏تهرانو مشرف بشوند خدمت امام.‏

‏آیت‌ الله [اخوان] مرعشی از مشهدزنگ زده بود. من دیدم آقای طباطبایی خیلی ‏‎ ‎‏ناراحت است که کجا بریم. عرض کردم: آقا همه اش را واگذار به من کن، شما هیچ ‏‎ ‎‏ناراحت نباش. محل خواب، غذا، همه چیز، شما هیچ ناراحت نباش. ایشان سوال کردند ‏‎ ‎‏که: مگر پنج نفر، ده نفر است؟ عرض کردم تمام اینها سربازان حضرت ولی عصر(عج) ‏‎ ‎‏هستند. و ان شاءالله که حضرت ما را هم جزء خادمانش می‌پذیرد. من آمدم، باغی هست مقابل مغازه، به نام باغ رئیسیکه خود رئیسی هم از خوبان و بزرگواران و نیکوکاران است ـ انقلاب که پیروز شد ایشان حدود صد هزار متر، باغ در اختیار کمیته مسجد لرزاده قرار داد که شما هر کاری می ‌خواهید بکنید، که آنها برای شهرداری آنجا را‏‎ ‎‏دادند، برای مدرسه، دبستان، دبیرستان، زمین ورزش، پارک و دیگر کارها ـ بنده رفتم ‏‎ ‎‏خدمت اقای رئیسی قضیه را عرض کردم. آقای رئیسی به بنده فرمودند که : اصلا این ‏‎ ‎‏باغ متعلق به حضرت امام است. باغ چه هست، جان ما فدای حضرت امام. و گفت: به ‏‎ ‎‏یک شرط، تمام مخارج به عهده خودم. یعنی شما وکیلی از طرف من بهترین وسیله را‏‎ ‎‏برای آقایان تهیه بکنید. بهترین وسیله، آنچه را که شما صلاح می ‌دانید هر قدر خرجش ‏‎ ‎‏است که از طرف بنده باشه. من آمدم به آقای طباطبایی زنگ زدم، گفتم: قضیه این ‏‎ ‎‏طوری است. گفت: شما که خودت اصلا خط را دادی به ما. یعنی حواله از طرف آقا و ‏‎ ‎‏سرورمان حضرت صاحب الامر (عج) دیگه شما خودت می‌دانی. بنده آمدم تهیه دیدم، ‏‎ ‎‏از گرمسار تا تهران حدود ده تا شتر، حدود ده تا پانزده تا گاو، و حدود 200-150-‏‎ ‎‏100 تا گوسفند قصدمان این بود که از گرمسار، ایوانکآی همین طور سلاخ بگذاریم، ‏‎ ‎‏گاو بگذاریم، شتر بگذاریم، گوسفند بگذاریم و قربانی کنیم برای همان روستاها و همان ‏‎ ‎‏جاها. یعنی اهالی آنجا را صدا کنیم و بگوییم ببرید مصرف کنید، ما قصدمان این بود. ‏‎ ‎‏بعد تا این جا آقایان بیایند و ما شب خدمتشان باشیم و تشریف ببرند. تا اتفاقا چند روز ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 19
‏گذشت، آقای طباطبایی زنگ زد که آقایان رایشان عوض شده. آقایانی از کجا و کجا‏‎ ‎‏اینها را به حرم حضرت عبدالعظیم دعوت کردند. ایشان از من تقاضا کرد شما دیگر ‏‎ ‎‏زحمت نکش و البته این قضیه برای ما خیلی گران تمام شد. خب آقایان آمدند و یکی ‏‎ ‎‏دو روز کمتر یا بیشتر که قم بودند و در همانجا شرفیاب حضور امام که شدند از ‏‎ ‎‏همانجا زنگ زدند به آقای طباطبایی که ما امشب می آییم تهران مهمان شماییم. صبح ‌ها بنده مغازه ام را حدود ساعت 8 باز می‌کردم. مغازه را که باز کردم تلفن ما صدا کرد، ‏‎ ‎‏برداشتم دیدم آقای طباطبائی است که پشت تلفن صدایش می‌لرزید، گفت حاج آقا‏‎ ‎‏اسدی، آن همه تهیه و تدارکاتی که شما می‌خواستید ببینید برای آقایان و قسمت نشد، ‏‎ ‎‏امروز صبح آقای آیت ‌الله [اخوان] مرعشی زنگ زدند که ما امشب در تهران مهمان ‏‎ ‎‏شماییم؛ چه می‌کنی؟ درمرتبه اول خود من هم سخت ناراحت شدم. صبح ساعت 8 ‏‎ ‎‏زنگ زدند. من زنگ زدم به رئیسی، رئیسی وحشت کرد،گفت ای کاش، رئیسی مرده ‏‎ ‎‏بود و امروز را نمی ‌دید که اسدی زنگ بزند بگوید امشب برایتان مهمان می‌خواهد بیاید ‏‎ ‎‏و او نتواند کاری بکند. بعد یک مرتبه توسل به حضرت ولی عصر پیدا کردم. عرض ‏‎ ‎‏کردم که: حاج آقا طباطبایی هیچ ناراحت نباش. همه کارها به عهده من. در همان باغ، ‏‎ ‎‏آشپز را گفتم، آمد. گفتم: این طوری است. ایشان دستور داد این قدر برنج بریز در باغ، ‏‎ ‎‏این قدر نمک، این قدر یخ، گوسفند زنده اگر می‌خواهی بخری حدود بیست تا، من ‏‎ ‎‏تلفن زدم به حاج اکبر آقا صالحی یک کارخانه قالی ‌شویی دارد ابن بابویه زنگ زدم که ‏‎ ‎‏ما فرش می‌خواهیم، یک کامیون فرستادم، ایشان هم حدود 150 تا 200 تخته فرش ‏‎ ‎‏فرستاد. دویدم در الکتریکی گفتم: بیایید اینجا و لامپ بکشید. ده‌ـ پانزده تا از رفقا را‏‎ ‎‏بیل دادم دست شان، آنجا را تمیز کردند. باغ آن زمان خیلی با صفا بود. آخرهای ‏‎ ‎‏اردبیهشت بود که دیگر فصل خیلی خوب و هوا خنک است و می ‌شود بیرون بخوابی. ‏‎ ‎‏بعد تلفن کردم به کارخانه دوغ آبعلی یک کامیون اینها نوشابه و دوغ بار کردند ‏‎ ‎‏آوردند. زنگ زدم به گوسفندی، گوسفند آوردند. زنگ زدم منزل یخی صد تا صد پنجاه ‏‎ ‎‏تا، یک ماشین یخ آورد خالی کرد. زنگ زدیم به ظرفی، ظرف‌ها را یک ماشین بارکردند ‏‎ ‎‏و آوردند.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 20