فصل ششم / خاطرات فضل الله فرخ

برخورد انقلابیان با دستگیرشدگان

‏روز 23 بهمن به من و آقای سبحانی ماموریت دادند که برویم مسجد سادات [اخوی‏‎ ‎‏واقع در خیابان ایران را که تازه بازسازی شده بود تحویل بگیریم و آماده کنیم برای این ‏‎ ‎‏که دستگیر شدگان را به آنجا بیاورند. یکی از بچه ‌های نیروی هوایی هم که با اسلحه ‏‎ ‎‏آشنایی کامل داشت همراه ما بود. سیل زندانیان سرازیر شده بود.‏

‏ما هم سربازهای دستگیر شده را خرج سفر می ‌دادیم و به شهرستان می ‌فرستادیم. ‏‎ ‎‏بعضی ‌ها را که کاره‌ ای نبودند با گرفتن تعهد آزاد می‌ کردیم و فقط دانه درشت‌ ها را نگه ‏‎ ‎‏می‌ داشتیم.‏

‏مسجد که جای نگه داشتن زندانی نبود، مردم می‌ خواستند نماز بخوانند. متحیر ‏‎ ‎‏ماندیم که اینها را چه کار بکنیم. قرار شد به محل اقامت امام یعنی مدرسه علوی ببریم. ‏‎ ‎‏زیر زمین مدرسه خیلی بزرگ بود. فکر کردیم که چگونه اینها را از بین مردم ببریم که ‏‎ ‎‏تکه پاره شان نکنند. یک اتوبوس گرفتیم و سوارشان کردیم. دست ‌ها و چشم ‌هاشان را‏‎ ‎‏بسته بودیم و به اقامتگاه امام که رسیدیم تازه نماز تمام شده بود و اقامتگاه پر جمعیت ‏‎ ‎‏بود. اتوبوس را جلوی مدرسه نگه داشتیم. من پایین آمدم و رو به جمعیت گفتم آقایان ‏‎ ‎‏توجه کنید این برادران شما از صبح رفته ‌اند شهید داده ‌اند، مجروح داده ‌اند و یک عده را‏‎ ‎‏دستگیر کرده ‌اند و ما دانه درشت ‌ها را جدا کرده ‌ایم و می‌ خواهیم ببریم تو. اگر شلوغ ‏‎ ‎‏کنید رفقای این ‌ها بین شما هستند و اینها را فراری می ‌دهند و زحمات شما هدر ‏‎ ‎‏می ‌رود. خواهش می‌ کنم با ما همکاری کنید. یک وقت مردم تکبیر گفتند و زنجیر ‏‎ ‎‏گرفتند و گفتند ما آماده همکاری هستیم. گفتیم در زیر زمین را باز کنید. دیدیم نصیری‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 240
‏و یک عده دیگری آنجا هستند و نمی‌ شود این ‌ها را ببریم. درمانگاه را به این کار ‏‎ ‎‏اختصاص دادیم. دو تا دو تا زندانیان را از داخل اتوبوس آوردیم و به این اتاق هدایت ‏‎ ‎‏کردیم. همه را که آوردیم، رفتم به راننده گفتم: شما مرخصید، بروید. برگشتم به ‏‎ ‎‏زندانی‌ ها سری بزنم، دیدم چشمان و دستان همه باز است و راحت نشسته ‌اند. یکه ‏‎ ‎‏خوردم و عقب عقب آمدم. این ‌ها تا الان چهره من را ندیده بودند. بیرون آمدم و فریاد ‏‎ ‎‏زدم چه کسی این کار را کرده؟ کی چشم و دست اینها را باز کرده؟ گفتند: آقای ‏‎ ‎‏درخشان‏‎[2]‎‏ این کار را کرده است. سراسیمه رفتم و سر ایشان داد زدم که کی به تو گفته ‏‎ ‎‏این کار را بکنی؟ چرا این کار را کردی؟ می ‌دانی اگر این ‌ها شورش بکنند چی می ‌شود؟ ‏‎ ‎‏آقای درخشان همه ‌اش می ‌خندید و با خونسردی من را نگاه می ‌کرد. من داد و بیداد ‏‎ ‎‏می ‌کردم و او هم لبخند می ‌زد. حرف من که تمام شد. گفت: حرفت تمام شد؟ گفتم: ‏‎ ‎‏بله. گفت امام دستور داد. من یکهو ساکت شدم. گفت به امام اطلاع دادند که یک عده ‏‎ ‎‏را با دستان و چشمان بسته به اینجا آورده ‌اند امام فرمودند: زود بروید دستان و ‏‎ ‎‏چشمانشان را باز کنید. امام به همه چیز توجه داشت.‏

‏حرارت من خوابید و یک گوشه ‌ای نشستم. مانده بودیم با این‌ ها چکار کنیم که ‏‎ ‎‏دیدیم آقای ربانی شیرازی از اتاق امام بیرون امد. سلام کردم. گفت این‌ ها کجا هستند. ‏‎ ‎‏گفتم این جا. گفت امام من را فرستاده که اینها را دلداری بدهم، نترسند. رفت و برای ‏‎ ‎‏این ‌ها صحبت کرد. گفت شما برادران ما هستید، شما خیلی کارها با ما کردید، خیلی ‏‎ ‎‏اذیت و شکنجه کردید. اما ما این کار را نمی ‌کنیم. خیالتان راحت باشد. امام من را‏‎ ‎‏فرستاده تا از شما دلجویی کنم. اگر شام نخوردید، بگویم برایتان بیاورند. آب و چای ‏‎ ‎‏بیاورند. خلاصه این قدر صحبت کرد تا یکی یکی زبان این ‌ها باز شد. یکی گفت حاج ‏‎ ‎‏آقا اجازه بدهید به خانه مان تلفن بزنیم، دیگری گفت حاج آقا ما را بی ‌گناه ‏‎ ‎‏گرفته ‌اند‏‏.‏

‏خلاصه شام خودشان را برای زندانیان آوردند و خودشان نان و پنیر خوردند.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 241

  • . آقای درخشان در حادثه هفت تیر حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.