علی صیاد شیرازی

جای نگرانی نیست

‏عملیات بدر، عملیاتی است که بعد از عملیات خیبر و در ادامه همان‏‎ ‎‏عملیات در منطقه هورالعظیم و جزایر مجنون شروع شد. در این عملیات ما از‏‎ ‎‏یک وحدت فرماندهی مخصوص در نیروهای تحت امر قرارگاه کربلا مابین‏‎ ‎‏برادران ارتشی و سپاهی برخوردار بودیم. اینجانب علاوه بر اینکه مسئولیت‏‎ ‎‏فرماندهی را در قرارگاه به همراهی سردار رضایی برعهده داشتم، به شیوه ای‏‎ ‎‏که با هم توافق کرده بودیم، مسئول آموزش عملیات ویژه این بخش هم بودم.‏‎ ‎‏چهار تیپ سازماندهی شده بود. دو تیپ از ارتش و دو تیپ از سپاه. این نیروها‏‎ ‎‏را پانزده شب تا صبح در طول جاده بین اهواز ـ امیدیه حرکت می دادیم. در‏‎ ‎‏این جاده جایی انحرافی ایجاد کرده بودیم که رفت و آمد از آنجا انجام‏‎ ‎‏می شد. آنجا منطقه نظامی اعلام شده بود. آن منطقه را مشابه زمین عملیات هم‏‎ ‎‏نقشه برداری کرده بودیم تا اگر این چهار تیپ بخواهند در یک شب و در‏‎ ‎‏فرصت کمتر از ده دقیقه، انتقال پیدا کنند، درست به مرکز عملیات در جنگ‏‎ ‎‏یعنی به جاده اتوبان الاماره به طرف بصره برسند. فرض ما این بود که بچه ها از‏‎ ‎‏هور عبور کرده، می روند سرپل را می گیرند و خودشان را به رودخانه دجله‏‎ ‎‏می رسانند و چون دجله کم عرض است، سریع عبور می کنند و اتوبان الاماره ـ‏‎ ‎‏بصره را تصرف خواهند کرد. از اینجا باید به طرف شمال و جنوب گسترش‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 80
‏عملیات بدهیم. این طرح ما بود از شمال به طرف «العُذیر» و از جنوب به طرف‏‎ ‎‏«الغُرنه». و حد پیشروی در دو جهت هم العُذیر و الغُرنه مشخص شده بود. اگر‏‎ ‎‏موفق می شدیم و این کار را انجام می دادیم، تقریباً ضمن اینکه جاده شمال به‏‎ ‎‏جنوب عراق را در منطقه مرزی قطع کرده بودیم، بر هورالعظیم و هورالحمار‏‎ ‎‏نیز تسلط پیدا می کردیم و ادامه پیشروی به طرف بصره از آن محور برای ما‏‎ ‎‏تسهیل می شد. قرار بود اگر عملیات پیشرفت داشت چهار تیپ تازه نفس را‏‎ ‎‏سریعاً شبانه با هلی کوپتر شنوک منتقل کنیم به اتوبان تا بتوانند به طرف شمال و‏‎ ‎‏جنوب حرکت کنند و سرعت ما کم نشود. پانزده شب تا صبح بچه ها تمرین‏‎ ‎‏کردند و موفق شدیم که به یک چنین استاندارد زمانی برسیم که شب‏‎ ‎‏هلی کوپتر بتواند پرواز کند و روی هور حرکت نماید و این کار را انجام دهد.‏

‏   عملیات شروع شد و بچه های ما در همان اوایل شب موفق به شکستن خط‏‎ ‎‏شده و سرپل را گرفتند. پیشروی به طرف رودخانه دجله انجام شد ولی در‏‎ ‎‏پشت دجله بچه ها متوقف شدند. البته نه به خاطر اینکه در آن طرف دجله‏‎ ‎‏نیروی زیادی از دشمن بود، بلکه اصلاً خودشان متوقف شده بودند. ما فشار‏‎ ‎‏آوردیم که چرا توقف کردید؟ عبور کنید.اولین گروه به فرماندهی سردار‏‎ ‎‏شهید مهدی باکری حرکت کردند. ایشان سریع رفت که آن طرف سرپل را‏‎ ‎‏بگیرد و این بدان معنی بود که بعد از گرفتن آنجا ما باید تیپ ها را سریع پیاده‏‎ ‎‏می کردیم؛ حالا دیگر تقدیر چه بود، خدا می داند. به آنطرف رود که‏‎ ‎‏می رسند، بر اثر تیراندازی تعدادی از نیروهای دشمن، باکری زخمی می شود.‏‎ ‎‏زمانی که او را به قایق برمی گردانند که به این طرف بیاورند، با آر ـ پی ـ جی‏‎ ‎‏قایق را منهدم می کنند که ایشان به شهادت می رسد و مفقودالجسد هم‏‎ ‎‏می شود. من فکر می کنم همین عاملی شد که دیگر هیچ نیرویی آمادگی پیدا‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 81
‏نکند که به آن طرف دجله برود و چون آمادگی پیدا نکردند، در نتیجه ما در‏‎ ‎‏پشت دجله متوقف شدیم. عملیات در جای نامناسبی متوقف شد و دشمن‏‎ ‎‏هجوم را از شمال ما شروع کرد. مساله برعکس شد. ما قصد داشتیم پیشروی‏‎ ‎‏کرده و به خیال خودمان کلی آزادسازی کنیم، اما نیروهایمان آنجا گرفتار‏‎ ‎‏شدند. پشت سر آنها آب بود و برگشتن به داخل جزایر مجنون را مشکل‏‎ ‎‏می کرد. با قایق هم نمی شد چون آسیب پذیری را افزایش می داد. از آن طرف‏‎ ‎‏هم فشار دشمن داشت تقریباً همه را از بین می برد. با سردار رضایی توافق‏‎ ‎‏کردیم که بنده جلو بروم و اوضاع را از نزدیک بررسی کنم. چون خطر این‏‎ ‎‏بود که ما حدود بیست هزار نفر، اسیر بدهیم. حتی فرماندهانمان هم، همه آن‏‎ ‎‏طرف بودند. فرماندهان لشگرهای ارتش و سپاه همه آن طرف بودند. من‏‎ ‎‏رفتم آنجا. داستان مفصل است. آن شب تا صبح من چه کشیدم، خدا می داند‏‎ ‎‏و بس. چگونه یک تیپ را با هلی کوپتر پیاده کردم. و بعد هم ملاحظه شد که‏‎ ‎‏فقط همین تیپ در دست ما سالم مانده و پنج گردان هم بیشتر ندارد. گردانهای‏‎ ‎‏آن، یکی بعد از دیگری داشت منهدم می شد. من تک تک جلو می فرستادم.‏‎ ‎‏احساس می کردم فرمانده تیپ از فشار ناراحتی لحظه به لحظه هم لاغر‏‎ ‎‏می گردد و هم مویش سفید می شود. بالاخره آخرین گردان هم تمام می شد و‏‎ ‎‏ما دیگر در معرض این بودیم که همگی نابود بشویم. در این زمان به طور‏‎ ‎‏عجیبی دشمن هم متوقف شد و یک قدم هم جلوتر نیامد. این تحولات،‏‎ ‎‏فرماندهان را به یک حالت ناامیدی و دلسردی دچار کرده بود. در یک‏‎ ‎‏کانالی آنها را جمع کردم تا به عنوان فرمانده برای آنها صحبت بکنم. با نهایت‏‎ ‎‏تعجب دیدم بعضی از فرماندهان پیشنهاد می کنند که مثلاً زودتر به آن طرف‏‎ ‎‏هور برویم یا اینکه کم کم عقب نشینی کنیم. من قبول نکردم و گفتم نه این‏‎ ‎
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 82
‏برنامه نیست، بلکه امشب کار داریم، همه باید آماده باشید، باید بریزیم سر‏‎ ‎‏دشمن و دشمن را در همین جا تارومار کنیم. زمینه هم از هر نظر آماده بود.‏‎ ‎‏یعنی این را که می گویم حساب شده و از روی بررسی بود. آنجا جایی نبود که‏‎ ‎‏دشمن بخواهد شرایط تاکتیکی بگیرد، چون یگانهایش همه کلاسیک بودند و‏‎ ‎‏میدان برای جنگ نداشتند. شرایط شب هم برای آنها مناسب نبود. بنابراین‏‎ ‎‏نمی توانستند بجنگند. نیروهای ما بسیجی و ارتشی همه مخلوط بودند و خیلی‏‎ ‎‏خوب می توانستند بریزند سر آنها و همه آنها را تارومار کنند. من با قاطعیت‏‎ ‎‏فرمان آماده شدن برای عملیات را برای اول شب دادم و به همه گفتم بروید‏‎ ‎‏دنبال کارهایتان و آماده بشوید. من منتظر نتبجه کار بودم که، یکدفعه چند نفر‏‎ ‎‏از بچه های سپاه، من را بغل کردند و تا آمدم به خود بجنبم، مرا انداختند توی‏‎ ‎‏قایق. جانشین من هم سردار رحیم صفوی بود که با هم به این منطقه آمده‏‎ ‎‏بودیم، ایشان را هم انداختند توی قایق. بی سیم هم دادند و گفتند شما بروید و‏‎ ‎‏از آن طرف آب، فرماندهی کنید. به اصطلاح دلسوزی کردند که ما اینجا‏‎ ‎‏نمانیم که در معرض ترکش قرار بگیریم یا اسیرمان کنند. من دیگر نمی دانستم‏‎ ‎‏چکار بکنم. اینقدر ناراحت بودم که خدا می داند. (شاید بشود فیلمش را‏‎ ‎‏بدست آورد چون از صحنه فیلمبرداری کردند) من دیدم قایق دارد می رود و‏‎ ‎‏من از نظر روحی فنا می شوم. چون اصلاً آمادگی چنین اقدامی را نداشتم و‏‎ ‎‏منطقی هم نمی دانستم که فرمانده را بدون اراده خودش ببرند عقب. شاید‏‎ ‎‏بیست متر فاصله نگرفته بودیم. که به اصطلاح زدم به سیم آخر و از بالای قایق‏‎ ‎‏شیرجه زدم توی هور، شروع کردم به شنا کردن. چون کلاه آهنی داشتم و‏‎ ‎‏بادگیر و این جور چیزها و به پایم پوتین بود، کار شنا کردن خیلی مشکل شده‏‎ ‎‏بود. بالاخره بچه های سپاه طناب انداختند و من را گرفتند و کشاندند بالا. بالا‏‎ ‎
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 83
‏که آمدم یک مقدار با خشونت سر و صدا کردم، و با حالت تندی گفتم که‏‎ ‎‏شما حق ندارید که فرمانده را بدون اراده خودش از صحنه خارج کنید. من‏‎ ‎‏خودم باید تصمیم بگیرم. خدا رحمت کند شهید حجت الاسلام میثمی را که‏‎ ‎‏اهل اصفهان و مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه بود؛ من دیدم با یک چهره‏‎ ‎‏گشاده، هی زمزمه می کند و از من تشکر می کند که خوب کردی برگشتی چون‏‎ ‎‏روحیه ها همه از بین رفته بود. بلافاصله به فرماندهان گفتم که سریع پیشرفت‏‎ ‎‏کار را به من بگویید که آیا نیروها را برای عملیات شب آماده کرده اید یا خیر؟‏‎ ‎‏متاسفانه فرماندهان گزارشی دادند که تا آن موقع برای من سابقه نداشت. گفتند‏‎ ‎‏کلیه نیروها از دست ما خارج شده و همه از روی پل خیبر دارند به عقب‏‎ ‎‏برمی گردند و ما الآن خودمان با مقدار کمی نیرو هستیم. دیدم دیگر چاره ای‏‎ ‎‏برای این کار نیست. یعنی ما را به یک حالتی رساندند که تصمیم به عقب نشینی‏‎ ‎‏بگیریم. به ناچار دستور عقب نشینی صادر شد و با سرعت عقب نشینی انجام‏‎ ‎‏گردید که البته تا ساعت یک و نیم نیمه شب ادامه پیدا کرد. همه نیروها رفتند و‏‎ ‎‏امکاناتمان را که نمی توانستیم ببریم منفجر کردیم. من خودم آمدم و از روی‏‎ ‎‏پل خیبر پیاده به طرف جزیره مجنون که هفت کیلومتر راه بود، حرکت کردم.‏‎ ‎‏قایقها آمدند و گفتند که ما می توانیم شما را برسانیم. سوار قایق شدیم و سریعتر‏‎ ‎‏رفتیم. یازده ـ دوازده شب به قرارگاه کربلا در داخل جزیره شمالی مجنون‏‎ ‎‏رسیدم. دیدم تعداد زیادی از فرماندهان نشسته و همه عصبانی و ناراحت‏‎ ‎‏هستند و هیچ کس حال صحبت کردن با دیگری را ندارد. حتی یکی از آنها به‏‎ ‎‏من هم پرخاش کرد. از بچه های سپاه بود و من کوتاه آمدم چون دیدم‏‎ ‎‏حالتش، حالت عادی نیست. بعد هم معذرت خواهی کرد. البته همه به این‏‎ ‎‏محاسبه فکر می کردند که ما چه طرحی داشتیم، چه برنامه ای داشتیم که اینطور‏‎ ‎
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 84
‏شد؟ امکانات خوبی را بردیم، لاکن همه چیز به هم ریخته شد، به هم خورد،‏‎ ‎‏و بالاخره اینقدر تلفات دادیم و برگشتیم. هیچ کس با دیگری صحبت‏‎ ‎‏نمی کرد. در آن جمع من سه نوع روحیه را کاملاً تشخیص می دادم. تعداد‏‎ ‎‏زیادی یعنی بیشترین روحیه ها، از هم گسیخته بود و دیگر تاب و توان‏‎ ‎‏نداشتند، خیلی ناراحت بودند. اغلب اینطور بود. روحیه دیگر، روحیه ای بود‏‎ ‎‏که جنبه شیطانی داشت. اینها تعداد قلیلی بودند. بعضی از اینها کسانی بودند که‏‎ ‎‏قبل از عملیات، روی عملیات نظر منفی داده بودند و الآن مثلاً یک طوری‏‎ ‎‏ناخودآگاه احساس خوشحالی می کردند که مثلاً دیدید گفتیم که نمی شود‏‎ ‎‏عملیات کرد. این موضوع گرچه بر زبان آورده نمی شد اما قابل لمس بود.‏‎ ‎‏روحیۀ سوم که از همه کمتر بود و خیلی واقعاً عجیب بود، یک احساس‏‎ ‎‏آرامش و تبعیت از مشیت حضرت حق بود که من این را در یکی ـ دو نفر‏‎ ‎‏بیشتر ندیدم. یعنی همین طور که معلوم بود ناراحت است، یک تبسمی هم بر‏‎ ‎‏لب داشت که مقدرات چگونه واقع شد و ما باید تسلیم این مقدرات باشیم،‏‎ ‎‏چون خدا اینطور خواسته است. در هر صورت ما دیگر دیدیم هیچ کاری از‏‎ ‎‏دستمان برنمی آید. یگانهایی که سازمان یافته رفته بودند، از هم پاشیده‏‎ ‎‏برگشتند. هیچ کس به هیچ کس نیست. هیچ دستور و فرمان هم معنی ندارد. دو‏‎ ‎‏شب بود نخوابیده بودم، همانجا افتادم و خوابیدم. صبح بلند شدم و به سختی‏‎ ‎‏نماز صبح را خواندم. براثر خستگی زیاد دوباره خواب افتادم.وقتی بلند شدم،‏‎ ‎‏دیدم ساعت هفت ـ هشت صبح است، برای مدتی دیدم هیچ کس نیست. پیش‏‎ ‎‏خود گفتم: عقب نشینی ادامه دارد و ما تنها ماندیم و عراقی ها دارند می آیند!‏‎ ‎‏(چون در جزیره مجنون بودیم).آمدم دیدم نه اینها زودتر از ما بلند شده و‏‎ ‎‏رفته اند دنبال کارشان. یکدفعه دیدم پیکی آمد و گفت پیامی از امام دارم. پیام‏‎ ‎
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 85
‏را که خواندم، دیدم چقدر این پیام عجیب است که آدم فقط با یک مقدار‏‎ ‎‏تعمق متوجه می شود که امام چقدر در صحنه بودند. در حالیکه در جماران‏‎ ‎‏بود ولی اینگونه خودش را در صحنه نگه می داشت و فرماندهی و رهبریش را‏‎ ‎‏انجام می داد که چقدر هم کارساز بود. و اما متن پیام حضرت امام:‏

‏بسم اللّه الرحمن الرحیم‏

‏   به فرماندهان سپاه و ارتش بگویید؛ چون گزارش دادند بعضیها ناراحت‏‎ ‎‏هستند؛ (یعنی خبر شب قبل پیش ماست) می خواستم بگویم هیچ جای نگرانی‏‎ ‎‏نیست. البته من برای شهدا و شما دعا می کنم ولی باید همه ما بدانیم که ما تابع‏‎ ‎‏اراده خداوند هستیم. ما از ائمه که بالاتر نیستیم. آنها هم در ظاهر بعضی وقتها‏‎ ‎‏موفق نبودند. هم پیغمبر (ص)، هم امیرالمومنین (ع) هم امام حسن (ع) و امام‏‎ ‎‏حسین(ع). ما که نسبت به مقام اینها چیزی نیستیم. عمده مشیت خداوند است‏‎ ‎‏که هر چه او بخواهد همان خوب است و چون عسل شیرین و باید با آغوش‏‎ ‎‏باز پذیرای آنچه او می خواهد باشیم و از هیچ چیز نگران نباشید. محکم باشید‏‎ ‎‏و از هم اکنون در فکر عملیات بعد. و مطمئن باشید که پیروزید. امروز هم‏‎ ‎‏پیروزید. اگر کار برای خدا باشد که شکست ندارد. ‏

‏والسّلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته‏

‏روح اللّه الموسوی الخمینی    ‏

‏   برای من خیلی مشکل است که بخواهم برای شما بگویم اثر این پیام در‏‎ ‎‏روحیه این بنده چه بود؟ مقدمه ای هم که برایتان گفتم، که به نظر خودم بسیار‏‎ ‎‏مجمل و خیلی فشرده ذکر شد، بیشتر به خاطر این بود که شما در وضعیت و‏‎ ‎‏شرایطی قرار بگیرید و ببینید امام چطور بر ما رهبری می کردند. موضع فرمانده‏‎ ‎‏کل قوا چطور بوده است. در کدام جنگ و تاریخ جنگ داریم که رهبر یک‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 86
‏امت اینگونه در صحنه باشد. یعنی بیرون از صحنه خودش را داخل آن ببیند و‏‎ ‎‏اینگونه فرامین را به موقع صادر کند. من فقط در یک جمله به شما می گویم‏‎ ‎‏که، اثر این پیام برای بنده مثل یک آب سردی بود که روی آتش می ریزند و‏‎ ‎‏سرد می شود، یک آرامشی پیدا کردم. دیدم آخرِ این پیام هم فرمان است‏‎ ‎‏«محکم باشید و از هم اکنون در فکر عملیات بعد». یعنی ما باید برویم دنبال‏‎ ‎‏تکلیف، این نیست که فقط ایشان از ما دلجویی کرده باشند، ایشان صحنه را با‏‎ ‎‏صدر اسلام تطبیق داده، با آنچه که در مسیر راه خدا پیش می آید و ما باید‏‎ ‎‏توجیه باشیم و بدانیم که اینها مشیتی دارد. همه ماجرا آن طرحی نیست که ما‏‎ ‎‏می ریزیم و فکر می کنیم که همان می شود. باید ببینیم خدا چه کاری را تصدیق‏‎ ‎‏می کند. ‏

‏   اثر معجزه آسای این پیام، این بود که من خود دیدم، سریع به همه منتقل‏‎ ‎‏شد. طی فرمانی که خودم صادر کردم به همه فرماندهان گفتم تا رده گروهان‏‎ ‎‏نماز مغرب و عشا را در حسینیه قرارگاه کربلا واقع در جاده حسینیه به طرف‏‎ ‎‏دارخوین حضور به هم رسانند. البته ارتش را گفتم و همه آمدند. قریب هزار و‏‎ ‎‏دویست نفر فرمانده در حسینیه جمع شدند. نماز مغرب و عشا را اول وقت‏‎ ‎‏خواندیم. رفتم پشت تریبون. چیزی خودم نداشتم بگویم مگر همان را که به‏‎ ‎‏من رسیده بود. گفتم: همه توجه کنند پیام فرمانده معظم کل قوا را می خوانم.‏‎ ‎‏سرها همه پایین بود و دلها شکسته. من وقتی فرمان را با استحکامی که خودم‏‎ ‎‏از پیام به دست آورده بودم، خواندم، یکدفعه دیدم این سرها دارد بالا‏‎ ‎‏می آید، چهره ها دارد متبسم می شود. خیلی عجیب بود اصلاً یادم نمی رود.‏‎ ‎‏اینها دیگر فی البداهه به من می رسید که دیدم اینقدر اثر فوری روی فرماندهان‏‎ ‎‏گذاشته است. بلافاصله در خودم یک حالتی به وجود آمد که با محکمی این‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 87
‏دستور را صادر کردم که همه فرماندهان توجه کنند؛ اولاً بایستی همه اعم از‏‎ ‎‏لشکرها، یگانهای رزمی، ظرف مدت سه روز آماده بازدید باشند که ما‏‎ ‎‏می خواهیم ماموریت بعدی را ابلاغ کنیم. این از یک طرف، از طرف دیگر‏‎ ‎‏هم یگانهای شهادت را درست کردیم. گفتم داوطلب می خواهیم از آنها که‏‎ ‎‏جلودار و پیشتاز باشند، خط شکنی کنند و بیشتر از این دیگر نمی خواهیم‏‎ ‎‏توقف داشته باشیم. گفتم حسینیه را تاریکش می کنیم آنها که می خواهند‏‎ ‎‏بروند، آزادند تا نبینیم چه کسانی می خواهند بروند، آنها که می خواهند‏‎ ‎‏بمانند، داوطلبانه بمانند. چراغ خاموش شد. خیلی این صحنه ها عجیب بود.‏‎ ‎‏بعد دیدم که تعداد زیادی ماندند و ثبت نام هم کردند اسمهایشان را نوشتیم.‏‎ ‎‏بعضی فرماندهان را اسمشان را خط زدیم گفتیم شما لزوم ندارد جزء خط‏‎ ‎‏مقدمی ها باشید. بعد گفتیم برویم در واحدها همین کار را بکنیم. نفراتی که‏‎ ‎‏برای کارهای ویژه داوطلب هستند، ثبت نام بکنیم. از این طرف این یگانها‏‎ ‎‏تجهیز شدند، از آن طرف هم سه روز بعد چون لشکرها با فاصله سی کیلومتر،‏‎ ‎‏سی کیلومتر آماده می شدند، با هلی کوپتر رفتیم از یک یگانی به یگانی دیگر.‏‎ ‎‏اولین لشکر را که بازدید کردم آثار معجزه را دیدم. دیدم آن لشکر در هم‏‎ ‎‏ریخته و از هم پاشیده قبلی، همه منظم، سلاح گرفته، تجهیزات گرفته، یگان به‏‎ ‎‏یگان و مشخص. خدا را شکر کردم و رفتم، به عمق صفهای گروهانها و‏‎ ‎‏گردانها، دیدم که بعضی جاها خالی است و به جای آن علامت گذاشته اند که یا‏‎ ‎‏شهید، یا مجروح و یا مفقودالاثر است. به هر صورت یگانهای دیگر را هم‏‎ ‎‏یکی پس ازدیگری دیدم، همه عین هم بود. یعنی در عرض سه روز با یک‏‎ ‎‏فرمان و یک الهام ما دیدیم که دوباره وضعیت خودمان را به دست آوردیم و‏‎ ‎‏برای اجرای ماموریت فرمانده معظم کل قوا آماده بودیم که این البته با آنچه‏‎ ‎
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 88
‏که در کتابها راجع به جنگ و هنر جنگ در دانشکده افسری مطالعه کرده ایم،‏‎ ‎‏خیلی فاصله دارد. ما داستان فرماندهی هایی در جبهه های مختلف و در شرایط‏‎ ‎‏مختلف نبردهای بین المللی را خوانده بودیم ولی دیدیم با آنچه که ما در این‏‎ ‎‏صحنه و در زمان حیات خودمان می بینیم، کاملاً متفاوت است. با یک‏‎ ‎‏واقعیتی روبرو شده بودیم که اصلاً از طریق کتابها و تجربه های گذشته‏‎ ‎‏نمی توانست به ما برسد. بنابراین من در خاتمه این بحثی که مطرح شد،‏‎ ‎‏می خواهم بگویم و این نتیجه را بگیرم که شناخت ولایت برای ما ضرورت‏‎ ‎‏حیاتی دارد. یعنی باید مردم حال و آینده بدانند که خداوند به ما توفیق داد و‏‎ ‎‏انقلابی به ثمر رسید و رهبری چون امام (س) آمدند و حکومت جمهوری‏‎ ‎‏اسلامی را برقرار کردند و نکته مهم این که امروز هم، استمرار این ولایت‏‎ ‎‏برقرار است و رهبر کنونی ما حضرت آیت اللّه خامنه ای، شاگرد ممتاز و‏‎ ‎‏جانشین به حق امام که با اقتدار جامعۀ اسلامی را به سمت رشد و کمال به جلو‏‎ ‎‏می برند و امیدواریم که انشاءاللّه زمینه ساز ظهور حضرت ولی عصر (عج)‏‎ ‎‏بشود. البته اکتفا کردن به دانستن کافی نیست. ما باید محتوا و ماهیت ولایت‏‎ ‎‏فقیه را بر مبنای آنچه که برای ما رخ داد خوب بفهمیم. وقتی که ما سربازان‏‎ ‎‏اینطور بفهمیم که فرمانده ما که همان ولی فقیه است، برای هدایت ما در آن‏‎ ‎‏راهی که واقعاً سخت و طاقت فرسا بود، چگونه نقش داشت و چگونه ما را به‏‎ ‎‏پیروزی و عزت رساند، مطمئناً در سطح جامعۀ ما قابل درک خواهد بود، چرا‏‎ ‎‏که در آنجا همیشه آثار زنده برکت ولایت، قابل لمس است.‏

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 89