فصل چهارم / خاطرات اکبر حسینی صالحی

چند خاطره از شهید اندرزگو

‏در یک سفر که ایشان با خانواده‌ شان رفته بودند افغانستان، آن زمانی که لباس افغانی ‏‎ ‎‏تنشان بود. بین مرز افغانستان و ایران آنجا تفتیش بدنی می ‌کردند و مسافران را‏‎ ‎‏می‌ گشتند. آنجا ایشان تعدادی اسلحه در ساک گذاشته بودند و یک سری هم لباس و ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 143
‏غذا و اینها در آن گذاشته بودند، که متوجه نشوند. آنجا دیدند که خیلی دقیق دارند ‏‎ ‎‏مسافران را می‌ گردند. به خانمش می ‌گوید که تو، استفراغ مصنوعی برای خودت درست ‏‎ ‎‏کن. من بلندت کنم ببرمت آن طرف خاک ایران که دارند می‌ گردند. ما یک فاصله ای از ‏‎ ‎‏اینها دور شویم. آن ساک را هم زیر چادرت بگیر. این ساک را زیر چادرش می‌ گذارد و ‏‎ ‎‏به طور مصنوعی حالش را به هم می ‌زند و یک کمی هم شلوغ می‌ کند و زن ‌ها می ‌آیند ‏‎ ‎‏جمع می ‌شوند که این حالش به هم خورده و شوهرش کیست؟ و زیر بغلش را‏‎ ‎‏می ‌گیرند، می‌ برندش آن طرف تفتیشی ها که بازدید شده بودند در آن شلوغی. آنجا از ‏‎ ‎‏این مسئله قِصِر در می ‌رود. و اگر آنجا می‌ گرفتندش خوب همه چیز لو می ‌رفت.‏

‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 144