علی فضلی

دست شفا بخش امام

‏   اواخر سال 59 بود و ما با حدود ده ـ دوازده نفر نیرو، در جبهه فیاضیه‏‎ ‎‏آبادان پشت خاکریزی به طول 5 / 5 کیلومتر با تیربار و تفنگ از زوایای‏‎ ‎‏مختلف عراقی ها را مشغول می کردیم تا تصور کنند که نیروهای زیادی در‏‎ ‎‏پشت خاکریز قرار دارند. از طرف دشمن هم بر سر و روی ما باران خمپاره‏‎ ‎‏می بارید. آنقدر خمپاره می آمد که واقعاً برای بچه ها عادی شده بود و دیگر‏‎ ‎‏کسی برای هر خمپاره ای زمینگیر نمی شد. روزی که در آن موضع در حال‏‎ ‎‏تمیز کردن اسلحه بودم، ناگهان خمپاره ای در حدود 5 / 1 متری من منفجر شد‏‎ ‎‏و یکی از ترکشهای آن با سرم اصابت کرد و باعث شد من بعضی حواس از‏‎ ‎‏جمله بینایی خود را از دست بدهم . هنوز این ترکش را به عنوان یادگاری نگه‏‎ ‎‏داشته ام. بچه ها مرا به بیمارستان شرکت نفت آبادان رساندند. دکتر گفت اگر‏‎ ‎‏ایشان تا دو ساعت دیگر استفراغ نکند، خونریزی مغزی پیدا کرده و شاید‏‎ ‎‏شهید بشود. تقریباً بعد از دو ساعت استفراغ کردم و دکتر با خوشحالی گفت‏‎ ‎‏که شاید ایشان زنده بمانند. یک هفته در همان بیمارستان تحت کنترل دکتر‏‎ ‎‏قرار داشتم. معمولاً شبها خوابم نمی برد، شب سوم که توسلی پیدا کردم و‏‎ ‎‏حوالی دو و نیم یا سه بعد از نصف شب بود که برای چند دقیقه ای خواب رفتم‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 110
‏و در همین مدت کم حضور حضرت آقا امام زمان را در خواب درک کردم.‏‎ ‎‏یکمرتبه از خواب پریدم و دیدم حال خوبی دارم. از پرستار مُهر نماز و خاک‏‎ ‎‏تیمم خواستم که البته ایشان تصور کرد من می خواهم برای نماز صبح آماده‏‎ ‎‏شوم، اما من جریان خواب را به آنها نگفتم.‏

‏   روز 27 اسفند ماه ما را با هواپیما به تهران انتقال دادند. در آنجا مرا به‏‎ ‎‏بیمارستان سینا منتقل کردند. یکی از برادران هم از جبهه به همراهی من آمده‏‎ ‎‏بود. در بیمارستان سرم را با تیغ تراشیدند و مرا برای عمل آماده کردند تا کاسۀ‏‎ ‎‏سرم را بردارند و ترکش را در بیاورند.‏

‏   از زور سردرد به ناچار برای هر گونه عملی آماده بودم، اما برادری که‏‎ ‎‏همراه من بود در لحظه بردن من به اتاق عمل از این کار ممانعت کرد و با‏‎ ‎‏اصرار گفت نمی گذارم در این بیمارستان تو را عمل کنند، زیرا قبل از تو دو سه‏‎ ‎‏نفر به اتاق عمل رفته و برنگشته اند. من گرچه دکتر را برای عمل مختار‏‎ ‎‏می دانستم اما به ناچار تمکین کردم. آن دوستم هم با هماهنگی دو نفر از‏‎ ‎‏محافظین بیت حضرت امام ـ آقای ابن نصیر و آقای ایوبی ـ که در جبهه‏‎ ‎‏دارخوین با آنها آشنا شده بودیم، مرا به بیمارستان شهید مصطفی خمینی‏‎ ‎‏منتقل کردند. در آنجا دکتر گفت: فلانی نباید برای مدت سه ماه از روی تخت‏‎ ‎‏تکان بخوری و حتی برای رفع حاجت هم نباید پایین بیایی. اگر تکان بخوری‏‎ ‎‏هیچگونه تضمینی برای بهبود حالت وجود ندارد. تصور ماندن برای این مدت‏‎ ‎‏روی تخت مرا آزار می داد، از طرفی فکر می کردم که شاید با همین وضع هم‏‎ ‎‏بتوان از پشت جبهه و نزدیکیهای خط به برادران کمکی کرد. یعنی هنوز هم‏‎ ‎‏احساس وظیفه می کردم. شب عید آخر سال 59 بود. پیش خودم گفتم فردا‏‎ ‎‏صبح می روم خدمت حضرت امام خمینی و به واسطه ایشان و لطف خداوند‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 111
‏شفای خود را از ائمه اطهار خواهم گرفت. به برادر سیف اللّه جک ساز که از‏‎ ‎‏جبهه همراه من آمده بود، گفتم با آقای پروین تماس بگیر و ردیف کن تا ما‏‎ ‎‏فردا صبح به حضور حضرت امام شرفیاب شده و عیدی بگیریم و قبل از‏‎ ‎‏ساعت نُه صبح که دکتر برای بازدید می آید به بیمارستان برگردیم. کارها‏‎ ‎‏ردیف شد و صبح روز عید خیلی زود به همراهی عده ای از برادران و نیز‏‎ ‎‏مرحوم پدرم از بیمارستان به منزل رفته و پس از تعویض لباس خود را در‏‎ ‎‏ساعت هفت صبح به جماران رساندیم. پس از انجام بازرسی داخل حیاط‏‎ ‎‏شدیم و منتظر رسیدن به حضور حضرت امام. بعد از آمدن حضرت امام ما‏‎ ‎‏برای رفتن به داخل دعوت شدیم. من هیچ جا را نمی دیدم و بچه ها دستم را‏‎ ‎‏گرفته بودند و به حضور حضرت امام بردند. من قبلاً آنجا نرفته بودم و شرایط‏‎ ‎‏فیزیکی آنجا را نمی دانستم. اندکی که رفتم، بچه ها گفتند دیگر جلوتر دیوار‏‎ ‎‏است، حرکت نکنید. من یکدفعه دیدم انگار که نور خورشید در چهره امام‏‎ ‎‏درخشیدن گرفت و برای لحظاتی چهرۀ منور آن بزرگوار را توانستم به‏‎ ‎‏روشنایی ببینم. از اینکه بار دیگر توفیق زیارت امام نصیبم شده بود، خدا را‏‎ ‎‏شکر کردم. برادرانی که همراه ما بودند، برای معرفی من و بیان مجروح شدنم،‏‎ ‎‏زبانشان بند آمده بود. یکی از آنها گفت ایشان برادرمان آقای فضلی در جبهه‏‎ ‎‏غرب ترکش به سرش اصابت کرده است؛ در حالی که در جبهۀ جنوب مجروح‏‎ ‎‏شده بودم. حضرت امام که ظاهراً می خندیدند، دستشان را به صورت و چشم‏‎ ‎‏من کشیده و گفتند: امیدوارم که شفا پیدا بکند. به توصیه من بچه ها چند دانه از‏‎ ‎‏قندهای قندان دمِ دست حضرت امام را برداشتند و خلاصه روانه بیمارستان‏‎ ‎‏شدیم. مرحوم پدرم هم که چشمهایش کم سو شده بود، دست امام را گرفته و‏‎ ‎‏همواره می بوسید و به چشمهایش می کشید. وقتی که به منزل برگشتیم، ایشان‏‎ ‎
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 112
‏می گفت به برکت وجود امام من چشمهایم دیگر اصلاً تار نیست و خوب‏‎ ‎‏می بیند. من هم گفتم بابا از شما چه پنهان من هم دارد وضعم متحول و بهتر‏‎ ‎‏می شود. ‏

‏   خلاصه ساعت نُه گذشته بود که به بیمارستان رسیدیم. دکتر قبل از رسیدن‏‎ ‎‏ما برای معاینه آمده و دیده بود که من نیستم.با توجه به حالت عصبانیتی که‏‎ ‎‏داشت و با توجه به اینکه من گفتم من پیش دکتر اصلی خودم رفته ام، به او‏‎ ‎‏برخورد و مرا از بیمارستان اخراج کردند که ناچاراً در منزل خودمان در‏‎ ‎‏شمیران نو حدود ده ـ یازده روز بستری بودم. از وقتی که به خانه برگشتم،‏‎ ‎‏احساس کردم که به طور مبهم اسکلت ساختمان رفته رفته دارد نمایان‏‎ ‎‏می شود. اما جزئیات را نمی توانستم تشخیص بدهم. البته روز به روز حالم بهتر‏‎ ‎‏می شد. یادم می آید روز یازدهم به کسانی که اطرافم بودند و از جمله مرحوم‏‎ ‎‏اخوی که تازه از جبهه برگشته بود، گفتم مثل اینکه اینها آجر است. ایشان با‏‎ ‎‏خوشحالی گفت بلی داداش آجر است. همان روز راهی منطقه شدم ولی چون‏‎ ‎‏توانایی حرکت نداشتم، به توصیه بچه ها مجبور شدم که به تهران برگردم. در‏‎ ‎‏این فاصله سعی می کردم که حتماً در ملاقاتهای عمومی حضرت امام به دیدار‏‎ ‎‏آن بزرگوار بروم که خداوند توفیق نصیبم می فرمود. دو سه ماهی بعد از‏‎ ‎‏ماجرای مجروحیت، راهی گچساران شدم. گرچه روشنایی چشمم زیادتر شده‏‎ ‎‏بود، اما به تنهایی توانایی حرکت نداشتم، از این رو مدتی برای استراحت به‏‎ ‎‏بوشهر رفتم. مدتی را که در خانه در حال استراحت بودم، پدرم که آرزوی‏‎ ‎‏ازدواج مرا داشت، مرا به ازدواج ترغیب کرد. خانواده ای مناسب در نظر گرفته‏‎ ‎‏شد و مراسم خواستگاری به عمل آمد. در موقع خواستگاری من از جراحت‏‎ ‎‏چشم، از تصمیم حضور همیشگی در جبهه و ... با صداقت صحبت کردم و‏‎ ‎

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 113
‏لطف خداوند بود که با وجود همه اینها به ما نه نگفتند. برای جاری شدن‏‎ ‎‏خطبه عقد به محضر حضرت امام شرفیاب شدیم. مرحوم پدرم و پدر عیالم و‏‎ ‎‏من و همسرم خدمت آن بزرگوار رسیدیم ولی دیگران در حیاط ماندند. قبل‏‎ ‎‏از قرائت خطبه، دست آن بزرگوار را بوسیدم و عرض کردم آقا، چشمهایم‏‎ ‎‏پیشرفت خوبی داشته است، و این از لطف خداوند و بر اثر دستهای شفابخش‏‎ ‎‏شما بوده است، عنایت فرموده دوباره چشمهای مرا متبرک کنید. تبسمی بر‏‎ ‎‏لبهای امام نقش بست که احساس کردم ملاقات قبلی یادشان آمده است.‏‎ ‎‏دستی به چشمهای من کشیده و دعا فرمودند.‏

‏   برای عقد، حضرت امام وکیل خانم و آقای توسلی وکیل من شدند. امام از‏‎ ‎‏مبلغ مهریه از خانم سؤال کرد و از میزان متعارف اسلامی ـ اخلاقی آن‏‎ ‎‏خوشحال شده و تبسم در چهرۀ مبارکشان این رضایت را نشان می داد. پس از‏‎ ‎‏قرائت خطبه، سه بار فرمودند: «با هم بسازید». من خدمت امام عرض کردم‏‎ ‎‏آقا ما را دعا کنید. فرمودند: خدا شماها را حفظ کند، خدا شماها را حفظ کند‏‎ ‎‏و ... .‏

کتابامام و دفاع مقدسصفحه 114