فصل اول / خاطرات محمد علی اسدی

اولین انتخابات ریاست جمهوری و بیماری امام

‏حدود یک هفته مانده به اولین انتخابات ریاست جمهوری که برف زیادی در تهران‏‎ ‎‏آمده بود، بنده سوار اتوبوس شدم برای کسب تکلیف رفتم قم، دیدم آنجا اشخاص را‏‎ ‎‏راه نمی‌دهند. البته من که آنجا رفتم دوستانی آشنا بودند. دوستان را دیدم و کسب ‏‎ ‎‏تکلیف کردم. دوستان ما آقای حسن حبیبی را معرفی کردند. برگشتیم به تهران، در ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 21
‏اتوبوس رادیو گفت که: حضرت امام بنا به کسالتی که برایشان عارض شده، به ‏‎ ‎‏بیمارستان قلب تهران منتقل شدند. من در آن ماشین تنها بودم خیلی ناراحت شدم و ‏‎ ‎‏گریه کردم، فردا صبح رفتم بیمارستان. همه آشنا بودند، ما دیگر با بیت حضرت امام ‏‎ ‎‏خودمانی شده بودیم. خادمی بودیم از خدمه هایشان. آقای رسولی به بنده فرمودند که ‏‎ ‎‏اسدی ما منزلی تهیه کردیم برای حضرت امام نرسیده به امامزاده قاسم در جاده دربند و ‏‎ ‎‏فرش می‌خواهیم، کرایه بکنید. من آمدم و با دوستان که فرش کرایه می‌دهند در میان ‏‎ ‎‏گذاشتم، دیدم که این فرش‌ ها که اینها اجاره می‌دهند فرسوده است، احتمالا شاید نجس هم باشد و کثیف است. آمدم خدمت آقای رسولی بیمارستان قلب، گزارش کردم ‏‎ ‎‏خدمت ایشان که: حاج آقا فرش کرایه ای مناسب نیست. شما اجازه بدهید ما چند تخته ‏‎ ‎‏فرش بخریم. ایشان فرمودند: باید من از حضرت امام اجازه بگیرم. با حضرت امام ‏‎ ‎‏صحبت کردند، به من امر فرمودند که شما تهیه کنید. و البته من آمدم و دوستی داریم ‏‎ ‎‏بازار به نام حاج حسین آقا چهارمحالی، با ایشان در میان گذاشتم، ایشان فرمودند: هر ‏‎ ‎‏چه قدر شما فرش می‌خواهی بخر پولش را من می‌دهم، رفتیم ماشین تهیه کردیم بردیم ‏‎ ‎‏بازار، فرش‌ها را گذاشتیم و رفتیم دربند، خانه را فرش کردیم، اتاق ‌ها را تمیز و جارو ‏‎ ‎‏کردیم. شب هم آنجا ماندیم. بعد آقای رسولی خاطراتی که آنجا از حضرت امام برای ‏‎ ‎‏ما تعریف کردند، جالب ترین خاطره است، آقای رسولی فرمودند: صاحب منزل گفت: ‏‎ ‎‏این قبله است، ما هم قبول کردیم، ولی حضرت امام نماز اولی که خواستند بخوانند ‏‎ ‎‏خودشان قبله را تعیین کردند و گفتند: قبله آن نیست. این قبله است.‏

‏امام تا مدتی در آن منزل بودند. بنده کرارا شاید هفته ای دو مرتبه، سه مرتبه هر چی ‏‎ ‎‏می‌توانستم آنجا بودم. یک روزی هم روحانیان قم‏‎ ‎‏آمدند رژه رفتند آنجا. بعد هم از ‏‎ ‎‏منزل دربند، حضرت امام تشریف بردند به جماران. خاطره ای هم از جماران دارم. یک ‏‎ ‎‏روز زمستان خدمت آقای رسولی بودم، برف می ‌آمد، آنچنان تکه تکه برف می ‌آمد و ‏‎ ‎‏جمعیت زیادی دم آن درخت چنار ایستاده بودند و فریاد می‌کشیدند: «ما منتظر خمینی ‏‎ ‎‏هستیم، هیچ جا نمی‌ریم همین جا هستیم» منظور اینکه ملاقات می‌خواستند. یکی از ‏‎ ‎‏خاطره‌ هایی که باز خیلی شیرینه در جماران این است که یک روز صبح آقای رسولی به ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 22
‏بنده فرمودند که با من بیا. شرفیاب می‌شدند، بنده را هم همراه خودشان بردند؛ تقریبا‏‎ ‎‏دو روز مانده به عید بود. حالا چه سالی بود یادم نیست موقعی که شرفیاب شدیم با‏‎ ‎‏آقای رسولی، حضرت امام را زیارت کردم. بعد من آمدم بیرون در منزل نشستم؛ که ‏‎ ‎‏آقای رسولی امر فرمودند آن تابلو را بیاورند. یک تابلوی نفیس محمد رسول ‌الله(ص‏‏)‏‎ ‎‏که خیلی زیباست، آقای رسولی آمدند خدمت حضرت امام، امام هم به بنده مرحمت ‏‎ ‎‏فرمودند، من تابلو را گرفتم، دست حضرت امام را بوسیدم تشکر کردم آمدم بیرون.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 23