فصل هشتم / خاطرات سید محمود محتشمی پور

بست نشستن در زندان برای آزادی نواب

‏سید حسین امامی که فرمودید کسروی را به قتل رساند، آیا آن زمان او را گرفتند‏‏؟‏

‏این را به یاد ندارم، [گویا] در شلوغی فرار کرد. بعد در نامه هایی که نوّاب به من ‏‎ ‎‏می ‌داد چند نفر را اسم می ‌برد که اینها را سلام برسانید. از جمله، یک برادر ما داشتیم که اسم او، آقا رضا بود. که ایشان، خیلی به او علاقه داشت که ما دختر این آقا رضا را، ‏‎ ‎‏برای سید علی اندرزگو گرفتیم. ایشان چون به او علاقه داشت، در نامه می ‌نوشت آقا‏‎ ‎‏رضا و برادرانی را که می ‌بینید، سلام برسانید. حالا منظورش از این نامه چه بود، مثلا‏‎ ‎‏مبلغ پنج تومان برای من بدهید بیاورند. در آن زمان هم، ما مغازه خواربارفروشی در ‏‎ ‎‏جنوب تهران داشتیم که در همان جا جلسات نواب تشکیل می ‌شد، یکی از کسانی که ‏‎ ‎‏می ‌آمد همین آقا رضا بود. یکی هم آقای غلامحسین نادری که ایشان در چاپخانه کار ‏‎ ‎‏می ‌کرد. شبی بعد از اینکه نواب صفوی را دستگیر کردند، (پیش ازین گفتم که من این ‏‎ ‎‏مطالب را خلاصه می ‌گویم، یعنی از زمان حادثه کاخ دادگستری تا شبی که نواب را‏‎ ‎‏دستگیر کردند، ممکن است ده تا پانزده سال طول کشیده باشد،) آقایی به نام سید ‌هاشم حسینی که از آقایان علما و مجتهد بود، ایشان یک شب شنبه بعد از جلسه، افرادی را دعوت کرد به یک منزلی؛ در ان جلسه ایشان روی منبر مطرح کردند که: من سر تعظیم در مقابل آقای سید ابوالحسن اصفهانی که از مراجع بزرگ نجف بود، فرود نیاوردم ولی در مقابل این سید بزرگوار، سر تعظیم فرود اوردم. بعد شروع کرد به صحبت کردن ‏‎ ‎‏راجع به واقعه عاشورا که اینجا تاریک است هر کس که می خواهد برود، می ‌تواند ‏‎ ‎‏برود. ایشان هم، همان برنامه را آن شب اجرا کردند. گفتند: ما می ‌خواهیم یک عده از ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 267
‏افراد فداییان اسلام، بروند و در زندان متحصن بشوند و نواب صفوی رااز زندان بیرون ‏‎ ‎‏بیاورند.‏

‏جلسه خیلی جالبی بود افراد شب عاشورا را به خاطر می ‌آوردند و از خود بی خود ‏‎ ‎‏می‌ شدند. آن جلسه تمام شد و ما آمدیم بیرون. قرار شد فردا صبح، برادرها در یک جا‏‎ ‎‏جمع بشوند و به عنوان ملاقات، به زندان بروند. ملاقات آقا هم خیلی می‌ رفتند. دسته، ‏‎ ‎‏دسته، حالا دیگر بعضی از مواقع که ما ملاقات می ‌رفتیم، می ‌دیدیم که خود مسوولان ‏‎ ‎‏مثل رئیس شهربانی و...به ملاقات آمده‌ اند، یعنی به زندان می ‌آمدند که ایشان را نصیحت کنند که آقا، دست از این کارها بردارید و آزاد بشوید. آقا این چه کارهایی است که می ‌کنید. چرا این وضع را به وجود آوردید. همان روزی که قرار می ‌گذارند به ملاقات ‏‎ ‎‏بروند برای رهایی نواب صفوی، بنده و آقارضا پدرخانم آقای اندرزگو و آقای نادری، ‏‎ ‎‏ما سه نفر جلسه تشکیل دادیم که یک نفر از ما، بیرون باشد برای رسیدگی به خانواده ‏‎ ‎‏آن دو نفر که از نظر مخارج روزانه کم نیاورند. بالاخره، قرعه به نام من افتاد که من ‏‎ ‎‏بیرون باشم. علتش هم این بود که مغازه خواربارفروشی داشتم و خود این آقایان هم، از ‏‎ ‎‏ما جنس می ‌بردند. خود اینها قبول کردند که اینها بروند و متحصن بشوند و ما بیرون ‏‎ ‎‏باشیم. وقتی اینها وارد زندان می ‌شوند، آخر وقت می ‌آیند و به اینها می ‌گویند: آقایان، ‏‎ ‎‏وقت تمام است و بروید. اینها می ‌گویند: فقط آمده ایم که ایشان را با خودمان ببریم.‏

‏حالا اجازه بدهید من اینجا یک پرانتز باز کنم، یکی از برادرها که در خیابان مولوی، ‏‎ ‎‏یک جایی بوده که در شب وفات یکی از ائمه آنجا عروسی گرفته بودند، و یک عده ‏‎ ‎‏می ‌روند و می ‌گویند : این شب صلاح نیست. یکی از افراد آن محل، شنیده بوده است که فداییان اسلام خیلی مبارز و غیور هستند و آنها می ‌آیند و وضع اینجا را به هم می‌ریزند. ‏‎ ‎‏در آن زمان، نواب صفوی دفتری داشت در دو راه مهندس، خیابان ری که ما آنجا‏‎ ‎‏بودیم. دیدیم که یک جوانی آمد آنجا و گفت: آقا، این آقای نواب کیست و کجاست؟ ‏‎ ‎‏ما دیدیم عجله دارد. گفت: در این بازارچه سعادت، خیابان مولوی یک جایی است که ‏‎ ‎‏شب شهادت عروسی گرفته ‌اند و مطرب دارند، و یک عده از جوان های محل ‏‎ ‎‏می‌ خواستند به آنجا بروند و اعتراض کنند، به ما گفتند که شما بروید به دفتر فداییان ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 268
‏اسلام. آقا هم ایشان را ساکت کرد و گفت: به نظر شما، ما باید چه کار کنیم؟ ایشان ‏‎ ‎‏گفتند که : شما چند نفر از این برادران را، با ما به آنجا بفرستید که برویم آنجا و ‏‎ ‎‏اعتراض کنیم. آقای نواب هم با ایشان خیلی مدارا کردند و گفتند که : نه، من نامه‌ ای ‏‎ ‎‏می ‌نویسم به کلانتری آن محل، شما نامه را می‌ برید و به آن کلانتری می ‌دهید تا ببینید ‏‎ ‎‏چه کار می‌ کنند.‏

‏وقتی نامه را آقای نواب نوشت، به او گفت: شما اگر الان به کلانتری بروید، این ‏‎ ‎‏نامه را چطور به آنجا می ‌دهید؟ گفت: من می‌ روم بالاخره دفتر دارد، به دفتر می ‌دهم و ‏‎ ‎‏امضا می‌ گیرم. گفت: نه، شما می ‌روید در اتاق ریاست کلانتری، می‌ روی و آن در را‏‎ ‎‏محکم می ‌زنی و وارد می‌ شوی، مثل یک شیر که حمله می ‌کند به یک روباه. شما این ‏‎ ‎‏نامه را، این جوری به رئیس کلانتری می ‌دهی.‏

‏این فرد بعدا برای ما تعریف کرد، گفت: وقتی که رفتم و در را زدم به هم، رئیس ‏‎ ‎‏کلانتری داشت با دوستش صحبت می ‌کرد، خشمگین شد، من نامه را عین همان حالت ‏‎ ‎‏که نواب صفوی گفته بود، دادم به رئیس کلانتری. رئیس، نامه را باز کرد و خواند. من ‏‎ ‎‏دیدم که یک وقت، رنگش پرید. بعد گفت که: آقا شما بفرمایید. من ترتیب آن را‏‎ ‎‏می‌ دهم. می ‌گفت: من رفتم بیرون، دیدم که ماشین آمد و چند تا مامور سوار شدند و ‏‎ ‎‏رفتند به طرف همان محلی که آدرس داده بودیم. ما هم رفتیم، دیدیم که در عرض چند ‏‎ ‎‏دقیقه، اینها رفتند داخل و آنجا را تعطیل کردند.‏

‏منظورم این است که فرمانی را هم که ایشان صادر می ‌کرد، یک جوری بود که آن ‏‎ ‎‏طرف را آماده این کار می ‌کرد. باز یک روز ایشان فرمودند که من، سی نفر را می ‌خواهم ‏‎ ‎‏که بروند در مسجد شاه (مسجد امام فعلی)، در کنار در های مسجد، بایستند و زن های ‏‎ ‎‏بی حجاب را راه ندهند. یک مرتبه، پنجاه نفر بلند شدند. بعد همین طور که بلند شده ‏‎ ‎‏بودند، فرمودند: شما بنشین، شما بنشین، شما بنشین. چون افراد را نگاه می ‌کرد، متوجه می ‌شد. بعد به سی نفر می ‌گفت: بروید. تقریبا ده دقیقه الی یک ربع برای آنها سخنرانی می ‌کرد، به طوری که اینها از آنجا که بیرون می ‌آمدند، فدایی می‌ شدند امثال مهدی عراقی، یا صادق امانی بودند تا اینها را بالاخره شهید کردند، البته تا شهید کردن آنهاهم، ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 269
‏گفتنی ‌ها زیاد است و ممکن است چند ساعتی طول بکشد، اینها که شهید شدند، ما روز ‏‎ ‎‏و شب سر قبر اینها می ‌رفتیم و گریه و زاری می ‌کردیم، و پلیس هم می ‌آمد و ما را‏‎ ‎‏متفرق می ‌کرد. بعد از آن انگار ما یک گمشده ای داشتیم.‏

‏در حدود پانزده تا بیست سال، طول کشید که حضرت امام، اولین اعلامیه ‌ شان ‏‎ ‎‏درباره‌ انجمن های ایالتی و ولایتی پخش شد که بنده در بازار که کار می ‌کردم، غروب ‌ها‏‎ ‎‏می‌ رفتم یک مسجدی، آنجا هم نماز می ‌خواندم هم درس. مغازه من، در بازار حضرتی ‏‎ ‎‏چهار راه مولوی بود، که بعد از دستگیری حضرت امام، ساواک در مغازه ما را تیغه کرد. ‏‎ ‎‏یعنی ما را شناسایی کرده بودند که محرک بازار، هستیم. ما سه روز تعطیل عمومی ‏‎ ‎‏اعلام کرده بودیم برای اعتراضاتی که به دستگاه داشتیم. اعتصاب مساجد را برای نماز ‏‎ ‎‏اعلام می ‌کردیم، و مثلا اعلام می‌ کردیم که بازار، سه روز یا پنج روز تعطیل است. مامور ‏‎ ‎‏هم، (بیشتر یک نفر مامور روبروی مغازه، برای من گذاشته بودند که من او را شناسایی ‏‎ ‎‏کردم)، گزارش کامل می ‌داد. مغازه ما، مدت ها از طرف ساواک بسته شده بود، برادران ‏‎ ‎‏موتلفه یک روز قصد داشتند که بیایند و تیغه مغازه ما را خراب کنند، البته چند تا مغازه ‏‎ ‎‏بود، یکی هم مغازه سید محمدرضا غروی بود که مغازه پارچه فروشی در بازار تهران‏‎ ‎‏داشت. هم نماینده امام هستند، و الان در مسجد مروی، درس می ‌گویند. حضور شما‏‎ ‎‏عرض شود که ما در آن مسجد، درس می ‌خواندیم، جامع المقدمات را شروع کرده ‏‎ ‎‏بودیم، که دو تا درس می ‌گفتیم. استاد ما، امام جماعت آنجا آقای قائنی بود. من برای ‏‎ ‎‏اولین مرتبه که نامه حضرت امام در تهران پخش شد، پیش خودم گفتم مثل این که، ‏‎ ‎‏گمشده خودم را، بعد از نواب پیدا کردم. البته، من نمی‌ خواهم نواب را با آقا [امام] ‏‎ ‎‏قیاس کنم. برادری بود در بازار که از دوستان ما بود و با هم یک کارهایی انجام ‏‎ ‎‏می ‌دادیم، در زمان مرحوم نواب هم ما با ایشان دوست بودیم که در بازار، پایین تر از ‏‎ ‎‏مغازه ما، مغازه بلورفروشی داشت به نام آقای حاج ابوالفضل توکلی [بینا] نامه را که ‏‎ ‎‏خواندم، صبح رفتم پیش آقای توکلی در بازار. ابوالفضل توکلی اهل قم‏‎ ‎‏است. از او ‏‎ ‎‏سوال کردم: یک چنین اعلامیه ای من دیدم، که زیر آن نوشته شده، روح ‌الله الموسوی ‏‎ ‎‏الخمینی، شما ایشان را می ‌شناسید؟ بعد گفتم الان می ‌خواهم بروم قم، می ‌آیی برویم؟ ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 270
‏گفت: برویم. ایشان، یک ماشین فولکس داشت. با هم رفتیم قم. دیدم که کوچه‌ ای آنجا‏‎ ‎‏ هست که مردم، به طرف خانه امام می‌ روند. ما هم رفتیم آنجا. وقتی وارد شدیم، قبل از ما یک عده ‌ای آنجا آمده بودند. بازاری و دانشجو و از اقشار مختلف بودند. متوجه ‏‎ ‎‏شدیم بیشتر افرادی که به آنجا می ‌آیند و می ‌روند، تعدادی از همان افراد فداییان اسلام ‏‎ ‎‏هستند؛ مثل حاج سعید امانی، حاج صادق امانی، حاج مهدی عراقی، آقای ‏‎ ‎‏عسگراولادی، آقای حبیب الله شفیق. مثل اینکه آنها نیز مثل خود من، گمشده خودشان ‏‎ ‎‏را پیدا کرده بودند. بعد ما نشستیم و آقا که از اندرونی آمدند نگاهم که به امام افتاد، ‏‎ ‎‏اصلا منقلب شدم.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 271