فصل چهارم / خاطرات اکبر حسینی صالحی

ارتباط رمزی با زندانیان دیگر

‏از علمای دیگر حرفی به میان نبود، بیشتر هدفشان امام و شهید اندرزگو بود. در این ‏‎ ‎‏دوران دو ماه و خرده ‌ای که ما در زندان بودیم، یک رمز بین سلول های بغلی، با‏‎ ‎‏دوستانمان گذاشته بودیم که این نگهبان‌ ها وقتی می ‌آیند و می‌روند، ما با مشت بزنیم به سلول بغلی، او را متوجه کنیم که مثلا می ‌خواهیم با او حرف بزنیم. دریچه های کوچکی هم در سلول‌ های ما بود که گاهی وقت‌ ها بغل آن می ‌ایستادیم دریچه را باز می‌کردیم با سلول بغلی یواشکی حرفی می ‌زدیم که یک مقداری روحیه ‌مان عوض شود. اما این نگهبان‌ ها هم با دمپایی ابری می ‌آمدند و می‌ رفتند که صدای پایشان را نمی‌ شدبشنوی. ‏‎ ‎‏بنابراین یک مرتبه جلویمان سبز می‌ شدند می ‌پرسیدند: چی می‌ گفتید با همدیگر؟ حق ‏‎ ‎‏ندارید شما دریچه را باز کنید. یک محوطه کوچکی بود برای هواخوری که بغلش ‏‎ ‎‏حمام بود. بعضی وقت ‌ها ما به همین سلول بغلی، می‌ گفتیم که مثلا تو وقت بگیر برو ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 153
‏حمام. ما هم می ‌رویم هواخوری از آن دریچه دو تا کلمه با هم صحبت کنیم. البته آن ‏‎ ‎‏هواخوری هم بالایش تا پشت بام یک پنجره باز داشت که نگهبان ‌ها آنجا قدم می ‌زدند ‏‎ ‎‏و از بالا هم مواظب ما بودند. ما هم با بچه ها رمزی گذاشته بودیم که اگر یک وقت ‏‎ ‎‏صدای پای خفیفی شنیدید و ما داشتیم با هم دیگر حرف می‌ زدیم بگویید یا‏‎ ‎‏ستارالعیوب. یک روز این نگهبان‌ها آمدند مرا بردند سلمانی. سرگروهشان گفت که ما‏‎ ‎‏خودمان قاپ قمار خانه هستیم، همه این حرف ‌هایی را که شما می‌ زنید ما متوجه ‏‎ ‎‏می‌ شویم، ولی یک چیزی را ما هنوز متوجه نشدیم، شما چرا بعضی وقت ‌ها می ‌گویید یا ستارالعیوب؟ مثلا ما دلمان تنگ می ‌شد در سلول می ‌خواستیم یواشکی با برادر بغلی سلولمان صحبت کنیم. او مثلا اسمش مرتضی بود، می ‌گفتیم یا مرتضی علی، می ‌رفتیم در وادی عرفانی. یا او به من می ‌گفت یا علی ‌اکبر که من گوش ‌هایم را تیز کنم ببینم که چه می‌ خواهد به من بگوید. ما دیدیم که اینها می ‌خواهند همه چیز را متوجه شوند. ‏

‏گفتم مسئله ای نیست بگذار بفهمند. یک روز هم یکی از دوستان ما عینکش را گرفته ‏‎ ‎‏بودند که چشمش هم ناراحتی داشت و در سلول بغل ما بود. ایشان مرتب ناله می‌ کرد ‏‎ ‎‏و داد می ‌زد، می‌ گفت عینکم را بدهید، من چشمانم ناراحت است، درد می ‌کند و آنها‏‎ ‎‏هم عینکش را نمی‌ دادند. به خاطر اینکه با شیشه ‌هایش مثلا خودکشی نکند. رگ ‏‎ ‎‏خودش را نزند. ما دیدیم این رفیق ما خیلی بی ‌تابی می ‌کند و مشت به در سلول می‌ زند. ‏‎ ‎‏بعد گاهی وقت ‌ها هم می ‌آمدند توالت فرنگی هی تلمبه می ‌زدند، من یک روز از سلول ‏‎ ‎‏بغلی یواشکی به ایشان گفتم که برو حمام، من می ‌خواهم بروم هواخوری ببینم حالت ‏‎ ‎‏چطور است. رفتم هواخوری. بعد، از آن پنجره گفتم که احمد آقا چرا این کارها را‏‎ ‎‏می ‌کنی؟ تو روحیه بقیه هم سلولی‌ ها را با این حرکت‌ ها ضعیف می‌ کنی. این ‏‎ ‎‏دستشویی ها چرا اینطور می ‌شود؟ گفت می‌ خواهم با اینها مبارزه کنم. غذاهای زیادی ‏‎ ‎‏می‌ گیرم، لباس‌ های کهنه ام را می‌ کنم در این دستشویی فرنگی، تا خرابش کنم. این یک راه مبارزه است. اینها هی می ‌آیند تلمبه می‌ زنند فاضلابش گرفته نمی‌ توانند باز کنند. ‏‎ ‎‏خلاصه سلول من را هی عوض می ‌کنند. من به او گفتم که تو اشتباه می ‌کنی. این کار را نکن. یک روز اینها به دست خودمان می ‌افتد. گفت تو دیوانه ای مگر؟ ماها اعدامی ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 154
‏هستیم. مگر ما دیگر می‌ توانیم رنگ دنیا و زندگی را ببینیم؟ گفتم خدا را چه دیدی. به ‏‎ ‎‏هر صورت من اتمام حجت کردم و گفتم این کارها را نکن اینها اشتباه است و راه ‏‎ ‎‏مبارزه این طور نیست. کمی بیشتر تحمل کن، طاقتت را بیشتر کن. ایشان می‌ گفت نه ‏‎ ‎‏من این طور تشخیص دادم. من اینجا در پرانتز عرض کنم بعد از انقلاب که ما آزاد ‏‎ ‎‏شدیم در حکومت موقت یک روز در همین مدرسه رفاه جلسه ای با شهید بهشتی‏‎ ‎‏داشتیم. همین احمد آقا دوست ما هم در آن جلسه بود. آن موقع هم آقای حاج اسدالله ‏‎ ‎‏لاجوردی دادستان تهران در اوین بود. بعد در آن جلسه احمد آقا به من گفت که من ‏‎ ‎‏خیلی دوست دارم پیش آقای لاجوردی کار کنم. رفتیم پیش آقای لاجوردی گفتم این ‏‎ ‎‏احمد آقا از دوستان قدیمی ما هستند و در مبارزات بودند و دوست دارد که در دوران ‏‎ ‎‏انقلاب بیاید و خدمتی در اوین داشته باشد. گفت عیبی ندارد بگو فردا بیاید بالا و ‏‎ ‎‏خلاصه رفت آنجا و یک مسوولیت در اتاق دادیاری به او دادند. تا چند سال در اوین ‏‎ ‎‏مشغول خدمت بود. تعریف می‌ کرد می ‌گفت: من دیدم که این آقای مهندس جوادی که ‏‎ ‎‏مسوول تدارکات زندان اوین است به همان سلولی که ما در آن جا بودیم مرتب می ‏‎ ‎‏رود و می خواهد تعمیرش کند و کلی خرج آن جا می‌ کند. من هم یک روز رفتم اتاق ‏‎ ‎‏آقای لاجوردی و گفتم که دستشویی آن سلول را من خراب کردم. بعد به آقای ‏‎ ‎‏لاجوردی گفته بود که می ‌شود، من خسارت اینها را بدهم، که مدیون نباشم. آقای ‏‎ ‎‏لاجوردی گفته بود پاشو برو دنبال کارت، ما خودمان خرجش را می ‌دهیم. نمی‌خواهد ‏‎ ‎‏از این پول ‌ها خرج کنی!‏

‏ما در این دو ماه و خرده ای این گوشه سلول می ‌نشستیم، نه ملاقاتی، نه یک تکه ‏‎ ‎‏روزنامه ای، نه هیچی، واقعا دیوانه کننده بود. سلولمان آنقدر کوچک بود که قد من که ‏‎ ‎‏کمی بلند بود، وقتی می ‌خوابیدم آنجا پایم را به دیوار می‌ گذاشتم.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 155