فصل هشتم / خاطرات سید محمود محتشمی پور

جابه جایی دوباره منزل حضرت امام

‏ منزل سوم، حاج آقا کجا بود؟‏

‏ همان نزدیکی های منزل آقای روغنی.‏

‏ پس حاج آقا، علت جا به جایی حضرت امام عدم رضایت خود حضرت امام ‏‎ ‎‏بود.‏

‏ بله، بله. چون امام نمی‌ خواست مردم در تنگنا باشند، یعنی آقای روغنی در آنجا‏‎ ‎‏می‌ بایست با چهار تا آشپز در آشپزخانه و آبدارخانه، به این ساواکی ها خدمت بکنند، ‏‎ ‎‏حضرت امام هم غذایش مثلا آبگوشت یا ماست بود. این مورد را که آقا متوجه شد، ‏‎ ‎‏گفت: دیگر صلاح نیست من اینجا باشم. ولی در آنجا، فقط یک آقایی، مامور ساواک‏‎ ‎‏بود به نام حجازی که بیرون همان منزل محقر و کوچک، با چند نفر مامور ایستاده ‏‎ ‎‏بودند. در آن موقع هم ما خیلی مبارزه می ‌کردیم با دستگاه، چون ایام ماه شعبان بود که ‏‎ ‎‏چراغانی ها زیاد بود و مامورین ساواک می ‌آمدند طاق نصرت ها را خراب می ‌کردند و ‏‎ ‎‏جنگ و جدالی بود بین مردم و سازمان امنیت.‏

‏من در همان سال، مسجد امام زمان (عج‏‏)‏‏ را که در خیابان آزادی هست، چون آن ‏‎ ‎‏زمان به حساب بالای شهر بود و یک عده از برادران اصفهانی و یزدی آنجا بودند که ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 282
‏بعضی هایشان جزء موتلفه بودند، آن مسجد را، ما از جنوب شهر می ‌رفتیم و چراغانی ‏‎ ‎‏می ‌کردیم. یکی از همسایگان ما به نام آقای حاج محمدعلی اسدی یک روز گفت: ‏‎ ‎‏حاجی، می‌ خواهیم برویم ملاقات آقا، می ‌آیی برویم؟ گفتم: برویم، من خیلی مشتاقم. ‏‎ ‎‏رفتیم بازار سید اسماعیل که یک مقداری شیرینی بگیریم. آقایی بود آنجا، به نام ‏‎ ‎‏متوسلیان‏‎[2]‎‏ که شیرینی ‌هایش، خیلی جالب بود. رفتیم آنجا و چند جعبه شیرینی گرفتیم ‏‎ ‎‏و بعد گفتیم: آقای متوسلیان شیرینی درست و حسابی بده که به جایی دیگر می ‌رود. ‏‎ ‎‏گفت: کجا ؟ گفتیم: منزل امام. گفت: ترا خدا، مرا هم ببرید. خلاصه، مثل اینکه پول ‏‎ ‎‏شیرینی ها را نگرفت.‏

‏ما سه تایی سوار شدیم و رفتیم منزل امام. حجازی که مامور ساواک بود جلوگیری ‏‎ ‎‏می ‌کرد و نمی ‌گذاشت. بعد ما یک نشانی هایی دادیم و مثل اینکه آقای اسدی هم، یک ‏‎ ‎‏نشانی هایی از جایی دیگر گرفته بود. خلاصه ما رفتیم خدمت حضرت امام، ولی وقتی ‏‎ ‎‏حضرت امام را دیدیم، اشک در چشم های ما پر شد. وارد منزل شدیم. دست راست، ‏‎ ‎‏یک منزل محقری بود که زمستان بود و برف آمده بود و آن دور و بر، پر از برف بود. ‏‎ ‎‏وقتی وارد اتاق شدیم، دیدیم حضرت امام تنها زیر کرسی نشسته اند و یک ظرفی هم ‏‎ ‎‏پر از نقل توی یک سینی روی کرسی است. دست آقا را، سه تایی بوسیدیم و بعد اولین ‏‎ ‎‏فرمایش امام این بود که از چراغانی ها چه خبر؟ گفتیم: آقا خیلی خوب بود. مردم در ‏‎ ‎‏مقابل ماموران ایستادگی کردند. حتی بعضی طاق نصرت ها را که آمده بودند برای ‏‎ ‎‏خراب کردنشان، مردم ایستادگی کردند. امام، تبسمی فرمودند و خوشحال شدند. ما یک ‏‎ ‎‏ساعتی خدمت حضرت امام بودیم.‏

‏از آن شیرینی هایی که بردید، ایشان میل کردند؟ چیزی نگفتند؟‏

‏ بله، میل کردند.‏

‏آیا آقای متوسلیان و آقای اسدی را می‌ شناختند؟ آیا سوال و جوابی نشد بین ‏‎ ‎‏ایشان؟‏


کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 283
‏ نه خیر، ممکن است آقای اسدی را می شناختند، ولی آقای متوسلیان را نه. چون ‏‎ ‎‏ایشان یک کاسب بازار بود. نخیر، سوال و جوابی نشد. امام، خیلی کم حرف بودند. ‏‎ ‎‏دلشان می‌ خواست افراد حرف بزنند و بیشتر شنونده بودند. حضرت امام خیلی دعا‏‎ ‎‏فرمودند و گفتند: از این نقل ها ببرید. ما، یکی یک مشت برداشتیم و من یادم است که ‏‎ ‎‏گفتم: حاج آقا، خودتان لطف کنید برای تبرک با دست مبارک خوتان بدهید.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 284

  • . پدر سردار احمد متوسلیان که به اتفاق همراهان خود توسط نیروهای اسرائیل در لبنان ربوده شد.