فصل اول / خاطرات محمد علی اسدی

کمک به جبهه ها

‏بعد هم که خب من عازم جبهه شدم دو تا کاروان سنگین یکی به نام کاروان کوثر، یکی ‏‎ ‎‏به نام کاروان شهید آیت ‌الله سعیدی، که هر کاروان حدود 100 دستگاه کامیون من ‏‎ ‎‏حرکت دادم. یعنی اولین کاروانی که از سراسر ایران با آن ابهت حرکت کرد، کاروان ‏‎ ‎‏کوثر بود. در یکی از سفرها شش مرتبه برای ما خطر حتمی پیش آمد، خطر آن‌چنانی ‏‎ ‎‏که باید مثلا دو مرتبه کومله و دمکرات همه ما را برده باشند که قسمت نشد.‏

‏مسجد میرزا موسی بازار و صندوق قرض الحسنه کوثر زیاد کمک کرده بودند به ‏‎ ‎‏جبهه، ولی گُم بود مشخص نبود. آقای صانعی به بنده فرمودند که: حاج آقای اسدی ‏‎ ‎‏حضرت امام نظرشان این است که کارها را مردم ببینند و بدانند. یک روزی از بنده ‏‎ ‎‏سوال کردند که شما چکار کردید؟ عرض کردم که: الان مغازه ما تمامش پر از لوازم ‏‎ ‎‏جبهه است، حدود ده تا دوازده دستگاه ماشین یخ درست کن و لوازم دیگر که همه را‏‎ ‎‏شرح دادم. ایشان فورا تلفن کردند به رادیو و تلویزیون و آدرس ما را دادند، به من ‏‎ ‎‏گفتند: فلان ساعت منتظر باش می ‌آیند برای فیلم‌ برداری، ما آمدیم و برای صندوق کوثر‏‎ ‎‏تهیه و تدارک دیدیم.‏

‏مرحوم اتحاد رفته بود تعریف کرده بود که در این سفر که ما رفتیم به کردستان‏‎ ‎‏پیش آمدهای این چنینی شد، چنان شد و... یک کامیون ما چپ شد، باید سه نفر کشته ‏‎ ‎‏شده باشند، هیچ کس چیزی نشده معجزات آن چنانی مشاهده کردیم.‏

‏ما کاروان ‌های آن‌چنانی می‌بردیم. مثلا، کاروان کوثر را، رفقا جلسه ای گذاشتند از ‏‎ ‎‏صندوق کوثر و من را احضار کردند، من رفتم و فرمودند که ما می‌خواهیم شما زحمت ‏‎ ‎‏بکشید هر چی صورت هست بدهید. آخر جبهه به ما صورت نیازشان را می‌دادند، ‏‎ ‎‏خیلی از صورتها لازم نبود. همین طور می‌نوشتند خیلی هایش هم ضرورت داشت و ‏‎ ‎‏لازم بود و من روی آنها خیلی دقت می‌کردم. آقایانی که از بازار می ‌آمدند مخصوصا‏‎ ‎‏مرحوم حاج آقا اتحاد، حاج آقای پوربختیاری و دیگر دوستان که می ‌آمدند از مسجد ‏‎ ‎‏میرزا موسی بازار و صندوق کوثر اینها دقت می‌کردند روی کارهای من که آنجا‏‎ ‎‏صورت ‌هایی که می‌دهند در 100 قلم، 30 قلمش ـ 20 قلمش را انتخاب می‌کنم که ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 24
‏ضرورت دارد. اینها فرمودند ما پنج میلیون تومان بودجه تهیه کردیم برای جبهه، شما‏‎ ‎‏هر چیز می‌خواهید هر چیزی که ضرورت دارد اعلام کنید، بقیه اش را هم هرکس به ‏‎ ‎‏جبهه می‌خواهد کمک بدهد و پول ندارد، بیاید قرض الحسنه می‌دهیم.‏

‏بنده تمام کارها را با نظر آقایان انجام می‌دادم. جبهه هم که می‌رفتم امکانات را بین ‏‎ ‎‏کل نیروها به عدالت تقسیم می‌کردم. یعنی، بسیج. سپاه و ارتش و ژاندارمری و جهاد ‏‎ ‎‏که در جبهه بودند، برای ما فرقی نداشت، امر، امر مقام معظم رهبری ـ حضرت امام (ره) ـ‏‎ ‎‏بود، رفیق بازی نمی‌کردیم که اگر یک جایی آشنا هستیم برویم آنجا نه، بنده می‌رفتم ‏‎ ‎‏باختران، آقای غمنام آن جا بودند که الان در سپاه هستند، آقای احمدپور در جنوب ‏‎ ‎‏بودند و آقای بروجردی در شمال غرب بودند (که شهید شدند در کردستان) و آقای ‏‎ ‎‏سرهنگی هم در پیرانشهر. ما به قرارگاه‌ ها می‌رفتیم، با کسب اجازه از آنها هر عملی را‏‎ ‎‏که می‌خواستیم انجام بدهیم، هر چی می‌خواستیم توزیع کنیم، هرچی که بنا بود به ‏‎ ‎‏قرارگاه ببریم بدهیم با نظر مسوولان بود. خلاف از دستور آنها، فعل حرام بود برای ما. ‏‎ ‎‏ما هم یک بسیجی بودیم. هر طوری فرماندهان دستور می‌دادند عمل می‌کردیم.‏

‏جناب تیمسار سهرابی که از دوستان هستند و ما از اوائل جنگ با ایشان آشنا شدیم ‏‎ ‎‏فرمانده تیپ یک بودند و ناگفته نماند فاتح میمک ایشان هستند. آن ملعون خبیث ازل و ‏‎ ‎‏ابد یعنی صدام موقعی که میمَک را گرفته بودند، به تمام لشکریانش جایزه داده بود، بعد ‏‎ ‎‏هم اعلام کرده بود که اگر ایران میمک را بگیرد ما کلید بغداد را می‌دهیم. ایشان به من ‏‎ ‎‏ فرمودند که حاج آقای اسدی به مسوولان دفتر امام بگوئید، که بنی‌صدر خائن است و ‏‎ ‎‏بین سپاه و ارتش دایم جدایی می ‌اندازد و نفاق درست می‌کند.‏

‏یک روزی ستاد تلفن کرد که حاج آقا اسدی ماشین‌ ها آمده است، بیا تحویل بگیر و ‏‎ ‎‏پولش را واریز کنید. رفتیم و حساب کردیم حدودا 10 دستگاه یا کمتر بود. رفتیم پول ‏‎ ‎‏واریز کردیم. به من گفتند: تحویل بگیر. حالا ما راننده می‌خواهیم. آمدیم و از دوستانی ‏‎ ‎‏که راننده پایه یک و ضمنا مکانیک، هم هستند پیشنهاد کردیم که بیایند. مسوول هم از ‏‎ ‎‏خودشان تهیه کردیم و کارها را تقسیم کردیم.‏

‏ما ماشین‌ها را رفتیم از پادگان بلال توی جاده کرج‏‎ ‎‏آوردیم، چند تا گوسفند هم بین ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 25
‏راه ذبح کردیم، ماشین‌ ها را آوردیم چیدیم جلو بازار. به هر ماشین هم 4 عدد پرچم ‏‎ ‎‏دادند دو تا جلو، دو تا عقب، یک ابهتی، داشت. آن هم شب ولادت آقا، حضرت ‏‎ ‎‏امیرالمومنین(ع) که جشن مفصل گرفتند و دعوت کردند از مسوولان و آقایان علما و ‏‎ ‎‏بازاریان، آمدند، هر کس می‌آمد تحسین می‌کرد. خیلی خوشحال شدم. بعد 200 تا‏‎ ‎‏گوسفند خریدیم، تا خیابان هر چهارراه چند تا گوسفند می‌گذاشتیم پایین این طرف، آن ‏‎ ‎‏طرف، سلاخ ایستاده بود. چند تا نیسان هم همراه داشتیم که لاشه گوسفندها را جمع ‏‎ ‎‏می‌کردند می‌بردند به یک جایی که معین کرده بودند، از پوست در می ‌آوردند. یک ‏‎ ‎‏کامیون سرد خانه از سپاه گرفته بودیم، بار می‌زدند توی آن و برای کردستان‏‎ ‎‏فرستادند. ‏‎ ‎‏بعدا من آمدم با یک موتورسوار به جماران، خدمت آقای توسلی.‏

‏گفتم کاروان کوثر دارند می‌ آیند شما بیایید سخنرانی بکنید. آقای توسلی‏‎ ‎‏از آقای ‏‎ ‎‏امام جمارانی درخواست کردند که شما تشریف ببرید. آقای امام جمارانی تشریف ‏‎ ‎‏آوردند که سخنرانی کنند. راه‌ بندان شده بود با 80-70 تا 100 دستگاه ماشین. این ‏‎ ‎‏خانم ‌های شمال شهری که در شمیران هستند، دنبال ماشین می‌دویدند و می‌گفتند که ما پول به کی بدیم؟ کی پول می‌گیرد برای جبهه؟ ما دیگر بین راه پول از کسی نگرفتیم. ‏‎ ‎‏ما برای اینها ناهار تهیه دیدیم. ناهار خوردیم و نماز خواندیم. چند روز گذشت. هنوز ‏‎ ‎‏یک چنین کاروانی نماز جمعه نیامده بود. یعنی کاروانی نبود که بیاید نماز جمعه. بعد ما‏‎ ‎‏از نماز جمعه خواستیم که این کاروان بیاید نماز جمعه، فورا دستور دادند و اجازه ‏‎ ‎‏دادند، ما کاروان را حرکت دادیم به طرف نماز جمعه. از نماز جمعه هم حرکت کردیم ‏‎ ‎‏برای منطقه. تصادف گاهی می‌شد ولی این کاروان با پانصد نفر و حدود صد دستگاه ‏‎ ‎‏کامیون، با ماشین ‌هایی که همراه ما حرکت کرده بودند به فضل خدا به سلامتی رسیدند.‏

‏در یکی از این سفرها که ما به باختران می‌رفتیم شب جمعه بود، شام صرف شد، ‏‎ ‎‏نماز جماعت و دعای کمیل خواندیم و خوابیدیم. بنده خواب دیدم، حضرت امام به ‏‎ ‎‏بنده فرمودند که: اسدی جان، مهمان آمده است. چهره حضرت امام خسته بود و ‏‎ ‎‏ناراحت.‏

‏من از خواب بیدار شدم نشستم، فکر کردم، پا شدم وضو گرفتم دو رکعت نماز ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 26
‏خواندم خوابیدم. دو مرتبه خواب تکرار شد. یک خُرده شدت خواب بیشتر شد. باز از ‏‎ ‎‏خواب بلند شدم، خدایا قضیه چیست، یکه خورده نشستم. باز دو رکعت نماز خواندم و ‏‎ ‎‏خوابیدم و مرتبه سوم، شدت خواب و فرمان امام خیلی بیشتر اثر گذاشت، که من در ‏‎ ‎‏خواب گریه ام گرفت. با گریه از خواب بلند شدم. دوستان در آن سفر، حاج علی ترابی‏‎ ‎‏مداح، حاج صادق جاوید و حاج آقای اسلامی و پسرش حسن آقای اسلامی، بلند ‏‎ ‎‏شدند که فلانی چیه. عرض کردم: من یک چنین خوابی دیدم. باید یک خبر مهمی ‏‎ ‎‏باشد. ما در آن سفر دو تا کامیون پسته، آجیل بسته‌بندی و خرما داشتیم، این را ما به ‏‎ ‎‏نیت کردستان گذاشته بودیم ببریم و یک کامیون ده چرخ حامل 1200 تخته پتو داشتیم. ‏‎ ‎‏این کامیون و یک خاور بنا بود در اسلام‌ آباد تخلیه بشود. دوستان 3-2 نفرشان با من ‏‎ ‎‏آمدند و رسیدیم و وارد پادگان اسلام‌ آباد شدیم. دست راست پادگان یک آسایشگاه ‏‎ ‎‏بسیار بزرگی بود. اوایل جنگ بود، نیروها که می ‌آمدند با لباس معمولی می ‌آمدند. آنجا‏‎ ‎‏بهشان لباس می‌دادند مجهز می‌کردند و خط می‌فرستادند. بنده سرم را از توی پنجره ‏‎ ‎‏ماشین بیرون آوردم دیدم یک عده زیادی از بسیجی ‌ها در صف هستند. ما آمدیم دم در ‏‎ ‎‏انبار، کامیون که نگه داشت، مسوول انبار دوید و آمد. من در ماشین را باز کردم آمدم ‏‎ ‎‏پایین دیدم یک آقایی آمد جلو و سلام کرد خیلی مودبانه. تا سلام کرد، خودم گفتم ‏‎ ‎‏خواب تعبیر شد. بعد به بنده فرمودند که: آقا، اسم شما حاج آقا اسدیه؟ عرض کردم: ‏‎ ‎‏بله. فرمودند که من با شما کار دارم. فورا رفت چند نفر از بسیجی‌ها را آورد ما بار را‏‎ ‎‏تخلیه کردیم. گفت بفرمایید، تشریف بیاورید. حرکت کردیم زمستان بود ایشان ما را‏‎ ‎‏آوردند در آن اسایشگاهی که شب اطراق کرده بودند، ایشان فرمودند که ما از طرف ‏‎ ‎‏مشهد حرکت کردیم. تمام ناراحتی ‌های بین راه را تحمل کردیم تا رسیدیم به اینجا، ما‏‎ ‎‏به امر حضرت امام، نایب عظیم الشان آقا امام زمانمان آمده‌ایم برای دفاع از اسلام. اصل ‏‎ ‎‏اسلام نماز است و لباس نمازگزار باید پاک باشد.‏

‏ما را برد دستشویی ها را که شیر آب انها یخ زده و ترکیده بود نشانمان داد. گفت: ‏‎ ‎‏شما این بساط رو ببین. من انقدر ناراحت شدم که زار زار گریه می‌کردم. یاد خواب ‏‎ ‎‏حضرت امام، افتادم که اشاره فرمودند به من: مهمان آمده، پذیرایی کن. بعد ما را برد ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 27
‏داخل اسایشگاه، ارتفاع کف تا سقف نمی‌دونم شاید پنج متر بود کمتر یا بیشتر. ‏‎ ‎‏شیشه ها همه شکسته در سرمای آنچنانی و برف و یخ، گفت: دیشب البته بعضی ها دیگر نتوانستند خودشان را نگه دارند و همین جا خوابیدند. بعضی ها هم تا صبح قدم زدند. ‏‎ ‎‏من فورا فرستادم به سراغ فرمانده پادگان، بعد فرستادم سراغ حاج آقا احمدی که فعلا‏‎ ‎‏امام جمعه ایوان است. هر دوی آین آقایان آمدند و من با آن جناب سرهنگ فرمانده ‏‎ ‎‏پادگان خیلی خشن صحبت کردم و ایشان فرمودند: ما این آسایشگاه را در اختیار ‏‎ ‎‏برادران سپاه گذاشتیم. خود این آقایان بنّا دارند، نجّار دارند، همه کاره دارند، خود اینها‏‎ ‎‏باید این کارها را انجام بدهند. کل این پادگان که نیروهایش در خطر است، کلا دو نفر ‏‎ ‎‏خدمه دارد و به همه کارها نمی ‌رسند. بنده عرض کردم که شما همین الان بفرستید هر ‏‎ ‎‏چند نفری که می‌خواهید استخدام کنید. هم لوله کش و هم... . یک چمدان پول دادم ‏‎ ‎‏دست حاج آقا احمدی. عرض کردم: این هم پول خدمت حاج آقا احمدی. آقا، این ‏‎ ‎‏برادر بسیجی من را بغل کرد و بوسید گفت: من هم خواب دیدم. من هم او را بغل ‏‎ ‎‏کردم، می‌بوسیدم و گریه می‌کردم، گفتم: همان کسی که به تو فرمود به من بیشترش را سفارش کردند.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 28