علی صیاد شیرازی

قانونمندی حضرت امام و احترام ایشان به مقررات

‏  بخشی از حساسترین و مهمترین ماموریتهای من، به پیش از آغاز جنگ‏‎ ‎‏تحمیلی، یعنی به درگیری با ضدانقلاب باز می گردد. بنابراین خاطرات آن را‏‎ ‎‏هم نمی توان و نباید نادیده گرفت، پایۀ رزم ما، آشنایی با اصول جنگیدن در‏‎ ‎‏راه خدا و درک رموز پیروزی، آن هم تحت فرماندهی حضرت امام (ره) نیز‏‎ ‎‏به آن زمان مربوط می شود یعنی هنگام شکل گیری ارتباط معنوی بین ما، به‏‎ ‎‏عنوان رزمنده و ایشان به عنوان فرمانده. ‏

‏   با این مقدمه برمی گردم به صحنه کردستان. چندی پس از پیروزی انقلاب،‏‎ ‎‏زمانی که تمام شهرهای کردستان از سنندج گرفته تا مریوان، دیوان دره، سقز،‏‎ ‎‏سردشت، بانه، بوکان، مهاباد و تقریباً پیرانشهر و قسمتی از نقده در دست ضد‏‎ ‎‏انقلاب بود، آشوب سراسر منطقه را فرا گرفته و ضد انقلاب هم کنترل شهرها‏‎ ‎‏را در دست داشت. همه محورها و در نتیجه پادگانهای ارتش در شهرهای‏‎ ‎‏فوق در محاصرۀ ضد انقلاب بود. حتی یکی از پادگانها ـ پادگان مریوان ـ هم‏‎ ‎‏تحت فشار شدید سقوط کرده بود. خلاصه وضع اسف باری که ایجاد شده‏‎ ‎‏بود، با محوریت فرد بی لیاقتی بنام بنی صدر، که به هیچ وجه به صحنه های‏‎ ‎‏حقیقی بخشهای مختلف کشور آگاه و بصیر نبود، تاسف بارتر نیز می نمود.‏‎ ‎‏البته در اینجا قصد یادآوری جزء جزء خاطرات کردستان را ندارم، بلکه فقط‏‎ ‎‏با ذکر یک مقدمه می خواهم چگونگی شکل گیری اولین دیدار خود با‏‎ ‎‏حضرت امام و به دنبالش چگونگی برخورد من با بنی صدر (با صدور اعلامیه)‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 53
‏و انتقاد از ایشان نزد حضرت امام را برایتان بازگو نمایم... . در اولین اقدام به‏‎ ‎‏کمک نیروهای داوطلب ارتشی و سپاهی که بنده نیز افتخار همراهی با آنها را‏‎ ‎‏داشتم، پس از 28 روز جنگ شبانه روزی، به یاری خدا توانستیم سنندج را از‏‎ ‎‏دست نیروهای ضدانقلاب بازپس بگیریم. شهر به دست یاران انقلاب افتاد.‏‎ ‎‏خبر مسرت بخش بود و من به شخصه قصد داشتم برای اینکه به امام‏‎ ‎‏بزرگوارمان اطمینان بدهم که رزمندگان در صحنه هستند و با قاطعیت با‏‎ ‎‏دشمنان برخورد می کنند، به محضرشان برسم.‏

‏   این اولین باری بود که با حضرت امام(ره) دیدار می کردم، آن هم به طور‏‎ ‎‏خصوصی با جمع کوچکی از برادران. مترصد فرصتی بودم که تا در وقت‏‎ ‎‏مناسب خدمت ایشان عرض کنم که آقا نگران نباشید، انشاء اللّه نبرد را ادامه‏‎ ‎‏خواهیم داد و مشکلات حل خواهد شد. در همین حال و هوا پس از گزارش‏‎ ‎‏کوتاهی که خدمت ایشان ارائه شد، امام مکثی کرده و تذکر دادند که: «صبور‏‎ ‎‏باشید، محکم بایستید خودتان را همین طور قوی نگهدارید، انشاءاللّه آنها ـ‏‎ ‎‏ضد انقلاب ـ سرکوب می شوند، به هیچ وجه نگران نباشید.» اگر چه من در آن‏‎ ‎‏مجلس مجالی نیافتم تا صحبتی کنم که اصلاً لازم هم نبود، شاید در درون‏‎ ‎‏خجالت هم کشیدم که من می خواستم مطلبی بگویم که مثلاً امام روحیه پیدا‏‎ ‎‏کند، اما ایشان دارند به ما روحیه می دهند. اینجا بود که من با عرفان خاص امام‏‎ ‎‏برای اولین بار آشنا شدم و چیزی را لمس کردم که تا آن روز هرگز احساس‏‎ ‎‏نکرده بودم. ‏

‏   باید یادآوری کنم که خاطرات من در رابطۀ با نبرد در کردستان مربوط به‏‎ ‎‏دورانی است که خود من در آنجا حضور داشتم و در واقع این کل تاریخچۀ‏‎ ‎‏آن وقایع نمی باشد. به هر حال بعد از حدود سه ماه تمام شهرها آزاد شد. فقط‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 54
‏برای اینکه درک کنیم نیروها چگونه کار کردند، کافی است اشاره کنم ما کار‏‎ ‎‏یک سال را به طور فشرده در سه ماه انجام دادیم. یعنی تقریباً همه 24 ساعته‏‎ ‎‏کار می کردند. البته به لطف خدا ترکیب مقدسی از نیروهای ارتشی و سپاهی و‏‎ ‎‏داوطلب مردمی و پیشمرگان کرد مسلمان و جهادگران با روحیه ای بالا در‏‎ ‎‏منطقه حضور داشتند. همه همراه و همپا بودند. وقتی گزارش پیروزیهای ما به‏‎ ‎‏تهران و رئیس جمهور وقت (بنی صدر) رسید، برای ایشان خیلی غیر منتظره‏‎ ‎‏بود. او از اینکه در زمان وی چنین موفقیتی صورت گرفته بسیار خشنود بود و‏‎ ‎‏به همین سبب توجه زیادی به ما نشان داد، به طوری که وقتی برای ریشه کن‏‎ ‎‏کردن ضد انقلاب پیشنهاد شد قرارگاهی در منطقه تشکیل شود و تا کرمانشاه‏‎ ‎‏گسترش یابد، بلافاصله آن را تایید کرد و حتی بنده را که سرگرد بودم، درجه‏‎ ‎‏موقت سرهنگی داد تا بتوانم فرماندهی قرارگاه را بعهده بگیرم. این اولین‏‎ ‎‏ماموریت رسمی من بود. تا آن موقع من در واقع به طور غیر رسمی در صحنه‏‎ ‎‏فعالیت داشتم. گرچه در هر صحنه که حضور داشتم همه نیروها اعم از سپاهی‏‎ ‎‏و ارتشی به من عنایت داشتند و حرفم را گوش می کردند و در واقع بدون ابلاغ‏‎ ‎‏رسمی، فرماندهی می کردم و خداوند هم توفیق داده بود، همه همدل بودیم و‏‎ ‎‏در جوی صمیمی فعالیت داشتیم و مشکلی هم پیش نمی آمد. به دنبال آن‏‎ ‎‏ابلاغ، نیز قرارگاه عملیاتی غرب کشور را برای اولین بار در کرمانشاه تشکیل‏‎ ‎‏دادیم. اما متاسفانه هنوز چیزی از شروع طرحمان نگذشته بود که توطئه ها‏‎ ‎‏آغاز گردید. نجواها و اطلاعات نادرست به بنی صدر، مشکلات جدی پیش‏‎ ‎‏آورد، خصوصاً اینکه وی فردی دهن بین بود و به حرفهای معمولی توجه‏‎ ‎‏جدی معطوف می کرد. از این رو من احساس کردم که عرصه بر ما به تدریج‏‎ ‎‏تنگتر می شود و همین گونه هم شد. البته ماهیت بنی صدر هم کم کم برای همه‏‎ ‎
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 55
‏روشنتر می شد، مردم روز به روز بهتر او را می شناختند و مقابلش موضع‏‎ ‎‏می گرفتند. خصوصاً پس از آنکه شهید مظلوم آیت اللّه دکتر بهشتی (ره) از‏‎ ‎‏طرف وی مورد توهین قرار گرفت، تفرقه و کارشکنی ایشان بیشتر برملا‏‎ ‎‏گردید. اینجا بود که ما از قرارگاه نظامی اعلامیه ای دادیم و در آن اعلامیه‏‎ ‎‏مطرح کردیم که در حالیکه ما در اینجا تلاش می کنیم و می جنگیم چرا باید در‏‎ ‎‏پشت جبهه چنین مسائل اختلاف افکنانه پیش آید؟ مضمون این اعلامیه برای‏‎ ‎‏بنی صدر بسیار گران تمام شد و از همان جا رسماً در مقابل من موضع گرفت‏‎ ‎‏که البته این نیز توفیق الهی برای من بود. اندک زمانی پس از صدور اعلامیه‏‎ ‎‏دیدم از طرف بنی صدر فردی بنام سرهنگ عطاریان آمد که قرارگاه را از من‏‎ ‎‏تحویل بگیرد و حکمی در دست داشت که کاملاً قانونی بود. برطبق آن من‏‎ ‎‏باید قرارگاه را به وی تحویل می دادم و فقط در محدودۀ کردستان مسئولیت‏‎ ‎‏می پذیرفتم. وسایلم را جمع کردم که به طرف سنندج بروم، اما با تقدیر الهی‏‎ ‎‏که نمی شود مقابله کرد. درست چند ساعت پس از تحویل قرارگاه، جنگ‏‎ ‎‏تحمیلی آغاز شد. وضع منطقه طوری شد که آن سرهنگ دست به دامن من‏‎ ‎‏شد تا برای دفاع، نیرو و تجهیزات در اختیارش بگذارم. من هم به حسب‏‎ ‎‏وظیفه وجدانی و به انگیزه دفاع در مقابل تجاوز دشمن، تنها گردان تحت امر‏‎ ‎‏خود ـ گردان 110 از لشکر 77 خراسان ـ را به او واگذار کردم. گرچه او در‏‎ ‎‏اولین درگیری و برخورد، این یگان را نیز تارومار کرد ولی در هر صورت من‏‎ ‎‏به وظیفه عمل کرده بودم.‏

‏   برای انجام مسئولیت جدید به سنندج رفتم و فعالیت خود را در آنجا آغاز‏‎ ‎‏نمودم. بعد از مدتی حکمی دیگر صادر شد مبنی بر اینکه می بایست من‏‎ ‎‏مسئولیت فرماندهی کردستان را به فرماندۀ لشکر کردستان که در آن زمان‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 56
‏تحت امر خود من بود، تحویل دهم. طی دو حکم متوالی محدودۀ فرماندهی‏‎ ‎‏من ابتدا کوچک و سپس کاملاً سلب و محو شده بود. من شدم مشاور عملیاتی‏‎ ‎‏فرمانده لشکری که خودم منصوب کرده بودم. در اینجا بود که یک برخورد‏‎ ‎‏صادقانه کردم. هر چند حرکتم کمی تند بود ولی مکنونات قلبی بود که بروز‏‎ ‎‏می کرد و آن چیزی بود که ایمان داشتم و می دانستم، کاملاً درست است.‏

‏   من در مقابل حکم دوم ایستادم زیرا احساس کردم این یک توطئه است و‏‎ ‎‏اگر صحنه را خالی کنم، ضد انقلاب پس از آن همه خونریزی، دوباره برمنطقه‏‎ ‎‏حاکم می شود. این شد که جواب دادم همین جا در مسئولیتم باقی می مانم تا‏‎ ‎‏شورای عالی دفاع تصمیم بگیرد. مشاجره ای هم در باره این واکنش بین من و‏‎ ‎‏فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش به وجود آمد. وی صریحاً گفته بود «دستور‏‎ ‎‏باید اجرا شود» و من در پاسخ نوشتم چون اینجانب با حکم شورای عالی دفاع‏‎ ‎‏منصوب شده ام، حکم تحویل مسئولیت را نیز باید شورای عالی دفاع صادر‏‎ ‎‏نماید. آنها این مشاجرات مکاتبه ای را به عنوان لغو دستور تلقی کردند که‏‎ ‎‏مطابق مقررات نظامی مجازات سنگینی دارد و آن را به محضر امام بردند.‏‎ ‎‏حضرت امام نیز که فقط در یک دیدار کوتاه خدمتشان رسیده بودم، مرا به‏‎ ‎‏اسم نمی شناختند. خلاصه ایشان فرموده بودند: «اگر فکر می کنید که مثلاً‏‎ ‎‏ایشان تخلف کرده اند، شما طبق مقررات برخورد کنید» بنی صدر هم بلافاصله‏‎ ‎‏دستور ترک آنجا را برای من صادر کرد. طبیعی بود که می توانستند مرا به‏‎ ‎‏مراجع قانونی تحویل دهند. البته من هم به طور پیوسته با تهران مخصوصاً با‏‎ ‎‏حضرت آیت اللّه خامنه ای که در آن موقع هم معاون وزیر دفاع و هم نمایندۀ‏‎ ‎‏حضرت امام در شورای عالی دفاع بودند، مشورت داشتم و تلفنی در تماس‏‎ ‎‏بودم. در آخرین تماس از منطقه نیز به ایشان عرض کردم که اوضاع خراب‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 57
‏شده و به هم ریخته است و به من می گویند اینجا را ترک کنم، حال چه باید‏‎ ‎‏بکنم؟ ایشان فرمودند: «آنجا را ترک کنید و به تهران بیایید». ‏

‏   من با حالتی نگران به تهران آمدم. چون دلم رضایت نمی داد تا صحنه ای‏‎ ‎‏را که نبردش ناتمام مانده، ترک کنم. گرچه ضدانقلاب را تارانده بودیم ولی‏‎ ‎‏برای پاکسازی آنها از کوهستانها و محورهای مواصلاتی باید نبرد ادامه پیدا‏‎ ‎‏می کرد. خلاصه با یک پریشانحالی به تهران آمدم. در خانه بودم که به من‏‎ ‎‏زنگ زدند. جناب آقای هاشمی رفسنجانی بود که طی تماس تلفنی گفتند:‏‎ ‎‏ائمه جمعه برجسته ای چون آیت اللّه دستغیب، آیت اللّه صدوقی، آیت اللّه ‏‎ ‎‏اشرفی اصفهانی، آیت اللّه طاهری و آیت اللّه مدنی به اتفاق خدمت حضرت‏‎ ‎‏امام رسیده اند. در آن موقع آقای منتظری هم از قم به تنهایی به محضر امام‏‎ ‎‏رفته بودند و همۀ این عزیزان در مقام شفاعت واسطه شده بودند «که آقا این‏‎ ‎‏کار خطرناک است و باید فلانی(بنده) به سر کارش برگردد چرا که نبرد ناتمام‏‎ ‎‏مانده است و ...». به اصطلاح همه داشتند تلاش می کردند و فشار می آوردند.‏‎ ‎‏پس از آن جناب آقای هاشمی رفسنجانی اشاره کردند که فلانی، ما همه رفتیم‏‎ ‎‏خدمت حضرت امام برای بازگرداندن شما ولی نتیجه ای نگرفتیم، ایشان‏‎ ‎‏تصمیم مشخصی نگرفتند که مساله حل بشود، شما خودتان بروید پیش‏‎ ‎‏حضرت امام. من راستش پشت تلفن کمی خنده ام گرفت، گفتم: چطور‏‎ ‎‏می شود شما بزرگان انقلاب رفتید خدمت امام و امام پاسخ ندادند و آن وقت‏‎ ‎‏بنده بروم خدمتشان، تا مساله حل شود؟!... تازه اصلاً بنده تا به حال به‏‎ ‎‏صورت خصوصی با ایشان صحبتی و ملاقاتی نداشته ام.‏

‏   ایشان فرمودند: نه، بروید، امام یک علاقه خاصی به رزمندگان دارند، اگر‏‎ ‎‏خودشان با مطالب شما آشنا شوند، بهتر می توانند تصمیم بگیرند.‏


کتابامام و دفاع مقدسصفحه 58
‏   گفتم: چگونه بروم؟‏

‏   گفتند: من برای شما وقت می گیریم.‏

‏   خلاصه اینطوری بود که زمینه آن نشست تاریخی اینجانب با حضرت امام‏‎ ‎‏فراهم شد. سرانجام به من اطلاع دادند که فلان روز فلان ساعت به محضر امام‏‎ ‎‏بروید. آن موقع یادم هست که من دچار سانحه شده و با عصا راه می رفتم. با‏‎ ‎‏لباس چریکی و پای گچ گرفته ای که میله در آن بود، در جماران خدمت امام‏‎ ‎‏(ره) رسیدم. از لحظه ورود تا لحظه خروج چیزی حدود هفده دقیقه طول‏‎ ‎‏کشید. بگذریم از اینکه اولین دیدار خصوصی خیلی برایم سخت بود؛‏‎ ‎‏خصوصاً با آن ابهتی که امام داشتند، بیان همه مطالب در حضور ایشان، کار‏‎ ‎‏دشواری می نمود ولی دعایی خواندم و مطالبم را دسته بندی کردم و خیلی‏‎ ‎‏منظم و مرتب سیر تاریخی حرکت نیروهای مؤمن را در ارتش و پیوندشان با‏‎ ‎‏بچه های سپاه و عزیمتشان به منطقه کردستان و موفقیتها و ... را برایشان‏‎ ‎‏توضیح دادم و گفتم که اکنون نبرد در آستانه پیروزی بر ضد انقلاب، ناتمام‏‎ ‎‏رها شده و بنده را معزول کرده اند، کار هم ناتمام است از این رو نباید اکنون‏‎ ‎‏من در تهران باشم. عین عبارتی که حضرت امام فرمودند یادم هست چون‏‎ ‎‏اغلب در جلساتی که من با ایشان داشتم رهنمودهایشان را یادداشت می کردم‏‎ ‎‏و تکرار می نمودم تا برایم ملکه شود. امام فرمودند: «همان طوری که می دانید‏‎ ‎‏نمایندۀ من در ارتش آقای بنی صدر است، ایشان تا چند لحظۀ دیگر قرار است‏‎ ‎‏اینجا بیایند و شما هم اینجا بمانید که حضوراً مطالب را مطرح کنید». ناگهان به‏‎ ‎‏دنبال این فرمایش حضرت امام و آوردن نام بنی صدر، حالتی به من دست داد‏‎ ‎‏مانند فرزندی که نزد پدرش گله کند، خدمت حضرت امام عرض کردم: آقا ما‏‎ ‎‏هر چه می کشیم از ایشان است، ایشان نه مغز نظامی دارد و نه حرف نظامیان‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 59
‏مشاور را گوش می کند. اطرافیانش هم آدمهای خشک فکر و کم تعهدی‏‎ ‎‏هستند، این است که ما خود به خود با ایشان به نتیجه نمی رسیم. امام وقتی‏‎ ‎‏دیدند من اینطور عرض کردم، یک تاملی کردند و فرمودند: «بسیار خوب‏‎ ‎‏شما بروید، من تذکر خواهم داد». ‏

‏   من خداحافظی کردم و مرخص شدم، حالا پیامد این ملاقات چه بود، شما‏‎ ‎‏می توانید سرنخش را در صحیفه نور بیابید، بعضی مدارکش هم نزد خود من‏‎ ‎‏موجود است. شاید دو روز نگذشت که از طرف آیت اللّه خامنه ای به من ابلاغ‏‎ ‎‏شد «شما ساعت فلان بیایید و در جلسه شورای عالی دفاع شرکت کنید.»‏‎ ‎‏واضح بود که دستور تشکیل جلسه شورای عالی دفاع برای اخذ تصمیم در‏‎ ‎‏مورد من صادر شده بود، در جلسه دیدم اغلب آقایان از جمله شهید رجائی‏‎ ‎‏(رحمت اللّه علیه)، شهید محمد منتظری، آقای پرورش و خود حضرت‏‎ ‎‏آیت اللّه خامنه ای و ... که حضور دارند، قلباً طرفدار من هستند. قبل از اینکه‏‎ ‎‏وارد بحث اصلی جلسه شویم، یک دور تاریخچه کردستان را روی نقشه‏‎ ‎‏برایشان توضیح دادم. جزء به جزء عملیاتهای انجام شده را تشریح کردم.‏‎ ‎‏نظرات خودم را در باره آن طرح و پشتیبانی از آن در محور مریوان و پنجوین‏‎ ‎‏ارائه دادم. پس از سخنان من رای گرفتند و نظریات و پیشنهادهایم با اکثریت‏‎ ‎‏قاطع مورد پذیرش قرار گرفت، صبح روز بعد نامه مصوبۀ شورای عالی دفاع‏‎ ‎‏را که در غیاب بنی صدر صادر شده بود، به در خانۀ ما آوردند، که الان هم‏‎ ‎‏موجود است. لازم به ذکر است که این نامه نتیجه طبیعی جلسه شورای عالی‏‎ ‎‏دفاع و آن هم در نتیجه ملاقات اینجانب با حضرت امام بود. حکمی که صادر‏‎ ‎‏شد خیلی روشن بود، دو سه بند داشت که مضمون آن چنین است:‏

‏   الف) صیاد شیرازی به قرارگاه برگردد.‏


کتابامام و دفاع مقدسصفحه 60
‏   ب) درجه ایشان که از سرهنگی به سرگردی تنزل داده شده است مجدداً‏‎ ‎‏ارتقا یابد.‏

‏   ج) طرح خود را برای عملیات آماده سازد.‏

‏   به محض دیدن حکم، احساس کردم که اجرا شدنی نیست، چون در مقابل‏‎ ‎‏بنی صدر و عواملش قرار داشتم. پیش بینی من درست از آب در آمد. بنی‏‎ ‎‏صدر این حکم را آورده بود خدمت حضرت امام که «ببینید در غیاب من‏‎ ‎‏توطئه کرده، شورا تشکیل داده و تصمیم گرفته اند». ‏

‏   بعضی هم نقل کرده اند که گفته است: «یا جای من است یا جای این‏‎ ‎‏شخص»!‏

‏   حضرت امام با در نظر گرفتن شرایط زمانی و همچنین برخورد سنجیده ای‏‎ ‎‏که با بنی صدر به عنوان اولین رئیس جمهور داشتند، یک پیام تاریخی با این‏‎ ‎‏مضمون صادر کردند: «رئیس جمهور می تواند حتی مصوبات شورای عالی‏‎ ‎‏دفاع را در صورتی که صلاح بداند اجرا نکند». این خود از بالاترین قدرتهایی‏‎ ‎‏بود که امام به کسی داده بودند. من تعبیرم این بود که بنی صدر را به نقطه اوج‏‎ ‎‏برده اند و اگر زمین بخورد دیگر نمی تواند بلند شود! یعنی حداکثر اختیارات را‏‎ ‎‏به وی تفویض کردند. البته این پیام اثر نامطلوبی روی بعضی نیروهای خط‏‎ ‎‏امام به جای گذاشت و آنها را خیلی نگران و ناراحت نمود. ولی با توجه به‏‎ ‎‏علاقه آنها به حضرت امام و اعتماد و اطمینانشان به نظرات و تصمیمات آن‏‎ ‎‏حضرت حرفی نزده و فقط ابراز می کردند که چرا امام اینطور برخورد‏‎ ‎‏می کند؟ متاسفانه این افراد به صبر امام توجه نداشتند و شاید درک نمی کردند‏‎ ‎‏که امام دارد با چه درایتی با مساله برخورد می کنند که خالی از هر گونه افراط‏‎ ‎‏و تفریط باشد و در واقع با دلسوزی و صبر دارند به هدایت بنی صدر‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 61
‏می پردازند تا اگر تمکین نکرد، زمینه برای اقدام انقلابی و عزل وی فراهم آید.‏‎ ‎‏برخی نمایندگان مجلس هم ناراحت بودند و مطرح می کردند که «چرا امام‏‎ ‎‏اینقدر اختیارات به بنی صدر می دهند؟» لاکن بعدها فهمیدیم که آخرین حکم‏‎ ‎‏مصوبۀ شورای عالی دفاع که اجراء نشد همان حکم من بود که اگر اجرا می شد‏‎ ‎‏برای بنی صدر به عنوان یک رئیس جمهور و فرمانده کل قوا بسیار گران تمام‏‎ ‎‏می شد. به هر صورت بعد از آن پیام چیزی نگذشت که حکم عزل بنی صدر از‏‎ ‎‏فرماندهی کل قوا صادر شد.‏

‏   در اینجا باید حاشیه ای بزنم به سفارشات شهید بزرگوار حضرت آیت اللّه ‏‎ ‎‏بهشتی در بارۀ درگیری من و بنی صدر در آن زمان در اوج بدگوییهایی که بنی‏‎ ‎‏صدر نسبت به آن شهید بزرگوار روا می داشتند، ایشان بنده را به آرامش و‏‎ ‎‏سکوت دعوت فرموده و توصیه می کردند که مبادا در سخنرانیها از بنی صدر‏‎ ‎‏مطلب منفی انعکاس دهید، به هر حال وی هنوز رئیس جمهور است. ‏

‏   حال می توان دریافت که چه تقوایی در آن شهید مظلوم وجود داشت که‏‎ ‎‏علی رغم توطئه های بنی صدر علیه ایشان باز هم برای وی به عنوان رئیس‏‎ ‎‏جمهور احترام قائل بودند. پس از آن نشست با آیت اللّه بهشتی خداوند هم‏‎ ‎‏توفیق داد و من در سخنرانیهای خود توصیۀ ایشان را اجرا می کردم و اگر‏‎ ‎‏اصرار می شد که توضیح بدهم که درگیری من با بنی صدر چه بوده، من به‏‎ ‎‏اشاره فقط می گفتم که مساله بین من و بنی صدر یک مساله قانونی بود و‏‎ ‎‏حضرت امام هم تاکید بر اجرای قوانین و مقررات داشتند و به همین جمله‏‎ ‎‏بسنده می کردم. پس از مدتی من به وسیله شهید رجائی احضار شدم. با همه‏‎ ‎‏اکراهی که در پذیرش به بازگشت داشتم، چون احساس می کردم هنوز با من‏‎ ‎‏همکاری نخواهد شد، قبول کردم که مجدداً به منطقه بروم چون ایشان‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 62
‏فرمودند که «امام نظرشان این است که شما بروید و شهرهای بوکان و اشنویه را‏‎ ‎‏هم آزاد کنید». الغرض من به منطقه رفتم و قرارگاه سیدالشهدا را در ارومیه‏‎ ‎‏تشکیل دادم و به لطف خداوند در عرض 44 روز شهرهای اشنویه و بوکان‏‎ ‎‏هم آزاد شدند. پس از آن، حکم اینجانب برای فرماندهی نیروی زمینی صادر‏‎ ‎‏شد. لذا از آن موقع به بعد وارد صحنه جنگ تحمیلی شدم. ‏

‏   این ماجرا، مرا با نحوۀ پایبندی حضرت امام به قانون آشنا ساخت، وقتی‏‎ ‎‏پای قانون به میان می آمد، امام دیگر هیچ کس و هیچ چیز برایشان مطرح نبود.‏‎ ‎‏دوست، آشنا، بزرگان، اعضای شورای عالی دفاع همه که می رفتند خدمت‏‎ ‎‏امام، امام فقط با یک جمله کوتاه اشاره می کردند که «ایشان لغو دستور کرده‏‎ ‎‏است». خیلی مساله مهمی است، با یک اشارۀ حضرت امام همه چیز تغییر‏‎ ‎‏می کرد ولی امام مایل نبودند که خلاف قانون عمل شود. البته ضمن اینکه من‏‎ ‎‏کاملاً حس می کردم که ایشان محبت هم دارند، یعنی در کمال رافت و‏‎ ‎‏مهربانی نسبت به ما و همه، خواهان اجرای قانون بودند.‏

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 63