در سمت فرماندهی نیروی زمینی ارتش اولین عملیاتی که انجام دادیم،
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 67
عملیات طریق القدس بود. هدف هم این بود که بتوانیم در تنگ چزابه، بین نیروی دشمن در خاک خودش و بخشی از نیروهایش که در داخل سرزمین ما بود، شکاف بیندازیم. از طرفی آنجا بخشی از مرز ما بود که از خود تنگ چزابه تا رودخانه نیسان که به هورالعظیم می ریخت و به مانع هور برخورد می کرد، از موقعیتی برخوردار بود که ما برای نگهداری خط در آنجا به نیروی زیادی احتیاج نداشتیم؛ چون موانع طبیعی خودش کمک می کرد. لذا از این طریق ما در به کارگیری نیروها صرفه جویی می کردیم و برای عملیات بعدی که فتح المبین بود، بهتر می توانستیم آماده شویم. عملیات با یاری خداوند متعال و همت رزمندگان اسلام به خوبی انجام شد و بخش عمده ای از منطقه در همان شب اول آزاد گردید. ما خودمان را به نزدیکی چزابه رساندیم و بعد عملیات را ادامه دادیم تا اینکه تنگه را از دشمن باز پس گرفتیم. در مراحل بعدی عملیات بخش دیگری در زیر رودخانه سابله و غرب سوسنگرد را که در تصرف دشمن باقی مانده بود، آزاد کردیم. پس از طی این مراحل، شرایط سختی را در پیش رو داشتیم، زیرا بعد از اینکه به اهداف خودمان رسیدیم، دشمن در چزابه با ریختن آتش بسیار سنگین شبانه روزی روی نیروهای ما که در سه خط پشت سر هم مستقر شده بودند، تلفات سنگینی به ما وارد کرد و هدفش این بود که نیروهای ما را در آنجا از هم بپاشد و مجدداً برای بازپسگیری بخشی که ما آزاد کرده بودیم پیشروی کرده و آنجاها را دو مرتبه متصرف بشود. وضعیت بسیار نگران کننده بود، تلفات سنگینی بر ما تحمیل شده و نیرویی که بخواهد جایگزین این برادران اعم از ارتشی و سپاهی بشود، وجود نداشت. شاید به خاطر زیر آتش سنگین بودن در آن محور، ما بیشتر از 1800 نفر شهید دادیم فقط برای اینکه خط را نگه داریم. برای
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 68
رهایی از این بن بست، شب قرار گذاشتیم که یک جلسه فوق العاده بین ارتش و سپاه یعنی قرارگاه خودمان در سوسنگرد داشته باشیم. یکی از این ساختمانهایی را که سالمتر بود انتخاب کرده و مستقر شدیم. بیش از سه، چهار ساعت بحث ادامه پیدا کرد، ولی هیچ نتیجه مثبتی از بحثها گرفته نشد. شهید غیرتمندی داشتیم که طلبه جوانی بود به نام شهید مصطفی ردّانی پور و ایشان در محور چزابه مسئولیت داشت. چهره خیلی مخلصی بود که بعدها هم از فرماندهان لشکر امام حسین (ع) شد. ایشان که در جلسه شرکت داشت، گفت: برادرها، شما حرفهایتان را زدید، بحث هایتان را کردید، دیگر فکر نمی کنم چیز جدیدی داشته باشید، اگر موافق باشید به یک دعای توسل بنشینیم. همه قلباً برای این کار آمادگی داشتیم چون واقعاً درمانده شده بودیم و دعای توسل هم همیشه برای همین شرایط است که واقعاً انسان از همه جا می بُرَد و در می یابد باز هم همان خداست که باید یاریش کند، باز هم همان کسانی که در نزد خدا آبرویی و عزتی دارند مثل ائمه اطهار (ع)، هستند که باید دستمان را بگیرند. جایتان خالی، چراغها خاموش شد، خود شهید ردّانی پور شروع کرد به دعا خواندن. همه به شدت برانگیخته شده بودند و دلشان شکسته بود. من متوجه شدم پشت سرم یکی بیشتر از همه با شدت گریه می کند. حالت او مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد. برگشتم که ببینم کیست که اینقدر حال خوشی پیدا کرده است. دیدم سرتیپ شهید نیاکی فرمانده لشکر 92 زرهی ارتش بود که 54 سال داشت. ایشان آن موقع چند سال اضافه بر خدمت متعارف سی ساله، خدمت کرده و به خوبی پابرجا مانده بود و سلسله مراتب اداری را به خوبی رعایت کرده وظیفه خود را درست انجام می داد. خلاصه چهرۀ عجیبی بود. دیدم دستمال بزرگی را روی صورتش گذاشته و چنان گریه
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 69
می کند که من در خودم احساس حقارت کردم. با خودم گفتم: خوش به حال این جور افراد،اینها وضعشان خیلی بهتر از ماست! لذا احساس حقارت می کردم. پس از مدتی وضع در چزابه به حال عادی برگشت و ما الحمدللّه از آن مخمصه نجات پیدا کردیم و وضعیتمان خوب شد و دیگر آن مشکل را نداشتیم.کم کم می رفتیم که خودمان را برای عملیات فتح المبین آماده کنیم. اما خاطره این دعای توسل در ذهنم مانده بود. مدتی بعد به تهران آمدم، فرصتی شد که به طور خصوصی خدمت امام (ره) برسم. از وضعیتمان و امیدواری به آینده و اینکه وضعمان به خوبی جلو می رود و مشکلی که در عملیات طریق القدس داشتیم که بحمداللّه رفع شد و... گزارشی خدمتشان ارائه کردم و حیفم آمد که از آن شب خاص و خاطره آن دعای توسل به حضرتشان اشاره ای نداشته باشم. از بیان این مطلب هدف هم داشتم. می دانستم ارتشی ها به حضور روحانیون در جبهه نیاز مبرم دارند. علت آن هم این بود که در زمان طاغوت نه تنها به هیچ وجه راهگشایی برای مسائل عقیدتی نداشتند، بلکه سد و مانع هم داشتند و نمی گذاشتند پیوند آنها با اسلام و روحانیت و مردم برقرار شود. خواستم این را خدمت امام بگویم و از ایشان رهنمود بگیرم که ما چه کنیم که بتوانیم از این تحولاتی که خداوند در انسانها ایجاد می کند، بهره برداری مناسبتر و بهتر داشته باشیم. با این نیت و ذهنیت خدمت امام عرض کردم که آیا اجازه می دهید خاطره ای بگویم؟ ایشان اجازه فرمودند. عرض کردم که ما در جبهه ها کراماتی می بینیم، نه فقط به آن مفهوم که بر دشمن غلبه می کنیم و صحنه را از دستش می گیریم و این جای خودش، ولی از این مهمتر دیدن آدمهای تحول یافته است. فرمانده ای 54 ساله در لشکر داریم که عمده خدمتش را که شاید به اندازه سن بنده باشد، در زمان طاغوت
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 70
گذرانده است و اینک آنطور متحول شده که در یک جلسه دعای توسل می بینیم که او دلش از همه ما هم بهتر می شکند. این چه تحولی است که خداوند به این انسانها می دهد؟ امام حرف بنده را قطع کردند و مطلبی فرمودند که هیچ وقت از ذهن و قلبم پاک نمی شود. فرمودند: «این اصل رجعت انسان است به فطرتش.»
این جمله را من همین طور حفظ کردم و حقیقتاً هم در جان من اثر کرد. این عبارت آنقدر گیرا بود که برای همیشه در عمق خاطرم نقش بسته است. دید عرفانی امام نسبت به تحولی که در انسان رخ می دهد، در همین بیان کوتاه به خوبی نمایان است که «این اصل رجعت انسان است به فطرتش، چون آنها حقیقت را دیده اند و قلبشان روشن شده است و به حقیقت روی آورده اند». بعد با همان حالت خضوع و فروتنی که همیشه داشتند فرمودند: «من که دستم از همه جا کوتاه است، نمی توانم که کاری بکنم» و سپس یکی از علما را معرفی کردند و گفتند: «از قول من به ایشان بگویید که به جبهه بهتر برسند.»
امام تاکید فرمودند: «اینها تحولات انسانی است که باید از آنها بهره گرفت.»
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 71