فصل چهارم / خاطرات اکبر حسینی صالحی

بازجویی 15 ساعته در اوین

‏اتفاقا سال گذشته یک آقا از وزارت اطلاعات پیش من آمد و گفت: من در بایگانی ‏‎ ‎‏وزارت اطلاعات هستم. یک نکته جالبی که من در پرونده شهید اندرزگو در ارتباط با‏‎ ‎‏شما یافتم این بود که در شبی که شما را دستگیر کردند و به اوین بردند، طبق برگه های ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 149
‏بازجویی که در همان تاریخ، ساعت هم زدند. بازجویی شب اول تا فردا ظهر آن ادامه ‏‎ ‎‏داشته. یعنی ده پانزده ساعت مطلبی را می ‌خواستند به اثبات برسانند و شما رد ‏‎ ‎‏می ‌کردید. جریان چه بوده؟ گفتم که درباره سید علی اندرزگو در این چهارده ساله اینها‏‎ ‎‏می ‌خواستند از من بازجویی بگیرند. ساعتش و دقیقه اش را می ‌خواستند بپرسند که این کجا مخفی شده و چه کارهای مسلحانه ای کرده است. این آقا می ‌گفت امروز برای ما این مقاومتی که شما در آن ده پانزده ساعت بازجویی کردید خیلی جالب است. گفتم ‏‎ ‎‏وقتی اینها در مورد سید علی اندرزگو برگه بازجویی نوشتند و سوال کردند، من یک ‏‎ ‎‏مرتبه متوجه شدم که اگر بخواهم ریزش را توضیح بدهم و این برگه بازجویی را پر ‏‎ ‎‏کنم، باید چهارده سال را به اینها جواب بدهم. امدم منکر شدم. گفتم من سید علی ‏‎ ‎‏اندرزگو را نمی ‌شناسم. من شخصی به نام دکتر حسینی یا جوادی را می ‌شناسم. که روز آخر هم نامش این بود. با قیافه جدیدی که داشت. اینها در این ده پانزده ساعت با‏‎ ‎‏روش‌ های بی‌رحمانه خاص خودشان خیلی از من پذیرایی می‌ کردند که باید این اسم را‏‎ ‎‏جواب بدهی و من منکر شدم. فردا ظهرش به من گفتند: هرچه می‌ خواهی بنویس. من ‏‎ ‎‏هم آخر سر نوشتم، من سید علی اندرزگو را نمی ‌شناسم، من دکتر حسینی یا جوادی را می ‌شناسم. که اینها مجبور شدند همین را از من قبول کنند. گفتند: که شما با آقای دکتر حسینی یا جوادی از کی آشنا شدید؟ گفتم من پارسال در هیات با ایشان آشنا شدم. ‏‎ ‎‏گفتند: توسط چه کسی؟ گفتم آقای پوراستاد، چون می ‌دانستم ایشان را هم گرفته ‌اند. ما جمع این چهارده سال را که اینها می ‌خواستند در بازجویی از ما خلاصه کردیم در یک ‏‎ ‎‏سال. گفتم من یک سال پیش با ایشان آشنا شدم و مجبور شدند درباره همان یکسال از ‏‎ ‎‏من بازجویی کنند. تعجب برادران وزارت اطلاعات از این بود. ما شب اول که آنجا‏‎ ‎‏وارد شدیم اینها از ما پذیرایی آن چنانی کردند و بعد هم گفتند: شما مملکت را خراب ‏‎ ‎‏کردید. یک خرابکار را چهارده سال در خانه و زندگی خود مخفی کردید، ما دیگر ‏‎ ‎‏نمی ‌گذاریم رنگ زندگی را ببینید. می ‌دهیم شما را سینه دیوار، شما دیگر اعدامی ‏‎ ‎‏هستید. سید را هم ما کشتیم. اول که گفتند پاهایش قطع شده. بعد خرده خرده گفتند که او را کشتیم، البته ‏‏به من می‌ گفتند که تو حرف‌ هایت را بزن اگر نزنی او زنده است، ‏‎ ‎
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 150
‏می ‌آوریمش و مطابقت می ‌کنیم. من می ‌دانستم که با آن هفده هیجده تا گلوله ای که به بدن ایشان زدند امکان ندارد زنده باشد. و خود ایشان هم گفته بودند من زنده به دست اینها نمی ‌افتم. به هر صورت آن شب ما ده ـ پانزده ساعت با اینها سر و کله می‌زدیم که اینها نتوانستند آخر از ما بازجویی به آن صورت بکنند. بعد فردای آن روز دوباره ‏‎ ‎‏دوستانی را که با من گرفتند، یکی یکی می ‌آوردند در بازجویی که حرف ‌های من را با‏‎ ‎‏صحبت ‌های آنها مطابقت دهند که آنها هم حدود 57 نفر بودند که همان شب آن‌ ها را‏‎ ‎‏با من گرفته بودند. خانواده های لبانی پدر و پسر و همه را گرفته بودند. شهید اسلامی و ‏‎ ‎‏فامیل ‌هایشان که آن شب خانه‌ ا‌شان مهمان ‏‏بودند همه را آورده بودند. سید عباس بهشتی و بچه‌ هایش را گرفته ‏‏بودند. آقای صبور، سه تن از برادران خود من بودند، مرحوم ‏‎ ‎‏پوراستاد بود، شهید بهرامی بود که بعد از انقلاب شهید شدند. حدود 57 نفر آن شب ‏‎ ‎‏در ارتباط با کنترل تلفنی که از ما داشتند با دوستانمان آن شب تا سحر آوردند اوین که ‏‎ ‎‏از فردایش بازجویی شان شروع شد. از طرفی هم ما حدود دو ماه و ده روز در زندان ‏‎ ‎‏انفرادی بودیم و حتی نمی ‌دانستیم در چه زندانی هستیم. بعدا که می‌خواستیم آزاد شویم فهمیدیم اینجا اوین بوده است.‏

‏در این دو ماه و ده روز خاطرات زیادی داریم از زندان. در این بازجویی ‌ها آنها‏‎ ‎‏مرتب اعلام می ‌کردند که ما به اندازه کافی از شما نوار داریم. هر جا که ما اعتراف ‏‎ ‎‏نمی‌ کردیم، دستگاهها را می ‌گذاشتند و نوارها را باز می ‌کردند. ما می‌ دیدیم که ‏‎ ‎‏صحبت ‌هایی که تلفنی با شهید اندرزگو و رفقای دیگرمان راجع به پخش اعلامیه و ‏‎ ‎‏تظاهرات داشتیم، همه را اینها ضبط کرده اند. البته ما می ‌دانستیم که نوار قانونی نیست از نظر بین ‌المللی و آن را نمی‌توانند مدرک قانونی برای محاکمه ما قرار دهند. در این دو ‏‎ ‎‏ماه و ده روز فقط ما بازجویی می ‌رفتیم و هیچ دادگاهی تشکیل نشد. چون رژیم ‏‎ ‎‏وضعش معلوم نبود. و اوج نهضت در خارج از زندان بود ‏‏ولی ما بدون اطلاع بودیم و ‏‎ ‎‏نمی ‌دانستیم بیرون چه خبر است. وقتی ‏‏مسئله 17 شهریور پیش آمد، چون ما را اول ‏‎ ‎‏شهریور گرفتند، ما بدون اطلاع بودیم، که یک روز در بازجویی که از من داشتند، ‏‎ ‎‏بازجوی ما سعیدی نامی بود که او هم فرار کرد. ایشان می ‌گفت تو هر چی هم حرف ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 151
‏نزنی ما داریم نزدیک می ‌شویم به آن واقعیت ها و دیروز هزار تای شما را به رگبار ‏‎ ‎‏بستیم، که در لفافه این را گفت و من متوجه نشدم چه گفت.‏

‏بعدها که ما از زندان آزاد شدیم، در جریان واقعه 17 شهریور قرار گرفتم. در ‏‎ ‎‏بازجویی ها ازغندی که رئیس اوین بود، چند بار پسر آقای لبانی را آورد و با من رو به ‏‎ ‎‏رو کرد که چرا این بچه را گول زدی و اغفال کردی. چون من ایشان را می ‌بردم برای ‏‎ ‎‏مقاله خواندن در مساجد که خدمتتان عرض کردم. این آقای ازغندی به من می ‌گفت که ‏‎ ‎‏شماها فکر می ‌کنید که می‌ توانید با حکومتی که نظر خدا رویش است در بیفتید؟ ببینید ‏‎ ‎‏چقدر اینها عوام فریب بودند، مردم را این طوری می‌ خواستند فریب دهند. آن موقع هم ‏‎ ‎‏شاه می ‌گفت من نظر کرده امام زمان (عج) هستم در حالی که جنایت‌ هایی که می‌کردند آن همه آشکار بود. آن ‌ها می‌ گفتند ما به مهدی عراقی گفتیم این راهی که تو می‌روی به ‏‏ترکستان است، از پانزده سال پیش که ایشان در ترور حسنعلی منصور دستگیر و به ‏‏حبس ابد محکوم شده بود، از آن موقع ایشان را مطرح می ‌کردند که حالا نوبت شماها شده.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 152