بخشی از حساسترین و مهمترین ماموریتهای من، به پیش از آغاز جنگ تحمیلی، یعنی به درگیری با ضدانقلاب باز می گردد. بنابراین خاطرات آن را هم نمی توان و نباید نادیده گرفت، پایۀ رزم ما، آشنایی با اصول جنگیدن در راه خدا و درک رموز پیروزی، آن هم تحت فرماندهی حضرت امام (ره) نیز به آن زمان مربوط می شود یعنی هنگام شکل گیری ارتباط معنوی بین ما، به عنوان رزمنده و ایشان به عنوان فرمانده.
با این مقدمه برمی گردم به صحنه کردستان. چندی پس از پیروزی انقلاب، زمانی که تمام شهرهای کردستان از سنندج گرفته تا مریوان، دیوان دره، سقز، سردشت، بانه، بوکان، مهاباد و تقریباً پیرانشهر و قسمتی از نقده در دست ضد انقلاب بود، آشوب سراسر منطقه را فرا گرفته و ضد انقلاب هم کنترل شهرها را در دست داشت. همه محورها و در نتیجه پادگانهای ارتش در شهرهای فوق در محاصرۀ ضد انقلاب بود. حتی یکی از پادگانها ـ پادگان مریوان ـ هم تحت فشار شدید سقوط کرده بود. خلاصه وضع اسف باری که ایجاد شده بود، با محوریت فرد بی لیاقتی بنام بنی صدر، که به هیچ وجه به صحنه های حقیقی بخشهای مختلف کشور آگاه و بصیر نبود، تاسف بارتر نیز می نمود. البته در اینجا قصد یادآوری جزء جزء خاطرات کردستان را ندارم، بلکه فقط با ذکر یک مقدمه می خواهم چگونگی شکل گیری اولین دیدار خود با حضرت امام و به دنبالش چگونگی برخورد من با بنی صدر (با صدور اعلامیه)
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 53
و انتقاد از ایشان نزد حضرت امام را برایتان بازگو نمایم... . در اولین اقدام به کمک نیروهای داوطلب ارتشی و سپاهی که بنده نیز افتخار همراهی با آنها را داشتم، پس از 28 روز جنگ شبانه روزی، به یاری خدا توانستیم سنندج را از دست نیروهای ضدانقلاب بازپس بگیریم. شهر به دست یاران انقلاب افتاد. خبر مسرت بخش بود و من به شخصه قصد داشتم برای اینکه به امام بزرگوارمان اطمینان بدهم که رزمندگان در صحنه هستند و با قاطعیت با دشمنان برخورد می کنند، به محضرشان برسم.
این اولین باری بود که با حضرت امام(ره) دیدار می کردم، آن هم به طور خصوصی با جمع کوچکی از برادران. مترصد فرصتی بودم که تا در وقت مناسب خدمت ایشان عرض کنم که آقا نگران نباشید، انشاء اللّه نبرد را ادامه خواهیم داد و مشکلات حل خواهد شد. در همین حال و هوا پس از گزارش کوتاهی که خدمت ایشان ارائه شد، امام مکثی کرده و تذکر دادند که: «صبور باشید، محکم بایستید خودتان را همین طور قوی نگهدارید، انشاءاللّه آنها ـ ضد انقلاب ـ سرکوب می شوند، به هیچ وجه نگران نباشید.» اگر چه من در آن مجلس مجالی نیافتم تا صحبتی کنم که اصلاً لازم هم نبود، شاید در درون خجالت هم کشیدم که من می خواستم مطلبی بگویم که مثلاً امام روحیه پیدا کند، اما ایشان دارند به ما روحیه می دهند. اینجا بود که من با عرفان خاص امام برای اولین بار آشنا شدم و چیزی را لمس کردم که تا آن روز هرگز احساس نکرده بودم.
باید یادآوری کنم که خاطرات من در رابطۀ با نبرد در کردستان مربوط به دورانی است که خود من در آنجا حضور داشتم و در واقع این کل تاریخچۀ آن وقایع نمی باشد. به هر حال بعد از حدود سه ماه تمام شهرها آزاد شد. فقط
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 54
برای اینکه درک کنیم نیروها چگونه کار کردند، کافی است اشاره کنم ما کار یک سال را به طور فشرده در سه ماه انجام دادیم. یعنی تقریباً همه 24 ساعته کار می کردند. البته به لطف خدا ترکیب مقدسی از نیروهای ارتشی و سپاهی و داوطلب مردمی و پیشمرگان کرد مسلمان و جهادگران با روحیه ای بالا در منطقه حضور داشتند. همه همراه و همپا بودند. وقتی گزارش پیروزیهای ما به تهران و رئیس جمهور وقت (بنی صدر) رسید، برای ایشان خیلی غیر منتظره بود. او از اینکه در زمان وی چنین موفقیتی صورت گرفته بسیار خشنود بود و به همین سبب توجه زیادی به ما نشان داد، به طوری که وقتی برای ریشه کن کردن ضد انقلاب پیشنهاد شد قرارگاهی در منطقه تشکیل شود و تا کرمانشاه گسترش یابد، بلافاصله آن را تایید کرد و حتی بنده را که سرگرد بودم، درجه موقت سرهنگی داد تا بتوانم فرماندهی قرارگاه را بعهده بگیرم. این اولین ماموریت رسمی من بود. تا آن موقع من در واقع به طور غیر رسمی در صحنه فعالیت داشتم. گرچه در هر صحنه که حضور داشتم همه نیروها اعم از سپاهی و ارتشی به من عنایت داشتند و حرفم را گوش می کردند و در واقع بدون ابلاغ رسمی، فرماندهی می کردم و خداوند هم توفیق داده بود، همه همدل بودیم و در جوی صمیمی فعالیت داشتیم و مشکلی هم پیش نمی آمد. به دنبال آن ابلاغ، نیز قرارگاه عملیاتی غرب کشور را برای اولین بار در کرمانشاه تشکیل دادیم. اما متاسفانه هنوز چیزی از شروع طرحمان نگذشته بود که توطئه ها آغاز گردید. نجواها و اطلاعات نادرست به بنی صدر، مشکلات جدی پیش آورد، خصوصاً اینکه وی فردی دهن بین بود و به حرفهای معمولی توجه جدی معطوف می کرد. از این رو من احساس کردم که عرصه بر ما به تدریج تنگتر می شود و همین گونه هم شد. البته ماهیت بنی صدر هم کم کم برای همه
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 55
روشنتر می شد، مردم روز به روز بهتر او را می شناختند و مقابلش موضع می گرفتند. خصوصاً پس از آنکه شهید مظلوم آیت اللّه دکتر بهشتی (ره) از طرف وی مورد توهین قرار گرفت، تفرقه و کارشکنی ایشان بیشتر برملا گردید. اینجا بود که ما از قرارگاه نظامی اعلامیه ای دادیم و در آن اعلامیه مطرح کردیم که در حالیکه ما در اینجا تلاش می کنیم و می جنگیم چرا باید در پشت جبهه چنین مسائل اختلاف افکنانه پیش آید؟ مضمون این اعلامیه برای بنی صدر بسیار گران تمام شد و از همان جا رسماً در مقابل من موضع گرفت که البته این نیز توفیق الهی برای من بود. اندک زمانی پس از صدور اعلامیه دیدم از طرف بنی صدر فردی بنام سرهنگ عطاریان آمد که قرارگاه را از من تحویل بگیرد و حکمی در دست داشت که کاملاً قانونی بود. برطبق آن من باید قرارگاه را به وی تحویل می دادم و فقط در محدودۀ کردستان مسئولیت می پذیرفتم. وسایلم را جمع کردم که به طرف سنندج بروم، اما با تقدیر الهی که نمی شود مقابله کرد. درست چند ساعت پس از تحویل قرارگاه، جنگ تحمیلی آغاز شد. وضع منطقه طوری شد که آن سرهنگ دست به دامن من شد تا برای دفاع، نیرو و تجهیزات در اختیارش بگذارم. من هم به حسب وظیفه وجدانی و به انگیزه دفاع در مقابل تجاوز دشمن، تنها گردان تحت امر خود ـ گردان 110 از لشکر 77 خراسان ـ را به او واگذار کردم. گرچه او در اولین درگیری و برخورد، این یگان را نیز تارومار کرد ولی در هر صورت من به وظیفه عمل کرده بودم.
برای انجام مسئولیت جدید به سنندج رفتم و فعالیت خود را در آنجا آغاز نمودم. بعد از مدتی حکمی دیگر صادر شد مبنی بر اینکه می بایست من مسئولیت فرماندهی کردستان را به فرماندۀ لشکر کردستان که در آن زمان
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 56
تحت امر خود من بود، تحویل دهم. طی دو حکم متوالی محدودۀ فرماندهی من ابتدا کوچک و سپس کاملاً سلب و محو شده بود. من شدم مشاور عملیاتی فرمانده لشکری که خودم منصوب کرده بودم. در اینجا بود که یک برخورد صادقانه کردم. هر چند حرکتم کمی تند بود ولی مکنونات قلبی بود که بروز می کرد و آن چیزی بود که ایمان داشتم و می دانستم، کاملاً درست است.
من در مقابل حکم دوم ایستادم زیرا احساس کردم این یک توطئه است و اگر صحنه را خالی کنم، ضد انقلاب پس از آن همه خونریزی، دوباره برمنطقه حاکم می شود. این شد که جواب دادم همین جا در مسئولیتم باقی می مانم تا شورای عالی دفاع تصمیم بگیرد. مشاجره ای هم در باره این واکنش بین من و فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش به وجود آمد. وی صریحاً گفته بود «دستور باید اجرا شود» و من در پاسخ نوشتم چون اینجانب با حکم شورای عالی دفاع منصوب شده ام، حکم تحویل مسئولیت را نیز باید شورای عالی دفاع صادر نماید. آنها این مشاجرات مکاتبه ای را به عنوان لغو دستور تلقی کردند که مطابق مقررات نظامی مجازات سنگینی دارد و آن را به محضر امام بردند. حضرت امام نیز که فقط در یک دیدار کوتاه خدمتشان رسیده بودم، مرا به اسم نمی شناختند. خلاصه ایشان فرموده بودند: «اگر فکر می کنید که مثلاً ایشان تخلف کرده اند، شما طبق مقررات برخورد کنید» بنی صدر هم بلافاصله دستور ترک آنجا را برای من صادر کرد. طبیعی بود که می توانستند مرا به مراجع قانونی تحویل دهند. البته من هم به طور پیوسته با تهران مخصوصاً با حضرت آیت اللّه خامنه ای که در آن موقع هم معاون وزیر دفاع و هم نمایندۀ حضرت امام در شورای عالی دفاع بودند، مشورت داشتم و تلفنی در تماس بودم. در آخرین تماس از منطقه نیز به ایشان عرض کردم که اوضاع خراب
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 57
شده و به هم ریخته است و به من می گویند اینجا را ترک کنم، حال چه باید بکنم؟ ایشان فرمودند: «آنجا را ترک کنید و به تهران بیایید».
من با حالتی نگران به تهران آمدم. چون دلم رضایت نمی داد تا صحنه ای را که نبردش ناتمام مانده، ترک کنم. گرچه ضدانقلاب را تارانده بودیم ولی برای پاکسازی آنها از کوهستانها و محورهای مواصلاتی باید نبرد ادامه پیدا می کرد. خلاصه با یک پریشانحالی به تهران آمدم. در خانه بودم که به من زنگ زدند. جناب آقای هاشمی رفسنجانی بود که طی تماس تلفنی گفتند: ائمه جمعه برجسته ای چون آیت اللّه دستغیب، آیت اللّه صدوقی، آیت اللّه اشرفی اصفهانی، آیت اللّه طاهری و آیت اللّه مدنی به اتفاق خدمت حضرت امام رسیده اند. در آن موقع آقای منتظری هم از قم به تنهایی به محضر امام رفته بودند و همۀ این عزیزان در مقام شفاعت واسطه شده بودند «که آقا این کار خطرناک است و باید فلانی(بنده) به سر کارش برگردد چرا که نبرد ناتمام مانده است و ...». به اصطلاح همه داشتند تلاش می کردند و فشار می آوردند. پس از آن جناب آقای هاشمی رفسنجانی اشاره کردند که فلانی، ما همه رفتیم خدمت حضرت امام برای بازگرداندن شما ولی نتیجه ای نگرفتیم، ایشان تصمیم مشخصی نگرفتند که مساله حل بشود، شما خودتان بروید پیش حضرت امام. من راستش پشت تلفن کمی خنده ام گرفت، گفتم: چطور می شود شما بزرگان انقلاب رفتید خدمت امام و امام پاسخ ندادند و آن وقت بنده بروم خدمتشان، تا مساله حل شود؟!... تازه اصلاً بنده تا به حال به صورت خصوصی با ایشان صحبتی و ملاقاتی نداشته ام.
ایشان فرمودند: نه، بروید، امام یک علاقه خاصی به رزمندگان دارند، اگر خودشان با مطالب شما آشنا شوند، بهتر می توانند تصمیم بگیرند.
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 58
گفتم: چگونه بروم؟
گفتند: من برای شما وقت می گیریم.
خلاصه اینطوری بود که زمینه آن نشست تاریخی اینجانب با حضرت امام فراهم شد. سرانجام به من اطلاع دادند که فلان روز فلان ساعت به محضر امام بروید. آن موقع یادم هست که من دچار سانحه شده و با عصا راه می رفتم. با لباس چریکی و پای گچ گرفته ای که میله در آن بود، در جماران خدمت امام (ره) رسیدم. از لحظه ورود تا لحظه خروج چیزی حدود هفده دقیقه طول کشید. بگذریم از اینکه اولین دیدار خصوصی خیلی برایم سخت بود؛ خصوصاً با آن ابهتی که امام داشتند، بیان همه مطالب در حضور ایشان، کار دشواری می نمود ولی دعایی خواندم و مطالبم را دسته بندی کردم و خیلی منظم و مرتب سیر تاریخی حرکت نیروهای مؤمن را در ارتش و پیوندشان با بچه های سپاه و عزیمتشان به منطقه کردستان و موفقیتها و ... را برایشان توضیح دادم و گفتم که اکنون نبرد در آستانه پیروزی بر ضد انقلاب، ناتمام رها شده و بنده را معزول کرده اند، کار هم ناتمام است از این رو نباید اکنون من در تهران باشم. عین عبارتی که حضرت امام فرمودند یادم هست چون اغلب در جلساتی که من با ایشان داشتم رهنمودهایشان را یادداشت می کردم و تکرار می نمودم تا برایم ملکه شود. امام فرمودند: «همان طوری که می دانید نمایندۀ من در ارتش آقای بنی صدر است، ایشان تا چند لحظۀ دیگر قرار است اینجا بیایند و شما هم اینجا بمانید که حضوراً مطالب را مطرح کنید». ناگهان به دنبال این فرمایش حضرت امام و آوردن نام بنی صدر، حالتی به من دست داد مانند فرزندی که نزد پدرش گله کند، خدمت حضرت امام عرض کردم: آقا ما هر چه می کشیم از ایشان است، ایشان نه مغز نظامی دارد و نه حرف نظامیان
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 59
مشاور را گوش می کند. اطرافیانش هم آدمهای خشک فکر و کم تعهدی هستند، این است که ما خود به خود با ایشان به نتیجه نمی رسیم. امام وقتی دیدند من اینطور عرض کردم، یک تاملی کردند و فرمودند: «بسیار خوب شما بروید، من تذکر خواهم داد».
من خداحافظی کردم و مرخص شدم، حالا پیامد این ملاقات چه بود، شما می توانید سرنخش را در صحیفه نور بیابید، بعضی مدارکش هم نزد خود من موجود است. شاید دو روز نگذشت که از طرف آیت اللّه خامنه ای به من ابلاغ شد «شما ساعت فلان بیایید و در جلسه شورای عالی دفاع شرکت کنید.» واضح بود که دستور تشکیل جلسه شورای عالی دفاع برای اخذ تصمیم در مورد من صادر شده بود، در جلسه دیدم اغلب آقایان از جمله شهید رجائی (رحمت اللّه علیه)، شهید محمد منتظری، آقای پرورش و خود حضرت آیت اللّه خامنه ای و ... که حضور دارند، قلباً طرفدار من هستند. قبل از اینکه وارد بحث اصلی جلسه شویم، یک دور تاریخچه کردستان را روی نقشه برایشان توضیح دادم. جزء به جزء عملیاتهای انجام شده را تشریح کردم. نظرات خودم را در باره آن طرح و پشتیبانی از آن در محور مریوان و پنجوین ارائه دادم. پس از سخنان من رای گرفتند و نظریات و پیشنهادهایم با اکثریت قاطع مورد پذیرش قرار گرفت، صبح روز بعد نامه مصوبۀ شورای عالی دفاع را که در غیاب بنی صدر صادر شده بود، به در خانۀ ما آوردند، که الان هم موجود است. لازم به ذکر است که این نامه نتیجه طبیعی جلسه شورای عالی دفاع و آن هم در نتیجه ملاقات اینجانب با حضرت امام بود. حکمی که صادر شد خیلی روشن بود، دو سه بند داشت که مضمون آن چنین است:
الف) صیاد شیرازی به قرارگاه برگردد.
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 60
ب) درجه ایشان که از سرهنگی به سرگردی تنزل داده شده است مجدداً ارتقا یابد.
ج) طرح خود را برای عملیات آماده سازد.
به محض دیدن حکم، احساس کردم که اجرا شدنی نیست، چون در مقابل بنی صدر و عواملش قرار داشتم. پیش بینی من درست از آب در آمد. بنی صدر این حکم را آورده بود خدمت حضرت امام که «ببینید در غیاب من توطئه کرده، شورا تشکیل داده و تصمیم گرفته اند».
بعضی هم نقل کرده اند که گفته است: «یا جای من است یا جای این شخص»!
حضرت امام با در نظر گرفتن شرایط زمانی و همچنین برخورد سنجیده ای که با بنی صدر به عنوان اولین رئیس جمهور داشتند، یک پیام تاریخی با این مضمون صادر کردند: «رئیس جمهور می تواند حتی مصوبات شورای عالی دفاع را در صورتی که صلاح بداند اجرا نکند». این خود از بالاترین قدرتهایی بود که امام به کسی داده بودند. من تعبیرم این بود که بنی صدر را به نقطه اوج برده اند و اگر زمین بخورد دیگر نمی تواند بلند شود! یعنی حداکثر اختیارات را به وی تفویض کردند. البته این پیام اثر نامطلوبی روی بعضی نیروهای خط امام به جای گذاشت و آنها را خیلی نگران و ناراحت نمود. ولی با توجه به علاقه آنها به حضرت امام و اعتماد و اطمینانشان به نظرات و تصمیمات آن حضرت حرفی نزده و فقط ابراز می کردند که چرا امام اینطور برخورد می کند؟ متاسفانه این افراد به صبر امام توجه نداشتند و شاید درک نمی کردند که امام دارد با چه درایتی با مساله برخورد می کنند که خالی از هر گونه افراط و تفریط باشد و در واقع با دلسوزی و صبر دارند به هدایت بنی صدر
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 61
می پردازند تا اگر تمکین نکرد، زمینه برای اقدام انقلابی و عزل وی فراهم آید. برخی نمایندگان مجلس هم ناراحت بودند و مطرح می کردند که «چرا امام اینقدر اختیارات به بنی صدر می دهند؟» لاکن بعدها فهمیدیم که آخرین حکم مصوبۀ شورای عالی دفاع که اجراء نشد همان حکم من بود که اگر اجرا می شد برای بنی صدر به عنوان یک رئیس جمهور و فرمانده کل قوا بسیار گران تمام می شد. به هر صورت بعد از آن پیام چیزی نگذشت که حکم عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا صادر شد.
در اینجا باید حاشیه ای بزنم به سفارشات شهید بزرگوار حضرت آیت اللّه بهشتی در بارۀ درگیری من و بنی صدر در آن زمان در اوج بدگوییهایی که بنی صدر نسبت به آن شهید بزرگوار روا می داشتند، ایشان بنده را به آرامش و سکوت دعوت فرموده و توصیه می کردند که مبادا در سخنرانیها از بنی صدر مطلب منفی انعکاس دهید، به هر حال وی هنوز رئیس جمهور است.
حال می توان دریافت که چه تقوایی در آن شهید مظلوم وجود داشت که علی رغم توطئه های بنی صدر علیه ایشان باز هم برای وی به عنوان رئیس جمهور احترام قائل بودند. پس از آن نشست با آیت اللّه بهشتی خداوند هم توفیق داد و من در سخنرانیهای خود توصیۀ ایشان را اجرا می کردم و اگر اصرار می شد که توضیح بدهم که درگیری من با بنی صدر چه بوده، من به اشاره فقط می گفتم که مساله بین من و بنی صدر یک مساله قانونی بود و حضرت امام هم تاکید بر اجرای قوانین و مقررات داشتند و به همین جمله بسنده می کردم. پس از مدتی من به وسیله شهید رجائی احضار شدم. با همه اکراهی که در پذیرش به بازگشت داشتم، چون احساس می کردم هنوز با من همکاری نخواهد شد، قبول کردم که مجدداً به منطقه بروم چون ایشان
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 62
فرمودند که «امام نظرشان این است که شما بروید و شهرهای بوکان و اشنویه را هم آزاد کنید». الغرض من به منطقه رفتم و قرارگاه سیدالشهدا را در ارومیه تشکیل دادم و به لطف خداوند در عرض 44 روز شهرهای اشنویه و بوکان هم آزاد شدند. پس از آن، حکم اینجانب برای فرماندهی نیروی زمینی صادر شد. لذا از آن موقع به بعد وارد صحنه جنگ تحمیلی شدم.
این ماجرا، مرا با نحوۀ پایبندی حضرت امام به قانون آشنا ساخت، وقتی پای قانون به میان می آمد، امام دیگر هیچ کس و هیچ چیز برایشان مطرح نبود. دوست، آشنا، بزرگان، اعضای شورای عالی دفاع همه که می رفتند خدمت امام، امام فقط با یک جمله کوتاه اشاره می کردند که «ایشان لغو دستور کرده است». خیلی مساله مهمی است، با یک اشارۀ حضرت امام همه چیز تغییر می کرد ولی امام مایل نبودند که خلاف قانون عمل شود. البته ضمن اینکه من کاملاً حس می کردم که ایشان محبت هم دارند، یعنی در کمال رافت و مهربانی نسبت به ما و همه، خواهان اجرای قانون بودند.
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 63