فصل چهارم / خاطرات اکبر حسینی صالحی

به هم خوردن نظم مراسم

‏صحبت ‌های حضرت امام که تمام شد، حضرت امام از پله‌ ها پایین آمدند و به طرف ‏‎ ‎‏هلی کوپتر راهنمایی شدند. با همه این حرکت ‌ها و این برنامه ‌هایی که ما تدارک دیده ‏‎ ‎‏بودیم، شاید چند قدمی حضرت امام از جایگاه جلوتر نرفته بودند که یک وقت دیدیم ‏‎ ‎‏همه چیز به هم خورد. شاید توطئه ‌ای در کار بود که یک جوری غیر مستقیم ‏‎ ‎‏می‌ خواستند حضرت امام را از بین ببرند. ما دیگر نفهمیدیم چی شد، سیل جمعیت یک ‏‎ ‎‏وقت دیدیم سرازیر شد و دیگر حضرت امام بین مردم گیر کرد. خلاصه بنده خدا آقای ‏‎ ‎‏ناطق از یک طرف فریاد می ‌زد، دیگران از سوی دیگر فریاد می ‌زدند این هلی ‌کوپتر هم ‏‎ ‎‏آمده بود بنشیند بین آن بیست متر فاصله که دیده بود، هلی کوپتر هم پرواز کرد و حالا‏‎ ‎‏از یک طرف، ما امام را بین خودمان گرفتیم، بنده خدا آیت ‌الله مطهری یک طرف، مفتح‏‎ ‎‏یک طرف و این آسید احمد آقا هم که بنده خدا به خود حضرت امام چسبیده بود و ‏‎ ‎‏ایشان را رها نمی ‌کرد. به هر صورت ما دیدیم هیچ راهی ندارد جز این که حضرت امام ‏‎ ‎‏را برگردانیم به طرف سکو تا دوباره یک راه دیگری پیدا کنیم. هلی کوپتر هم که بلند ‏‎ ‎‏شده بود گرد و خاک می‌ ریخت تو سر و صورت مردم. صدای هلی کوپتر هم اینقدر ‏‎ ‎‏قوی بود که صدا به گوش همدیگر نمی‌ رسید. چند قدم که آمدیم عقب عبا و عمامه  ‏‎ ‎‏امام رفت. یک دفعه هم نزدیک بود سر پایش بگیرد به قبر و بخورد زمین که ما نگه ‏‎ ‎‏داشتیم ایشان را. ان بنده خدایی که از خارج و مسلح با حضرت امام آمده بود ان جوان ‏‎ ‎‏هم نزدیک ما بود، به هر صورتی که بود این بنده خدا آمد نزدیک و حضرت امام را‏‎ ‎‏بغل کرد و سریع برد گذاشت روی سکو. ما روی سکو رفتیم و دیدیم حضرت امام نه ‏‎ ‎‏عبا و نه عمامه هیچ ندارد. گرد و خاک و اینها خلاصه روی صورت حضرت امام ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 163
‏نشسته بود. عبایی بود مال یکی از آقایان روحانی خلاصه این عبا را گرفتیم مثل چتر ‏‎ ‎‏روی سر حضرت امام.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 164