فصل نهم / خاطرات ابراهیم نظری

کشاندن دامنه تظاهرات به میدان امام حسین (ع) و دستگیری

‏به منطقه بازار که برگشتیم، بچه ‏‎ ‎‏ها خبر دادند که حاج مهدی عراقی می ‌گوید که در ‏‎ ‎‏میدان فوزیه، (میدان امام حسین (ع) فعلی) جمعیت زیاد است و مردم خبر باز داشت ‏‎ ‎‏حضرت امام را که شنیده ‌اند تجمع کرده ‌اند ولی هیچ کسی در آنجا نیست که آنها را‏‎ ‎‏رهبری کند، چهار ـ پنج نفر را جمع کنید بروید آنجا. من به اتفاق دو نفر دیگر از بچه ها‏‎ ‎‏با دوچرخه خودمان را به میدان امام حسین (ع) رساندیم، و مشاهده کردیم که جمعیت ‏‎ ‎‏زیادی در آنجا آماده هستند. بلافاصله من شعارهایی را که در منطقه بازار شنیده بودم ‏‎ ‎‏تکرار کردم، از جمله همین شعار «خمینی خمینی خدا نگهدار تو، بمیرد بمیرد دشمن ‏‎ ‎‏خونخوار تو». ناگاه احساس کردم که 5000 نفر دور من جمع شدند و شروع کردند به ‏‎ ‎‏تظاهرات و شعار دادن و تا ساعت30 /12 دقیقه ظهر 15 خرداد، این جمعیت را ما در ‏‎ ‎‏آنجا هدایت کردیم. چندین دفعه پلیس حمله کرد، نیروهای انتظامی و شهربانی حمله ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 311
‏کردند، جمعیت فرار می ‌کردند به خیابان شهرستانی، ولی من احساس مسوولیت ‏‎ ‎‏می‌ کردم، روی چهار پایه بلندی و چیزی می ‌ایستادم می ‌گفتم در جلوی بازار برادران ‏‎ ‎‏شما سینه هایشان را سپر کردند، به استقبال گلوله می‌ شتابند و از آیت ‌الله خمینی و اسلام دفاع می ‌کنند، اما شما با این جمعیت زیاد فرار می ‌کنید، ماشاءالله ده ـ بیست هزار جمعیت فرار می ‌کنید، گویا عده ‌ای مامور مخفی من را تحت نظر داشتند.‏

‏دقیقا ساعت دو بعد ازظهر که دو نفر از عزیزان در میدان فوزیه دستگیر شدند، که ‏‎ ‎‏بعدها با آشنایی که با این ‌ها پیدا کردم، پی بردم که یکی از آنها غلامحسین ربیعی است که بستنی فروش اول همین خیابان 17شهریور فعلی هستند و هنوز هم بعد از این مدت مغازه بستنی‌ فروشی را دارند. صد قدم مانده به میدان امام حسین (ع)، آقای حاج ‏‎ ‎‏غلامحسین ربیعی و شخص دیگری که بعدها پی بردم اسمش کلهر است و معمار‏‎ ‎‏می ‌باشند، این دو نفر بزرگوار را ماموران شهربانی دستگیر کرده بودند که به زندان ‏‎ ‎‏ببرند، آوردند وسط میدان که تحویل جیپ شهربانی بدهند، من با نیروی عظیمی که در ‏‎ ‎‏میدان وجود داشت و در این سه یا چهار ساعت هم با آنها آشنا شده بودم از چند نفر ‏‎ ‎‏کمک خواستم و این نیروها را جمع ‌آوری کردیم که این دو نفر دستگیر شده را که حتی ‏‎ ‎‏نمی‌ دانستیم انها کی هستند، نجاتشان بدهیم. 8 ـ 7 نفر را بسیج کردم که حمله کنیم به نیروهای پلیس، که چهار نفر مامور شخصی ما را از پشت دستگیر کردند و داخل جیپ ‏‎ ‎‏کلانتری 13 انداختند. البته قبل از این دستگیری هم من سه شب در سال 29 باز داشت ‏‎ ‎‏بودم ولی من را به زندان تحویل نداده بودند. آن زمان اعلامیه های مرحوم آیت ‌الله ‏‎ ‎‏کاشانی را پخش می‌ کردم؛ در سن 11 سالگی در منطقه پاچنار، شاید خودم هم ‏‎ ‎‏نمی‌ دانستم که چه کار دارم می ‌کنم، ولی جسارت این کار را داشتم و لذت می ‌بردم. ‏‎ ‎‏اعلامیه ها را از من گرفتند و من را به کلانتری 8 بردند، با این که کتک ‌های زیادی هم ‏‎ ‎‏خوردم خوشبختانه کسی را لو ندادم. چون سن کمی داشتم من را به زندان تحویل ‏‎ ‎‏ندادند. اولین بازداشت من همان سال 29 بود که در حال پخش اعلامیه های حضرت ‏‎ ‎‏آیت ‌الله کاشانی بودم که شاید تازه از تبعید لبنان به ایران برگشته بودند، و اعلامیه صادر ‏‎ ‎‏کرده بودند که احتمالا درباره قضیه ملی شدن نفت بود. به هر حال در 15 خرداد ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 312
‏ماموران لباس شخصی مرا بازداشت کردند و به اتفاق آن دو نفر به کلانتری 13 واقع در ‏‎ ‎‏خیابان عشرت ‌آباد بردند و پس از پذیرایی مشت و لگد زیاد، قرار بر این شد که ما را‏‎ ‎‏غروب تحویل شهربانی بدهند.‏

‏ساعت 8 شب رادیو اعلام کرد که حکومت نظامی برقرار شده است و هر کسی در ‏‎ ‎‏خیابان ‌ها مشاهده بشود به رگبار بسته می ‌شود. مسوولان کلانتری ناچار شدند که ما را شب در کلانتری نگه دارند، من هم نقشه کشیدم که از کلانتری فرار کنم، نقشه فرارم را به این دو نفر گفتم. حالا اسم آنها را هم در کتاب 15 خرداد به روایت اسناد ـ اولین ‏‎ ‎‏کتاب ‌هایی که در همان سال 57 چاپ شد آقایی به نام دهنوی نوشته است. البته بعدها‏‎ ‎‏پی بردم این اسم مستعارش بوده، و کتاب را آقای محمد ترکمان نوشته بوده که تمام ‏‎ ‎‏اسناد را کپی کرده است‌ـ به هر حال من تصمیم فرارم را به این دو نفر بازداشتی که ‏‎ ‎‏حالا با هم، هم پرونده شده بودیم در میان گذاشتم و گفتم به هر طریقی شده است من ‏‎ ‎‏امشب از این کلانتری فرار می ‌کنم، البته اسم و آدرس خودم را هم ناقص داده بودم که ‏‎ ‎‏می ‌دانستم اگر فرار کنم، به دنبال من می ‌آیند.‏

‏پشت کلانتری یک منزل جنوبی قرار داشت که من نقشه کشیدم از روی دیوار فرار ‏‎ ‎‏کنم. دیوار کوتاه بود، دستشویی هم کنار حیاط قرار داشت، شیشه آن هم شکسته شده بود، من پیش بینی کردم که می ‌توانم با یک دور خیز پایم را بگذارم روی این شیشه ‏‎ ‎‏شکسته شده دستشویی و روی پشت بام قرار بگیرم و از روی پشت بام دستشویی ‏‎ ‎‏کلانتری 13، خودم را به حیاط پشت کلانتری برسانم. باز کردن درب حیاط هم کار ‏‎ ‎‏سختی نبود، باز می ‌کردم و می ‌رفتم، با اعلام حکومت نظامی من برای خودم احساس ‏‎ ‎‏خطر کردم، دیدم اگر شب در حین حکومت نظامی فرار کنم، به هر حال در خیابان به ‏‎ ‎‏دست ماموران حکومت نظامی می ‌افتم و جرم من هم سنگین تر می ‌شود. منصرف شدم و ماندگار شدم، ولی تا صبح می ‌گفتم به هر طریقی شده فرار می‌ کنم. صبح ساعت هفت به زندانی هایی که در زندان موقت کلانتری نگه داشته بودند، دو تا دوتا دستبند زدند و فرستادند مرکز ـ میدان امام خمینی فعلی، کمیته موقت یا زندان کل شهربانی ـ موقعی که نوبت به ما سه نفر رسید با این صحنه مواجه شدند که یک عدد دستبند ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 313
‏بیشتر در کلانتری وجود ندارد. رئیس کلانتری سرهنگ کریمی نامی بود، سرهنگ ‏‎ ‎‏کریمی آمد، قیافه بسیار خشنی داشت، در حالی که دستش را پشت خودش گرفته بود، ‏‎ ‎‏نگاه به ما سه نفر انداخت. آن دو نفر محاسن داشتند، من روز 14 خرداد صورتم را‏‎ ‎‏اصلاح کرده بودم، صورتم موی آنچنانی نداشت، سرهنگ کریمی نگاهی به من کرد، ‏‎ ‎‏گفت این بچه خوبی است، دستبند را بزنید به دست آن دو نفر ریشو، همه کارها زیر ‏‎ ‎‏سر این ریشوها بوده است، این بچه خوبی است. در حالی که از درون من خبر نداشت ‏‎ ‎‏که من اصلا از روز قبل تصمیم به فرار دارم. دستبند را به دست آقای کلهر و ربیعی ‏‎ ‎‏زدند و سه نفر پاسبان را هم مامور حفاظت ما کردند، از کلانتری وارد خیابان آمل و از ‏‎ ‎‏خیابان آمل وارد خیابان عشرت ‌آباد شدیم، که منتهی می ‌شود به پادگان عشرت ‌آباد. یکی از پاسبان‌ ها سوال کرد که کرایه تاکسی را شما پرداخت می ‌کنید؟ گفتم: بله، دست بلند کرد جلوی یک تاکسی، تاکسی توقف کرد که ما را سوار کنند و به زندان ببرند، یکی از پاسبان ‌ها به صندلی عقب رفت و نشست، دو نفر بازداشتی دیگر هم که دستبند داشتند رفتند و صندلی عقب نشستند، پاسبان دوم هم که نفر چهارم می ‌شد صندلی عقب نشست، صندلی جلو را هم برای من و پاسبان محافظ من گذاشتند. پاسبان درجلو را باز کرد، اشاره کرد که من بروم و جلو بنشینم، من هم در همین زمان با پشت دست راستم به سینه این پاسبان بخت برگشته زدم که بعدها هم خیلی افسوس خوردم که چرا این کار را کردم؛ چون این پاسبان آمادگی این ضربه را نداشت، شاید بگویم یک متر از روی زمین بلند شد و دراز کش توی جوی آب خوابید. دو تا پاسبان دیگر هم که داخل تاکسی منگنه شده بودند و نمی ‌توانستند به سرعت بیرون بیایند. حدود 50 قدم به سمت شمال از خیابان آمل، خیابان رو به ‌رو را هدف قرار دادم و از روی جوی آب پریدم رفتم داخل پیاده رو و از آنجا به خیابانی که منتهی می ‌شد به خیابان گرگان قدیم و شهید نامجوی فعلی. طول این خیابان شاید 500 قدم بیشتر نباشد، وقتی من حدود 100 قدم در حین فرار داخل این خیابان رفتم. صدای ایست شنیدم. پاسبانی که توسط من زمین خورده بود، بلند شده بود و اسلحه خود را از کمرش در آورده بود و مرا تعقیب ‏‎ ‎‏می ‌کرد، صدای ایست پاسبان را شنیدم و شلیک تیر. اولین تیر را شلیک کرد، دو یا سه ‏‎ ‎
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 314
‏بار ایست داد، دید که من دارم با شتاب فرار می‌ کنم، شلیک کرد. بعد از شلیک، من ‏‎ ‎‏احساس کردم که ممکن است تیر دوم را هم شلیک کند و به من اصابت کند شروع ‏‎ ‎‏کردم به مارپیچ رفتن، صدای شلیک تیر دوم هم آمد، صدای تیر سوم و چهارم و پنجم ‏‎ ‎‏و ششم، احساس کردم که ممکن است گلوله هفتم به تن من بنشیند، دست چپ خودم کوچه ای دیدم، خیابان را رها کردم و داخل کوچه پیچیدم، حالا غافل از این که کوچه  ‏‎ ‎‏بن بست است و به جایی راه ندارد. از صدای تیر هم همسایه ها بیرون ریخته بودند که ‏‎ ‎‏ببینند چه اتفاقی در کوچه افتاده است. با آن وضعی که رژیم در آن چند ساعت در ‏‎ ‎‏رادیو و تلویزیون به راه انداخته بود مردم دوست داشتند که من را دستگیر کنند و ‏‎ ‎‏تحویل پلیس بدهند. هیجان زده، دستم را که به روی آنها دراز می ‌کردم فرار می‌ کردند.‏

‏در آن کوچه با این که 7، 8 ، 10 نفر آمدند جلو، کسی جرات نکرد که من را بگیرد. ‏‎ ‎‏برگشتم به سر کوچه که همان مسیر خودم را ادامه بدهم که متاسفانه هر چه پاسبان ‏‎ ‎‏داخل کلانتری بود، خبردار شده و آمده بودند که من را دستگیر کنند، بعدها از ‏‎ ‎‏پرونده ای که برای من ساخته بودند پی بردم که این پاسبان‌ ها 16 نفر بودند. یکی آن ‏‎ ‎‏پاسبان اولی بود که شلیک کرده بود و 15 نفر دیگر هم آمده بودند برای دستگیری من. ‏‎ ‎‏کوچه را سد کردند؛ مثل یک سد بتونی کوچه را محاصره کردند، آن پاسبانی که من او ‏‎ ‎‏را زده بودم وارد کوچه شد، دوباره ویراژ دادم و از دستش فرار کردم، تصمیم به تسلیم ‏‎ ‎‏شدن هم نداشتم، با اینکه دیدم آن همه پاسبان سر کوچه را بسته اند تسلیم نشدم، گفتم خودم را به صف پلیس می ‌زنم با شدت صف این ‌ها را می‌ شکافم و به فرارم ادامه ‏‎ ‎‏می ‌دهم، که همان پاسبانی که مامور شده بود که من را به شهربانی ببرد با اسلحه ‏‎ ‎‏خودش به سر من کوبید، که هنوز جای آن هست. من را دستگیر کردند، کت و شلوار ‏‎ ‎‏خاکستری خیلی خوش رنگی به تن داشتم که تبدیل به یک پارچه خون شد. با این که ‏‎ ‎‏15 خرداد بود و هوا گرم بود، کت خودم را هنوز به تن داشتم. تا خود کلانتری من را‏‎ ‎‏زدند، و من تنها کاری که می ‌توانستم بکنم، صورتم را میان دو دستم قرار دادم که آسیب ‏‎ ‎‏نبیند، این ‌ها هر چه زدند به سر و کمر من اصابت کرد، با چماق و اسلحه های کمری تا‏‎ ‎‏خود کلانتری من را زدند. در کلانتری 13 هم جناب سرهنگ کریمی جایزه ها را که ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 315
‏داد، محکم زد توی گوش من. قبل از اینکه ولو بشوم و به زمین بخورم چک دوم را هم ‏‎ ‎‏زد، و با فحاشی گفت که من احساس کردم تو آدم خوبی هستی، ادم حسابی هستی، ‏‎ ‎‏تو آبروی ما را بردی.‏

‏به هر حال با یک پارچه ای جلوی خونریزی سر من را گرفتند و سر من را بستند و ‏‎ ‎‏این دفعه یک دستبند اختصاصی به دستم بستند و با همان دو نفر ما را روانه زندان ‏‎ ‎‏شهربانی کردند. جالب این که من برای آن دو نفر جانفشانی کرده بودم و به خاطر آن ‏‎ ‎‏دو نفر اصلا دستگیر شدم، چون می‌ خواستم آنها را نجات بدهم که خودم هم گیر افتاده ‏‎ ‎‏بودم اما بعد از حادثه که من فرار کرده بودم و آن دو نفر را به کلانتری برگردانده بودند، ‏‎ ‎‏آنها بلافاصله گفته بودند که این نظری از دیشب تا حالا تصمیم به فرار داشت! حالا‏‎ ‎‏البته من از دست آنها ناراحت نیستم.‏

‏قیام 15 خرداد اصلا خود جوش بود، هیچ تشکیلاتی، هیچ حزبی آن را بوجود ‏‎ ‎‏نیاورد. شاید حضرت امام را بازداشت کرده بودند که هم ایشان را مجازات کنند و لطمه ‏‎ ‎‏به او بزنند و همین که مردم را با آن کشتار عجیب و غریب که به راه می ‌اندازند، با‏‎ ‎‏رعب و وحشت رو به ‌رو کنند، و همین نتیجه را هم گرفتند. 15 سال توانستند اختناق به ‏‎ ‎‏وجود بیاورند و طی آن کسی جرات نفس کشیدن نداشت. هر چند که بچه ها و ‏‎ ‎‏شاگردان حضرت امام و بچه های مرحوم نواب صفوی، هیات‌ های موتلفه و جوان ‌های ‏‎ ‎‏روشن به نهضت ادامه دادند. مخفیانه عمل می ‌شد،چاپ و توزیع اعلامیه ها و ‏‎ ‎‏سخنرانی ‌ها. بیشتر افراد، از جمله همین هیات ‌های موتلفه دست به تشکیلات نظامی ‏‎ ‎‏زدند و ثمره کار آنها را هم تاریخ دید که در روز اول بهمن ماه سال 43، حسنعلی ‏‎ ‎‏منصور را ترور کردند.‏

‏در ادامه بازداشت خودم می ‌خواستم این را اضافه کنم که کتک خوردن ‌ها من را‏‎ ‎‏اذیت نکرد، بازداشت هم من را اذیت نکرد، اعتراف آن دو نفر هم به من آزاری نرساند ‏‎ ‎‏ولی در زندان شهربانی وقتی رسیدیم و اولین بازجویی که شروع شد، یک آدمی که ‏‎ ‎‏نمی‌ شود نام انسان روی آن گذاشت و پزشک شهربانی بود، خواست این کسانی که ‏‎ ‎‏زخمی شده بودند، پانسمان کند؛ من که سرم به صورت عمامه خون آلود در آمده بود ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 316
‏در مقابل او قرار گرفتم، به جای دلسوزی، به من توهین کرد، فحش داد پرخاش کرد و ‏‎ ‎‏این پارچه آلوده ای را که به سر من بسته شده بود به جای این که آهسته باز کند، با یک ‏‎ ‎‏ضرب از سر من برداشت که بعد از 36 سال هنوز که هنوز است وقتی یاد آن خاطره ‏‎ ‎‏می ‌افتم، تمام بدنم به رعشه می ‌افتد و به قول معروف مور مور می ‌شود، یک ضرب، ‏‎ ‎‏تمام پارچه را که شاید چهار یا پنج جای سرم هم شکسته شده بود، به خاطر ضرباتی ‏‎ ‎‏که این پاسبان ‌ها به سر من زده بودند، از سرم کند و مجددا خون جدید جاری شد، و ‏‎ ‎‏این خیلی برای من درد آور بود. خلاصه 17 شب در زندان شهربانی بودیم.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 317