فصل چهارم / خاطرات اکبر حسینی صالحی

آوردن جزوه‌ های ولایت فقیه به ایران

‏درس ولایت فقیه و حکومت اسلامی را حضرت امام تازه شروع کرده بودند در نجف‏‎ ‎‏که ما جزوه ‌هایش را به عنوان سوغاتی برداشتیم که بیاوریم ایران. با اینکه در سوریه‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 133
‏وقتی می‌ خواستند ویزای مکه بدهند، تعهدی از گروه ما گرفتند که دو جا نباید بروید، ‏‎ ‎‏یکی عراق‏‎ ‎‏است به خاطر امام و یکی هم لبنان که آن موقع تیمور بختیاران جا بود. ‏‎ ‎‏امضاء کردیم و گفتیم کی به کی است، حالا مکه را فعلا برویم. بعضی ها هم امضای ‏‎ ‎‏عوضی کردند که حالا برویم ایران ساواک ما را می ‌گیرد و فلان و اینها. ما همان امضای ‏‎ ‎‏خودمان را کردیم، یکسری از دوستان گفتند که خوب یک همچین امضایی دادی، اگر ‏‎ ‎‏ما برویم کربلا پیش حضرت امام و زیارت امام حسین(ع) اینها پدرمان را در می ‌آورند ‏‎ ‎‏خلاصه دو دسته شدند بچه ها. یک دسته گفتند می ‌رویم بی خیال امضا، یک عده هم ‏‎ ‎‏ترسیدند و نیامدند. با اینکه وضعیت خطرناک بود و این تعهد را هم داده بودیم، یک ‏‎ ‎‏ساک هم از این جزوه های امام پر کردیم آوردیم. گفتیم هرچه بادا باد. نیت ما خیر ‏‎ ‎‏است، حالا هر چه خدا بخواهد. از آنچه که خدا باید کمک کند توی این کارهای نیت ‏‎ ‎‏خیر و اینها، ما فرودگاه تهران که رسیدیم، یکسری از این برو بچه ها جا گذاشتند. ما با‏‎ ‎‏خودمان آوردیم، هم جیب‌ هایمان پر بود و هم ساکمان خلاصه گذاشتند آنجا و وسط ‏‎ ‎‏راه ترسیدند. ما آوردیم توی فرودگاه و گفتیم یک راست ما [زندان] قزل قلعه ایم. ‏‎ ‎‏خلاصه ما را خانه نمی ‌گذارند که دیگر برویم، آمدیم صف بستیم، شب عید هم بود، ‏‎ ‎‏گذرنامه را گرفتند و گفتند بروید خانه‌ هایتان! ما تعجب کردیم که عجب شانسی ‏‎ ‎‏آوردیم. آمدیم توی قسمت بار که بارهایمان را تحویل بگیریم، دیدم اخوی بزرگ من، ‏‎ ‎‏بیرون شیشه یک چیزی چسبانده به کاغذ پشت شیشه. گفت بیا اینجا را بخوان ما رفتیم ‏‎ ‎‏جلو و سلام و علیک و بعد دیدیم نوشته که پسر مشهدی عباس میوه فروش اینجا‏‎ ‎‏مسوول بارها است توی فرودگاه و ما سفارش تو را به ایشان کردیم. ما را می‌ گویی ‏‎ ‎‏واقعا ایمانمان چند برابر شد. سریع رفتیم سراغ این بنده خدا و گفت بارهایت ‏‎ ‎‏کجاست؟ فوری یک ضربدر با این گچ ‌ها زد و گفت بردار و برو نمی ‌خواهد درش را‏‎ ‎‏باز کنی و ما آوردیم و خلاصه این جزوه ها را آن روز برای اولین بار توی ایران پخش ‏‎ ‎‏کردیم.‏

‏بعد از یک هفته ای که دید و بازدید منزل تمام شد، یک نامه ای از ساواک آمد در ‏‎ ‎‏خانه که برای پاره ای از توضیحات بیایید گلوبندک. رفتم یک سالن بزرگ بود، دیدم ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 134
‏همه رفقای ما را که با ما آمده بودند کربلا را نشانده‌ اند دور تا دور سالن و یک افسر ‏‎ ‎‏هم بغل دستشان دارد بازجویی می ‌کند. من هم رفتم نشستم بغل دست افسر و آن تعهد را گذاشتند جلوی من، گفتند یک همچین تعهدنامه ‌ای مگر امضا نکردید؟ چرا رفتید ‏‎ ‎‏عراق فلان فلان شده ها، با خمینی چه کار داشتید؟ گفتیم کاری نداشتیم عشق امام ‏‎ ‎‏حسین (ع‏‏)‏‏ ما را کشاند. خودمان را زدیم به یک کوچه دیگر. چرا مکه رفتید؟ گفتم ‏‎ ‎‏مستطیع بودیم، گفت دیگر از این کارها نکنید و رهایمان کرد. این هم به خیر گذشت ‏‎ ‎‏الحمدلله.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 135