فصل اول: امام در خانه

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

          فصل اول: امام در خانه

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 1


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 2
مواظب باشید صدمه نخورد

‏امام احترام خاصی برای برادر بزرگشان آیت الله پسندیده قائل بودند. هر وقت ایشان‏‎ ‎‏می خواست خدمت امام برسد امام خیلی سفارش ایشان را به حاج احمدآقا می کرد و‏‎ ‎‏موقع برگشتن، ایشان را تا دم در اتاق بدرقه می کردند و سفارش می نمودند که مواظب‏‎ ‎‏باشید ایشان صدمه نخورد.‏‎[1]‎

‏ ‏

احترام برادر بزرگتر در حد یک استاد

‏بارها و بارها شاهد احترام بیش از حد امام نسبت به آیت الله پسندیده بودیم. ایشان به‏‎ ‎‏عنوان برادر بزرگتر و استاد امام در دوران کودکی و نوجوانی در حد یک استاد و شبیه‏‎ ‎‏یک پدر، مورد احترام امام قرار می گرفت.‏

‏     مجلس انس امام با برادر بزرگترشان به دور از مسائل سیاسی و رهبری جهان اسلام،‏‎ ‎‏احوالپرسی و تفحص از مشکلات احتمالی برادر بود. در این حال شنیدن مسائل عادی‏‎ ‎‏زندگی و چکّه کردن شیر آب و خرابی دستشویی منزل ایشان برای امام کاملاً قابل تحمل‏‎ ‎‏بود.‏‎[2]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 3

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

چرا احمد بیمار است؟

‏امام علاقۀ عجیبی به همسر و فرزندان و نوه ها و حتی وابستگان خود دارند. حتی اگر‏‎ ‎‏یکی از اعضاء دفتر ایشان بیماری پیدا کند، امام مرتب احوالپرسی می کنند. سفارش‏‎ ‎‏می کنند به مداوا و پزشک و مرتب از وضع آنان جستجو می کنند و امر به رفتن بیمارستان.‏‎ ‎‏     یک روز حاج احمد آقا برای خواندن پیام امام به جایی رفته بود. امام صحبت ایشان را‏‎ ‎‏از رادیو می شنیدند. ایشان قبل از پیام گفت که امروز حال من مساعد نبود. امام فوراً سراغ‏‎ ‎‏گرفتند که حال ایشان چطور است و چرا بیمارند؟‏‎[3]‎

‏ ‏

زهرا فوراً بیاید او را ببینم

‏وقتی که آیت الله خاتمی پدر همسرم فوت کرد، من برای شرکت در مراسم سوگواری‏‎ ‎‏ایشان به یزد رفتم. مادرم دائماً می گفتند امام خیلی سراغت را می گیرد. آقا از دوری من‏‎ ‎‏ابراز ناراحتی کرده بودند. دلشان می خواست مرا ببینند و تسلیتی بگویند تا روحم آرام‏‎ ‎‏شود. وقتی به تهران رسیدم بلافاصله زنگ زدند و پیغام دادند که زهرا فوراً بیاید‏‎ ‎‏می خواهم ببینمش. و این برای من خیلی جالب بود که امام با وجود این همه مشکلات‏‎ ‎‏باز به فکر خانواده شان بودند و می خواستند از نوه شان دلجویی کنند. ایشان هیچگاه‏‎ ‎‏بی تفاوت از کنار مسئله ای نمی گذشتند.‏‎[4]‎

‏ ‏

به قم که رسیدی تلفن کن

‏من ساکن قم بودم. هر وقت که می رفتم با امام خداحافظی کنم به من می فرمودند:‏

‏     «به مجرّدی که به قم رسیدی تلفن کن».‏

‏     و قید می کردند که:‏

‏     «تلفن که می کنی به حاج عیسی بگو که بیاید بمن بگوید. همین طور تلفن نکن که من‏‎ ‎‏رسیده ام. اینها نمی آیند به من بگویند. فکر نمی کنند که من دلواپسم. تو قید کن به حاج‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 4
‏عیسی که برو به آقا بگو».‏

‏     من پیش خودم فکر می کردم که آقا چقدر دلواپس من هستند. در صورتی که خیلی ها‏‎ ‎‏هم بودند، ولی هیچکس به من چنین حرفی نمی زد و دیگر بعد از ایشان هم هیچکس به‏‎ ‎‏من چنین حرفی نزد. این سخن آقا باعث می شد که من فکر کنم آقا خیلی نسبت به من‏‎ ‎‏علاقمند بودند.‏‎[5]‎

‏ ‏

آهسته راه می رفتند تا کسی بیدار نشود

‏خانم امام می گفتند: بنده تا یاد دارم و در طول زندگی مشترک با ایشان هرشب (همیشه)‏‎ ‎‏به نماز شب می ایستادند و سعی داشتند که مزاحم من یا بچه ها نباشند. حتی یک شب‏‎ ‎‏هم ما به خاطر نماز شب آقا بیدار نشدیم، مگر اینکه مثلاً خودمان بیدار بودیم. مسافرت‏‎ ‎‏هم که می رفتیم آقا برای نماز شب که بیدار می شدند، طوری حرکت می کردند و آهسته‏‎ ‎‏راه می رفتند و وضو می گرفتند که مزاحم دیگران نبودند.‏‎[6]‎

‏ ‏

تنها جلوی پایشان روشن بود

‏در دل شب هنگامی که امام برای نماز شب برمی خاستند، لامپ را روشن نمی کردند،‏‎ ‎‏بلکه از یک چراغ قوه بسیار کوچک استفاده می کردند که تنها جلوی پای ایشان را روشن‏‎ ‎‏می کرد. امام به آرامی راه می رفتند تا دیگران بیدار نشوند.‏‎[7]‎

‏ ‏

دیگر پیش من نخواب!

‏من مدتها نزد امام می خوابیدم، مواقعی که مادرم سفر بود. ایشان می گفتند: «تو‏‎ ‎‏نمی خواهد پیش من بخوابی، چون تو خوابت خیلی سبک است و این برای من اشکال‏‎ ‎‏دارد.» حتی ساعتی را که برای بیدارشدنشان بود یک وقتی لای یک چیزی پیچیدند و‏‎ ‎‏بردند دو اطاق آنطرف تر، که وقتی زنگ می زند من بیدار نشوم. من بیدار شده بودم، بیدار‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 5
‏بودم، اما به روی خودم نیاوردم که بیدار شده ام. چون ایشان می خواستند نماز شب‏‎ ‎‏بخوانند. فردا صبح برای اینکه ببینند من بیدار شدم یا نه، به من گفتند: «تو صدای زنگ را‏‎ ‎‏شنیدی؟» من می خواستم نه راست بگویم نه دروغ، گفتم مگر توی اطاق شما ساعت‏‎ ‎‏بود که من بیدار شوم؟ ایشان هم متوجه شدند که من دارم زرنگی می کنم. گفتند: «تو‏‎ ‎‏جواب مرا بده، تو از صدای ساعت بیدار شدی؟» ناچار بودم بگویم بله. لذا گفتم من‏‎ ‎‏احتمالاً بیدار بودم (برای اینکه واقعاً صدای ساعت خیلی دور بود و خیلی ضعیف). پس‏‎ ‎‏از این آقا گفتند: «دیگر تو نباید پیش من بخوابی، برای اینکه من همه اش ناراحت این‏‎ ‎‏هستم که تو بیدار می شوی». گفتم، من مخصوصاً می خواهم که کسی پیش شما بخوابد‏‎ ‎‏(موقعی بود که ایشان ناراحتی قلبی داشتند و به تهران آمده بودند) که اگر شبی ناراحتی‏‎ ‎‏پیدا کردید، بیدار شود. گفتند: «نه، برو به دخترت لیلی بگو بیاید پیش من». بعد از چند‏‎ ‎‏روزی که گذشت، گفتند: «لیلی هم دیگر لازم نیست بیاید».‏‎[8]‎‏ (امام فرموده بودند، لیلی‏‎ ‎‏هم به این دلیل نیاید که او مرتب پتویش را کنار می اندازد و من ناچار می شوم شبی چند‏‎ ‎‏بار پتو را روی او بیندازم!)‏

‏ ‏

ناهار خورشت دارید؟

‏وارد اتاق امام که می شدی، انگار وارد بهشت شده ای چون بوی عطر می دهد. به خاطر‏‎ ‎‏اینکه آقا روزی چند بار ادوکلن و عطر استفاده می کنند. گاهی ما در منزل که کار‏‎ ‎‏آشپزخانه را انجام می دادیم بعد که می رفتیم خدمت امام، وقتی می نشستیم سرشان را‏‎ ‎‏برمی گرداندند و می گفتند: «ناهار فلان خورشت را دارید؟» غیرمستقیم می خواستند‏‎ ‎‏بگویند که بوی سبزی می دهی. البته هیچوقت چیزی به ما نمی گفتند. حتی من یک دفعه‏‎ ‎‏گفتم، شما چقدر باید ما را تحمل کنید. نمی خواستند خلاف بگویند، لذا گفتند: «خوب‏‎ ‎‏تحمل می کنم».‏‎[9]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 6
چرا داد می کشید؟

‏یک بار یکی از بستگانمان در چند سال پیش (در زمان بنی صدر) آمدند خدمت امام.‏‎ ‎‏تابستان بود و ما توی حیاط بودیم. آن شخص خیلی اعتراض داشت و نظرات خاص‏‎ ‎‏خودش را داشت و خیلی بلند و تند با امام برخورد کرد. می گفت شما باید بگذارید بیایند‏‎ ‎‏در منزلتان مرگ بر فلان و بهمان بگویند، اما امام با اینکه من در قیافه شان ناراحتی را‏‎ ‎‏می دیدم با او برخوردی خیلی ملایم داشتند و به او گفتند:‏

‏     «چرا داد می کشید؟ بیایید باهم صحبت کنیم، حالا جوری باهم کنار می آییم. من که‏‎ ‎‏نگفتم کسی نیاید و جلوی کسی را نگرفتم، همه در صحبتهایشان آزاد هستند».‏

‏     و خیلی ملایم با او برخورد کردند و این برخورد در دورانی بود که امام کسالت‏‎ ‎‏داشتند و من نگران قلب ایشان بودم.‏‎[10]‎

‏ ‏

خیلی گذشت داشتند

‏من شاهد بودم که افرادی می آمدند و توهین می کردند. شدید توهین می کردند اما در‏‎ ‎‏ایشان هیچ حالت خشونت یا تندی ظاهر نمی شد. مثلاً (حرف مال خیلی سال پیش است‏‎ ‎‏که من هنوز ازدواج نکرده بودم) یکروز سر سفره شام بودیم که یکی از بستگان ما روی‏‎ ‎‏مسئله ای عصبانی شد، چنان از جا بلند شد که ما فکر کردیم رفت طرف حضرت امام که‏‎ ‎‏ایشان را مثلاً بزند. ولی امام هیچ عکس العملی نشان ندادند. البته او فقط هجوم برد و‏‎ ‎‏خودش نیز متوجه شد و برگشت. اما امام آرام همین طور که نشسته بودند سر سفره‏‎ ‎‏ـ شام بادمجان سرخ کرده داشتیم ـ یادم است، ایشان هیچ برخوردی نشان ندادند و هیچ‏‎ ‎‏حالت خشم یا عکس العملی اصلاً نشان ندادند.‏‎[11]‎

‏ ‏

نمی گویند حرف نزنید

‏یک روز دایی می گفت که رفتم خدمت امام، داشتند رادیو گوش می کردند، اما نخواستند‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 7
‏به من بگویند حرف نزن، بلکه رادیو را نزدیک گوششان گذاشتند. گاهی که ما دو سه‏‎ ‎‏نفری در خدمت ایشان صحبت می کنیم، ایشان به صورت اشاره به ما می گویند حرف‏‎ ‎‏نزنید و مستقیماً به ما نمی گویند حرف نزنید. یک وقت می بینیم بلند می شوند می روند‏‎ ‎‏نزدیک تلویزیون و به آن نگاه می کنند و ما متوجه می شویم که صحبت هایمان موجب‏‎ ‎‏شده است که ایشان نتوانند از تلویزیون استفاده کنند.‏‎[12]‎

‏ ‏

خودشان از اتاق بیرون می روند

‏اینکه من می گویم امام نصیحت نمی کنند؛ یعنی مثلاً وقتی ایشان به رادیو گوش می کنند و‏‎ ‎‏ما با همدیگر در حضورشان صحبت می کنیم امام بلند می شوند و توی حیاط می روند و‏‎ ‎‏رادیو گوش می کنند، اما به ما نمی گویند از اتاق من بروید، بلکه خودشان رادیو را‏‎ ‎‏برمی دارند و از اطاق بیرون می روند و گوش می کنند.‏‎[13]‎

‏ ‏

نگاهشان پر محبت بود

‏امام نگاهشان آن قدر پر محبت و آن قدر تسلی دهند بود که خدا شاهد است ـ گاهی‏‎ ‎‏اوقات، خوب، گرفتاری طبیعی است که برای هر کسی در زندگی هست؛ گرفتاری و‏‎ ‎‏ناراحتی فشارهای عصبی ـ هر وقت گرفتاری زیادی پیدا می کردیم بی اختیار پا می شدیم‏‎ ‎‏می آمدیم نزد ایشان. به محض اینکه ایشان جواب سلام ما را می گفتند و نگاهمان‏‎ ‎‏می کردند، واقعاً می توانم بگویم تمامش یادمان می رفت. یک ذره اغراق نمی کنم؛ واقعاً‏‎ ‎‏یادمان می رفت، تا وقتی پیش ایشان بودیم. وقتی جدا می شدیم دو مرتبه تمام ناراحتیها‏‎ ‎‏هجوم می آوردند.‏‎[14]‎

‏ ‏

به ما نصیحت می کردند

‏ما وقتی پهلوی آقا بودیم خیلی احساس راحتی می کردیم و خیلی رابطۀ خوبی داشتیم.‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 8
‏همه مان حالت امام، پدربزرگ و همه را می گذاشتیم کنار. دو تا رفیق بودیم، وقتی پهلوی‏‎ ‎‏هم بودیم. با همه همین طور بودند. همه همین احساس آرامش را پهلوی ایشان داشتند.‏‎ ‎‏جذبه به جای خود، دوستی هایمان، حرفهایی را که با ایشان می زدیم همه خیلی‏‎ ‎‏صمیمانه بود. به ما نصیحت می کردند، ولی نه نصیحتی مثل بقیۀ پدربزرگها و بزرگترها.‏‎ ‎‏جوری به آدم نصیحت می کردند که آدم اصلاً احساس نمی کرد. وقتی آدم شب می رفت‏‎ ‎‏و رویش فکر می کرد، می فهمید امام دارند راه را به ما نشان می دهند.‏‎[15]‎

‏ ‏

ما را به گذشت دعوت می کردند

‏در خانۀ امام، کمتر اختلافی پیش می آمد. اگر هم موردی بود سعی می کردیم که آقا‏‎ ‎‏متوجه نشوند و این مسئله باعث ناراحتی ایشان نشود. ولی اگر متوجه می شدند، ما را به‏‎ ‎‏صبر، گذشت و سازش دعوت می کردند و کوچکترین دخالتی در زندگی فرزندانشان‏‎ ‎‏نمی کردند.‏‎[16]‎

‏ ‏

همیشه لبخند می زدند

‏هر کس از خانوادۀ امام که به دیدار ایشان می رفت احساس می کرد که آقا خیلی دوستش‏‎ ‎‏دارد. همۀ ما این احساس را داشتیم که امام بیشتر از همه به ما علاقه دارد. امام‏‎ ‎‏خصوصیاتی داشتند که قابل صحبت نیست. من هنوز یادم نمی آید که به اتاق امام وارد‏‎ ‎‏شده باشم و ایشان لبخند نزده باشند.‏‎[17]‎

‏ ‏

توجّهشان به خانواده بود

‏امام در تمام طول شبانه روز حتی یک دقیقه وقت تلف شده و بدون برنامه از قبل تعیین‏‎ ‎‏شده نداشتند. ایشان با توجه به شرایط سنی و میزان فعالیتی که داشتند باز هم ساعات‏‎ ‎‏خاصّی را در سه نوبت (هر کدام بین نیم تا یک ساعت) به اهل منزل اختصاص داده‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 9
‏بودند که هر کدام از ما که مایل بودیم خدمت ایشان می رسیدیم و مسائلمان را مطرح‏‎ ‎‏می کردیم. امام در این ساعات معمولاً، فکراً و روحاً توجهشان به خانواده بود، هر سؤالی‏‎ ‎‏می کردیم بدون جواب نمی گذاشتند. حتی هیچگاه خودشان ابتدا مسائل را مطرح‏‎ ‎‏نمی کردند و می خواستند که از این وقت، اعضای خانواده استفاده کرده و برحسب‏‎ ‎‏ضرورت مسائلشان را عنوان کنند. اگر سؤالی را به دلیل کمبود وقت پاسخ نمی دادند،‏‎ ‎‏حتماً در خاطرشان بود که در فرصت مناسب دیگری پاسخ دهند.‏‎[18]‎

‏ ‏

از ما اجازه می گرفتند

‏اگر زمانی وارد اتاق امام می شدیم و ایشان مشغول خواندن قرآن بودند؛ از ما اجازه‏‎ ‎‏می گرفتند که خواندن آن صفحه را تمام کنند و بلافاصله آن صفحه را تمام می کردند و‏‎ ‎‏بعد به ما اظهار محبت می فرمودند.‏‎[19]‎

‏ ‏

بدون آنکه بگویند به آشپزخانه می رفتند

‏امام برای اولادشان احترام خاصی قایل بودند و بسیار خوشرو و با متانت با آنها رفتار‏‎ ‎‏می کردند. گاهی اوقات امام بدون آنکه چیزی به ما بگویند به بهانه ای به آشپزخانه‏‎ ‎‏می رفتند و برای ما چای می ریختند. البته ما از این رفتار ایشان احساس شرمندگی‏‎ ‎‏می کردیم. ولی امام با این کارها کمال مهمان نوازی و در حقیقت بهترین رفتار را نسبت به‏‎ ‎‏فرزندان خود نشان می دادند. حالا وقتی به یاد آن روزها می افتم، تمام وجودم از این همه‏‎ ‎‏خضوع و خشوع امام به درد می آید.‏‎[20]‎

‏ ‏

همیشه تبسّم می کردند

‏معمولاً اوقات استراحت امام پیش ایشان می رفتیم. گاهی اوقات قبل از نماز مغرب و عشا و‏‎ ‎‏گاهی بعد از اخبار و گاهی هم صبحها قبل از رفتن به مدرسه. وقتی وارد اتاق ایشان می شدم‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 10
‏احساس می کردم امام سراپا غرق در شادی شده اند و با لبخندی جواب سلام مرا می دهند.‏‎ ‎‏هنوز هم وقتی به مرقد ایشان می روم و سلام می دهم، باز تبسّم امام را می بینم. این لبخند‏‎ ‎‏شیرین آقا هیچ گاه فراموشم نخواهد شد. البته امام در هنگام دیدار با هر یک از نزدیکان‏‎ ‎‏خویش، همین گونه عمل می کردند و هیچ تفاوتی در ابراز علاقه شان دیده نمی شد.‏‎[21]‎

‏ ‏

بسیار صمیمی بودند

‏امام در برخوردهایشان با افراد آنچنان صمیمی بودند که انسان فکر می کرد ایشان هیچ‏‎ ‎‏کار و مشغلۀ دیگری ندارند جز اینکه با او صحبت کنند. گاهی از مسائل شخصی و‏‎ ‎‏مشکلات ما سؤال می کردند به گونه ای که واقعاً انتظار نمی رفت امام با این همه‏‎ ‎‏مسئولیتهایی که بر دوش دارند و با این وقت اندک، این قدر نسبت به مسائل خانواده‏‎ ‎‏دقت داشته باشند.‏‎[22]‎

‏ ‏

پیامبرگونه رفتار می کردند

‏برخورد امام با خانواده شان پیامبرگونه بود. بعدازظهرها که می شد خانوادۀ امام، نوه ها،‏‎ ‎‏دخترها و عروس می آمدند و دور ایشان می نشستند و چنان با امام گرم می گرفتند و‏‎ ‎‏شوخی و مزاح می کردند که تصور چنین حالتی برای یک رهبر سیاسی با آن همه مشغله‏‎ ‎‏شاید غیرممکن باشد.‏

‏     من بعضی از روزها شاهد بودم که امام با این سن و سال و مشغلۀ کاری با علی بازی‏‎ ‎‏می کرد. ایشان یک طرف اتاق می ایستاد و علی در طرف دیگر و با علی توپ بازی‏‎ ‎‏می کرد.‏‎[23]‎

‏ ‏

به همه یک اندازه محبت می کردند

‏امام با افراد خانواده بسیار گرم و مهربان بودند و در عین اینکه ما به خاطر جذبه ای که‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 11
‏داشتند حساب می بردیم ولی در همان حال خیلی با پدر، گرم و مهربان و صمیمی بودیم.‏‎ ‎‏امام همۀ اولادشان را به یک نظر نگاه می کنند و به همه به یک اندازه محبت دارند‏‎ ‎‏به طوری که بعد از این همه سال، ما هنوز متوجه نشدیم امام کدام فرزندشان را بیشتر‏‎ ‎‏دوست دارند.‏‎[24]‎

‏ ‏

نگفتم عزیزترین موجود!

‏تفاوت بین بچه های خانواده را هنوز هم ما متوجه نشده ایم. الآن ایشان شاید حدود‏‎ ‎‏سیزده چهارده تا نوه دارند. حتی یک نتیجۀ دو سه ساله هم دارند، البته به استثنای یک‏‎ ‎‏پسر کوچک که تازه خدا به برادرم داده است و ما حس می کنیم و به نظر می آید که برای‏‎ ‎‏آقا فرق دارد؛ چون هرچه باشد در خانه با ایشان هست و حالت اولاد را دارد، اما به طور‏‎ ‎‏کلی ما هیچ وقت متوجه تبعیض نشدیم. واقعاً نتوانستیم بفهمیم که کدام را بیشتر دوست‏‎ ‎‏دارند. اتفاقاً یک وقتی آقای رفسنجانی از قول امام در نماز جمعه گفتند: امام گفته اند:‏‎ ‎‏«احمد که عزیزترین اولادهای من است...» بعد که ما به امام خرده گرفتیم، ایشان گفتند:‏‎ ‎‏«من در بین اولادهای مرد گفتم و مردها با زنها مرزشان دوتاست. از مردها خوب بله!‏‎ ‎‏احمد از همه عزیزتره. نه موجود! من که نگفتم عزیزترین موجود!» و واقعاً ما یک بار‏‎ ‎‏ندیدیم که آقا جانب یکی از بچه ها را بگیرند. و ما واقعاً نفهمیدیم که ایشان به کداممان‏‎ ‎‏بیشتر توجه می کنند. چون ایشان درست با روحیه من از امور مورد علاقه ام صحبت‏‎ ‎‏می کنند و می پرسند و با خواهر بزرگم و با بچه ها و نوه ها هم طبق روحیه آنها برخورد‏‎ ‎‏می کنند.‏‎[25]‎

‏ ‏

همه را دوست دارند

‏آقا همه اولادهایشان را دوست داشتند. هر کدام که می رفتند پهلوی ایشان، هر کدام‏‎ ‎‏عقیده شان این بود که او را از همه بیشتر می خواهد. این اخلاق را نداشتند که فرق‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 12
‏بگذارند. آن فکر می کرد مرا بیشتر دوست دارد، می گفت، آقا مرا بیشتر دوست دارد.‏‎ ‎‏دیگری می رفت بچه اش را که می برد پیش آقا، عقیده اش می شد که این بچه اش را از همه‏‎ ‎‏بیشتر می خواهد.‏‎[26]‎

‏ ‏

شما اصلاً مرا می شناسید؟

‏اگر ما یک روز، دو روز به خانه شان نمی رفتیم، وقتی می آمدیم، می گفتند: «کجاها بودید‏‎ ‎‏شما؟ اصلاً مرا می شناسید؟» یعنی این طور مراقب اوضاع بودند. این قدر متوجه بودند.‏‎ ‎‏من بچۀ خودم را؛ فاطمه را، بعضی اوقات می بردم. یک روز وارد شدم دیدم آقا توی‏‎ ‎‏حیاط قدم می زنند. تا سلام کردم گفت: «بچه ات کو؟» گفتم: نیاورده ام، اذیت می کند.‏‎ ‎‏به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه می خواهی بیایی،‏‎ ‎‏خودت هم نباید بیایی.» این قدر روحشان ظریف بود. می گفتم: آقا شما چرا این قدر‏‎ ‎‏بچه ها را دوست دارید؟ چون بچه های ما هستند دوستشان دارید؟ می گفتند:‏

‏     «نه، من به حسینیه که می روم اگر بچه باشد حواسم می رود دنبال بچه ها؛ این قدر من‏‎ ‎‏دوست دارم بچه ها را. بعضی وقتها که صحبت می کنم، می بینم که بچه ای گریه می کند یا‏‎ ‎‏بچه ای دارد دست تکان می دهد، یا اشاره به من می کند. حواسم می رود به بچه.»‏‎[27]‎

‏ ‏

نسبت به بچه ها خیلی مهربان بودند

‏امام نسبت به بچه های کوچک به قدری مهربان و صبور هستند که آدم حیرت می کند. از‏‎ ‎‏ناراحتی و بیماری فرزندانشان بسیار ناراحت می شوند و در مراجعه به دکتر عجله‏‎ ‎‏می کنند. از توجه زیادی که به مریض پیدا می کنند ناراحتی شان را درک می کنم.‏‎[28]‎

‏ ‏

بنشیند ناهار بخورد

‏یک روز موقع ناهار بود که دختر بچه یکی از محافظین بیت را پیش امام بردیم. امام بعد‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 13
‏از اینکه او را نوازش کردند گفتند: «بنشیند ناهار بخورد و بعد برود».‏‎[29]‎

‏ ‏

اگر شیطنت نکند مریض است

‏امام روزی سه بار قدم می زنند. مشغول قدم زدن که هستند بچه ها دست امام را می گیرند‏‎ ‎‏این طرف و آن طرف می برند تا هر وقت که خود بچه ها رها کنند. به آزادی بچه ها کاملاً‏‎ ‎‏معتقدند و می گویند: «اگر بچه شیطنت نکند مریض است».‏‎[30]‎

‏ ‏

می خندیدند و چیزی نمی گفتند

‏گاهی که امام در منزل قدم می زدند، من از پشت سر، آقا را هُل می دادم. امام هم از‏‎ ‎‏شیطونی من خوشش می آمد می خندید و چیزی نمی گفت.‏‎[31]‎

‏ ‏

مواظب باش روی گُل نروی

‏امام هیچ وقت مرا دعوا نمی کردند و با زور چیزی را به من تحمیل نمی کردند. یک روز که‏‎ ‎‏در حیاط بازی می کردم و امام قدم می زدند پایم روی یک گُل رفت و خراب شد. امام به‏‎ ‎‏آرامی به من گفت: «مواظب باش، وقتی بازی می کنی روی گل نروی و خراب نکنی».‏‎[32]‎‎ ‎

متوجه این مسأله نیستید

‏بعضی وقتها که ما با هم اختلافی بر سر یک مسأله پیدا می کردیم امام ناراحت می شدند،‏‎ ‎‏ولی حتی لفظ تو نمی فهمی را هم در عصبانیت به ما نمی گفتند بلکه می فرمودند، شما‏‎ ‎‏متوجه نیستید. یعنی تا این حد امام متوجه بودند در هنگام عصبانیت لفظ زشت یا خلاف‏‎ ‎‏شرع و اخلاق به کار نمی بردند. فقط می فرمودند: «شما متوجه این مسأله نیستید».‏‎[33]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 14
تذّکر زبانی نمی دادند

‏امام نصایحشان را فقط در قالب گفتار بیان نمی داشتند، بلکه رفتار و عمل ایشان مهمترین‏‎ ‎‏الگو برای ما بود. ایشان حتی خطاها و اشتباهات ما را هم زباناً تذکر نمی دادند، بلکه‏‎ ‎‏عموماً نارضایتی خود را ابراز می داشتند که این برای ما بسیار مؤثرتر بود.‏‎[34]‎

‏ ‏

باید اینها را بخوانم و به مردم جواب بدهم

‏یادم می آید یکی از بچه های مرحوم اشراقی، که نوه امام بود، یک روز به راهرو آمد و‏‎ ‎‏یک لنگه کفش برداشت و گفت می خواهد امام را بزند. من دنبالش دویدم تا لنگه کفش را‏‎ ‎‏بگیرم، ولی او در را باز کرد و به داخل اتاق رفت. تا رفتم او را بگیرم امام دستشان را بلند‏‎ ‎‏کردند و به من فهماندند که کاری نداشته باشم. بچه سه چهار بار با کفش به امام زد. بعد‏‎ ‎‏امام او را بغل کردند و بوسیدند و گفتند:‏

‏     «بابا جون اگر من به شما می گویم که به این کاغذها دست نزنی به این خاطر است که‏‎ ‎‏اینها مال مردم است و من باید آنها را بخوانم و جواب بدهم و اگر پاره شوند پیش خدا‏‎ ‎‏مسئولم.»‏

‏     یعنی بدون آنکه حالت خاصی در چهره شان پیدا شود خیلی راحت با آن بچه‏‎ ‎‏برخورد کردند. بالاخره بچه لنگه کفش را همانجا گذاشت و از اتاق بیرون رفت.‏‎[35]‎

‏ ‏

بچه باید همین طور باشد

‏برخورد امام با بچه های خانواده خیلی ملایم است. با آنکه ایشان از نوه های کوچولوی‏‎ ‎‏دو ساله و سه ساله دارند تا دخترهای سی ـ چهل ساله. کلاً امام به طور غریبی باهوشند.‏‎ ‎‏ما همیشه می گوییم که نمی شود از ایشان چیزی را پنهان کرد، چون از در وارد که‏‎ ‎‏می شوند خودشان همه چیز را زود می فهمند. ایشان هیچ وقت از بچه ها نمی پرسند کجا‏‎ ‎‏بودید، نکند نخواهیم بگوییم و مجبور به گفتن شویم. حتی ایشان وقتی می گوییم دیگر‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 15
‏می خواهیم برویم، ممکن است یک بار بگویند «چرا؟ بمان». اما نه در حدی که انسان‏‎ ‎‏پیش خود بگوید حالا اگر برویم بد است و حرف ایشان زمین می افتد. فقط در این حد که‏‎ ‎‏آن قدری که اگر دلمان بخواهد بمانیم، بمانیم. به طور کلی خیلی آزادی می دهند به‏‎ ‎‏بچه ها؛ یعنی علاوه بر شیطنت بچه ها که می گویند: «بگذارید بریزند، بزنند، کثیف کنند،‏‎ ‎‏ول کنید، بچه باید همین طور باشد». در بزرگی هم اصلاً اهل نصیحت نیستند که بگویند‏‎ ‎‏این کار را بکن و یا این کار را نکن! فقط ایشان این طور بگویم که خودشان سرمشق عملی‏‎ ‎‏بچه ها در خانواده هستند.‏‎[36]‎

‏ ‏

یک بوسه به من بده، بعد برو!

‏یک روز علی دلش نمی خواست پیش امام بماند، امام به او گفتند: «علی جان بیا حالا یک‏‎ ‎‏بوس به من بده، بعد برو».‏

‏     گفت: امروز بوسم تلخ است. امام هم خنده شان گرفت و خیلی زیبا خندیدند و گفتند:‏‎ ‎‏«خوب بِبَرِش».‏‎[37]‎

‏ ‏

بگذارید بازی کنند

‏امام نسبت به نوه ها هم همان طور که نسبت به اولادها آزادی می دادند، هستند. یعنی‏‎ ‎‏الآن چه نوه من و چه نوه خودشان که پسر احمدآقا حدود 5 / 12 سال است و یا نوه های‏‎ ‎‏دیگر یا حتی نتیجه، وقتی دور ایشان می آیند خیلی دوستشان دارند. اگر مادرشان‏‎ ‎‏بخواهد جلوی آنها را بگیرد که امام را اذیت نکنند، امام قبول نمی کنند چون می گویند‏‎ ‎‏بچه هستند بگذارید بازی کنند. مثلاً ریش ایشان را چنگ می زنند. روی زانو از بین پاها و‏‎ ‎‏دور پاهای ایشان می گردند و پا روی ایشان می گذارند که مثلاً کلید برق را خاموش یا‏‎ ‎‏روشن کنند، ایشان اصلاً ناراحت نمی شوند. مگر اینکه کار داشته باشند. امام وقتی‏‎ ‎‏نگاهشان به تلویزیون است بچه هم کار خودش را می کند. بچه دارد اذیت می کند، امام‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 16
‏تلویزیون نگاه می کنند، یا اینکه رادیو گوش می دهند! هیچ ناراحت هم نمی شوند.‏‎[38]‎

‏ ‏

بلند شدند و شعار دادند

‏یک روز که همه دور هم در اتاق جمع بودیم. علی گفت: من می شوم امام، مادر هم‏‎ ‎‏سخنرانی کند، آقا هم بشوند مردم. علی از من خواست که سخنرانی کنم. من کمی‏‎ ‎‏صحبت کردم و بعد به آقا اشاره کردم که شعار بده. آقا هم همان طور که نشسته بودند،‏‎ ‎‏شعار دادند. علی گفت: نه، نه، باید بلند بشی. مردم که نشسته شعار نمی دهند. بعد آقا‏‎ ‎‏بلند شدند و شعار دادند.‏‎[39]‎

‏ ‏

علی را روی دوششان سوار می کردند

‏بارها می شد که من وارد اتاق می شدم به طوری که امام مرا نمی دیدند. می دیدم که امام به‏‎ ‎‏زانو روی زمین نشسته اند و پسرم علی روی دوششان سوار است و با امام دارد بازی‏‎ ‎‏می کند. خیلی دلم می خواست از آن صحنه ها و لحظه ها فیلم یا عکس بگیرم امّا‏‎ ‎‏می دانستم که امام نمی گذارند. صمیمیّت و صداقت امام با بچه ها و مادرم خیلی عجیب‏‎ ‎‏بود.‏‎[40]‎

‏ ‏

بگیر، تو بُردی!

‏امام به کودکان علاقۀ زیادی داشتند. ایشان همیشه نصیحت می کردند که تا پیش از‏‎ ‎‏مکلف شدن، بچه ها را راحت بگذاریم تا آزادانه بازی کنند. موانع را از سر راه آنها‏‎ ‎‏برداریم و کمتر به آنها امر و نهی کنیم. بیشتر خاطره های من از امام، خاطرات برخورد‏‎ ‎‏ایشان با علی، پسر پنج ساله ام است. علی علاقۀ بسیار زیادی به آقا داشت. امام هم او را‏‎ ‎‏دوست داشتند. همیشه می گفتند: «من خودم بچه داشته ام، اما علی چیز دیگری است».‏

‏     علی عشقش آقا بود. هر روز به اتاق ایشان می رفت. دوست داشت با عینک و ساعت‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 17
‏آقا بازی کند. یک روز که ساعت و عینک آقا را برداشته بود، به علی گفتند: «علی جان!‏‎ ‎‏عینک چشمهایت را اذیت می کند. زنجیر ساعت هم خدای ناکرده ممکن است به‏‎ ‎‏صورتت بخورد. صورتت مثل گُل است. ممکن است اتفاقی برایت بیفتد».‏

‏     علی عینک و ساعت را به امام داد و گفت: خوب، بیایید یک بازی دیگر بکنیم. من‏‎ ‎‏می شوم آقا، شما بشوید علی کوچولو.‏

‏     فرمودند: «باشد». علی گفت: خوب، بچه که جای آقا نمی نشیند. امام کمی‏‎ ‎‏خودشان را کنار کشیدند. علی کنار امام نشست و گفت: بچه که نباید دست به عینک و‏‎ ‎‏ساعت بزند. آقا خندیدند و عینک و ساعت را به علی دادند و گفتند: «بگیر، تو‏‎ ‎‏بُردی».‏‎[41]‎

‏ ‏

چرا بچه ها را نیاوردی؟

‏آقا محبت و مهربانی خاصی نسبت به بچه ها داشتند و هرگاه خدمتشان می رسیدیم، اول‏‎ ‎‏از بچه ها می پرسیدند و سؤال می فرمودند: «چرا بچه ها را نیاوردی؟» و اگر می گفتم برای‏‎ ‎‏اینکه شما را اذیت می کنند، می فرمودند: «اینکه تو آنها را نیاوردی من اذیت می شوم».‏‎ ‎‏بچه ها هم در خدمت ایشان که بودند آزادی کامل داشتند که هر کاری انجام دهند. فقط‏‎ ‎‏امام توصیه می فرمودند: «آنچه خطر دارد از دسترس بچه دور نگهدارید».‏‎[42]‎

‏ ‏

بخواب، صبح می برمت حسینیه

‏علی خیلی دوست داشت وقتی مردم به حسینیه می آمدند، او هم برود. بار اول که رفته‏‎ ‎‏بود گمان کرده بود مردم به خاطر او آمده اند. وقتی به خانه برگشت به من گفت: «من که‏‎ ‎‏رفتم حسینیه مردم شعار می دادند. تازه آقا هم با من آمده بود». آقا وقتی که علاقۀ علی را‏‎ ‎‏به حسینیه می دیدند، شبها به علی می گفتند: «علی، بخواب، صبح می برمت حسینیه». و‏‎ ‎‏علی آن قدر از این وعده امام خوشحال می شد که گاهی نیمه های شب بیدار می شد و‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 18
‏می پرسید: «آقا پا نشدند؟ پس چرا صبح نمی شود؟»‏‎[43]‎

‏ ‏

اگر بچه ها را نیاورید، اذیت می شوم

‏امام در خانه خیلی به بچه ها اظهار علاقه می کردند. گاهی اوقات که به زیارت ایشان‏‎ ‎‏می رفتم و پسرم را همراه خودم نمی بردم، ایشان می گفتند: «چرا حسین را نیاوردی؟»‏‎ ‎‏می گفتم: «آقا چون پسرم خیلی شیطان است می ترسم اذیت کند». ولی امام می گفتند:‏‎ ‎‏«حسین بدی می کند؟ خُب بچه ها باید بدی بکنند، تازه اینها که بدی نیست. شماها‏‎ ‎‏اشتباه می کنید که می گویید بچه ها بدی می کنند». وقتی می گفتم آخر شما اذیت‏‎ ‎‏می شوید. می گفتند: «من از اینک شماها بیایید ولی بچه ها را نیاورید اذیت می شوم».‏‎[44]‎

‏ ‏

زیّ طلبگی را حفظ کن

‏یک روز قبل از اینکه به دست مبارک امام معمم بشوم، در خدمت ایشان بودم. به من‏‎ ‎‏فرمودند: «زی طلبگی را حفظ کن» و بعد ادامه دادند که این زی طلبگی به سه چیز‏‎ ‎‏است:‏

‏     «درس جماعت (درس عمومی)، نماز جماعت، تفریح».‏‎[45]‎

‏ ‏

خواب را بر بچه تلخ نکن

‏امام اصلاً برنامه شان بر بیدار کردن ‏‏[‏‏نماز‏‏]‏‏ صبح نبود؛ یعنی ما اگر خدمت ایشان بخوابیم‏‎ ‎‏چه نماز شب و چه نماز صبح را چنان آرام می خوانند که ما اصلاً بیدار نشویم. هیچ وقت‏‎ ‎‏امام برای نماز کسی را بیدار نمی کنند، مگر کسی بسپارد. ما مکرر می سپردیم به ایشان‏‎ ‎‏که ما را بیدار کنید و ما را بیدار می کردند. اما چون خانوادۀ شوهر من برنامه شان این بود‏‎ ‎‏که صبح بچه را بیدار کنند به همین جهت همسرم صبحها که دختر من مکلّف شد‏‎ ‎‏بیدارش می کرد. من عادت نداشتم به این کار و معتقد بودم که این کار درست نیست. اما‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 19
‏ایشان معتقد بود: «بچه باید عادت کند به بیدار شدن برای نماز صبح». تا زمانی که‏‎ ‎‏برنامه بر این شد که برویم نجف ـ آن موقع ایشان در نجف بودند ـ ما وقتی رفتیم‏‎ ‎‏نجف، به ایشان گفتم: بروجردی، لیلی را بیدار می کند. ایشان فرمودند: «از قول من به‏‎ ‎‏ایشان بگو خواب را بر بچه تلخ نکن». این کلام تأثیر عمیقی بر روح من و دخترم به‏‎ ‎‏جای گذاشت به حدی که بعد از آن دخترم سفارش می کرد که برای انجام نماز صبح به‏‎ ‎‏موقع بیدارش کنم.‏‎[46]‎

‏ ‏

اگر بیدار نشدید

‏امام صبح ها کسی را برای نماز از خواب بیدار نمی کردند و می گفتند:‏

‏     «خودتان اگر بیدار می شوید، بلند شوید نماز بخوانید. اگر بیدار نشدید مقید باشید که‏‎ ‎‏ظهر قبل از نماز ظهر و عصر، نماز صبحتان را قضا کنید».‏

‏     زمستان هم که بلند می شدیم می رفتیم سر حوض وضو بگیریم، اگر مثلاً کمی آب‏‎ ‎‏گرم داشتند می گفتند بیایید با این آب گرم وضو بگیرید. و اگر نبود که هیچ. در مورد نماز‏‎ ‎‏با ما هیچ سختگیری نکردند.‏‎[47]‎

‏ ‏

نماز خوانده ای؟

‏تازه مکلّف شده و شب خوابیده بودم که آقا با اخوی وارد شدند. خیلی سرحال و‏‎ ‎‏خوشحال بودند. پرسیدند: «نماز خوانده ای؟» من فکر کردم چون الآن آقا سرحال‏‎ ‎‏هستند، دیگر نماز خواندن من هم برایشان مسأله ای نیست. گفتم: «نه». ایشان به قدری‏‎ ‎‏تغییر حالت دادند و عصبانی شدند که ناراحتی سراسر وجودشان را‏‎ ‎‏فراگرفت و من خیلی ناراحت شدم که چرا با حرف و عملم مجلس به آن شادی را تلخ‏‎ ‎‏کردم.‏‎[48]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 20
تشویق به نماز می کردند

‏من هر موقع پیش امام می رفتم، مرا تشویق به خواندن نماز می کردند.‏‎[49]‎

‏ ‏

وضعیت درسی بچه ها را جویا می شدند

‏امام راجع به بچه ها بسیار سفارش می کردند. نسبت به اینکه فرزندانشان نمازهای خود‏‎ ‎‏را در اول وقت به جا بیاورند، بسیار حساس بودند. یکی دیگر از مسائلی که آقا برای آن‏‎ ‎‏اهمیت قائل بودند درس و تحصیل بچه ها بود و به هیچ وجه نمی پسندیدند که بچه ها در‏‎ ‎‏طول سال تحصیلی وقت خود را به بازیگوشی و بطالت بگذرانند. امام همیشه از‏‎ ‎‏وضعیت درسی نوه ها و نتیجه های خود جویا می شدند.‏‎[50]‎

‏ ‏

بدون فاطمه اینجا نیایی

‏مسأله بیماری قلبی حضرت امام مربوط به 10 سال پیش بود. قبل از آن امام در طول سال‏‎ ‎‏ماهی یکی دو روز استراحت می کردند. اما از آن به بعد کمتر فرصت استراحت داشتند.‏‎ ‎‏من در قم بودم که خبر ناراحتی ایشان را شنیدم. به تهران آمدم و سه روز قبل از عمل،‏‎ ‎‏صبح زود خبردار شدم که امام کسالت دارند و معده شان خونریزی کرده است. آمدم‏‎ ‎‏خانه آقا. طبق معمول شاد و سرحال بودند و در اتاق قدم می زدند. دستشان را بوسیدم.‏‎ ‎‏گفتند: «فاطمه کجاست؟ (منظورشان دختر 4 ساله ام بود) دیگر بدون فاطمه اینجا‏‎ ‎‏نیایی»! هرچه سعی کردم از بیماریشان بپرسم به خودم جرأت ندادم.‏‎[51]‎

‏ ‏

سعی می کردند زودتر سلام کنند

‏من وقتی وارد اتاق امام می شدم به ایشان سلام می کردم، ولی امام سعی می کردند زودتر‏‎ ‎‏به من سلام کنند و من هم جواب می دادم. خیلی مهربانانه و دلنشین با من حرف می زدند‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 21
‏و رفتار می کردند که مرا خیلی خوشحال می کرد.‏‎[52]‎

‏ ‏

به علی تحمیل نمی کرد بماند

‏علی ـ نوه امام ـ خیلی به ایشان علاقه داشت و گاه دو سه ساعت در حضور امام می ماند و‏‎ ‎‏بازی می کرد و امام هم به او چیزی نمی گفتند. گاهی هم احساس بی تابی می کرد و‏‎ ‎‏می گفت می خواهم بروم و می رفت. امام به من می فرمودند: «به او کاری نداشته باش‏‎ ‎‏بگذار تا هر وقت می خواهد بماند و هر وقت دلش می خواهد برود». به دلیل علاقه ای که‏‎ ‎‏به علی داشتند هیچ وقت به او تحمیل نمی کردند که پیش ایشان بماند.‏‎[53]‎

‏ ‏

بیا از این غذا بخور

‏هر وقت داداش من پیش امام می رفت و امام داشتند غذا می خوردند ایشان از غذای‏‎ ‎‏خودشان که مناسب با وضع مزاجی شان درست می شد و با غذای ما معمولاً فرق می کرد‏‎ ‎‏به ایشان می دادند. گاهی هم که من به ایشان وارد می شدم می گفتند: «رضا، بیا از این غذا‏‎ ‎‏بخور» و این جوری به ما اظهار محبت می کردند.‏‎[54]‎

‏ ‏

اول علی استخاره کند

‏علی ـ فرزند حاج احمدآقا ـ خیلی با امام مأنوس بود و سعی می کرد کارهای امام را تقلید‏‎ ‎‏کند. امام هم به ایشان خیلی علاقه داشت. بعضی ها به من می سپردند که به امام عرض‏‎ ‎‏کنم استخاره ای برای آنها بگیرند. تا به امام می گفتم، می گفتند: «اول بدهید علی استخاره‏‎ ‎‏کند، بعداً من استخاره می کنم». علی هم استخاره می کرد و می گفت خوب است یا بد‏‎ ‎‏است، بعد امام استخاره می کردند.‏‎[55]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 22

با بچه ها رو راست باشید

‏امام به دختر من که از شیطنت بچۀ خود گله می کرد، می گفتند: «من حاضرم که ثوابی را‏‎ ‎‏که تو از تحمل شیطنت حسین می بری با ثواب تمام عبادات خودم عوض کنم». عقیده‏‎ ‎‏داشتند: «بچه باید آزاد باشد، تا وقتی که بزرگ می شود. آن وقت باید برایش حدی تعیین‏‎ ‎‏کنند». در مورد تربیت کودکان می فرمودند:‏

‏     «با بچه ها روراست باشید تا آنها هم روراست باشند. الگوی بچه پدر و مادر هستند.‏‎ ‎‏اگر با بچه درست رفتار کنید بچه ها درست بار می آیند. هر حرفی را که به بچه ها زدید به‏‎ ‎‏آن عمل کنید».‏‎[56]‎

‏ ‏

بچه باید بازی کند

‏امام در همه چیز سفت و محکم بودند، اما به خانواده که می رسیدند نرم بودند. بارها‏‎ ‎‏می شد عصای ایشان را می بردم و با آن بازی می کردم. بعد مادرم با اعتراض می گفت‏‎ ‎‏ایشان خسته اند. امام می فرمودند: «نه، بگذار بازی کند. بچه اگر بازی نکند مریض است.‏‎ ‎‏بچه باید شیطونی کند».‏‎[57]‎

‏ ‏

خیلی با بچه ها مهربان بودند

‏امام خیلی با بچه ها مهربان بودند، از جمله با علی نوۀ خودشان؛ مثلاً علی به امام‏‎ ‎‏می گفت شما علی باشید من امام هستم؛ و بعد شروع می کرد به خواندن سورۀ توحید و‏‎ ‎‏با دستش ادای امام را درمی آورد. می گفت: من دولت تعیین می کنم، من توی دهن این‏‎ ‎‏دولت می زنم. و امام هم می خندیدند. یا مثلاً می گفت من دکتر هستم شما بخواب، من‏‎ ‎‏می خواهم شما را معاینه کنم، امام هم دراز می کشیدند و او گوشی را روی سینه ایشان‏‎ ‎‏می گذاشت.‏‎[58]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 23
می خورید زمین

‏ایشان خیلی به بچه ها علاقه داشتند؛ فوق العاده، خیلی هم حساس بودند نسبت به همۀ‏‎ ‎‏چیزها. حتی مثلاً ما گاهی اوقات می خواستیم شلوار بپوشیم، به ما ایراد می گرفتند و‏‎ ‎‏می گفتند پایتان می رود در پاچۀ شلوار و می خورید زمین. مقید بودند ما جوراب بپوشیم‏‎ ‎‏و راه برویم. خیلی آدم حساسی بودند.‏‎[59]‎

‏ ‏

خودکار به چشمتان نرود

‏امام تا این حد مواظب ما بود که اگر ما مشغول نوشتن چیزی بودیم به ما می گفتند:‏‎ ‎‏«مواظب باشید خودکار در چشمتان نرود». من می گفتم خودکار چه ربطی به چشممان‏‎ ‎‏دارد. ایشان می گفتند: «ممکن است یک وقت بچه روی شما بیفتد و خودکار در چشمتان‏‎ ‎‏برود».‏‎[60]‎

‏ ‏

باید صورت به خاک بمالی

‏امام بارها به من می گفتند:‏

‏     «اینکه می گویند بهشت زیر پای مادران است؛ یعنی باید این قدر جلوی پای مادر‏‎ ‎‏صورت به خاک بمالی تا خدا تو را به بهشت ببرد».‏‎[61]‎

‏ ‏

تربیت فرزند از مرد برنمی آید

‏امام نقش مادر را در خانه خیلی تعیین کننده می دانستند و به تربیت بچه ها خیلی اهمیت‏‎ ‎‏می دادند. گاهی که ما شوخی می کردیم و می گفتیم: پس زن باید همیشه در خانه بماند؟‏‎ ‎‏می گفتند: «شما خانه را کم نگیرید، تربیت بچه ها کم نیست. اگر کسی بتواند یک نفر را‏‎ ‎‏تربیت کند، خدمت بزرگی به جامعه کرده است». ایشان معتقد بودند: «تربیت فرزند از‏‎ ‎‏مرد برنمی آید و این کار دقیقاً به زن بستگی دارد، چون عاطفه زن بیشتر است و قوام‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 24
‏خانواده هم باید براساس محبت و عاطفه باشد».‏‎[62]‎

‏ ‏

برای مادرتان هدیه بخرید

‏یک روز، روز مادر بود. آقا به ما پولی دادند که به مناسبت آن روز با آن پول برای‏‎ ‎‏مادرانمان چیزی بخریم و به آنها تقدیم کنیم.‏‎[63]‎

‏ ‏

به نقش مادر خیلی حساس بودند

‏امام روی نقش مادر در تربیت فرزند به خصوص در دوران کودکی طفل بسیار حساس‏‎ ‎‏بودند. در مراحل نوجوانی و رشد فرزندان، امام به تربیت فرزندان خیلی توجه داشتند و‏‎ ‎‏حتی فرزندان ذکور ایشان در کلاسهای درس امام شرکت می کردند و امام مشوق آنها بودند.‏‎ ‎‏ایشان هیچگاه مانع تحصیل دخترانشان نمی شدند و آنها را تشویق هم می کردند.‏‎[64]‎

‏ ‏

چرا شما نشسته اید؟

‏یک روز در خدمت امام من ایستاده بودم و دخترهایم نشسته بودند. ایشان با ناراحتی به‏‎ ‎‏بچه ها گفتند: «بلند شوید بروید. اصلاً وقتی مادر شما جلوی شما ایستاده چرا شما‏‎ ‎‏نشسته اید. بلند شوید از جایتان».‏‎[65]‎

‏ ‏

رفتارت با مادرت خیلی بد بود

‏یادم می آید پسرم که کوچک بود گاهی با تندی جوابم را می داد. آقا جداً از این رفتار او با‏‎ ‎‏من ناراحت می شدند. بعد او را جداگانه می خواستند و می گفتند: «تو رفتارت با مادرت‏‎ ‎‏خیلی بد بود». یعنی از این مسائل، ساده رد نمی شدند.‏‎[66]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 25
چرا به حرف مادرت گوش نمی کنی؟

‏امام بعد از سن تکلیف بچه ها، بیشتر دقتشان در تعلیم و تربیت آنها بود. همیشه از ما‏‎ ‎‏می پرسیدند: «آیا شما می دانید بچه تان کی از خانه بیرون می رود و کی می آید؟ با چه‏‎ ‎‏کسانی رفت وآمد می کند و یا چه صحبتهایی می کند؟»‏

‏     و به بچه ها تأکید می کردند که به پدر و مادر، به خصوص به مادر احترام بگذارند، مثلاً‏‎ ‎‏اگر من به یکی از بچه هایم می گفتم کاری را برایم انجام دهد و او انجام نمی داد، آقا خیلی‏‎ ‎‏ناراحت می شدند. اگر کسی در اتاق بود آرام و اگر کسی نبود، بلند به بچه ها می گفتند:‏‎ ‎‏«چرا به حرف مادرت گوش نمی کنی؟ تو باید به مادرت احترام بگذاری».‏‎[67]‎

‏ ‏

حاضرم ثواب عبادتم را عوض کنم

‏یک بار امام به یکی از دخترانشان فرمود: «حاضرم ثوابی را که تو از تحمل شیطنت‏‎ ‎‏فرزندت می بری با ثواب تمام عبادات خود عوض کنم».‏‎[68]‎

‏ ‏

چیزی که مهم است دختر است

‏علاقه آقا به دختر خیلی زیاد بود؛ یعنی به کسانی که فرزند دختر داشتند می گفتند: «آن‏‎ ‎‏چیزی که مهم است، دختر است». همیشه می گفتند: «آن کسی که مورد علاقه می تواند‏‎ ‎‏قرار بگیرد دختر است». شاید به همین خاطر بود که عقیده داشتند که از دامن زن مرد به‏‎ ‎‏معراج می رود.‏‎[69]‎

‏ ‏

جوانها را باید رعایت کرد

‏اگر یکی از نوه های امام که در سنین جوانی است پیش امام باشد. ایشان کاملاً‏‎ ‎‏برخوردشان با آنها و ما فرق می کند. در این حال با ما جدی تر برخورد دارند و مطالب را‏‎ ‎‏جدی تر مطرح می کنند. اما با دختران جوان به صورت شوخی برخورد می کنند. حتی اگر‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 26
‏ما گاهی گله کنیم که مثلاً دخترمان گوش به حرفمان نداده ایشان همیشه جانب جوانها را‏‎ ‎‏می گیرند؛ یعنی معتقدند این جوانها هستند که باید رعایت حالشان را کرد.‏‎[70]‎

‏ ‏

تو شهید نشدی!

‏امام شوخی بامزه ای با آقا مسیح (نوه ایشان که فرزند خانم مصطفوی است) کرده بودند.‏‎ ‎‏روزی که مسیح از جبهه برگشته و به خدمت امام رسیده بود، امام خطاب به مسیح گفتند:‏‎ ‎‏«تو شهید نشدی که بنیاد شهید ما را یک سفر به سوریه بفرستد»!‏‎[71]‎

‏ ‏

این که کفران نعمت نیست

‏امام اگر غذایی را نمی پسندیدند هیچ وقت حرفی نمی زدند. مشغول خوردن چیز دیگری‏‎ ‎‏می شدند؛ مثلاً خرما، ماست و سبزی می خوردند. یک روز غذایی جلویشان گذاشتند که‏‎ ‎‏آن را کنار گذاشتند. من خواستم شوخی کرده باشم گفتم: آقا چرا کفران نعمت می کنید؟‏‎ ‎‏گفتند: «من کفران نعمت می کنم یا شما که نعمت خدا را به این روز انداخته اید؟ این که‏‎ ‎‏کفران نعمت نیست که اگر آدم یک غذایی را دوست ندارد، نخورد».‏‎[72]‎

‏ ‏

امام ما را آزاد می گذاشتند

‏حجت الاسلام والمسلمین سیداحمد خمینی در زمان حیات امام در یک مصاحبۀ‏‎ ‎‏خصوصی درباره زندگی خود می گفت: امام ما را در انتخاب کارمان آزاد می گذاشت.‏‎ ‎‏مثلاً من علاقه زیادی به فوتبال داشتم و بر سر آن چندین بار دستهایم شکست که هنوز‏‎ ‎‏آثار آن هست. آن موقع ها ما هم در قم اطلاع داشتیم که ایشان بهترین فوتبالیست‏‎ ‎‏دبیرستان خود است. پدری که برای سلامتی خود دهها سال پیش این ورزش مهم را با‏‎ ‎‏حفظ لباس روحانیت معمول می داشت. طبیعی است که کاری به انجام آن توسط فرزند‏‎ ‎‏دبیرستانی خود نخواهد داشت و آن را جهت ورزیدگی بدن برای او لازم بداند، به‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 27
‏خصوص که مورد علاقه او هم بوده است.‏‎[73]‎

‏ ‏

با خریدن اسباب بازی مخالف بودند

‏امام در منزل، پیش از ظهر درس داشتند، که طلبه ها می آمدند. درس ساعت یازده و نیم‏‎ ‎‏تمام می شد. ایشان تا ده دقیقه به 12 که می خواستند برای وضو و نماز بروند برنامه شان‏‎ ‎‏این بود که با ما بازی کنند و البته این را بگویم که ایشان با خریدن اسباب بازی خیلی‏‎ ‎‏مخالف بودند و می گفتند: «این پول باطلی است». با وسایلی مثل گِل، تیله درست‏‎ ‎‏می کردیم بعد می چیدیم و می گفتیم هر کس به این تیله ها بزند برنده است. خودمان با‏‎ ‎‏خودمان بازی می کردیم. بعد ایشان می آمدند پیش ما و آن 20 دقیقه را بازی می کردند،‏‎ ‎‏یعنی اگر گرگم به هوا می کردیم، سر ما را تو دامنشان می گرفتند و یکی می رفت قایم‏‎ ‎‏می شد. بالاخره هر بازی که می کردیم، آن 20 دقیقه را با ما بازی می کردند.‏‎[74]‎

‏ ‏

تمام اعیاد را عیدی می دادند

‏امام تمام اعیاد را به ما عیدی می دادند از زمان بچگی. البته به مطابق زمان تغییر کرده و‏‎ ‎‏امروز رسیده به سیصد تومان. عیدها به ما سیصد تومان می دهند. نه ما، هر کسی توی‏‎ ‎‏خانه باشد، از خانم گرفته تا کارگر توی منزل. مهمان اگر باشد به همه می دهند ـ بچه ها‏‎ ‎‏صد تومان، بزرگترها سیصد تومان. یادم است وقتی در نجف بودم امام آنجا دو دینار‏‎ ‎‏عیدی می دادند. یک روزی که صبح عید بود (یکی از این اعیاد حالا یا مذهبی یا عید‏‎ ‎‏بزرگ غیرمذهبی فرق نمی کرد) منتظر بودیم ایشان عیدی بدهند. اما امام گفتند: «من‏‎ ‎‏امروز عیدی ندارم». گفتیم که چطور شما عیدی ندارید؟ گفتند: «من از پولی که‏‎ ‎‏مخصوص خودم باشد و پول شخصی ام است به شما عیدی می دهم، حالا پول شخصی‏‎ ‎‏ندارم، طبیعتاً نمی توانم عیدی بدهم». خوب ما که نمی توانستیم صرف نظر کنیم، قرار بر‏‎ ‎‏این شد همشیرۀ بزرگم قرض بدهد به ایشان تا ایشان به ما عیدی بدهند، تا بعد اگر پولی‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 28
‏پیدا کردند قرضشان را بدهند. امام گفتند: «شاید پولی پیدا نکردم، اگر پیدا نکردم‏‎ ‎‏قرضتان می ماند». ما هم گفتیم: «ان شاءالله پیدا می کنید و خواهر بزرگم رفت پولی از‏‎ ‎‏خودش آورد به آقا قرض داد». ایشان آن را به ما عیدی دادند و بعد هم ایشان قرضشان را‏‎ ‎‏ادا کردند.‏‎[75]‎

‏ ‏

من امروز عصر نخوابیدم

‏بچه که بودیم بعدازظهرها بازی می کردیم و خواب ایشان را به هم می زدیم. به هر حال‏‎ ‎‏مشغول استراحت بودند، تنها کاری که می کردند یکی از ماها را صدا می کردند. همین که‏‎ ‎‏صدا می کردند؛ یعنی اینکه دیگر خیلی شورش را درآوردید، خیلی زیاد اذیت کردید. و‏‎ ‎‏باز بارها می شنیدم که می گفتند: «امروز عصر من نخوابیدم. بچه ها امروز نگذاشتند من‏‎ ‎‏بخوابم». این را به صورت تعریف برای مادرم نقل می کردند. نه اینکه با ما دعوا کنند که‏‎ ‎‏چرا اذیت کردید. چرا سروصدا کردید.‏‎[76]‎

‏ ‏

وقت مشخصی را با بچه ها بودند

‏امام اگرچه مشغول بحث و تدریس فقهی بودند ولی خود را غافل از حال فرزندانشان‏‎ ‎‏نمی دانستند و حقوق خانواده و وظیفۀ تربیت فرزندان را فراموش نمی کردند. در جهت‏‎ ‎‏تحقق این امر، روزانه وقت مشخصی را برای سرگرم کردن فرزندان و حتی بازی با آنها‏‎ ‎‏اختصاص داده بودند، ولی در همین بازی و سرگرمی نقش تربیتی فراموش نمی شد.‏‎[77]‎

‏ ‏

دو سه روز خودمان را نشان نمی دادیم

‏امام، آنچنان جذبه ای داشتند که ما خود به خود از ایشان حساب می بردیم و مواظب‏‎ ‎‏رفتارمان بودیم؛ درصورتی که ایشان تغیّر نداشتند و کتکی نمی زدند، گاهی اوقات یک‏‎ ‎‏تشر می رفتند یا تندی می کردند و همان برای چندین روز کافی بود. اگر کار خلافی‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 29
‏می کردیم که می دانستیم چنانچه ما را ببینند ناراحت می شوند، دو سه روز خودمان را از‏‎ ‎‏ایشان مخفی می کردیم که مبادا ما را ببینند و ما را دعوا کنند.‏‎[78]‎

‏ ‏

بیا این شیشه ها را جمع کن

‏یک تابستان بود. در دوران طفولیت ما، که امام در حیاط با مادرم مشغول گُل کاشتن‏‎ ‎‏بودند؛ یعنی امام بعد از نماز مغرب و عشا بود که با کارد آشپزخانه باغچه را آماده می کرد‏‎ ‎‏و مادرم نشاء را می کاشتند و خاک می ریختند.‏

‏     ما بچه ها توی اتاق مشغول بازی بودیم. هشت سال، ده سال همین حدود بودیم با‏‎ ‎‏بچه های همسایه. پشت پنجره رختخواب چیده شده بود تا بالا. یکی از دخترها را‏‎ ‎‏خواهر من بلند کرد و محکم نشاند روی رختخواب، به طوری که پشت این بچه خورد به‏‎ ‎‏شیشه و شیشه از بالا تا پایین خرد شد و ریخت درست آنجایی که مادرم و ایشان مشغول‏‎ ‎‏کاشتن گلها بودند، ما هم خیلی آماده بودیم برای اینکه ایشان اعتراض بکنند، ولی با‏‎ ‎‏اینکه دستشان زخمی شد و خون آمد هیچ چیزی به ما نگفتند. فقط کارگری را که توی‏‎ ‎‏منزل بود صدا کردند که بیا شیشه ها را جمع کن.‏‎[79]‎

‏ ‏

بگویید این کارگر بخرد

‏امام همیشه مقیّد بودند ما از مغازه چیزی نخریم. با اینکه ما بچه بودیم می گفتند:‏

‏     «چیزی می خواهید، بگویید این کارگر بخرد».‏

‏     من یک دختر ده، یازده ساله بودم. رفته بودم زیرگذر کاغذ بخرم. همان طور که تند‏‎ ‎‏می آمدم و صورتم را خیلی خوب نگرفته بودم، دیدم آقا دارند می آیند و مرا دیدند. چون‏‎ ‎‏هم صورتم تقریباً باز بود و هم تند می آمدم و با ایشان روبرو شدم، به قدری ترسیدم که‏‎ ‎‏وحشت کردم و دو روز در منزل پنهان شدم؛ یعنی سر سفره حاضر نمی شدم.‏

‏     یک جوری بهانه می کردم و می رفتم با کارگر خانه ناهار می خوردم و شبها خودم را به‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 30
‏خواب می زدم و نمی رفتم سر سفره. ایشان هم نمی گفتند «چرا فریده سر سفره‏‎ ‎‏نمی آید؟» در صورتی که اگر یکی از بچه ها یک روز سر سفره نبود، مقیّد بودند بپرسند:‏‎ ‎‏«چطور نیست؟ چرا سر سفره نیست؟». اگر خانه بودیم باید سر سفره حاضر می شدیم و‏‎ ‎‏اگر هم خانه نبودیم می پرسیدند چرا نیستیم؟ چون ما اصلاً حق نداشتیم بدون خانم‏‎ ‎‏جایی برویم، ولی ایشان می دانستند من برای چه خودم را نشان نمی دهم. به همین دلیل‏‎ ‎‏اصلاً هم به روی خودشان نیاوردند. برای اینکه قبح قضیه از بین نرود و این وحشت برای‏‎ ‎‏ما باقی بماند.‏‎[80]‎

‏ ‏

آزادی مطلق به ما می دادند

‏امام، دوران بچگی آزادی مطلق به ما می دادند و به هیچ یک از کارهای ما کاری نداشتند،‏‎ ‎‏اما در دورانی که ما به سن بلوغ رسیدیم و بزرگتر شدیم، ایشان بر بعضی مسائل ما‏‎ ‎‏نظارت می کردند.‏‎[81]‎

‏ ‏

هیچ گونه سختگیری نمی کردند

‏امام در زندگی داخلی بچه ها و حتی خانمشان هیچ گونه دخالتی نمی کردند و همه را آزاد‏‎ ‎‏می گذاشتند. تا زمانی که خلاف شرع پیش نمی آمد ایشان هم هیچ کاری نداشتند. در‏‎ ‎‏معاشرت، لباس پوشیدن و رفت وآمد هیچ گونه سخت گیری نمی کردند.‏‎[82]‎

‏ ‏

تنها محدودیت، رعایت مسائل دینی بود

‏به دلیل آشنایی و رفاقتی که با مرحوم حاج آقامصطفی داشتم، اطلاع پیدا کردم که امام در‏‎ ‎‏منزل هیچ گونه تحمیل و استبدادی را نسبت به همسر و فرزندان خود اعمال نمی کردند و‏‎ ‎‏برای آنها نوعی آزادی قائل بودند. چنانکه حتی به وسیله سؤال نمی خواستند که عقیده‏‎ ‎‏خود را تحمیل کنند. تنها محدودیتی که در خانوادۀ امام وجود داشت، رعایت مسائل‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 31
‏دینی بود. به طور مثال آنها هرگز نباید به غیبت، تهمت و نظایر این موارد دست‏‎ ‎‏می یازیدند.‏‎[83]‎

‏ ‏

اگر احمد می خواهد طلبه شود

‏امام، فرزندانشان را اعم از زن و مرد در انتخاب هر شیوه و هر مشی که خودشان‏‎ ‎‏مصلحت می دانستند، آزاد می گذاشتند. خود این آزادی انتخاب و حرکت، بیانگر بینش‏‎ ‎‏امام نسبت به مسائل اجتماعی در خصوص مرد و زن است.‏

‏     معروف است بعد از آنکه حاج احمدآقا دیپلم گرفت، می توانست وارد مشاغل‏‎ ‎‏اجتماعی بشود. امام به دامادشان، مرحوم اشراقی گفتند: «به احمد بگویید اگر مایل‏‎ ‎‏است طلبه بشود و در سلک روحانیت باشد، من می توانم از وجوه شرعیه و یا امکانات‏‎ ‎‏مالی که هست و دارم به او کمک کنم والاّ او دیگر به حدی رسیده که بتواند برای خودش‏‎ ‎‏راهی را انتخاب کند و طبیعتاً درآمدش را نیز کسب کند».‏

‏     اوایل، داماد امام رویشان نمی شد که به فرزند امام این پیغام را برسانند؛ یعنی بگوید‏‎ ‎‏شما یا بروید کار بگیرید و یا بیایید روحانی بشوید. امام احساس کردند که شاید‏‎ ‎‏دامادشان نگوید، این بود که خودشان به صراحت برای احمدآقا نوشتند:‏

‏     «یکی از دو راه را انتخاب کنید. اگر می خواهید روحانی شوید مشمول کسانی‏‎ ‎‏می شوید که لیاقت و شایستگی دریافت وجوه را دارند، والاّ راهی دیگر را انتخاب کنید و‏‎ ‎‏ادامه بدهید».‏‎[84]‎

‏ ‏

به من فرصت فرار دادند

‏روزی مادرم به من که 12ـ13 ساله بودم یک چیزی را گفتند از اطاق به من بده. من خیلی‏‎ ‎‏راحت گفتم: نه نمی دهم! اطاعت نکردم. امام صحبت مادرم را از توی حیاط شنیدند،‏‎ ‎‏البته از جهت تربیتی قدمها را آرام آرام به طرف من برداشتند، اما در عین حال اینکه قیافه‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 32
‏نشان می داد که دستها را بالا می زدند که یعنی می خواهند مرا کتک بزنند ـ چرا؟ چون‏‎ ‎‏گوش به حرف مادرم ندادم ـ مرا ترساندند. اما این فرصت را می دادند که در عین اینکه‏‎ ‎‏می ترسم فرار کنم و کتک نخورم، اما من فرار نکردم و ایشان به من رسیدند و من کتک‏‎ ‎‏خوردم و این هنوز به یادمان است که اگر مادرمان به ما کاری گفتند، بگوییم: چشم!‏‎[85]‎

‏ ‏

با لحن بسیار ملایم تذکر دادند

‏برخورد امام با ما خیلی ملایم انجام می گرفت. مثلاً منزلی رفته بودیم که همسایه ها‏‎ ‎‏چندان مناسب نبودند (البته این خانه را ما موقت رفته بودیم، همان سه ماهه تابستان)‏‎ ‎‏ایشان خواستند به من این تذکر را بدهند که همسایه ها، همسایه های درستی نیستند که‏‎ ‎‏باز مرا خواستند و با لحن بسیار ملایم تذکر دادند.‏‎[86]‎

‏ ‏

این را برای فهیمه خریدم

‏در دوران بچگی، امام به مناسبتی مرا تنبیه کردند ـ ما آن موقع متوجه نمی شدیم ولی‏‎ ‎‏حالا که به گذشته برمی گردیم، به یاد می آوریم هر بار که یکی را می زدند، شب یک‏‎ ‎‏جوری از دلش درمی آوردند ـ شب آن، نقل خریدند و آوردند و گفتند: «این را برای‏‎ ‎‏فهیمه خریدم».‏‎[87]‎

‏ ‏

زدند روی دست من

‏وقتی که بچه بودم نانم را داخل کاسه ماست زدم و خوردم. همینکه می خواستم بزنم‏‎ ‎‏توی ماست، انگشتم به ماست خورد. آقا زدند روی دست من. خیلی کوچک بودم،‏‎ ‎‏6ـ5 سالم بود؛ یعنی آقا متوجه شدند که من ناراحت شدم و دستم را کشیدم کنار، دست‏‎ ‎‏مرا گذاشتند توی دهانشان و گفتند: «من از دست تو بدم نمی آید، اما باید سر سفره ای که‏‎ ‎‏جمع نشسته اند دقت داشته باشیم که قاشق هست برای ماست». یعنی در نظافت خیلی‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 33
‏رعایت می کنند، در عین سادگی.‏‎[88]‎

‏ ‏

یک مرتبه تو را دعوا نکرد

‏خانم گفتند: در تمام دوران زندگیت، یک مرتبه پدرت تو را دعوا نکرد. فقط یک مرتبه.‏‎ ‎‏انگشت را زدی توی ماست، آقا یک دانه قلم دستش بود و با این قلم فقط زد روی دست‏‎ ‎‏تو، برای تو کافی بود دیگر، هیچ وقت دستت را توی ماست نمی کردی.‏‎[89]‎

‏ ‏

کنجکاوی نمی کردند

‏امام کم نصیحت می کردند. از هفت سالگی در تربیت دینی دقت داشتند؛ یعنی می گفتند:‏‎ ‎‏«از هفت سالگی نماز بخوان». می گفتند: «اینها (بچه ها) را وادار به نماز کن تا وقتی 9‏‎ ‎‏ساله شدند عادت کرده باشند». من به ایشان می گفتم، تربیتهای دیگرشان با من،‏‎ ‎‏نمازشان با شما. شما بگو، من که می گویم گوش نمی کنند. خودشان مقید بودند و‏‎ ‎‏می پرسیدند، اما همین که بچه ها می گفتند نماز خوانده ام، قبول می کردند و کنجکاوی‏‎ ‎‏نمی کردند.‏‎[90]‎

‏ ‏

هیچ وقت به ما نگفتند نماز بخوانید

‏یک روز حاج احمدآقا می گفتند: امام هیچ وقت به ما نگفتند نماز بخوانید، اما ما هم هیچ‏‎ ‎‏وقت نمازمان را ترک نکردیم. از جمله خود من یک روز نماز ظهر و عصرم را نخوانده‏‎ ‎‏بودم از منزل بیرون آمدم؛ نه اینکه می خواستم نخوانم، نخیر، ولی بیرون آمدم. از قضا‏‎ ‎‏وقتی که بیرون آمدم، در داخل کوچه با امام که از درس می آمدند برخورد کردم. یک کمی‏‎ ‎‏هنوز به غروب آفتاب مانده بود. تا امام رسیدند به من، من خیال کردم که امام دارند به من‏‎ ‎‏می گویند چرا نمازت را نخواندی، برگشتم نمازم را خواندم.‏‎[91]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 34
اگر می توانی بمان

‏رفتار و کردار امام نمونۀ عینی اخلاق اسلامی را در ذهن ما تداعی می کرد. مصاحبت با‏‎ ‎‏ایشان اثر خاصی در روح و روان ما برجای می گذاشت. یادم است اگر من وقتی از بیرون‏‎ ‎‏به خانه می آمدم از من نمی پرسیدند کجا بودی؟ و اگر می خواستم از خدمت ایشان‏‎ ‎‏مرخص شوم، نمی گفتند، کجا می روی؟ بلکه می گفتند اگر می توانی بمان.‏‎[92]‎

‏ ‏

به همه فرزندان آزادی می دادند

‏در دوران بچگی آنچه که یادم است آن آزادی کاملی است که امام به بچه ها می دادند. به‏‎ ‎‏همۀ فرزندانشان آزادی خیلی زیاد در رفت وآمدها، در بازیها، در خوابیدنها، بلندشدنها و‏‎ ‎‏در هرچه. اگر خانواده ای را که ما رفت وآمد می کردیم و ایشان قبول داشتند و مورد تأیید‏‎ ‎‏بود دیگر به بقیه مطالب کاری نداشتند که مثلاً چه وقت برویم، چه وقت برگردیم، چند‏‎ ‎‏روز بمانیم؛ حتی منزل دوستان. این آزادی باعث می شد که ما روحاً خیلی آزاد پرورش‏‎ ‎‏پیدا کنیم.‏‎[93]‎

‏ ‏

این هم به خاطر تو

‏گاهی که خدمت امام می رفتم می دیدم یکی از دو کانال تلویزیون برنامۀ ورزشی پخش‏‎ ‎‏می کرد و امام، کانال دیگر را می دیدند، فوراً کانالی را که ورزش پخش می کرد می گرفتند‏‎ ‎‏و می گفتند: «این هم به خاطر تو، بنشین و تماشا کن».‏‎[94]‎

‏ ‏

من برای همه دعا می کنم

‏من بارها از آقا خواسته بودم که برای قبول شدنم در دانشگاه دعا کنند و ایشان همیشه‏‎ ‎‏می گفتند: «من برای همه دعا می کنم و برای تو نیز دعا خواهم کرد».‏

‏     در مورد انتخاب رشته، ایشان رشتۀ خاصی را پیشنهاد نمی کردند. امام در برخوردها‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 35
‏بسیار جدی بودند و گاهی اوقات نیز ما را تسکین می دادند، ولی اعتقاد داشتند که‏‎ ‎‏تصمیم گیرنده باید خودمان باشیم و فقط ما را راهنمایی می کردند.‏‎[95]‎

‏ ‏

اصرار نمی کردند چه رشته ای بخوانند

‏در مورد تحصیل دخترانشان هم وضع به همین منوال بود؛ اصرار نمی کردند حتماً فلان‏‎ ‎‏رشته را بخوانند. اساساً دخالتی در این امور نمی کردند. حداکثر این بود که توصیه به‏‎ ‎‏تحصیل علوم می کردند.‏‎[96]‎

‏ ‏

در عمل به ما یاد می دادند

‏امام، کمتر پیش می آید که اهل نصیحت باشند، بیشتر عملشان هست که نشان می دهد‏‎ ‎‏چه کاری خوب است و چه کاری بد است و از عکس العمل ایشان ما متوجه می شویم چه‏‎ ‎‏کاری خیلی قبیح است یا نه. عکس العملشان در رابطه با مسائل مختلف فرق می کند. در‏‎ ‎‏مسأله محرمات و واجبات خیلی شدید برخورد دارند و در مستحبات کمتر.‏‎[97]‎

‏ ‏

در آن خانه کسی بوده است

‏امام به من خیلی احترام می گذاشتند و خیلی اهمیت می دادند. هیچ حرف بد یا زشتی به‏‎ ‎‏من نمی زدند. یادم می آید یک روز به دخترانشان صدیقه و فریده که از پشت بام به منزل‏‎ ‎‏همسایه رفته بودند، اعتراض کردند و گفتند: «در آن خانه نوکر بوده است» و از این بابت‏‎ ‎‏نگران بودند، ولی من گفتم کسی آنجا نبوده است و ایشان دیگر هیچ نگفتند.‏‎[98]‎

‏ ‏

جز در مسائل شرعی، سخت گیری نمی کردند

‏امام در منزل با بچه ها خیلی مهربان و صمیمی هستند و کلاً محیط خانواده ما پر از رفاقت‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 36
‏و صمیمیت است. امام به جز در مسائل شرعی، در بقیه مسائل خیلی سخت گیری‏‎ ‎‏نمی کردند. ایشان همیشه مقید بودند که ما دستورات خدا را انجام بدهیم. تا بتوانیم از‏‎ ‎‏معاصی دور باشیم. کارهای دینی به ما دیکته نمی شد. در خانواده وقتی ما رفتار امام را‏‎ ‎‏می دیدیم، خود به خود در ما تأثیر می گذاشت.‏‎[99]‎

‏ ‏

مقیّد بودند حجابمان را حفظ کنیم

‏امام مقیّد بودند که ما از بچگی حجاب شرعی مان را حفظ کنیم. در منزل حق انجام‏‎ ‎‏هیچ گونه معاصی، از جمله غیبت، دروغ، بی احترامی به بزرگتر و توهین به مسلمان را‏‎ ‎‏نداشتیم ـ خصوصاً روی معصیت توهین به مسلمان، حساسیت زیادی داشتند. ضمناً‏‎ ‎‏ایشان همیشه تأکید می نمودند که بندگان خدا هیچ امتیازی، جز از نظر تقوی و‏‎ ‎‏پرهیزکاری بر هم ندارند و این مسأله را از بچگی به ما گوشزد می نمودند. ایشان همیشه‏‎ ‎‏می گفتند: «بین شما و کارگری که در منزل کار می کند هیچ فرقی نیست».‏‎[100]‎

‏ ‏

چرا این کار را کرده اید؟

‏امام در منزل با بچه ها خیلی مهربان و صمیمی بودند و کلاً محیط خانواده ما پر از رفاقت‏‎ ‎‏و صمیمیت بود. البته در عین حال خیلی هم قاطع و جدی بودند. ما می دانستیم و عملاً‏‎ ‎‏این طور به ما تفهیم کرده بودند (نه اینکه لفظاً به ما بگویند که اگر من یک حرفی می زنم‏‎ ‎‏نباید شما برخلاف آن رفتار کنید) که اگر چیزی مخالف میل شان باشد، نباید آن را انجام‏‎ ‎‏دهیم و ما هم انجام نمی دادیم. البته ایشان هم نسبت به فروعات ما را آزاد می گذاشتند،‏‎ ‎‏خیلی سخت نمی گرفتند ولی راجع به اصول که خیلی به آنها مقید بودند، هیچ کس‏‎ ‎‏قدرت مخالفت نداشت.‏

‏     همیشه ما را مقید می کردند که معصیت نکنیم و مؤدب به آداب اسلامی باشیم. هر‏‎ ‎‏چقدر در منزل بازی یا شلوغ می کردیم، هیچ ایرادی نمی گرفتند، ولی اگر می فهمیدند‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 37
‏کاری کرده ایم که همسایه ای اذیت شده، به شدت به ما اعتراض می کردند و ناراحت‏‎ ‎‏می شدند که «چرا این کار را کرده اید؟»‏‎[101]‎

‏ ‏

تذکر می دادند

‏امام شدیداً از کسی که خلاف شرع انجام می داد ناراحت می شدند و خیلی حالتشان‏‎ ‎‏برانگیخته می شد؛ یعنی اگر یک وقت سر سفره دست ما از حد مجاز از آستین بیرون‏‎ ‎‏می آمد تذکر می دادند.‏‎[102]‎

‏ ‏

شما هیچ تفاوتی با خواهرتان ندارید

‏از مسائلی که امام بیشتر روی آن توجه داشتند، محدود بودن ارتباط بین زن و مرد‏‎ ‎‏بود. یادم است که ده سال بیشتر نداشتم و با برادرهایم و پسر خاله ام قایم باشک بازی‏‎ ‎‏می کردیم، حجاب هم داشتم. اما یک روز امام مرا صدا کردند و گفتند: «شما هیچ‏‎ ‎‏تفاوتی با خواهرتان ندارید، مگر او با پسرها بازی می کند که شما با پسرها بازی‏‎ ‎‏می کنید؟»‏‎[103]‎

‏ ‏

کسی اینجا هست

‏امام صحبت بی مورد زنها با نامحرم را ضرورت نمی دیدند؛ مثلاً در خانه خودشان وقتی‏‎ ‎‏که یکی از نوه های پسرشان مکلف می شد، دیگر با آنها در یک اتاق نمی نشستیم. البته‏‎ ‎‏جالب اینجاست که وقتی ما نزدشان بودیم نمی گفتند که ما از اطاق بیرون برویم، بلکه به‏‎ ‎‏او می گفتند بیرون برود. یا اگر من پهلوی ایشان بودم و نوه مکلف شده شان که مثل پسر‏‎ ‎‏خودم بود می خواست وارد اتاق شود می گفتند: «کسی اینجا هست».‏‎[104]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 38
حتی به هم سلام نکنند

‏امام در ارتباط با نامحرم خیلی سخت گیرند. الآن پسرهای من و حاج احمدآقا‏‎ ‎‏15 -16 ساله اند و ما یک روز اگر منزل آقا برای ناهار دعوت شویم پسرها حق آمدن‏‎ ‎‏ندارند و یا اگر هم بیایند مثلاً ما خانه خانم می نشینیم و سفره می اندازیم و آنها منزل‏‎ ‎‏احمدآقا. آن هم برای اینکه پسرها و دخترهای اهل فامیل و خانه باهم غذا نخورند. نه‏‎ ‎‏فقط سر سفره بلکه حتی به همدیگر سلام هم نکنند، چون واجب نیست. به هر حال آقا‏‎ ‎‏این نوع مهمانی رفتن خانم ها و آقایان نامحرم و باهم دور سفره نشستن را حرام‏‎ ‎‏می دانند.‏‎[105]‎

‏ ‏

این از اینجا برود

‏روز جمعه قبل از رحلت مقداری سوپ درست کردیم و برای امام بردیم. ایشان مقدار‏‎ ‎‏کمی از آن را خوردند. دکتر پرسید: چقدر خوردند؟ گفتم: چهار تا قاشق چایخوری‏‎ ‎‏ماست و سه، چهار قاشق چایخوری سوپ. دکتر گفت: خیلی خوب خورده اند. ولی از‏‎ ‎‏صبح شنبه اصلاً به هوش نبودند. دکتر گفت: بیایید دست آقا را بمالید. بعد از مدتی که‏‎ ‎‏دست آقا را ماساژ دادم، چشمشان را باز کردند و به دکتر اشاره کردند که این از اینجا‏‎ ‎‏برود.‏‎[106]‎‏ من رفتم بیرون اتاق و پشت در ایستادم و از پشت شیشه ایشان را نگاه می کردم.‏‎[107]‎‎ ‎

سلام واجب نیست

‏من 15 ساله بودم که مرحوم آقای اشراقی با خواهرم ازدواج کرد. و داماد ما شده بودند.‏‎ ‎‏یک روز ما منزل ایشان دعوت داشتیم. همین جور که من و امام باهم وارد شدیم، دیدم‏‎ ‎‏آقای اشراقی دارند به استقبال می آیند. ما در یک باغچه ای داشتیم حرکت می کردیم. من‏‎ ‎‏به امام گفتم: سلام بکنم آقا؟ گفتند: «واجب نیست» من هم رویم نشد که سلام نکنم و از‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 39
‏داخل باغچه رد شدم که با آقای اشراقی روبرو نشوم.‏‎[108]‎

‏ ‏

در کار واجب و ضروری حرفی ندارند

‏وقتی امام را به ترکیه تبعید کردند و عمویم (آیت الله پسندیده) می خواستند خدمت آقا به‏‎ ‎‏ترکیه بروند، درب منزل ما آمدند و از پشت در گفتند می خواهم با خود خانم صحبت کنم‏‎ ‎‏که اگر بخواهند پیغامی بدون واسطه برای آقا داشته باشند، بگویند و مادرم ناچار شدند‏‎ ‎‏سلام کنند. بعد یادم است که به من گفتند که ناراحت هستند چون اولین سلام را به‏‎ ‎‏نامحرم در نبودن آقا کرده اند و گفتند: حالا اگر آقا راضی نباشند چه؟ البته این را بگویم که‏‎ ‎‏امام در مورد کار واجب و ضروری حرفی ندارند که البته باید به طور جدی صحبت کرد،‏‎ ‎‏نه اینکه دور هم بیخودی بنشینند و سلام و علیک کنند.‏‎[109]‎

‏ ‏

جوانها بهتر است بیشتر خود را بپوشانند

‏امام همیشه به ما می گفتند: «درست است که می گویند وجه و کفین پیدا باشد، اما جوانها‏‎ ‎‏بهتر است که کمی بیشتر خود را بپوشانند». خیلی تأکید می کردند که در خارج از منزل‏‎ ‎‏هیچ گونه عطری مصرف نشود. یادم است که در یکی از عیدها، امام به نوادۀ دختری‏‎ ‎‏دیگرشان عطر هدیه دادند و به من یک چیز دیگر و فرمودند: «چون تو ازدواج نکرده ای،‏‎ ‎‏بنابراین احتیاجی به عطر نداری».‏‎[110]‎

‏ ‏

نامحرم داخل اتاق است

‏گاهی اوقات بعضاً لازم می شد که ما به طور سرزده به خدمت ایشان برسیم و مطلبی را‏‎ ‎‏عرض نماییم. بلافاصله بعد از زدن درب و تقاضای ورود از جانب ما، اگر از بستگان امام‏‎ ‎‏نزد ایشان بودند، خیلی سریع می گفتند که کمی صبر کنید و بعد به بستگان خویش تذکر‏‎ ‎‏می دادند چادر خود را بر سر گذارند تا ما وارد شویم و بالعکس اگر ما در داخل خانه‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 40
‏بودیم و یکی از بستگان امام قصد دخول داشتند. بلافاصله امام می فرمودند که: «یاالله ،‏‎ ‎‏یاالله ، نامحرم داخل اتاق است». البته امام برای تذکر اعلام می کردند وگرنه بستگان امام‏‎ ‎‏همیشه رعایت حجاب خویش را می نمودند.‏‎[111]‎

‏ ‏

این در شأن شما نیست

‏هرگاه امام یک چیزی را ببینند که خلاف شأن است، اعتراض می کنند؛ مثلاً یکی از‏‎ ‎‏بستگان ما یک لباسی پوشیده بود با اینکه ظاهرش مشکی بود اما به نظرشان آمده بود که‏‎ ‎‏این تجملی است. روز عید بود و منزل خود حضرت امام بودیم. امام گفتند: «این لباس‏‎ ‎‏مناسب نیست، نپوشید». ایشان گفتند، که این مشکی است امام گفتند: «بله، اما این در‏‎ ‎‏شأن شما نیست». و آن شخص هم قبول کردند و رفتند لباس را عوض کردند. البته اگر‏‎ ‎‏چیزی به نظرشان برسد تذکر می دهند، اما تذکرشان خیلی ملایم است و هر کسی را با‏‎ ‎‏سبک خودش انجام می دهند.‏‎[112]‎

‏ ‏

ابداً سخت گیری نمی کردند

‏حضرت امام از نظر عمل به مباح خیلی آزاد می گذارند افراد را، اما از نظر عمل به حرام‏‎ ‎‏خیلی سخت و محکم اند؛ حالا شما در خانه هر جور می خواهید باشید. از دورانی هم که‏‎ ‎‏یادم است ایشان از همان زمان هم با خیلی ها فرق داشتند. آن موقع آقایان، خانم هایشان‏‎ ‎‏چاقچور می پوشیدند، روبنده می زدند و از این حرفها و رسمها و ایشان ابداً سخت گیری‏‎ ‎‏نمی کردند.‏‎[113]‎

‏ ‏

محیط قم و درس خواندن ما

‏در محیط قم آن هم در سی سال پیش ممکن نبود به من که آن موقع یک دختر‏‎ ‎‏10- 12 ساله بودم آزادی زیاد داده شود، خصوصاً اینکه عضو یک خانواده روحانی هم‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 41
‏بودم. البته محیط آن موقع قم خیلی بد بود. مثلاً اگر می خواستند ما را به مدرسه‏‎ ‎‏بگذارند، این مسأله از نظر مردم خیلی مورد ایراد قرار می گرفت و همین درس خواندن‏‎ ‎‏ما یک ایراد بود که چرا ایشان می گذارند دخترشان درس بخواند؟!‏

‏     اصولاً در قم جایی نبود که زن بخواهد در آنجا فعالیت اجتماعی داشته باشد.‏‎[114]‎

‏ ‏

در موارد اصولی تحت تأثیر نبودند

‏امام در مورد اموری که «نه» می گفتند، برای همیشه بود و غیرممکن بود تحت تأثیر‏‎ ‎‏محبت پدری و فرزندی و شوهری قرار گیرند. البته این سخت گیریها در زمینه های‏‎ ‎‏اصولی زندگی بود. بعضی قیدهایی که داشتند برای ما بچه ها سخت بود که زیر بار‏‎ ‎‏برویم، ولی هیچ وقت نتوانستیم ایشان را قانع کنیم که کاری را که با آن مخالف بودند‏‎ ‎‏انجام دهیم و همیشه حرفشان یکی بود. توقع چندانی از ما نداشتند و ما خیلی آزاد بزرگ‏‎ ‎‏شدیم.‏‎[115]‎

‏ ‏

شما که فردا می روید

‏امام از کار خیلی ساده مثل نماز جمعه رفتن، وقتی می بینند ما رفتیم اظهار رضایت‏‎ ‎‏می کنند و این رضایت را در صورتشان می بینیم. یا تظاهراتی که پیش می آید به طور‏‎ ‎‏غیرمستقیم می گویند: «شما که فردا می روید». و به این صورت عنوان می کنند این چیزها‏‎ ‎‏ایشان را خیلی خوشحال می کنند.‏‎[116]‎

‏ ‏

خوشم آمد که به چنین نمازی رفتی

‏آن زمان که در مراسم نماز جمعه بمب گذاری کرده بودند من هم در نماز جمعه شرکت‏‎ ‎‏داشتم. مادرم و بقیه فامیل در خانه آقا بودند. چون خبری از من نشده بود همه دلواپس و‏‎ ‎‏نگران بودند. وقتی وارد خانه شدم، دیدم مادرم با حالت اعتراض آمیزی (چون از قبل هم‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 42
‏شایع شده بود که یا عراقی ها به نماز جمعه حمله می کنند یا بمب می گذارند) به من‏‎ ‎‏گفتند: «تو چرا رفتی، تو که باردار بودی، به خاطر بچه ات هم که شده نباید می رفتی» ولی‏‎ ‎‏آقا که سر ناهار نشسته بودند با خنده ای به من گفتند: «سالمی؟» من تشکر کردم و آقا‏‎ ‎‏آهسته در گوش من گفتند: «خیلی کار خوبی کردی که رفتی. خیلی ازت خوشم آمد که به‏‎ ‎‏چنین نمازی رفتی».‏‎[117]‎

‏ ‏

می خواهی به چین بروی؟

‏امام در جواب عقب نمی مانند؛ یعنی شما چند شبانه روز بنشینید فکر کنید یک کلامی را‏‎ ‎‏به ایشان بگویید، چنان بلدند رد کنند که انسان تعجب می کند که این به خاطر آن منطق‏‎ ‎‏حضرت امام است که دارند. مثلاً یک وقتی مرا به چین دعوت کرده بودند. روزی در‏‎ ‎‏محضرشان این خبر را همین طور ضمن صحبت گفتم که می خواهم بروم چین؛ دعوت‏‎ ‎‏رسمی دارم از جمعیت زنان چین. ایشان چیزی نگفتند. فقط یک دفعه سرشان را بالا‏‎ ‎‏کردند و گفتند: «چین می خواهی بروی؟» خندیدم و گفتم: «حالا تا ببینم.» احساس کردم‏‎ ‎‏که یعنی نه؟ ولی خوب حرف نزدند. دفعۀ بعد که رفتم خدمتشان به من گفتند: «پاشو بیا‏‎ ‎‏جلو»، من رفتم جلو و در گوش من گفتند: «چین نرو» گفتم: «چشم». بعد گذشت تا بار‏‎ ‎‏دیگر که رفتم خدمتشان. گفتم: چطور در گوش من گفتید؟ گفتند: «پس می خواستی به‏‎ ‎‏کف پایت بگویم؟» گفتم: نه، منظورم این بود که در خلوت. گفتند: «خوب من تو را از‏‎ ‎‏جمع بیرون کشیدم در خلوت به تو گفتم».‏‎[118]‎

‏ ‏

ما انقلاب نکردیم که پُست بین خودمان تقسیم کنیم

‏امام ما را از تصدی پُست های حساس منع می کردند. مثلاً دوست نداشتند دخترشان‏‎ ‎‏نماینده مجلس بشود. چون می گفتند دلم نمی خواهد این احساس و توهم پیدا شود که‏‎ ‎‏به خاطر منسوب بودن به من، دخترم فلان پُست را گرفته است. یا می گفتند: «ما انقلاب‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 43
‏نکردیم که پُست بین خودمان تقسیم کنیم و اصلاً برای اینکه این شایعه در ذهن مردم‏‎ ‎‏به وجود نیاید دنبال این کارها نروید. هزار جور کار دیگر هست که می توانید آنها را انجام‏‎ ‎‏دهید».‏‎[119]‎

‏ ‏

راجع به اسم نوزاد چیزی ننوشتند

‏امام در زندگی شخصی و خانوادگی فرزندانشان دخالت نمی کردند (غیر از ارشادات و‏‎ ‎‏نصایح کلی) و خود فرزندان را در برنامه ریزی ها و انجام کارها آزاد می گذاشتند؛ مثلاً‏‎ ‎‏حتی در اسم گذاری نوه ها دخالتی نمی کردند. به یاد دارم وقتی پسر بزرگ من به دنیا آمد،‏‎ ‎‏حضرت امام در نجف اشرف در تبعید به سر می بردند و خانم محترم ایشان در همان‏‎ ‎‏دوران به ایران تشریف آوردند و ما در انتخاب اسم فرزندمان تردید داشتیم. چند اسم‏‎ ‎‏بود که مردد بودیم کدام را انتخاب کنیم. دو ماهی به همین منوال سپری شده بود. یک‏‎ ‎‏روز خانم گفتند وقتی صحبت فرزند شما می شد آقا می گفتند: «حسن، اسم مناسب و‏‎ ‎‏خوبی است که اگر فرزند احمد پسر بود انتخاب کند». ولی به خود ما نگفتند. حتی پس از‏‎ ‎‏تولد که نامه تبریک برایمان نوشتند راجع به اسم نوزاد چیزی ننوشته بودند، ولی وقتی‏‎ ‎‏ما از میل و نظر حضرت امام مطلع شدیم حسن را انتخاب کردیم. نسبت به فرزندان‏‎ ‎‏پسری احساس مسئولیت بیشتری می کردند؛ مثلاً چند سال پیش، «علی» ما ضمن بازی‏‎ ‎‏صورت نوه عمه اش را زخم کرد پس از اینکه امام مطلع شدند، مقداری وجه به عنوان‏‎ ‎‏دیه به فرزند زخمی شده دادند؛ یعنی پرداخت «دیه» را وظیفه خود می دانستند‏‎ ‎‏(به عنوان حقّ جدّی).‏‎[120]‎

‏ ‏

گفتند علی باشد

‏امام هیچ گونه دخالتی در نامگذاری بچه ها و نوه ها که پدرشان کس دیگری است‏‎ ‎‏نمی کنند، اگر هم بخواهند یک پیغامی به پدرشان می دهند. اما نام بچه ها مثل «فاطمه»،‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 44
‏«زهرا»، «حسین» اینها را داریم که همه را آقا گذاشتند. «علی» پسر احمدآقا را هم باز آقا‏‎ ‎‏اسمش را گذاشتند که اول قرار بود اسم دیگری برایش بگذارند، ولی آقا گفتند:‏‎ ‎‏«علی».‏‎[121]‎

‏ ‏

خانواده ها باید هم مسلک باشند

‏امام در انتخاب همسر، چه برای دخترانشان و چه برای پسرانشان روی خانواده هایشان‏‎ ‎‏خیلی تکیه می کردند. امام می فرمودند: «خانواده ها باید هم مسلک باشند، سنخیت‏‎ ‎‏داشته باشند و مؤمن و متعهد باشند.»‏‎[122]‎

‏ ‏

نظر نهایی به عهدۀ شما فرزندان است

‏از جمله آزادیهایی که امام در مورد همه و نیز فرزندانشان معتقد بودند، حق انتخاب‏‎ ‎‏همسر بود؛ لذا به هنگام ازدواج دخترهایشان می فرمودند: «من فلانی را مناسب‏‎ ‎‏تشخیص دادم، اما نظر صائب و نهایی به عهده شما فرزندان است». و در صورت عدم‏‎ ‎‏تمایل دختران به ازدواج، مسأله منتفی بود.‏‎[123]‎

‏ ‏

استخاره کردند

‏یک بار از خانم پرسیدم که آیا امام در مورد انتخاب دامادهایشان استخاره می کردند.‏‎ ‎‏ایشان گفتند: به این معنا که اگر استخاره خوب آمد قبول کنند و اگر بد آمد رد کنند، نه.‏‎ ‎‏امام اعتقادی به این استخاره در این معنی نداشتند. در مورد یکی از دخترهایشان دقیقاً‏‎ ‎‏یادم هست که اول وضو گرفتند، بعد سر سجاده نشسته دو رکعت نماز خواندند و از خدا‏‎ ‎‏طلب خیر کردند.‏‎[124]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 45
با ما مشورت می کردند

‏امام به این مسأله معتقد بودند که دامادهایشان حتماً باید روحانی باشند. امام پس از‏‎ ‎‏اینکه خودشان کسی را مناسب می دیدند، با ما مشورت می کردند و خصوصیات او را‏‎ ‎‏ذکر می کردند و درصورت عدم مخالفت ما بدون هیچ قید و شرطی می پذیرفتند و‏‎ ‎‏تصمیم ایشان بستگی به میل و انتخاب ما داشت. بحمدالله تشخیص ایشان مثل همیشه‏‎ ‎‏خیلی خوب بود.‏‎[125]‎

‏ ‏

توصیه هایشان کلّی بود

‏امام بسیاری از مسائل و مشکلات را به خانه نمی آوردند، البته اگر احیاناً فردی از بیرون‏‎ ‎‏می آمد، نصیحتش می کردند. مثلاً می گفتند که اگر زنی چنین کاری کرده، بد کرده. یا‏‎ ‎‏برعکس اگر مردی چنین کاری کرده، بد بوده است. یا اگر زنی می آمد و می گفت: شوهرم‏‎ ‎‏گفت از خانه بیرون نرو، امام می گفتند: «از خانه بیرون نرو، چون این وظیفه شرعیت‏‎ ‎‏است، ولی ببین چرا شوهرت این حرف را زده است. زمینه را برایش جور کن. اگر‏‎ ‎‏جاهای خاصی مد نظرش بوده، آنجاها نرو». توصیه هایشان کلّی بود.‏‎[126]‎

‏ ‏

خبرهای خوش را با همه مطرح می کردند

‏از وقتی که جنگ شروع شد مسائل تأثرآور زیادی به گوش امام می رسید که آنها را اصلاً‏‎ ‎‏با ما مطرح نمی کردند. گاهی که به اتاقشان می رفتم می دیدم کسی قبل از من خبری داده و‏‎ ‎‏ناراحت شده اند، می پرسیدم: چه شده؟ مردد می شدند و می گفتند: «چه اصراری است‏‎ ‎‏که من مطلب را بگویم و تو هم ناراحت شوی؟» ولی اگر خبر خوشی داشتند به محض‏‎ ‎‏اینکه از در وارد می شدم می گفتند: «بیایید این خبر را دارم.» امام خوشی را با همه مطرح‏‎ ‎‏می کردند، ولی ناراحتی را برای خودشان نگاه می داشتند.‏‎[127]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 46
خبر فتح فاو را به ما دادند

‏روزی که فاو فتح شد، بعدازظهر آقا به منزل ما آمدند و خبر فتح فاو را به ما دادند. ما‏‎ ‎‏نمی دانستیم که فاو کجاست. آقا به طور دقیق در مورد منطقه جغرافیایی فاو به ما توضیح‏‎ ‎‏دادند. حتی بعضی از مسائل عملیات و مشکلات بچه ها را حین کار برایمان شرح دادند‏‎ ‎‏و مسأله آب اروند و جریان انحرافی و جزر و مد آن را نیز گفتند. البته در حدی بود که‏‎ ‎‏مسائل نظامی فاش نشود.‏‎[128]‎

‏ ‏

خیلی کم اهل نصیحت هستند

‏تنها یکی دو مورد بوده که ایشان به ما نصیحت هایی کرده اند. یکی در ازدواج دختر خودم‏‎ ‎‏بوده که موقعی که خطبه عقد ایشان را خواندند و ما خصوصی خدمت ایشان بودیم به‏‎ ‎‏دختر من نصیحت کردند که: «تو هروقت شوهرت وارد می شود و دیدی خیلی عصبانی‏‎ ‎‏است و حتی در آن عصبانیت به تو تهمت زد و یک چیزهای خلاف گفت، تو در آن موقع‏‎ ‎‏به ایشان هیچی نگو، بعد از آنکه از عصبانیت افتاد، بعدها بگو این حرفت تهمت بوده» و‏‎ ‎‏بعد برگشتند رو به داماد کردند و گفتند: «شما هم همین طور، اگر یک وقتی وارد شدید و‏‎ ‎‏دیدید ایشان عصبانی است، آن موقع تذکرات را ندهید».‏‎[129]‎

‏ ‏

طوری نباشد، با اکراه بیاید

‏امام، نصیحتی در عقد دختر خواهرم؛ دختر آقای اشراقی به ایشان کردند البته داماد نبود.‏‎ ‎‏چون داماد نامحرم است و ما جایی که مرد نامحرم است نمی رویم، چون امام اجازه‏‎ ‎‏نمی دهند. ایشان به دختر خواهرم گفتند: «تو جوری منزل را آماده کن و در منزل مهیا‏‎ ‎‏باش که شوهرت وقتی یادش می آید که می خواهد بیاید منزل، با شوق و ذوق بیاید؛‏‎ ‎‏طوری نباشد که با اکراه بیاید».‏‎[130]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 47
برو قم و مشغول درس باش

‏سال 65 بود که مسیح ـ نوه امام ـ که در قم به درس طلبگی مشغول بود، شنیده بود که‏‎ ‎‏حال امام خوب نیست و ایشان در بیمارستان بستری است، به تهران آمد و در بیمارستان‏‎ ‎‏حضور یافت. تا کنار امام نشست، امام فرمود: «کجا بودی؟» گفت: قم بودم، شنیدم‏‎ ‎‏حالتان خوب نیست، آمدم شما را ببینم. امام فرمود: «خوب مرا دیدی، همین الآن پاشو‏‎ ‎‏برو قم و مشغول درس باش.»‏‎[131]‎

‏ ‏

سعی کنید علم را به قلب تان بفرستید

‏توصیۀ امام این بود که: «اگر علم یاد می گیرید، سعی کنید بعد از اینکه با مبانی عقلی‏‎ ‎‏هماهنگش کردید، آن را به قلب بدهید؛ وقتی به قلب رفت، کارساز خواهد بود. این علم‏‎ ‎‏است که شما را حرکت می دهد. شما وقتی علوم را به قلب نفرستید و فقط یاد بگیرید،‏‎ ‎‏صندوقچه ای می شود که محفوظات را مانند یک کتابخانه در آن جمع کرده اید و این علم‏‎ ‎‏خود حجاب می شود».‏‎[132]‎

‏ ‏

تکبرّ نکنید

‏امام تذکر می دادند که: «مواظب اخلاق و سیرت خود باشید. خودتان را نگیرید و تکبر‏‎ ‎‏نکنید».‏‎[133]‎

‏ ‏

مهمترین تذکر

‏در کل تنها چیزی که امام به خانواده می گفتند تا اول از همه به آن عمل کنند، انجام‏‎ ‎‏واجبات و دوری از محرمات بود.‏‎[134]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 48
تا اینجا که آمدی دست شما درد نکند

‏مادرم می گفتند: یک وقتی من به آقا گفتم هر جا رفتی، من با شما آمدم. هر چیزی برای شما‏‎ ‎‏پیش آمد، پابه پای شما ایستادم، اما یک چیزی از شما می خواهم، اگر بهشت رفتی آنجا هم‏‎ ‎‏مرا به دنبال خودت ببری. از آنجا که امام اهل تعارف نبودند گفتند: «نه، تا اینجاهایی که‏‎ ‎‏آمدی دست شما درد نکند، اما آنجا هر که خود و عملش. آنجا دیگر نمی توانم».‏‎[135]‎

‏ ‏

اهمیت جوانی

‏اواخر سال 67، اول ماه شعبان بود که خدمت آقا رسیدم. مفاتیح دستشان بود و‏‎ ‎‏می خواستند دعاهای مخصوص ماه شعبان را بخوانند. تا رفتم دست ایشان را ببوسم که‏‎ ‎‏مرخص شوم، فرمودند: «هر کاری که می خواهی بکنی در جوانی بکن. در پیری باید‏‎ ‎‏بخوابی و ناله کنی».‏‎[136]‎

‏ ‏

مبادا ریا شود

‏امام همیشه می فرمودند: «سعی کنید مستحبات را به دور از چشم مردم و در خلوت‏‎ ‎‏انجام دهید تا مبادا خدای ناکرده ریایی در آن داخل بشود.»‏‎[137]‎

‏ ‏

دعای عهد در سرنوشت دخالت دارد

‏یکی از مسائلی که حضرت امام روزهای آخر به من توصیه می کردند، خواندن دعای‏‎ ‎‏عهد است که در آخر کتاب مفاتیح آمده است. می گفتند: «صبح ها سعی کن این دعا را‏‎ ‎‏بخوانی چون در سرنوشت دخالت دارد». چیزی که به خانواده می گفتند تا اول از همه به‏‎ ‎‏آن عمل کنند انجام واجبات و دوری از محرمات بود.‏‎[138]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 49
اینطور نخندید

‏امام ما را از مکروهات منع می کردند؛ مثلاً گاهی که ما با صدای بلند می خندیدیم‏‎ ‎‏می گفتند: «این طور نخندید، خنده با صدای بلند مکروه است».‏‎[139]‎

‏ ‏

می دانید غیبت چقدر حرام است

‏یک بار آقا همۀ اهل خانه را صدا کردند و گفتند: «من بنا داشتم یک دفعه که همه باهم‏‎ ‎‏جمع هستید چیزی برای شما بگویم». بعد گفتند: «شما می دانید غیبت چقدر حرام‏‎ ‎‏است؟» گفتیم بله. بعد گفتند: «شما می دانید آدم کشتن عمدی چقدر گناه دارد؟» گفتیم‏‎ ‎‏بله. فرمودند: «غیبت بیشتر!» بعد گفتند: «شما می دانید فعل نامشروع و عمل خلاف‏‎ ‎‏عفت (زنا) چقدر حرام است؟» گفتیم بله. فرمودند: «غیبت بیشتر».‏‎[140]‎

‏ ‏

این غیبت است

‏یک بار خانم می گفتند: یک شب بعد از نماز، آقا نشسته بودند و من هم در خدمتشان بودم.‏‎ ‎‏فاطمه خانم (خدمتکار منزل) چای آورد و جلوی ما گذاشت. خدمتکار دیگر منزل هم در‏‎ ‎‏گوشۀ اتاق مشغول کار بود. به آقا عرض کردم این فاطمه خانم خیلی خدمتکار خوبی است.‏‎ ‎‏آقا فرمودند: «غیبت نکنید». عرض کردم: آقا من که غیبت نکردم، گفتم ایشان خوب‏‎ ‎‏هستند. آقا فرمودند: «همین که شما می گویید این خوب است، چون او (خدمتکار دیگر)‏‎ ‎‏می شنود به نظر می آید که شما می خواهی بگویی این خوب نیست و این غیبت است».‏‎[141]‎‎ ‎

کسی جرأت غیبت نداشت

‏یاد ندارم کسی جرأت کرده باشد در منزل، نزد امام حتی به شوخی هم غیبت بکند چون‏‎ ‎‏آقا بسیار ناراحت می شوند.‏‎[142]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 50
شما نباید آبرویش را ببرید

‏یک روز شنیدم که یکی از خدمتکاران منزل آقا را به خاطر خلافی که کرده بود به زندان‏‎ ‎‏برده اند. روزی خواهرم درباره او سؤالی از من پرسید. گفتم دیگر نیست و این جوری‏‎ ‎‏پیش آمده. تا آمدم بگویم، آقا گفتند: «غیبت است». گفتم آخر کار ایشان علنی بوده و الآن‏‎ ‎‏هم زندان است. آقا گفتند: «نه او یک کاری کرده و وظیفه آنها هم این بوده که زندانش‏‎ ‎‏بکنند، ولی شما نباید آبرویش را جای دیگری ببرید».‏‎[143]‎

‏ ‏

حتی به شوخی دروغ نگویید

‏آقا همیشه به ما توصیه می کردند که مواظب باشیم مرتکب معصیت نشویم. بخصوص‏‎ ‎‏در مورد غیبت معتقد بودند خانم ها وقتی دور هم جمع می شوند از خودشان صحبت‏‎ ‎‏کنند نه از دیگران.‏

‏     امام بارها می گفتند؛ حتی به شوخی دروغ نگوییم.‏‎[144]‎

‏ ‏

در مجالس غیبت شرکت نکنید

‏یک روز قبل از اینکه امام به بیمارستان بروند توصیه ای در مورد غیبت کردند. ایشان‏‎ ‎‏نمی گفتند غیبت نکنید، چون نباید غیبت بکنیم. بلکه می گفتند: «سعی کنید حتی در‏‎ ‎‏مجالسی که غیبت می شود شرکت نکنید». امام در پرهیز از غیبت و مسخره کردن خیلی‏‎ ‎‏تأکید داشتند. توصیه دیگر ایشان اهمیت دادن به نماز اول وقت بود.‏‎[145]‎

‏ ‏

غیبت نکن

‏یک روز که در منزل، خدمت آقا بودم تا خواستم از ایشان سؤالی راجع به آقای‏‎ ‎‏شریعتمداری بکنم، اجازه صحبت نداده فرمودند: «غیبت نکن».‏‎[146]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 51
هر کدام جای خود

‏به یاد دارم امام همیشه می گفتند: «در ساعت تفریح درس نخوانید و در ساعت درس خواندن‏‎ ‎‏تفریح نکنید، هر کدام در جای خود». هم چنین می گفتند که از زمان کودکی به یاد دارند که‏‎ ‎‏هیچ وقت ساعت این دو را با هم عوض نکرده اند و این دو لازم و ملزوم یکدیگرند.‏‎[147]‎

‏ ‏

تفریح داشته باش

‏امام وقتی می بینند من روزهای تعطیل مشغول درس هستم می گویند: «به جایی نمی رسی،‏‎ ‎‏چون باید موقع تفریح، تفریح کنی». این مسأله را به پسر من جدی می گویند. این نقل قول از‏‎ ‎‏خود امام است که در حضور من مکرر به پسر من می گفتند: «من نه یک ساعت تفریحم را‏‎ ‎‏گذاشتم برای درس و نه یک ساعت وقت درسم را برای تفریح گذاشتم»؛ یعنی هر وقت را‏‎ ‎‏برای چیز خاصی قرار می دادند و به پسر من این نصیحت را می کنند که تفریح داشته باش.‏‎ ‎‏اگر نداشته باشی نمی توانی خودت را برای تحصیل آماده کنی.‏‎[148]‎

‏ ‏

برو آخوند بشو

‏یک روز وارد اتاق امام شدم دیدم آقا مسیح نوۀ امام هم پیش ایشان هستند. سلام کردم.‏‎ ‎‏امام جواب دادند و فرمودند: «بنشین»، نشستم. چند لحظه بعد رو کردند به مسیح و به او‏‎ ‎‏فرمودند: «اگر می خواهی در آن جهان سعادتمند باشی، برو آخوند بشو. که بتوانی‏‎ ‎‏همیشه از حق دفاع کنی و جلوی ناحق بایستی و از چیزی نترسی و به حق عمل کنی.‏‎ ‎‏حتی اگر برای خودت ناگوار باشد».‏‎[149]‎

‏ ‏

چند کتاب جایزه دادند

‏من هر موقع پیش امام می رفتم مرا تشویق به نماز می کردند. یادم می آید که وقتی 5 ساله‏‎ ‎‏بودم وارد اتاق آقا شدم، دیدم دارند نماز می خوانند، من هم پشت سر ایشان نماز‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 52
‏خواندم. پس از نماز امام چند کتاب به من جایزه دادند.‏‎[150]‎

‏ ‏

زود برو نمازت را بخوان

‏یک روز امام داشتند توی حیاط قدم می زدند که من آمدم از کنارشان رد شدم. به من‏‎ ‎‏گفتند: «بیا اینجا» من رفتم پیش ایشان. گفتند: «نمازت را خوانده ای؟» گفتم: «نه» گفتند:‏‎ ‎‏«زود برو نمازت را بخوان که از ارزشش کم نشود» و من رفتم نماز را خواندم و گفته امام‏‎ ‎‏را عمل کردم. امام در مورد درس به من می گفتند: «هر وقت بیکاری پیدا کردید یا وقت‏‎ ‎‏اضافه ای پیدا کردید بروید درستان را بخوانید، یاد بگیرید، تا وقتی بزرگ شدید برای‏‎ ‎‏جامعه تان بتوانید خدمت کنید».‏‎[151]‎

‏ ‏

نمازت را خوب بخوان

‏امام به من می فرمودند: «نمازت را خوب بخوان، چون پیامبران همیشه نماز می خواندند‏‎ ‎‏و نماز راه عبادت و حرف زدن با خداست و نمی شود فقط به طور ظاهری با خدا حرف‏‎ ‎‏زد بلکه باید با گوش دل هم سخنان خدا را شنید».‏‎[152]‎

‏ ‏

سعی کن بهتر نمره بیاوری

‏وقتی نمرات درسی ام را به امام نشان می دادم و ایشان از نمرات درسی من مطلع‏‎ ‎‏می شدند، می گفتند: «سعی کن از این بهتر در درسهایت نمره بیاوری، تا در آینده بتوانی‏‎ ‎‏زندگی بهتری داشته باشی».‏‎[153]‎

‏ ‏

باید خوب درس بخوانی

‏یک روز که وارد اتاق امام شدم به من فرمودند: «درست را خوب می خوانی؟» گفتم:‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 53
‏«بله» گفتند: «خوب کاری می کنی، چون اگر می خواهی وقتی بزرگ شدی کار خوب و‏‎ ‎‏زندگی خوبی داشته باشی باید درست را خوب بخوانی. همینطور اگر می خواهی در‏‎ ‎‏جهان آخرت خوب زندگی کنی باید درس بخوانی و چیزهایی را که یاد نگرفته ای یاد‏‎ ‎‏بگیری و به آنها عمل کنی».‏‎[154]‎

‏ ‏

سعی کنید با هم رفیق باشید

‏امام به پسرها و نوه هایشان القا می کردند که انتظار کار کردن از زنشان نداشته باشند. اگر‏‎ ‎‏کردند محبت کرده اند. البته به دخترها هم توصیه می کردند که کار بکنند و در ابتدای عقد‏‎ ‎‏نصیحت می کردند: «سعی کنید با هم رفیق باشید».‏‎[155]‎

‏ ‏

انسان باید خودکفا باشد

‏در جمع که نشسته بودیم یک مرتبه می دیدیم که آقا دارند به طرف آشپزخانه می روند. از‏‎ ‎‏ایشان سؤال کردیم کجا تشریف می برید، می گفتند: «می روم آب بخورم».‏

‏     می گفتیم: «به ما بگویید تا برایتان آب بیاوریم». می فرمودند: «مگر خودم نمی توانم‏‎ ‎‏این کار را انجام بدهم؟» بعد با خنده می گفتند: «انسان باید خودکفا باشد».‏‎[156]‎

‏ ‏

بیا اینها را ضبط کن

‏در نجف که بودیم خدمتکار منزل امام می گفت، یک روز گرم تابستان پس از اینکه‏‎ ‎‏ظرف ها را شستم، به خواب رفتم. امام هم در سرداب منزل می خوابیدند. یک وقت‏‎ ‎‏بیدار شدم که بساط چای را آماده کنم، دیدم سماور سرجایش نیست. نگران شدم. گفتم‏‎ ‎‏لابد خود آقا برده، دیدم حدسم درست است. ایشان تا مرا دیدند فرمودند: «بیا اینها را‏‎ ‎‏ضبط کن، من چایی خوردم». ایشان بعضی از مواقع خودشان بدون اینکه به ما بگویند،‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 54
‏سماور را روشن کرده و چای درست می کردند.‏‎[157]‎

‏ ‏

سه طبقه را پایین می رفتند

‏امام مقید بودند تا آنجا که امکان دارد کار خود را بر دیگری تحمیل نکنند و کار خودشان‏‎ ‎‏را خودشان انجام بدهند. در نجف گاهی اتفاق می افتاد که امام روی پشت بام متوجه‏‎ ‎‏می شدند که چراغ آشپزخانه یا دستشویی روشن مانده؛ به خانم و دیگران که طبقه بالا‏‎ ‎‏بودند دستور نمی دادند که بروند چراغ را خاموش کنند. خود راه می افتادند و سه طبقه را‏‎ ‎‏در تاریکی پایین می آمدند و چراغ را خاموش می کردند و بازمی گشتند. گاهی قلم و کاغذ‏‎ ‎‏می خواستند که در اتاق طبقه دوم منزل بود؛ به هیچ کس. حتی به فرزندان مرحوم حاج‏‎ ‎‏آقا مصطفی دستور نمی دادند که برای او بیاورند. خودشان برمی خاستند از پله ها بالا‏‎ ‎‏می رفتند و کاغذ و قلم برمی داشتند و بازمی گشتند.‏‎[158]‎

‏ ‏

بدون اینکه بگویند برمی خاستند

‏تواضع و برخورد امام با آن کهولت سن نسبت به کسانی که در منزل ایشان بودند‏‎ ‎‏خیلی عجیب بود. ایشان در منزل دائماً یا مشغول مطالعه بودند یا کتاب می نوشتند.‏‎ ‎‏ما قبض های وجوهات را خدمت ایشان می بردیم تا مُهر بزنند. قبای ایشان توی اتاق‏‎ ‎‏دیگری بود که مُهر آقا هم توی آن بود. تا امام قبضها را می دیدند بدون اینکه به من‏‎ ‎‏بفرمایند یا به یکی از کارگرهایشان که بیکار نشسته بودند بگویند که مثلاً قبای مرا‏‎ ‎‏بیاورید، خدا شاهد است عینکشان را درمی آوردند و قلمشان را زمین می گذاشتند و‏‎ ‎‏خودشان بلند می شدند و مُهرشان را می آوردند. عرض می کردیم: آقا چرا نفرمودید ما‏‎ ‎‏بیاوریم؟ می فرمودند: «نخیر» و یکی یکی قبض ها را اول ملاحظه می کردند، بعد مُهر‏‎ ‎‏می کردند و دوباره بدون اینکه به ما بگویند بلند می شدند و قبایشان را آویزان‏‎ ‎‏می کردند.‏‎[159]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 55
احساس کردم نوبت من است

‏در یکی از آن روزها که نوبت شستن ظروف به عهده من بود، احساس خستگی می کردم‏‎ ‎‏و از خواهر خود خواستم که به جای من آن مسئولیت را انجام دهد. او ابا کرد. نزدیک‏‎ ‎‏ظهر، وقت نماز حضرت امام بود. ایشان برای تجدید وضو رفته بودند که به علت طولانی‏‎ ‎‏شدن غیبتشان نگران شده و به جستجویشان به آشپزخانه سر زدم. ناگاه متوجه شدم که‏‎ ‎‏امام تمام ظروف را شسته اند و فرمودند: «سخن تو را شنیدم و احساس کردم نوبت من‏‎ ‎‏است». من از خجالت و شرم، تنها توانستم تشکر کنم.‏‎[160]‎

‏ ‏

عینکشان را زمین می گذاشتند و برمی خاستند

‏از خانم امام به واسطه شنیده ام که گفته اند امام هیچ وقت به ما دستور نداده اند که چایی‏‎ ‎‏درست کنیم. همیشه فرموده اند: «خانم اقلیم، (خدمتکار منزل) چایی دارید؟» بارها‏‎ ‎‏می شد که مشغول نوشتن بودند و تشنه شان می شد، عینکشان را زمین می گذاشتند و به‏‎ ‎‏سراغ یخچال کوچک که از پول خانم تهیه شده بود می رفتند و آب می خوردند و‏‎ ‎‏بلافاصله برمی گشتند و مشغول مطالعه و نوشتن می شدند.‏‎[161]‎

‏ ‏

دوای مرا بده

‏امام با نوه هایشان خیلی صمیمی و خیلی مهربان بودند. شاید چون آنها بچه سال و بعضاً‏‎ ‎‏جوان بودند. ایشان با آنها خیلی رفیقتر و مهربانتر بودند. مثلاً وقتی که ما خدمتشان‏‎ ‎‏بودیم، سختشان بود که به ما کاری واگذار کنند. اما مثلاً به نوه ها می گفتند: «این لیوان را‏‎ ‎‏آب کن» یا «آن دوای مرا بده» یا «آن استکان را بردار» خلاصه با آنها صمیمی تر و‏‎ ‎‏خودمانی تر بودند، آنها هم شیفتۀ آقا بودند.‏‎[162]‎

‏ ‏

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 56
کارهای شخصی شان را خودشان می کردند

‏در پاریس، امام همۀ کارهای شخصی خود از قبیل منظم کردن اتاق کار و تنظیم نامه ها و‏‎ ‎‏اخبار و حتی کار مشکل بایگانی را خودشان انجام می دادند.‏‎[163]‎

‏ ‏

نمی خواهند کسی را به زحمت بیندازند

‏امام انجام کارهایشان را برعهدۀ دیگران نمی گذارند. مثلاً زمانی که می خواهند قرص میل‏‎ ‎‏کنند، نمی گویند: «آن قرص را بده». بلکه خودشان برمی خیزند و برمی دارند و میل‏‎ ‎‏می کنند. حتی دیگران اعتراض می کنند که، این کار را به ما واگذار کنید، ایشان مخالفت‏‎ ‎‏می کنند. نمی خواهند کسی را به زحمت بیندازند و خودشان را از دیگران یک سر و‏‎ ‎‏گردن بالاتر بدانند. با این حال ابهتی عجیب در مجلس ایشان حکمفرماست. در اتاق‏‎ ‎‏کوچکی که می نشینند تخت کوتاهی وجود دارد و من تا به حال ندیده ام که غیر از آقای‏‎ ‎‏پسندیده که برادر بزرگ ایشان است و آقای لواسانی، کس دیگری جرأت کند برروی آن‏‎ ‎‏تخت بنشیند؛ یعنی آن ابهت امام اجازه نمی دهد والاّ اگر کسی بنشیند فکر نمی کنم امام‏‎ ‎‏به او چیزی بفرمایند. در حالی که وقتی بزرگانی مانند شهدای محراب به محضر ایشان‏‎ ‎‏می رسیدند، روی زمین می نشستند و به خودشان اجازه نمی دادند که روی تخت‏‎ ‎‏بنشینند. حتی یک بار مشاهده کردم شهید محراب، آقای اشرفی اصفهانی، روبروی امام‏‎ ‎‏و روی زمین نشسته اند.‏‎[164]‎

‏ ‏

در منزل، امر و نهی نمی کردند

‏امام در عین قاطعیت در امور، بسیار متواضع بودند. هیچ گاه در منزل به اهل خانه‏‎ ‎‏امرونهی نمی کردند، کارهای شخصی خود را شخصاً انجام می دادند. ایشان برای یک‏‎ ‎‏لیوان آب به کسی فرمان نمی دادند و همواره احترام خاصی برای همسرشان قائل بودند.‏‎ ‎‏ایشان هرگاه به مجلسی وارد می شدند به همگان سلام می کردند و حتی اهل منزل ایشان‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 57
‏نیز کمتر توانستند در این کار از امام پیشی بگیرند.‏‎[165]‎

‏ ‏

خودشان می رفتند می آوردند

‏من اولین اولاد آقا هستم. البته بعد از اخویم آقا مصطفی که فوت کرده اند، من اولین اولاد‏‎ ‎‏بودم و خیلی به من علاقه داشتند؛ یعنی فوق العاده احترام به من می گذاشتند. در اتاق‏‎ ‎‏ایشان که می رفتم، می نشستم، اگر مثلاً یک لیوان آب می خواستند برای دوایی یا چیزی‏‎ ‎‏به من نمی گفتند. من یک وقت می دیدم آقا بلند شدند، می پرسیدم آقا چه کار دارید،‏‎ ‎‏بگذارید من بیاورم. خودشان می رفتند لیوان آب را می آوردند، دوایشان را می آوردند.‏‎ ‎‏عقیده شان این بود که مثلاً من سنم بالاست و مادر چند بچه هستم.‏‎[166]‎

‏ ‏

کمک از بهشت آمده است

‏امام همیشه در کارهای منزل کمک می کنند و به ما نیز می گویند که کمک از بهشت آمده‏‎ ‎‏است. مثلاً خودشان چایی می ریزند. حتی وقتی لیوان آبی بخواهند به کسی دستور‏‎ ‎‏نمی دهند، خودشان به آشپزخانه می روند و لیوان را آب می کنند. وقتی می گوییم که چرا‏‎ ‎‏به ما نگفتید؟ امام می گویند: «خودم باید کار کنم».‏‎[167]‎

‏ ‏

برای ما چای می ریختند

‏امام برای اولاد خودشان، بخصوص اولاد بزرگشان احترام خاصی قائل بودند و بسیار‏‎ ‎‏خوشرو و بامتانت با فرزندشان رفتار می کردند. گاهی اوقات امام به بهانه ای بدون آنکه‏‎ ‎‏چیزی به ما بگویند به آشپزخانه می رفتند و برای ما چای می ریختند. البته ما از این رفتار‏‎ ‎‏امام احساس شرمندگی می کردیم.‏‎[168]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 58
خودشان وسایل چای را می شستند

‏امام خودشان چایی شان را درست می کنند و خودشان قوری و استکان خود را‏‎ ‎‏می شویند. حتی برای ما هم اگر به دیدنشان برویم چای می ریزند و می آورند. هنوز‏‎ ‎‏ایشان با این سن و با این مقام به من که اولاد کوچکشان هم هستم نمی گویند پاشو یا مثلاً‏‎ ‎‏این کار را بکن و یا آن چیز را بیاور.‏‎[169]‎

‏ ‏

هیچ توقعی از من نداشتند

‏آدم می بیند هر کسی پدربزرگی، مادربزرگی داشته که مریض بوده، توقعاتی برای‏‎ ‎‏پرستاری از اطرافیانشان داشته اند، ولی آقا حتی یک وقت کوچکترین توقعی نداشتند.‏‎ ‎‏من که به یاد ندارم. حتی خانم می گویند من در طول شصت سال زندگی با ایشان ـ درست‏‎ ‎‏شصت سال با ایشان زندگی کرده اند ـ هیچ وقت ندیده ام آقا از من توقعی داشته باشند.‏‎ ‎‏توقع ایشان از ما فقط این بود که گناه نکنیم.‏‎[170]‎

‏ ‏

به کسی دستور نمی دادند

‏ما بارها شاهد بودیم که امام عصرها پس از استراحتی که داشتند به آشپزخانه می رفتند و‏‎ ‎‏چای را خودشان درست می کردند و به اتاق خصوصیشان می آوردند و میل می کردند.‏‎ ‎‏این برای ما خیلی آموزنده بود که ایشان با وجود خدمتکار منزل به هیچ کس دستور‏‎ ‎‏نمی دادند که برای من چای بیاورید.‏‎[171]‎

‏ ‏

خودشان برمی خاستند

‏امام اکثر اوقات که میل به چای داشتند خود برخاسته و چای می ریختند. گاهی اوقات که‏‎ ‎‏ما در خدمت ایشان بودیم، اگر لازم بود که کاری انجام بدهند خود برخاسته و به انجام‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 59
‏کار می پرداختند و پس از اتمام کار مراجعت می نمودند.‏‎[172]‎

‏ ‏

کسی را بیدار نمی کردند

‏غیر از شب های ماه رمضان که قرار نبود کسی دیگر روزه بگیرد، ایشان هیچ کس را بیدار‏‎ ‎‏نمی کردند. خودشان سماور را روشن می کردند و چای درست می کردند و معمولاً یک‏‎ ‎‏تخم مرغ، سحری ایشان بود.‏‎[173]‎

‏ ‏

پس از نماز صبح ظرفها را می شست

‏خانمی در پاریس که گاهی به منزل امام می آمد و در امور منزل کمک می کرد، می گفت:‏‎ ‎‏گاهی اوقات وقتی که نماز و دعای صبح امام تمام می شد، امام به آشپزخانه می آمد و‏‎ ‎‏ظرفها را می شست.‏‎[174]‎

‏ ‏

شما خیلی زحمت می کشید

‏در پاریس بعضی از کارهای منزل مانند کارهای برق با من بود. روزی نردبان گذاشته بودم‏‎ ‎‏و روی سقف کار می کردم که ناگهان متوجه شدم امام درحالی که سینی و استکان خالی‏‎ ‎‏چای در دستشان بود می خواستند به آشپزخانه بروند. زیر نردبان ایستاده، فرمودند:‏‎ ‎‏«شما اینجا خیلی زحمت می کشید». با اینکه در منزل ایشان کسانی مانند خانم دباغ‏‎ ‎‏بودند که سینی را به آشپزخانه ببرند، اما امام این کار را خودشان می کردند.‏‎[175]‎

‏ ‏

برای همه چای می ریختند

‏من شب اولی که وارد شدم به «نوفل لوشاتو» از اینکه برای خدمت به رهبر کبیر انقلاب‏‎ ‎‏انتخاب شده ام ذوق بسیار داشتم و خواب به چشمم نمی آمد. هرکس دیگر هم که جای‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 60
‏من بود همین حالت را داشت. ولی بعد از نماز صبح احساس کردم که شاید چند‏‎ ‎‏لحظه ای به خواب رفته ام. یکباره صدای استکان و نعلبکی و این چیزها از طرف‏‎ ‎‏آشپزخانه به گوشم خورد. پریدم توی آشپزخانه که ببینم چه کسی دارد این کار را انجام‏‎ ‎‏می دهد. دیدم که سماور می جوشد. چای دم شده روی سماور هست. سینی استکان و‏‎ ‎‏نعلبکی دست امام است و داشتند قوری را از روی سماور برمی داشتند و توی سینی‏‎ ‎‏می گذاشتند که ببرند داخل. عرض کردم: حاج آقا چرا شما زحمت می کشید؟ اجازه‏‎ ‎‏بدهید، من هستم. گفتند: «نه، من خواستم کمکی به خانم کرده باشم». وقتی سماور را‏‎ ‎‏بردند تو اتاق و اسباب سماور گذاشته شد، خیلی جالب بود که خود امام نشستند کنار‏‎ ‎‏سماور و بچه های آقای اشراقی (رحمة الله علیه) و بچه های حاج احمدآقا آمدند دور‏‎ ‎‏سفره نشستند و خود ایشان چای را می ریختند.‏‎[176]‎

‏ ‏

پس خود شما چی؟

‏زمانی که در پاریس بودیم، روزی غذایی برای ایشان و مهمانانشان پخته بودم. وقتی غذا‏‎ ‎‏را نزدشان بردم، بسیار دقیق بودند. چون می دانستند آن روز خانم در خانه نیستند و‏‎ ‎‏ممکن است کسی نباشد که بداند من هم از آن غذا می خورم یا نه، خودشان مستقیماً‏‎ ‎‏سؤال کردند که پس شما خودتان چی؟ و وقتی عرض کردم که من برای خودم از این غذا‏‎ ‎‏نگه نداشته ام و می روم آن ساختمان و غذایی می خورم، فرمودند: «نه، شما اینجا زحمت‏‎ ‎‏کشیده اید و غذا پخته اید و باید غذای همین جا را هم بخورید». و بعد 4 قسمت غذا را‏‎ ‎‏5 قسمت کردند و به من هم دادند.‏‎[177]‎

‏ ‏

آمدم کمکتان کنم

‏روزی برحسب اتفاق که تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود، پس از صرف غذا و‏‎ ‎‏جمع کردن ظروف دیدم امام به آشپزخانه آمدند. چون وقت وضو گرفتنشان نبود،‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 61
‏پرسیدم چرا امام به آشپزخانه آمدند. امام فرمودند: «چون امروز ظروف زیاد است، آمدم‏‎ ‎‏کمکتان کنم».‏‎[178]‎

‏ ‏

همیشه صادق بودند

‏بهترین خصلت امام صداقت ایشان بود. امام هرگز این گونه نبودند که آن چیزی را که‏‎ ‎‏بیرون می گویند، وقتی داخل خانه آمدند ناچار باشند چیز دیگری بگویند؛ یعنی رفتار‏‎ ‎‏امام در بیرون همان انعکاس رفتار ایشان در داخل خانه بود، به اضافه اینکه رسمیت‏‎ ‎‏ساقط می شد. امام آنچه را که می فهمیدند همانطور صادقانه با بچه ها، با مادرم و با همه‏‎ ‎‏می گفتند.‏‎[179]‎

‏ ‏

قلب من کوبیده شد

‏زمانی که پدرم می خواست به تهران بیاید، آقای لواسانی به آقا روح الله گفته بود: چرا‏‎ ‎‏ازدواج نمی کنی؟ ایشان هم که 27ـ26 سال سن داشتند گفته بود: «من تاکنون کسی را‏‎ ‎‏برای ازدواج نپسندیده ام و از خمین هم نمی خواهم زن بگیرم. به نظرم کسی نیامده‏‎ ‎‏است». آقای لواسانی به ایشان گفته بود آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم می گوید‏‎ ‎‏خوبند. بعدها آقا برایم تعریف کردند که: «وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی دو دختر‏‎ ‎‏دارد و از آنها تعریف کرد، مثل اینکه قلب من کوبیده شد».‏

‏     این طور شد که آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری. قبول خواستگاری‏‎ ‎‏حدود ده ما طول کشید چون من حاضر نبودم به قم بروم.‏‎[180]‎

‏ ‏

همسرم باید همفکر من باشد

‏ملاک امام برای ازدواج این بود که از یک خانوادۀ متدین و شناخته شده، همسر بگیرند.‏‎ ‎‏وقتی که خودشان هم قصد ازدواج داشتند فرموده بودند: «من نمی خواهم از خمین‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 62
‏همسر بگیرم، چون می خواهم کفو (همطراز) خودم باشد. اگر خودم درس می خوانم،‏‎ ‎‏می خواهم همسری بگیرم که همفکر من باشد. در نتیجه باید از قم زن بگیرم و از خانواده‏‎ ‎‏روحانی و هم شأن خودم باشد».‏

‏     از این جهت، آقای لواسانی به امام گفت: «آقای ثقفی و خانواده اش این خصوصیات‏‎ ‎‏را دارند، علاوه بر اینکه متدینند، از لحاظ فکری نیز روشنفکرند». سرانجام پس از‏‎ ‎‏خواستگاری و مراسم معمول، امام منزلی در قم اجاره کردند و جهیزیه خانم را آوردند و‏‎ ‎‏عروسی کردند.‏‎[181]‎

‏ ‏

هم به خانواده می رسیدند هم به تهجّد و مطالعه شان

‏مرحوم حاج آقا مصطفی نقل می کرد: وقتی امام عیال گرفتند (معمولاً آدم وقتی تازه زن‏‎ ‎‏می گیرد قدری از اشتغالات معمولی دور می شود؛ از کتاب و مطالعه.) غروب پس از نماز‏‎ ‎‏جماعت می آمدند شام می خوردند و می خوابیدند. از آن طرف آخرهای شب بلند‏‎ ‎‏می شدند نماز شب و تهجد و مطالعاتشان را دنبال می کردند.‏

‏     یک برنامه ای تنظیم کرده بودند که هم خانواده ناراحت نشود و هم به تهجّدشان و به‏‎ ‎‏مطالعه شان برسند.‏‎[182]‎

‏ ‏

شب را تقسیم بندی می کردند

‏خانم تعریف می کردند که چون بچه هایشان شبها خیلی گریه می کردند و تا صبح بیدار‏‎ ‎‏می ماندند؛ امام شب را تقسیم کرده بودند؛ یعنی مثلاً دو ساعت خودشان از بچه‏‎ ‎‏نگهداری می کردند و خانم می خوابیدند و دو ساعت خود می خوابیدند و خانم بچه ها را‏‎ ‎‏نگهداری می کرد. روزها بعد از تمام شدن درس، امام ساعتی را به بازی با بچه ها‏‎ ‎‏اختصاص می دادند تا کمک خانم در تربیت بچه ها باشند.‏‎[183]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 63
به هر صورت که میل داری لباس بخر

‏اوایل زندگیمان هفتۀ اول یا ماه اول، یادم نیست، به من گفتند: «من به کار تو کاری ندارم به‏‎ ‎‏هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما آنچه از تو می خواهم این است که‏‎ ‎‏واجبات را انجام بدهی و محرّمات را ترک بکنی؛ یعنی گناه نکنی». به مستحبات خیلی‏‎ ‎‏کاری نداشتند، به کارهای من کاری نداشتند، هر طوری که دوست داشتم زندگی‏‎ ‎‏می کردم. به رفت و آمد با دوستانم کاری نداشتند و اینکه چه وقت بروم چه وقت‏‎ ‎‏برگردم، ایشان به درس و تحصیل مشغول بودند و من هم سرم به کار خودم بود.‏‎[184]‎

‏ ‏

در مورد عرفیات آزاد هستی

‏امام در همان اوایل ازدواج به خانم فرموده بودند: «من از تو می خواهم که واجباتت را‏‎ ‎‏انجام دهی و سعی کنی محرمات را انجام ندهی، ولی در مورد عرفیات مسأله ای نیست و‏‎ ‎‏آزاد هستی».‏

‏     امام در زندگی هیچ گونه سخت گیری نمی کردند و خانم در رفت وآمدها و لباس‏‎ ‎‏پوشیدن آزاد بودند، اما مقید بودند که معصیت نکنند.‏‎[185]‎

‏ ‏

شما بروید پیش مهمانها

‏یک روز مادرم مهمان داشتند. مهمان حالا یا سرزده آمده بود و یا بالاخره کارها درست و‏‎ ‎‏آماده نبودند. یادم است خانم با دستپاچگی می خواستند شیرینی و میوه ای جور کنند. آقا‏‎ ‎‏گفتند: «نه، شما بروید، شما بروید پیش مهمانها» و پشت سر آن هم به طرف سماور‏‎ ‎‏رفتند. آن موقع سماور ذغالی بود و خیلی هم سخت می گرفت. آقا این قدر سماور را‏‎ ‎‏تکان دادند تا بگیرد و چایی جور کردند و تشریفات چیدند و نگذاشتند خانم، مهمانها را‏‎ ‎‏تنها بگذارند و بیایند اتاق دیگر کار کنند.‏‎[186]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 64
به خانم یادآوری می کردند

‏امام تا آخر عمرشان هرگز به خانم نگفتند: «یک لیوان آب به من بده». اما خودشان مکرراً‏‎ ‎‏این کار را برای خانم انجام می دادند. مثلاً می دانستند خانم گاهی فراموش می کنند‏‎ ‎‏قرصشان را بخورند، به ایشان یادآوری می کردند.‏‎[187]‎

‏ ‏

به من یاد دادند

‏یک روزی مادرم نقل می کردند که امام در اوایل زندگی شان به من یاد دادند که کته‏‎ ‎‏چگونه درست می شود و می گفتند: «موقع دَم آن باید یک مقداری آب پشت قابلمه‏‎ ‎‏بپاشی. اگر قابلمه جزّی کرد، معلوم می شود آب درون قابلمه نمانده است و موقع دَم‏‎ ‎‏کردن کته است».‏‎[188]‎

‏ ‏

من خرافاتی نیستم

‏من از ایشان خیلی راضی هستم، همیشه احترام مرا داشته اند، هیچ وقت باتندی صحبت‏‎ ‎‏نمی کنند. اگر لباس و حتی چای بخواهند، می گویند: «ممکن است بگویید به من فلان‏‎ ‎‏لباس را بدهند؟» حتی گاهی خودشان چایشان را می ریزند. حضرت امام نظم و دقت‏‎ ‎‏بی نظیری در کارها دارند. در خانواده، ما مثالی داریم که می گوییم باید ساعتهای خود را‏‎ ‎‏باتوجه به حرکات و عبادات امام کوک کنیم، چون تمام امور ایشان با برنامه ریزی و با‏‎ ‎‏توجه به دقیقه و ساعت اجرا می شود. وقتی که با هم ازدواج کردیم من 16 سال داشتم‏‎ ‎‏ـ حدود 55 سال پیش ازدواج کردیم ـ در آن زمان امام حدود 27، 28 سال سن داشتند،‏‎ ‎‏در هنگام ازدواج، امام به من گفتند: «ببین من خرافاتی نیستم، ولی می خواهم که شما‏‎ ‎‏واجبات را رعایت کنید» به حمدالله صاحب 6 فرزند شدیم که در تربیت آنها امام به من‏‎ ‎‏اختیارات لازم را داده بودند. من هنگام ازدواج تا کلاس هشتم درس خوانده بودم و بعداً‏‎ ‎‏هم در محضر امام 8 سال دروس عربی و فقه خواندم.‏‎[189]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 65
امام به من تعلیم می دادند

‏بعد از اینکه تصدیق ششم را گرفتم و یک سالی گذشت، رفتم دبیرستان بدریه و‏‎ ‎‏کلاس هفتم را خواندم. کلاس را که شروع کردم دو ماه گذشته بود و برای زبان‏‎ ‎‏فرانسه معلم گرفتم و دو ماه هم پیش یک خانم کلیمی درس خواندم. ماهی 2 تومان‏‎ ‎‏می دادم. پدرم که از قم به تهران آمدند، «جامع المقدمات» را مدتی پیش ایشان خواندم و‏‎ ‎‏وقتی که ازدواج کردم، آقا به من تعلیم دادند و چون با استعداد بودم به من گفتند که‏‎ ‎‏احتیاج به تعلیم ندارم و شروع کردند به تدریس «جامع المقدمات». همۀ درسهای‏‎ ‎‏جامع المقدمات را خواندم. البته سال اول هیئت خواندم و بعد از آن، جامع المقدمات. دو‏‎ ‎‏بچه داشتم که سیوطی را شروع کردم و وقتی سیوطی تمام شد چهار بچه داشتم. بچه‏‎ ‎‏چهارم که فریده خانم است وقتی به دنیا آمد من دیگر وقت مطالعه و درس خواندن‏‎ ‎‏نداشتم ولی «شرح لمعه» را شروع کردند، مقداری شرح لمعه خواندم که دیدم عاجزم و‏‎ ‎‏هیچ نمی توانم بخوانم. مجموعاً هشت سال طول کشید. بعداً که به عراق رفتیم شروع‏‎ ‎‏کردم به یادگیری زبان عربی و چون معاشر نداشتم زبان عربی را از روی کتب درسی آنها‏‎ ‎‏شروع کردم. کتاب سوم ابتدایی را گرفتم و خواندم و بعد کتاب ششم و بعد کتاب نهم را‏‎ ‎‏از «حسین» گرفتم. چون بعضی لغت ها را نمی دانستم، وقتی احمدجان به تهران آمد کتاب‏‎ ‎‏لغت عربی به فارسی برایم تهیه کرد. سپس به کتب رمان و رمان های شیرین و قشنگ و‏‎ ‎‏حکایت ها علاقمند شدم و چون از آنها خوشم می آمد، تشویق می شدم.‏‎[190]‎

‏ ‏

علم برایتان حجاب نشود

‏خانم تعریف می کنند زمانی که به قم آمدند ـ چون قبلاً تا کلاس 8 ـ 9 درس خوانده‏‎ ‎‏بودند ـ از امام خواستند که به ایشان درس بدهند و امام هم همین کار را کردند و مشوق‏‎ ‎‏خانم برای مطالعه بودند. منتهی تأکید می کردند: «علم برایتان حجاب نشود».‏‎[191]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 66
خوش به حال من که چنین همسری دارم

‏امام علاقه و محبت وافری به همسرشان داشتند به طوری که از نظر امام همسرشان در‏‎ ‎‏یک طرف قرار داشت و بچه هایشان در طرف دیگر و این دوست داشتن با احترام خاصی‏‎ ‎‏همراه بود. یادم هست یک بار که خانم مسافرت رفته بودند آقا خیلی دلتنگی می کردند.‏‎ ‎‏وقتی ایشان اخم می کردند، ما به شوخی می گفتیم اگر خانم باشند آقا می خندند، وقتی‏‎ ‎‏نباشند آقا ناراحت هستند و اخم می کنند. خلاصه ما هرچه سر به سر آقا گذاشتیم اخم‏‎ ‎‏ایشان باز نشد. بالاخره من گفتم خوش به حال خانم که شما اینقدر دوستشان دارید و‏‎ ‎‏امام گفتند: «خوش به حال من که چنین همسری دارم. فداکاری که خانم در زندگی‏‎ ‎‏کردند، هیچ کس نکرده است».‏‎[192]‎

‏ ‏

وقتی خانم مسافرت می رفتند

‏امام در اول ازدواجشان با خانم قرار گذاشته بودند سالی یک بار خانم به تهران بروند و‏‎ ‎‏سه ماه تابستان را در تهران بگذرانند. خودشان هم به خمین می رفتند. این برنامه همیشه‏‎ ‎‏بود و حتی تا بزرگ شدن ما نیز ادامه داشت. امام سختشان بود که خانم در زمستان به‏‎ ‎‏مسافرت بروند و از روزی که خانم به مسافرت می رفتند، اخمهای امام درهم بود تا خانم‏‎ ‎‏برگردد، امّا در موقع ورود خانم به منزل می خندیدند و این یکی از راههای ابراز علاقه‏‎ ‎‏امام به خانم بود.‏‎[193]‎

‏ ‏

خانم، بی نظیر است

‏علت علاقۀ عمیق حضرت امام به همسرشان، فداکاری خانم بود. همیشه می گفتند:‏‎ ‎‏«خانم، بی نظیر است» ایشان 15 سال در آب و هوای گرم نجف مشکلات را تحمل کرده‏‎ ‎‏و همه جا همراه امام بودند. در حالی که در خانواده پدری شان در رفاه به سر می بردند. و‏‎ ‎‏دختر خانم 15 ساله ای بیش نبودند که به خانه امام وارد شدند. مثل اینکه در آن موقع قم‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 67
‏را دوست نداشتند، ولی هرگز این مسأله را نزد امام اظهار نکرده بودند. امام همیشه در‏‎ ‎‏پاسخ ما که می پرسیدیم: چه کنیم که شوهرانمان به ما این همه علاقمند باشند؟ ایشان‏‎ ‎‏می گفتند: «اگر شما هم این قدر فداکاری کنید، همسرانتان تا آخر همین قدر به شما علاقه‏‎ ‎‏خواهند داشت».‏‎[194]‎

‏ ‏

خانم را مواظب باشید

‏یک سال قبل از رحلت ایشان در 13 / 3 / 67 ایشان زنگ زدند، گفتند که ناراحتم. گفتم:‏‎ ‎‏درد سینه دارید؟ گفتند: «نه». گفتم: ناراحتی شما چیه؟ گفتند: «خیلی احساس ضعف‏‎ ‎‏می کنم». فشار را گرفتیم دیدیم سقوط کرده و نوار گرفتیم، دیدیم تغییر نکرده است. سرم‏‎ ‎‏وصل کردیم و معاینه هم چیز جدیدی را نشان نداد. نوار چیز جدیدی را نشان نداد و بعد‏‎ ‎‏از سرم وصل کردن، ایشان احساس دردی در شکم شان کردند. من اولین فکری که کردم‏‎ ‎‏این بود که رگ بزرگ شکم، آئورت پاره شده یا دارد پاره می شود چون در افراد مسن این‏‎ ‎‏احتمال وجود دارد یا اینکه... .‏

‏     به هر جهت در این جریان ها بودیم که درد شکم شان شدت گرفت. ما در آن زمان‏‎ ‎‏برادران دیگری را به کمک طلبیدیم؛ مثل آقای دکتر فاضل و آقای دکتر زالی متخصص‏‎ ‎‏گوارش. آنها تا داشتند می آمدند خیلی جالب است که ایشان حاج احمدآقا را صدا‏‎ ‎‏کردند. اصولاً در مراحلی که حالشان خیلی بد می شد حاج احمدآقا را همیشه صدا‏‎ ‎‏می کردند. حاج احمدآقا هم در اطراف بودند، تشریف آوردند. من یادم هست که در‏‎ ‎‏اینجا یک توصیۀ جالبی کردند که در خاطراتم نقل کرده ام. به فرزندشان گفتند که: «خانم‏‎ ‎‏را مواظب باشید که بعد از من به ایشان بد نگذرد».‏‎[195]‎

‏ ‏

مادرت به جز خدا کسی را ندارد

‏هر وقت برای حضرت امام حادثه ای مانند بیماری اتفاق می افتاد، ایشان نزدیکان را‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 68
‏فرامی خواندند و سفارش مادرمان را می کردند. از سختی ها و مشقاتی که مادرمان کشیده‏‎ ‎‏است صحبت می کردند و می فرمودند: «باید رضایت مادرتان را جلب کنید». روزهای‏‎ ‎‏آخر عمر، ایشان مرا خواستند و باز سفارش مادرم را کردند و فرمودند: «مادرت به جز‏‎ ‎‏خدا کسی را ندارد، مبادا برخلاف میلش کاری انجام دهی».‏‎[196]‎

‏ ‏

برخلاف رضایت مادر کاری نکن

‏امام با مادرم ارتباط عاطفی عجیبی داشتند. اینکه من در مسأله ای مانند حج با حکم رهبر‏‎ ‎‏عزیزمان صرف اینکه والده ام به من گفتند، من راضی نیستم، یک مرتبه زدم زیر همه‏‎ ‎‏چیز، این نبود؛ الاّ اینکه پدرم در روزهای آخر زندگی، دست مادرم را گرفتند و در دست‏‎ ‎‏من گذاشتند و گفتند: «برخلاف رضایت ایشان هیچ کاری نکن» با اینکه می دانستم این‏‎ ‎‏کار صدمه و تنشی دارد و برای من خوب نیست، گفتم هر طور می خواهد بشود. به مقام‏‎ ‎‏معظم رهبری گفتم: شما اگر به من دستور دهید برو، که من از نظر شرعی آن قول را قطع‏‎ ‎‏کنم، حرفی ندارم والاّ با آن رابطه عاطفی که با مادرم دارم وارد این کار نمی شوم.‏‎[197]‎

‏ ‏

تو تلافی کن

‏آقا به احمد جان خیلی سفارش مرا می کردند. به او گفته اند: «خیلی مواظب باش، من‏‎ ‎‏نتوانستم تلافی کنم، تو تلافی کن».‏‎[198]‎

‏ ‏

خانم، از من راضی باش

‏یک بار از امام پرسیدم: شما چرا این قدر به خانم علاقه دارید؟ گفتند: «برای اینکه خیلی‏‎ ‎‏وفادار بوده، خیلی فداکار بوده. زجری که خانم کشیده، هیچ کس نکشیده». همیشه به‏‎ ‎‏خانم می گفتند: «از من راضی باش، من خیلی در حقّت بدی کرده ام».‏‎[199]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 69
اینجا آب نیست؟

‏امام احترام زیادی برای خانمشان قایل بودند؛ یعنی اگر بگویم که در طول 60 سال‏‎ ‎‏زندگی، امام زودتر از خانم دستشان توی سفره نرفت، دروغ نگفته ام. در طول 60 سال‏‎ ‎‏هیچ وقت از خانم حتی یک لیوان آب نخواستند. همیشه خودشان اقدام می کردند و اگر‏‎ ‎‏هم در شرایطی بودند که نمی توانستند، می گفتند: «آب اینجا نیست؟» ولی هیچ وقت‏‎ ‎‏نمی گفتند آب به من بدهید. حتی از ما که دخترهایشان بودیم نیز نمی خواستند.‏‎[200]‎

‏ ‏

تا خانم نمی آمد غذا نمی خوردند

‏مادر ما اگر سر سفره نمی نشستند، امام غذا نمی خوردند. منتظر می ماندند ولو اینکه همه‏‎ ‎‏سر سفره حاضر باشند و وقتی که والده مان می آمد آقا شروع به خوردن غذا‏‎ ‎‏می کردند.‏‎[201]‎

‏ ‏

دست به غذا نمی زدند

‏در مورد صفا و صمیمیت و عطوفت و مهربانی امام نسبت به خانواده و همسر و دختران‏‎ ‎‏خودشان شاید بتوانم ادعا کنم که کسی را در آن حد ندیده ام. امام هیچ گاه وقتی خانم در‏‎ ‎‏منزل بود تنها غذا نمی خوردند؛ یعنی اگر سفره را پهن می کردند و غذا در سفره آماده بود‏‎ ‎‏و خانم از اتاق بیرون رفته بودند، امام دست به غذا نمی زدند تا خانم تشریف بیاورند و‏‎ ‎‏بنشینند و با یکدیگر غذا بخورند.‏‎[202]‎

‏ ‏

خانم نیامدند؟

‏امام تا همین اواخر تا وقتی که خانم سر سفره نمی آمدند دست به غذا نمی زدند. گاهی که‏‎ ‎‏ما زودتر دست به غذا می بردیم، نمی گفتند چرا صبر نمی کنید، می گفتند: «خانم‏‎ ‎‏نیامدند؟» چند بار ایشان را صدا می کردند. گاهی خانم می آمدند و می گفتند: آقا، آخر‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 70
‏من مهمان دارم، شما بخورید. من باید غذا بکشم، بعد می آیم. این رفتار امام در همه اثر‏‎ ‎‏می گذاشت.‏‎[203]‎

‏ ‏

نجف را بگیرید با خانم صحبت کنم

‏امام هیچ گاه در طول پانزده سالی که در نجف بودند با کسی با تلفن صحبت نمی کردند.‏‎ ‎‏وقتی که به پاریس رفتیم، همان روز اول و دوم بود که فرمودند: «تلفن نجف را بگیرید من‏‎ ‎‏با خانم صحبت کنم». در مدتی که امام در پاریس بودند این مسأله چندین بار اتفاق افتاد‏‎ ‎‏که با همسرشان تلفنی صحبت کردند. به سبب همین نزدیکی و رابطه عاطفی که ایشان با‏‎ ‎‏خانواده شان داشتند، چندین بار از پاریس پیام دادند که هرچه زودتر کار گذرنامه و ویزای‏‎ ‎‏خانم را درست کنند تا ایشان هم به پاریس تشریف بیاورند و سرانجام نیز بعد از یکی دو‏‎ ‎‏هفته ایشان آمدند.‏

‏     وقتی خانواده امام وارد پاریس شدند یک احساس طمأنینه و آرامشی را در آقا‏‎ ‎‏مشاهده کردیم.‏‎[204]‎

‏ ‏

مرا دل نگران کردی

‏در همان ایامی که در فرانسه بودیم روزی خانم به منزل یکی از فامیلهایشان به میهمانی‏‎ ‎‏رفتند، اما موقع برگشتن، دو ساعت از وقتی که به حضرت امام گفته بودند که‏‎ ‎‏برمی گردند، دیرتر شده بود و هنوز برنگشته بودند. امام که همۀ کارهایشان را با ساعت و‏‎ ‎‏دقیقه تنظیم می کردند، سه بار از اتاق به آشپزخانه آمدند و پرسیدند: «خانم نیامدند؟»‏‎ ‎‏دفعۀ سوم فرمودند: «نگران شده ام، شما نمی توانید وسیله ای پیدا کنید که تماس‏‎ ‎‏بگیریم؟» تا اینکه خانم تشریف آوردند، اما وقتی خانم آمدند با یک محبت خاصی‏‎ ‎‏روبروی خانم نشستند و فقط گفتند: «مرا دل نگران کردی»!‏‎[205]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 71
اینها را ببر و تقسیم کن

‏یک بار خانم امام ناراحتی معده پیدا کرد که قرار شد به بیمارستان منتقل شوند و‏‎ ‎‏نمونه برداری شود. امام به من فرمودند لحظه به لحظه وضعیت خانم را تلفنی بپرس و به‏‎ ‎‏من اطلاع بده، که نشانگر توجه و اهتمام خاص امام به وضع مزاجی خانم بود. من هم‏‎ ‎‏حسب الامر ایشان هرچند دقیقه یک بار خبری می گرفتم و به امام می دادم. همزمان با‏‎ ‎‏اینکه خانم را آماده عمل در بیمارستان می کردند، امام به من پنجاه هزار تومان پول دادند‏‎ ‎‏و فرمودند که اینها را ببر و در میان مردم مستضعف جنوب شهر تقسیم کن که معلوم شد‏‎ ‎‏ایشان برای بهبودی خانم صدقه می خواهند بدهند.‏

‏     بنده هم به فرمایش ایشان عمل کردم و پولها را تقسیم کردم و برگشتم. بعد که خبر‏‎ ‎‏موفقیت عمل جراحی خانم و بهبودی ایشان را به امام عرض کردم از لطف و مرحمتی که‏‎ ‎‏داشتند بیست هزار تومان دیگر به من مرحمت کردند. گفتم آقا اینها را هم به همانجا ببرم‏‎ ‎‏و تقسیم کنم فرمودند: «نه، اینها دیگر مال خودت است».‏‎[206]‎

‏ ‏

مایل نیستم شما اینجا باشید

‏صحنه ای را که شاهد بودم و می توانم شخصاً شهادت بدهم، افسردگی و در عین حال‏‎ ‎‏تصمیم قاطع امام در برخورد با کسی بود که احساس کرده بودند نسبت به شخصیت‏‎ ‎‏خانواده شان بی حرمتی کرده است. در نجف کسی بود که ملازم امام بود. هرگاه امام از‏‎ ‎‏منزل برای درس یا حرم و یا مسجدی برای ادای نماز تشریف می بردند همراهشان بود.‏‎ ‎‏هنگامی که مراجعانی که در بین راه با امام مواجه می شدند جسارت اینکه با خود امام‏‎ ‎‏صحبت کنند نداشتند، به این فرد پیغام می دادند. یا اگر امام ضرورت می دیدند دستوری‏‎ ‎‏صادر بفرمایند و می خواستند به فوریت مطرح کنند به همراهشان می گفتند این تذکر را‏‎ ‎‏به کسی یا به خودشان یادآوری کند یا فلان اقدام را انجام بدهد، این ملازم، آقای روحانی‏‎ ‎‏محترمی بود که هنوز هم حیات دارد. زمانی گویا حرکتی را انجام داده بود که به نظر‏‎ ‎‏می رسید به شخصیت خانوادۀ امام بی احترامی و بی توجهی نشان داده است. امام به دلیل‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 72
‏احترامی که برای خانواده شان قائل بودند و به دلیل اهمیتی که به ضرورت احترام‏‎ ‎‏گذاشتن و درک شخصیت زن داشتند، به ملازمشان یادآوری کردند که از آن حرکت‏‎ ‎‏متأثرند و پس از آن مایل نیستند که او آنجا باشد، به این ترتیب او را طرد کردند تا دیگر‏‎ ‎‏این بی احترامیها تکرار نشود. البته بعداً همسر امام ظاهراً خواسته بودند که امتیاز و‏‎ ‎‏موقعیت آن آقا از وی سلب نشود و در خدمت امام بماند، که امام پذیرفتند.‏‎[207]‎

‏ ‏

تا گفتم خانم گفته، چیزی نگفتند

‏یادم می آید بچه که بودیم و با توپ توی اتاق بازی می کردیم. توپ را زدیم و شیشه را‏‎ ‎‏شکستیم. آقا خیلی ناراحت آمدند که ما را تأدیب کنند که چرا این کار را کردیم؟ من‏‎ ‎‏گفتم: «خانم به ما گفتند: در اتاق بازی کنید، عیبی ندارد». تا من این را گفتم، ایشان هیچ‏‎ ‎‏نگفتند و سرشان را پایین انداختند و از اتاق بیرون رفتند و اگر می خواستند ما را تنبیه‏‎ ‎‏کنند، نکردند.‏‎[208]‎

‏ ‏

دخالتشان در امور خانه برای اطلاع بود

‏امام در خانواده در همۀ مسائل دخالت می کردند و البته دخالت ایشان به هیچ وجه شکل‏‎ ‎‏امرونهی نداشت. بلکه صرفاً به دلیل داشتن اطلاع صورت می گرفت.‏‎[209]‎

‏ ‏

در مورد اجناس خریده شده دقت می کردند

‏به یاد ندارم چیزی برای منزل امام خریده باشم و ایشان نگاه نکنند و این درحالی بود که‏‎ ‎‏دقیقاً هر وقت می خواستم چیزی بخرم، خانم می گفتند که چه بخرم و چه نخرم. یا از‏‎ ‎‏خودشان گاهی سؤال می شد که فلان چیز لازم است یا نه، ولی در عین حال در مورد کم‏‎ ‎‏یا زیاد خریدن یا گران و ارزان خریدن دقت نظر داشتند.‏‎[210]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 73
حساب هر کس را از خودش بگیر

‏حساب منزل امام دست من بود. هر کس اگر خریدی برای منزل می کرد به من می گفت و‏‎ ‎‏پولش را می گرفت. یک روز دختر امام (خانم بروجردی) به من گفت شوفاژ منزل ما‏‎ ‎‏خراب است. زمستان بود. یکی را فرستادم درست کرد و 600 تومان دستمزد گرفت.‏‎ ‎‏مدتی گذشت من خجالت می کشیدم به خانم یا آقای بروجردی بگویم. یک مرتبه دیگر‏‎ ‎‏هم خرجی برای تعمیر ماشین آقای انصاری کردم که مبلغ آن مدتی همین طور ماند. سر‏‎ ‎‏ماه که خواستم صورت حساب خرج منزل را به امام بدهم این دو قلم را هم به حساب‏‎ ‎‏امام اضافه کردم و به آقای صانعی دادم، او هم پولش را به من داد و صورت حساب را‏‎ ‎‏پیش امام برد. چون امام صورت حساب منزل را ماهانه می دیدند، وقتی بررسی کردند،‏‎ ‎‏آن دو قلم حساب اضافه را مشاهده نمودند. بلافاصله حاج احمدآقا را خواسته به او‏‎ ‎‏گفتند برو ببین این دو قلم چیست. ایشان هم به من مراجعه کرد و پرسید. توضیح دادم،‏‎ ‎‏ایشان هم به امام عرض کرد. گویا امام فرموده بود: «برو و به میریان بگو از این به بعد حق‏‎ ‎‏نداری یک ریال از حساب کسی پای حساب من بنویسی و حساب هر کس را از خودش‏‎ ‎‏بگیر».‏‎[211]‎

‏ ‏

در جمع، اشتباه کردی

‏در پاریس کیفیت خرج خانه و خرید به عهدۀ من بود. لیست چیزهایی را که می خواستیم‏‎ ‎‏می نوشتم و آن را خدمت امام می بردم و پول می گرفتم و برای خرید به بازار می رفتم. هر‏‎ ‎‏چه می ماند به عنوان تنخواه نگه می داشتم.‏

‏     یک روز خدمت ایشان رسیدم و گفتم این چیزها را می خواهیم و جمعش اینقدر‏‎ ‎‏می شود. مبلغ را که گفتم امام فرمودند: «در جمع اشتباه کردی». من دوباره شروع کردم به‏‎ ‎‏جمع زدن و گفتم: جمعش درست است. ایشان سکوت کردند و فقط پول را دادند. من به‏‎ ‎‏بازار رفتم و خرید کردم. دست آخر دیدم پول زیاد آوردم. فهمیدم که در جمع کردن،‏‎ ‎‏9 فرانک را 90 فرانک جمع کرده ام. خدمتشان رسیدم و گفتم حاج آقا من اشتباه کردم و‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 74
‏پول زیاد آوردم. فرمودند: «من همان صبح فهمیدم، می خواستم خودتان بفهمید».‏

‏     این نکته ریز و لطیفی است. اگر ایشان همان صبح روی حرف خودشان پافشاری‏‎ ‎‏می کردند، من احساس می کردم که در این خانه به من اطمینان ندارند و دلسرد می شدم.‏‎ ‎‏اما وقتی که ایشان به من اعتماد کردند، چقدر ارتباط خالصانه شد.‏‎[212]‎

‏ ‏

دنبال گوشت نفرستید

‏اینطور که به یاد دارم در کارهای خانه دخالتی ندارند و امور خانه همه به عهده خانم‏‎ ‎‏است. تنها مقیدند که اسراف نشود و از نظر ارشادی دستوراتی می فرمایند. مثل همین‏‎ ‎‏چند روز پیش که تهران بودم، خانم گفتند: گوشت خیلی کم شده، فرستادیم از جایی‏‎ ‎‏گوشت تهیه کنند، بیاورند. آقا گفتند: «دنبال گوشت نفرستید، نمی خوریم». در آن زمان‏‎ ‎‏هم که در نجف بودیم و به علت گرمی هوا غذا زود فاسد می شد، می گفتند: «نخرید که‏‎ ‎‏خراب نشود» ولی ایشان دخالت جزئی اصلاً نمی کنند.‏‎[213]‎

‏ ‏

خیلی به قانون منزل اهمیت می دهند

‏گاهی یک چیزهای دیگر هم هست که قانون دولتی نیست، بلکه برای مردم یک قانون‏‎ ‎‏است. حالا فرض کنید اگر در خانه ما یک قانون باشد؛ مثلاً مادرمان یک قانون برای منزل‏‎ ‎‏وضع کرده باشد، ایشان حتماً رعایت می کنند. اگر احیاناً ایشان بیایند و بگویند من اینجا‏‎ ‎‏می خواهم بنشینم. اگر مادرمان بگویند: «نه، دیگر بنا به این نیست که اینجا کسی بنشیند»‏‎ ‎‏ایشان فوراً عمل می کنند.‏‎[214]‎

‏ ‏

می توانم به این قسمت بیایم؟

‏امام، خانمشان را در خانه به شکلی آزاد می گذاشتند و به او احترام می کردند که مثلاً‏‎ ‎‏روزی که خانم مهمان خصوصی داشتند، می آمدند از ایشان اجازه می گرفتند و‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 75
‏می پرسیدند: «امروز می توانم به این قسمت بیایم و غذا بخورم؟» یا: «می توانم بیایم و‏‎ ‎‏داخل حیاط قدم بزنم؟»‏‎[215]‎

‏ ‏

باید با آقا مشورت می کردیم

‏خانم امام می گفتند: وقتی می خواستند با خانواده ای جدید رفت وآمد کنند، باید با امام‏‎ ‎‏مشورت می کردند. چون امام به ایشان گفته بودند که ابتدائاً و به طور ناشناس خانه کسی‏‎ ‎‏نروند. چون ممکن است مناسب نباشد. یا اگر می خواهند بیرون بروند به ایشان بگویند‏‎ ‎‏که کجا می خواهند بروند. امام این قیدها را در رابطه با خارج از خانه داشتند، ولی در‏‎ ‎‏داخل خانه آزادی مطلق وجود داشت.‏‎[216]‎

‏ ‏

کارهای شخصی به عهده خانم است

‏امام نسبت به مسائل منزل، مادرمان را مختار تام معرفی می کردند و این را خود آقا‏‎ ‎‏می خواستند که این طور باشد، مگر به ندرت، آن هم مثلاً با فلان خانواده که از نظر‏‎ ‎‏اخلاقی درست نیست، معاشرت نکن، که مادر ما حتماً گوش می کنند. چون شاید دو‏‎ ‎‏سال یک بار نگویند که فلان کار را انجام بدهید یا چرا انجام دادید. کارهای شخصی‏‎ ‎‏مسئولیتش به عهده مادرمان است. در خرج منزل هم همین طور است؛ یعنی از اول خرج‏‎ ‎‏دست مادرم بوده، ایشان خودشان را گرفتار نکردند. در صورتی که اگر ما زمان را در نظر‏‎ ‎‏بگیریم، آن زمان آقایان خودشان نظارت داشتند بر خرید منزل، حتی درست کردن غذا،‏‎ ‎‏اما ایشان خودشان را درگیر این مسائل نمی کردند.‏‎[217]‎

‏ ‏

مرد حق ندارد بگوید

‏یک بار مثل اینکه کارگر خانه به مرخصی می رود، مادرم سینی غذا را دستشان می گیرند‏‎ ‎‏و می آورند سر سفره. (البته این حرف مال زمان بچگی است) آقا می گویند: «وامصیبت،‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 76
‏فریده، خانم دارد سینی می آورد». خواهرم می گفتند، ما توی خانه خیلی کار می کنیم.‏‎ ‎‏اصلاً نمی گذارند خانم کار کنند. الآن هم اینطور است. قدیم هم همین طور بوده و این را‏‎ ‎‏وظیفه زن نمی دانند که توی منزل کار کند، اگر خودش دلش خواست انجام بدهد، ولی‏‎ ‎‏مرد حق ندارد بگوید این کار را بکن یا مثلاً شام درست کن. من شاهد بودم که خانم‏‎ ‎‏چایی دستشان بود که بگذارند به آقا می گفتند من چایی را برای خودم آوردم، امام‏‎ ‎‏می گفتند: «نه، من باید چایی بیاورم.» این دقت باعث می شد که آن سختیها را مادرم‏‎ ‎‏تحمل کنند و واقعاً هم تحمل کردند.‏‎[218]‎

‏ ‏

بروید مادرتان تنها نباشد

‏اگر زمانی ما دو ـ سه نفری باهم به نزد امام می رفتیم و صحبت می کردیم، آقا‏‎ ‎‏می فرمودند: «شما چرا اینجا نشسته اید و مادرتان در آن حیاط تنهاست؟ بروید پهلوی‏‎ ‎‏مادرتان صحبت کنید».‏‎[219]‎

‏ ‏

من کسی را نمی خواهم

‏یک زمانی هم آقا بیمار بودند و هم خانم. ما معمولاً دو سه نفر بودیم. اگر یکی از ما نزد‏‎ ‎‏امام می ماند فوراً می گفتند: «من کسی را نمی خواهم، بروید پیش مادرتان». و با‏‎ ‎‏اوقات تلخی ما را از اتاق بیرون می کردند که خانم تنها نماند.‏‎[220]‎

‏ ‏

احترام مرا نگه می داشتند

‏امام به من خیلی احترام می گذاشتند و خیلی اهمیت می دادند؛ یعنی یک حرف بد یا‏‎ ‎‏زشت به من نمی زدند. حتی یک روز به دخترانشان صدیقه و فریده که از پشت بام رفته‏‎ ‎‏بودند منزل همسایه اعتراض داشتند و می گفتند در آن خانه نوکر بوده است و از این بابت‏‎ ‎‏نگران بودند، ولی من می گفتم که کسی آن جا نبوده است. ایشان حتی در اوج عصبانیت،‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 77
‏هرگز بی احترامی و اسائه ادب نمی کردند، همیشه در اتاق، جای خوب را به من تعارف‏‎ ‎‏می کردند. همیشه تا من نمی آمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی کردند. به بچه ها‏‎ ‎‏هم می گفتند صبر کنید تا خانم بیاید. اصلاً حرف بد نمی زدند. ولی اینکه من بگویم‏‎ ‎‏زندگی مرا به رفاه اداره می کردند، نه. طلبه بودند و نمی خواستند دست پیش این و آن‏‎ ‎‏دراز کنند ـ همچنان که پدرم نمی خواست ـ دلشان می خواست با همان بودجه کمی که‏‎ ‎‏داشتند زندگی کنند، ولی احترام مرا نگه می داشتند. حتی حاضر نبودند که من در خانه‏‎ ‎‏کار بکنم. همیشه به من می گفتند جارو نکن. اگر می خواستم لب حوض روسری بچه را‏‎ ‎‏بشویم می آمدند می گفتند: «بلند شو، تو نباید بشویی». من پشت سر او اتاق را جارو‏‎ ‎‏می کردم، وقتی او نبود لباس بچه را می شستم. حتی یک سال که کسی که همیشه در‏‎ ‎‏منزلمان کار می کرد نبود ـ آن موقع ما در امامزاده قاسم بودیم، زمانی بود که بچه ها بزرگ‏‎ ‎‏شده و شوهر کرده بودند ـ وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را‏‎ ‎‏بشویم، ایشان همین که دیدند من دارم ظرف ها را می شویم ـ از بین دخترها، فریده منزل‏‎ ‎‏ما بود ـ گفتند: «فریده، برو، خانم دارد ظرف می شوید» فریده دوید و آمد ظرفها را از من‏‎ ‎‏گرفت و شست و کنار گذاشت.‏‎[221]‎

‏ ‏

شما نشسته اید و خانم کار می کنند؟

‏اگر روزی خانم غذا را تهیه می کردند هر چقدر هم که بد می شد کسی حق اعتراض‏‎ ‎‏نداشت و امام از آن غذا تعریف می کردند. خانم اگر کاری در خانه انجام می دادند، حتی‏‎ ‎‏اگر استکانی را جابه جا می کردند و ما نشسته بودیم، امام با ناراحتی به ما می گفتند: «شما‏‎ ‎‏نشسته اید و خانم کار می کنند؟» اگر یک روز می دیدند که خانم کار می کنند، آن روز، روز‏‎ ‎‏وا اسلام امام بود که چرا خانم کار می کنند. می گفتند: «خانمتان از همۀ شما بهتر است،‏‎ ‎‏هیچ کس مادر شما نمی شود».‏‎[222]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 78
حق ندارم به خانم امر کنم

‏من ندیدم در طول زندگی، امام به خانمشان بگویند در را ببندید. بارها و بارها می دیدم‏‎ ‎‏که خانم می آمدند و کنار آقا می نشستند، ولی امام خودشان بلند می شدند و در را‏‎ ‎‏می بستند و حتی وقتی پا می شدند به من هم نمی گفتند که در را ببندم. یک روزی من به‏‎ ‎‏آقا گفتم خانم که داخل اتاق می آیند همان موقع به ایشان بگویید در را ببندند. گفتند: «من‏‎ ‎‏حق ندارم به ایشان امر کنم». حتی به صورت خواهش هم از ایشان چیزی را‏‎ ‎‏نمی خواستند.‏‎[223]‎

‏ ‏

کسی نبود بیاید بدوزد؟

‏امام هیچ وقت دستور انجام کاری را به خانم نمی دادند. خانم می گویند امام وقتی یک‏‎ ‎‏دکمه پیراهنشان می افتاد، می گفتند: «می شود این را بدهید بدوزند؟» نمی گفتند خودت‏‎ ‎‏بدوز یا احیاناً اگر روز بعد دوخته نشده بود، نمی گفتند چرا ندوختید. می گفتند: «کسی‏‎ ‎‏نبود بیاید بدوزد؟»، لذا تا آخر عمرشان هیچ وقت به خانم نگفتند، یک لیوان آب به من‏‎ ‎‏بده؛ خودشان این کار را انجام می دادند.‏‎[224]‎

‏ ‏

هرگز از من چای نخواستند

‏امام طی این سالهای طولانی زندگی مشترک، هرگز از من نخواستند یک فنجان چای به‏‎ ‎‏ایشان بدهم. آقا چای را خودشان آماده می کنند و به محض نوشیدن چای فنجانشان را‏‎ ‎‏می شویند.‏‎[225]‎

‏ ‏

خانم بگویند چایی بیاورند

‏رفتار امام با خانمشان بسیار محترمانه است. تاکنون ما که اولادشان هستیم کوچکترین‏‎ ‎‏بی احترامی یا تندی از امام ندیده ایم. تا حالا ندیده ایم که کوچکترین دستوری به مادرمان‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 79
‏بدهند، حتی بگویند: «یک چایی برای من بیاورید». اگر احیاناً چایی می خواستند،‏‎ ‎‏می گفتند: «خانم بگویند برای من چایی بیاورند».‏‎[226]‎

‏ ‏

من لباس دارم؟

‏احترامی که امام به خانم می گذاشتند بسیار زیاد بود. در طول زندگی شصت سالشان یک‏‎ ‎‏بار ما ندیدیم که خود امام به خانم بگویند یک چایی به من بدهید. مثلاً اگر می خواهند‏‎ ‎‏حمام بروند، می گویند: «من لباس دارم؟» نمی گویند لباس به من بدهید. اصلاً به صورت‏‎ ‎‏حکم دستور نمی دهند. هیچ کاری را به خانم واگذار نمی کنند.‏‎[227]‎

‏ ‏

خانم چطورند؟

‏در شرایط سختی که امام در روزهای اخیر داشتند، هر وقت چشمی باز می کردند اگر‏‎ ‎‏قادر به صحبت بودند، می گفتند: «خانم چطورند؟» می گفتیم: «خانم خوبند، بگوییم‏‎ ‎‏بیایند پیش شما؟» می گفتند: «نه. خانم کمرشان درد می کند. بگذارید استراحت کنند»‏‎ ‎‏(چون خانم یک هفته قبل از عمل آقا به مناسبتی کمرشان یک مقدار ناراحتی پیدا کرده‏‎ ‎‏بود که دکتر گفته بود باید مدتی استراحت کنند؛) این قدر نسبت به خانم دقت داشتند.‏‎[228]‎‎ ‎

خانم هم تشریف بیاورند

‏امام عادت داشتند در ساعت یازده یک چایی بخورند و آن لحظه به خودشان اختصاص‏‎ ‎‏داشت، ولی می فرمودند که خانم هم تشریف بیاورند و بنشینند تا من چاییم را بخورم.‏‎[229]‎‎ ‎

اگر شما مایل هستید

‏امام آنقدر به خانم آزادی می دهند که هر جا راحت باشند بخوابند یا غذا بخورند، مثلاً‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 80
‏اگر خانم یک روزی خسته است با وجودی که خیلی در کارشان نظم دارند، اما می گویند:‏‎ ‎‏«اگر شما مایلید الآن غذا می خوریم و می خوابیم»؛ که رعایت حال خانم شده باشد.‏‎[230]‎

‏ ‏

خانم را بدرقه می کردند

‏گاهی که خانم می خواستند به مسافرت بروند در هر ساعتی از روز که بود، حتی اگر‏‎ ‎‏ساعت 2 بعدازظهر که وقت استراحت امام بود، ایشان با همۀ نظمی که در برنامه روزانه‏‎ ‎‏زندگی خود داشتند به احترام خانم تا در حیاط منزل تشریف می آوردند و خانم را بدرقه‏‎ ‎‏می کردند.‏‎[231]‎

‏ ‏

هندوانه ای آماده کنید

‏خانم وقتی می خواهند مسافرت بروند، در هر ساعتی از روز باشد، حتی اگر ساعت‏‎ ‎‏2 بعدازظهر باشد امام تا درب حیاط ایشان را بدرقه می کنند. یا موقعی که برمی گردند،‏‎ ‎‏اطلاع می دهند که خانم می خواهند برگردند، اگر فصل گرما باشد امام دستور می دهند‏‎ ‎‏که یک چیز خنکی درست کنید، هندوانه ای آماده کنید یا اگر نباشد آب خنکی درست‏‎ ‎‏کنید و اگر فصل سرما باشد، می گویند اتاقی را گرم کنید.‏‎[232]‎

‏ ‏

چرا اوقاتتان تلخ است؟

‏یک روز وارد اتاق آقا شدم دیدم ایشان و خانم دارند تلویزیون نگاه می کنند؛ شب سال‏‎ ‎‏دایی مصطفی بود. آقا هم یادشان بود. خانم اوقاتشان خیلی تلخ بود. امام گفتند: «خانم‏‎ ‎‏چرا اوقاتشان تلخ است؟» خانم گفتند: آخر امسال هم تلویزیون در مورد مصطفی هیچ‏‎ ‎‏صحبتی نکرد آقا گفتند: «به صحبت اینها چه کار داری؟ دعا کن جایش خوب باشد».‏‎[233]‎‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 81
در گوشمان دعا می خواندند

‏امام خیلی صمیمی، خودمانی و مهربان هستند. مخصوصاً با مادرمان که از همه جهت‏‎ ‎‏احترام ایشان را دارند. رفتار ایشان از زمان طلبگی تاکنون هیچ فرقی نکرده است.از‏‎ ‎‏موقعی که به خاطر دارم همین برخوردها را با ما داشته اند. ما (فرزندانشان) از اول نسبت‏‎ ‎‏به ایشان احترام خاصی قایل بودیم و مقید بودیم که کاری خلاف میل ایشان انجام ندهیم.‏‎ ‎‏هم اکنون نیز امام با ما چنین رفتاری دارند و با این همه گرفتاریهای سیاسی و اجتماعی،‏‎ ‎‏ایشان هیچ فاصله ای با خانواده نگرفته اند. الآن مثل گذشته به خدمتشان می رویم و در‏‎ ‎‏موقع خداحافظی، مثل اکثر پدرهای مقیّد، دعا به گوشمان می خوانند.‏‎[234]‎

‏ ‏

سراغ می گرفتند

‏بسیار اتفاق افتاد که هریک از دوستان (دفتر) دچار کسالت می شدند و به مجرد عدم‏‎ ‎‏حضور، امام سراغ او را می گرفتند و برای احوالپرسی و عیادت، دیگری را نزد او‏‎ ‎‏می فرستادند.‏‎[235]‎

‏ ‏

بیا دعا بخوانم

‏سال 66 که می خواستم به مکه مشرف شوم خدمت امام رفتم که خداحافظی کنم، امام از‏‎ ‎‏سفر من که مطلع شدند فرمودند: «بیا جلو در گوش شما دعای سفر بخوانم». بعد آغوش‏‎ ‎‏باز کرده در گوش من دعای سفر را خواندند.‏‎[236]‎

‏ ‏

سراغ مرا می گرفتند

‏من هر ماه یک بار جهت تقسیم شهریه امام درمیان طلاب قم به این شهر می رفتم. این‏‎ ‎‏سفر معمولاً دو یا سه روز به طول می انجامید و گاهی اگر از این مدت بیشتر می شد سراغ‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 82
‏مرا از حاج احمدآقا می گرفتند.‏‎[237]‎

‏ ‏

برای شما دعا می کنم

‏پس از شهادت فرزندم مهدی که در عملیات کربلای 5 شهید شد، خدمت امام رسیدم،‏‎ ‎‏فرمودند: «بنشین» مرا در کنار خود نشاندند و فرمودند: «این از جنایتهای صدام است که‏‎ ‎‏فرزندان مرا از ما می گیرد و من برای شما دعا می کنم». بعد اظهار لطف کرده، مقداری‏‎ ‎‏پول برای مخارج ختم و مراسم دادند.‏‎[238]‎

‏ ‏

روی برادران، روانداز انداختند

‏در پاریس به دلیل اینکه هوا خوب و ملایم بود، بدون روانداز می خوابیدیم و در و‏‎ ‎‏پنجره ها هم باز بود. یک روز صبح از خواب برخاستیم و مشاهده کردیم که پنجره ها بسته‏‎ ‎‏شده و روی برادران روانداز افتاده است. قضیه را تعقیب کردیم. برادرها و حاج احمدآقا‏‎ ‎‏اظهار بی اطلاعی می کردند. معلوم شد امام که نیمه شب برای نماز شب بلند شده اند و‏‎ ‎‏می خواسته اند از آنجا رد بشوند که وضو بگیرند، با دیدن سردی هوا، پنجره ها را بسته و‏‎ ‎‏روی برادران روانداز انداخته بودند.‏‎[239]‎

‏ ‏

دستشویی را تمیز می کردند

‏در پاریس یک روز که هوا برف و بارانی بود، امام از اطاقشان بیرون آمدند که وضو‏‎ ‎‏بگیرند. من قبلاً رفته بودم و محوطه دستشویی را تمیز کرده بودم. قبل از اینکه امام وارد‏‎ ‎‏شوند حسین آقا (فرزند شهید حاج آقا مصطفی خمینی) از بیرون آمد و رفت به محوطه‏‎ ‎‏دستشویی. چون کف کفش شان گِلی بود، آنجا گِلی شد. بعد که بیرون آمد و امام وارد‏‎ ‎‏دستشویی شدند، حسین آقا مرا صدا زد و گفت خواهر بیا، ببین امام دارد چه کار می کند،‏‎ ‎‏نگاه که کردم دیدم امام تی را برداشته اند و دارند کف دستشویی را تمیز می کنند. بدنم‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 83
‏شروع به لرزیدن کرد. امام که بیرون آمد، عرض کردم: امام، واقعاً من از این کار شما‏‎ ‎‏خجالت کشیدم. فرمودند: «نه، شما اینجا را تمیز کرده بودید». بعد رو به حسین کرده‏‎ ‎‏گفتند: «شما رعایت حال این خانم را بکنید، ایشان که اینجا وظیفه ای ندارد ولی شما باید‏‎ ‎‏رعایت بکنید».‏‎[240]‎

‏ ‏

مگر لباس گرم ندارید؟

‏در پاریس هوا سرد بود. من سعی می کردم وقتی امام به نماز می روند و برمی گردند درب‏‎ ‎‏منزل را برای ایشان باز کنم و ببندم. یک بار که درب را باز می کردم امام نگاهی به در‏‎ ‎‏کردند و رد شدند (من با مانتو و شلوار در منزل ایشان بودم) عصر آن روز حاج احمدآقا‏‎ ‎‏آمد و گفت امام فرموده اند: «شما مگر لباس گرم مثل پالتو و... ندارید؟» گفتم: نه. با همین‏‎ ‎‏وضع آمده ام و لباس گرم ندارم. ایشان مطلب را به امام فرمود و از طرف امام پولی آورده،‏‎ ‎‏گفت: امام فرموده اند: «بروید برای خودتان لباس گرمی تهیه کنید، چون مرتب به بیرون‏‎ ‎‏از منزل رفت و آمد می کنید ممکن است سرما بخورید».‏‎[241]‎

‏ ‏

دوستانه به کارگرها تذکر می دادند

‏در مورد نظم خانه یا آشپزی، اگر امام موردی را مشاهده می کردند، معمولاً به صورت‏‎ ‎‏دوستانه به کارگرها تذکر می دادند. آن قدر صمیمانه رفتار می کردند که کارگران گاهی‏‎ ‎‏احترام لازم را فراموش می کردند.‏‎[242]‎

‏ ‏

اگر می خواهید، شام بیاورید

‏هر روز رأس ساعت یک که می شد، امام در اتاق اندرونی بودند که زیر پله ها هست. نهار‏‎ ‎‏می کشیدیم برایشان می بردیم. تا ساعت دو هم آنجا بودند. بعد از دو می رفتند برای‏‎ ‎‏استراحت. بعد هم ساعت چهار، نوبت چایشان بود. من چند مرتبه رفتم که ایشان خواب‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 84
‏بودند و من دلم نمی آمد بیدارشان کنم. می رفتم هی قدم می زدم بلکه خودشان بیدار‏‎ ‎‏بشوند. می دیدم نه، بعد به اجبار آهسته آهسته می گفتم: «آقا، آقاجون» یه دفعه تا‏‎ ‎‏صدایشان می زدم می گفتند: «بله». می گفتم: چای برایتان آوردم. می آمدم از آشپزخانه‏‎ ‎‏بیرون تا بعدازظهر ـ بعدازظهر که می شد باز ساعت شش الی شش و نیم نوبت‏‎ ‎‏قدم زدنشان بود. می آمدند قدم می زدند. بعد می رفتند مشغول نماز می شدند تا اخبار که‏‎ ‎‏شروع می شد. اخبار را گوش می کردند. موقعی که می آمدند دستهایشان را بشویند برای‏‎ ‎‏شام خوردن، به ما می گفتند، یا من بودم یا کبری خانم، صدا می زدند که اگر می خواهید،‏‎ ‎‏شام بیاورید. شامشان هم چی بود، یک خورده ماست و خیار بود یا پنیر یا خیار یا کاهو،‏‎ ‎‏یک چنین چیزهایی.‏‎[243]‎

‏ ‏

با خانم همراهی کن

‏یک روز خانم کسالت داشتند. امام مرا صدا کردند و گفتند: «خانم که تشریف آوردند‏‎ ‎‏اینطرف، با خانم همراهی کن تا اینجا بیایند» امام خیلی مهربان بودند. ایشان بین‏‎ ‎‏من که کارگرشان بودم با دخترانشان فرقی قایل نبودند. خیلی به من محبت‏‎ ‎‏می کردند.‏‎[244]‎

‏ ‏

بین شما و کارگر فرقی نیست

‏امام همیشه به ما می گفتند: «بین شما و کارگری که در منزل کار می کند، هیچ فرقی‏‎ ‎‏نیست».‏‎[245]‎

‏ ‏

سحری چیز خوب می خوری؟

‏کبری خانم، مسئول پذیرایی از امام رفت مرخصی. چون مسئولیت آقا جوری بود که باید‏‎ ‎‏درست رفتار بشود و هیچ چیز فرق نکند، من خیلی ناراحت بودم که آیا می توانم این کار‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 85
‏را انجام بدهم یا نمی توانم. ما چهار روز مرخصی داریم. کبری خانم می خواستند چهار‏‎ ‎‏روز بروند مرخصی. بعداً مسئولیت گردن من بود. من وقتی رفتم پیش امام، سرشان را بالا‏‎ ‎‏کردند و گفتند: «ربابه زحمتت زیاد شده» گفتم: آقاجون، من جونم را می خواهم فدایتان‏‎ ‎‏کنم. فقط می خواهم جوری باشد که شما راضی باشید. و روزی هم که کبری خانم‏‎ ‎‏برگشتند من می دانستم، ولی پیش آقا چیزی نگفتم. آب میوه را که بردم آقا گفتند: «ربابه!‏‎ ‎‏حالا برو استراحت کن. کبری خانم تشریف آوردند» گفتم: آقاجون از دست من راضی‏‎ ‎‏هستید؟ سرشان را بالا کردند و خندیدند و گفتند: «خوب بودی. من راضی هستم».‏‎ ‎‏کتابی که دستشان بود من حواسم بود بروم از دستشان بگیرم. می رفتم دنبالشان بگیرم، به‏‎ ‎‏من می گفتند: «نه، من خودم می آورم». ولی من باز هم دنبالشان می رفتم تا دم اتاقشان. من‏‎ ‎‏چون با احترام می خواستم بگیرم جلوتر نمی رفتم. پشت سر ایشان بودم. همین جور که‏‎ ‎‏می رفتم، برگشتند و گفتند: «ربابه، سحری چیز خوب می خوری؟ اینجا ناراحت نباشی یا‏‎ ‎‏بهت بد نگذره» من می گفتم: نه، آقاجون، اینجا منزل شما که به کسی بد نمی گذره.‏‎ ‎‏همه اش حواسش به کارگرش بود. همه اش می خواست یه جوری باشد که من راضی‏‎ ‎‏باشم. غذاهایی که برایشان می بردم؛ مثلاً وقتی سیب را برایشان پوست می کندم یک‏‎ ‎‏خورده اش زیاد می آمد یا کلاً هرچی برایشان می بردم می گفتند: «این برای من تنها‏‎ ‎‏نیست ها، برای شماها هم هست».‏‎[246]‎

‏ ‏

برایت دکتر آورده اند؟

‏امام مقید هستند که هرکس که از اولادها و نوه ها مریض بشود، حتماً به دکتر برده شود و‏‎ ‎‏سفارش هم می کنند و خودشان هم دو سه دفعه بالای سر او می آیند و اگر احیاناً آن فرد‏‎ ‎‏خواب باشد بار دیگر که از خواب بیدار شد امام تشریف می آورند و حال او را شخصاً از‏‎ ‎‏خودش می پرسند و این مختص اولادها و نوه ها هم نیست. حتی درمورد خدمتکارهای‏‎ ‎‏منزل هم چنین رفتاری دارند. اتفاقاً یک مرتبه یک کارگری در منزل ایشان مریض شد که‏‎ ‎‏اهل دهات بود و زبانی هم نداشت. امام خیلی سفارش او را می کردند که برایش دکتر‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 86
‏بیاورید. دکتر آمد و او را دید و نسخه داد، که نسخه او را گرفتند. امام باز دو مرتبه از‏‎ ‎‏دواهای او می پرسیدند و خود من می دیدم که از پشت پنجره، احوال او را می پرسیدند و‏‎ ‎‏گاهی پله ها را طی می کردند و به داخل اتاق او تشریف می آوردند و بالای سر او می رفتند‏‎ ‎‏و او را صدا می کردند و از او می پرسیدند برایت دکتر آمد؟ یا دوا داری و دواها را برایت‏‎ ‎‏گرفته اند؟ یا دواهایت را خورده ای؟ غذا چه می خواهی؟ یا حالت چطور است؟ و اینطور‏‎ ‎‏نبود که فقط سفارش بکنند و بگویند لابد به او می رسند.‏‎[247]‎

‏ ‏

مادر چطوری، خوب شدی؟

‏یادم است یکی از خواهران که در جماران خدمت می کرد، مریض شده بود. امام چندین‏‎ ‎‏مرتبه به اتاقش رفتند و احوال او را پرسیدند و مرتب سفارش می کردند:‏

‏     «اگر دکتر می خواهد، برایش بیاورید. اگر دارو می خواهد، برایش دارو تهیه کنید.‏‎ ‎‏مواظب باشید صدمه نخورد».‏

‏     مرتب از او می پرسیدند: «مادر چطوری؟ خوب شدی؟ اگر کاری داری بگو برایت‏‎ ‎‏انجام دهیم».‏‎[248]‎

‏ ‏

بتول خانم، حالت چطور است؟

‏اصلاً در دوران زندگی امام من تاکنون ندیدم یک مرتبه با یک کسی بلند صحبت کنند؛‏‎ ‎‏یعنی اسم یک کارگرشان را سبک نمی بردند. همیشه اسم را با خوبی می بردند یا یک‏‎ ‎‏چیزی به آن اضافه می کردند و مثلاً اگر آنها کسالت پیدا می کردند به آنها سرکشی‏‎ ‎‏می کردند، مثلاً به در اتاقشان می رفتند. در می زدند و می گفتند: «بتول خانم حالت چطور‏‎ ‎‏است؟ حالت خوب شده؟ تب داشتی دیشب». از اتاقشان می آمدند بالای سر این و از او‏‎ ‎‏احوالپرسی می کردند، سراغ این را می گرفتند و همین، خیلی باعث خوشحالی کارگران‏‎ ‎‏می شد.‏‎[249]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 87
شما او را ملاحظه کن

‏یک مرتبه هم آشپز منزل امام مریض بود. سه الی چهار روز بستری بود. امام وقتی‏‎ ‎‏می آمدند از دم پنجره رد بشوند نزدیک اتاق که می شدند من از اطاق بیرون می آمدم و‏‎ ‎‏می گفتم: آقا جان کاری دارید؟ ایشان می گفتند: «آمده ام حال کبری را بپرسم». می گفتم:‏‎ ‎‏خوابیده است. می گفتند: «بیدارش کنید، او را پیش طبیب ببرید. شما ملاحظه اش را‏‎ ‎‏بکن. شما به او برس». می گفتم: چشم. من باورم نمی شد که کسی اینقدر خدمتکارش را‏‎ ‎‏ملاحظه بکند و به او عزت بدهد.‏‎[250]‎

‏ ‏

از این خرمالوها به باغبان می دادید

‏در منزل امام در جماران یک درخت خرمالو بود و ایشان می دانستند که چنین درختی‏‎ ‎‏اینجاست. یک بار ما خرمالوها را چیدیم و به افرادی دادیم که آنجا بودند. خرمالوها که‏‎ ‎‏خورده شد، امام گفتند: «چه خوب بود از این خرمالوها به باغبان این درخت هم داده‏‎ ‎‏می شد».‏‎[251]‎

‏ ‏

عبایی به من هدیه دادند

‏پس از چند روز که خدمت امام کار کردم، یک نفر آمد و گفت: حاجی خوش به سعادتت.‏‎ ‎‏گفتم: چطور؟ گفت: امام هدیه ای برای شما فرستاده اند. من گفتم: من کجا و چنین لیاقتی،‏‎ ‎‏که آقا به من هدیه بدهند کجا. دیدم امام با دست خودشان عبایی را خیلی مرتب با کاغذ‏‎ ‎‏کاهی پیچیده اند.‏‎[252]‎

‏ ‏

این انگشتری را برای او نگه دار

‏در آخرین ملاقاتی که با امام داشتم، فرزند چند ماهه ام را همراه برده بودم. امام دستی‏‎ ‎‏بر سر او کشیده و دعا فرمودند. من کنار دیواری روبروی امام ایستادم تا‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 88
‏برنامه دست بوسی ها تمام بشود. امام پس از اتمام ملاقاتشان رو کرد به من که بچه ام را‏‎ ‎‏بغل کرده بودم و فرمودند: «بیا جلو». خدمت ایشان که رفتم دستشان را باز کرده و‏‎ ‎‏انگشتری را که در دست داشتند به من داده و گفتند: «این انگشتر را برای این بچه‏‎ ‎‏نگهدار».‏‎[253]‎

‏ ‏

مرتب، احوال می پرسند

‏بنده 19 سال خدمتگزار امام بودم. رفتار آقا منتهای خوبی بود، الآن هم همیشه جویای‏‎ ‎‏حال ما می شوند. مرتب احوالپرسی می کنند. ما از چشممان گله داریم، از آقا به اندازه‏‎ ‎‏سر سوزنی گله نداریم.‏‎[254]‎

‏ ‏

چرا اینقدر دیر کردی؟

‏یکی از آشناهایمان گفته بودند یک سیب تبرک کن، من رفتم یک سیب از‏‎ ‎‏آشپزخانه برداشتم، دیدم آقا نزدیک خانه حاج احمدآقا به من رسیدند. گفتم آقا این‏‎ ‎‏سیب را تبرک کنید تا من ببرم برای یکی از دوستانم. گفتند: «مگر کجا می خواهی‏‎ ‎‏بروی؟» گفتم: می خواهم بروم قم. گفتند: «مگه می خواهی چند روز بروی بمانی؟» گفتم:‏‎ ‎‏همه اش چهار روز. بعد هم وقتی رفتم قم و برگشتم، وقتی آمدم با یک چهره ای که اصلاً‏‎ ‎‏نظیرش را جایی ندیدم، سرشان را بالا کردند و خندیدند و گفتند: «ربابه! آمدی؟» گفتم:‏‎ ‎‏بله؛ گفتند: «چرا اینقدر دیر کردی؟» گفتم: آقاجون من همه اش سه روزه رفتم، من که دیر‏‎ ‎‏نکردم.‏‎[255]‎

‏ ‏

این خجالت ندارد

‏یک روز می خواستم به مرخصی بروم از عکسی که علی نوه شان با خودشان هستند‏‎ ‎‏هشت تا عکس گرفتم و دوست داشتم امضای آقا پایش باشد. بعد به ایشان گفتم:‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 89
‏آقاجون، اینها را می خواهم امضا کنید. یکی یکی می آورم بالا. شرمنده بودم. می گفتم: آقا‏‎ ‎‏اینها را من می آورم، خجالت می کشم. می گفتند: «نه، خجالت نداره». آن وقت اینها تسلی‏‎ ‎‏می شد تو دل من، اصلاً قلبم باز می شد. حتی مرخصی ام را نمی خواستم بروم؛ وقتی‏‎ ‎‏اینجوری از این آقا این قدر محبت و بزرگی می دیدم.‏‎[256]‎

‏ ‏

به ربابه بگو فوراً بیاید

‏آقا یک روز یه چیزی گم کرده بودند و من و بقیه کارگرها و حاج احمدآقا توی اتاقشون‏‎ ‎‏بودیم؛ یه نگین انگشتر بود که گم کرده بودند. گفتند: «اگر این را پیدا کنید من یک‏‎ ‎‏هدیه ای به شما می دهم». بعداً من به خاطر اینکه آقا این حرف را زده بودند نمی خواستم‏‎ ‎‏پیدا کنم. فکر می کردم اگر این را پیدا کنم به خاطر هدیه است. من همین جوری داشتم‏‎ ‎‏نگاه می کردم. گفتند: «نه اینجوری نمی شود نگاه کنی، باید بنشینی و تمام اتاق را دست‏‎ ‎‏بکشی، چون این یک چیز ریزی هست، نمی شود که با چشم نگاهش بکنی». من هم‏‎ ‎‏دستم را کشیدم، ولی دوست نداشتم که پیدا بشود به خاطر هدیه، دوست داشتم‏‎ ‎‏به خاطر امام پیدا بشود. ولی به خاطر هدیه فکر می کردم که پیدا هم نشد زیاد چیزی‏‎ ‎‏نیست. بعداً من نشستم، دستم را به ته اتاق کشیدم و پیدا نکردم. گفتم: آقا پیدا نکردم.‏‎ ‎‏گفتند: «درست نگشتی». گفتم: چرا آقاجون، به خدا من همه جارو با دست کشیدم، نه که‏‎ ‎‏با چشم نگاه کنم. گفتند: «باید پیدا بشود، من خیلی به آن احتیاج دارم». بعداً من چهارده‏‎ ‎‏تا به نام چهارده معصوم صلوات نذر کردم. گفتم: خدایا حالا که این قدر آقا مشتاق است‏‎ ‎‏این پیدا بشود، من بالاخره از زیر این هدیه می توانم دربروم، ولی دل امام خوش بشود.‏‎ ‎‏همین که آمدم توی آشپزخانه، خودمم ناآگاه برام خیلی ناباور بود، چون موزائیکهای‏‎ ‎‏آشپزخانه با اون نگین خیلی به هم شبیه بودند. همین که داشتم صلواتها را می فرستادم،‏‎ ‎‏کفشم یک مرتبه سُر خورد. ته کفشم را که نگاه کردم دیدم نگین به ته کفشم چسبیده‏‎ ‎‏است، آن را برداشتم و با خنده رفتم گذاشتم گوشۀ سینی. گفتند: «این هست، ولی یه‏‎ ‎‏نصف دیگر هم هست» باز آمدم توی آشپزخانه را نگاه کردم اون نصفه اش را هم پیدا‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 90
‏کردم. همین که گذاشتم توی سینی بلافاصله از در آشپزخانه پریدم بیرون و در را بستم.‏‎ ‎‏می خواستم اگر می خواهند یک چیزی به من هدیه بدهند، من نگرفته باشم. من که‏‎ ‎‏رسیدم. یه آیفون طرف اتاق ما داشت، آیفون به صدا درآمد، من آمدم و گفتم: چه‏‎ ‎‏می گویید آقا! مثل اینکه ظاهراً صدای منو نشناخته بودند گفتند: «زود زود به ربابه بگویید‏‎ ‎‏بیاد کارش دارم». من هم فکر کردم یه جوری شده، یه اتفاقی افتاده که همچنین با عجله‏‎ ‎‏آیفون می زنند. من هم سریع دویدم طرف اتاقشان و وقتی رفتم، گفتند: «چرا رفتی؟ مگر‏‎ ‎‏قرار ما بر این نبود که شما هدیه را بگیری؟» گفتم: نه آقاجون، من هدیه را نمی خواستم.‏‎ ‎‏من فقط خوشحالم که پیدا شد و شما خوشحالید. گفتم: من به خاطر همین زود دررفتم‏‎ ‎‏که یک وقت شما نگویید. گفتم: من نمی خواستم هدیه را بگیرم. از این تعجب کردم که‏‎ ‎‏گفتند: «من تو را می شناسم». آخه هنوز دو ماه بود آمده بودم. من می خواهم ببینم چه‏‎ ‎‏جوری می دانسته. گفتند: «من شما را می شناسم». آن وقت پانصد تومان درآوردند. هر‏‎ ‎‏کاری کردم که نگیرم گفتند: «نه، من قرار گذاشتم». گفتم: نه آقاجون من نمی خواهم.‏‎ ‎‏گفتند: «باید بگیری» و پانصد تومان را به من دادند.‏‎[257]‎

‏ ‏

ببخشید شما را زحمت دادم

‏یک روز در حیاط نشسته بودم که یکی از خدمتکاران با عجله و خوشحال آمد و گفت:‏‎ ‎‏حاجی خوشا به سعادتت، خوشا به حالت! گفتم: چه شده است؟ گفت: آقا برایت هدیه‏‎ ‎‏فرستاده اند. گفتم: آخر ما چه قابلیتی داریم؟ خدمتکار، هدیه امام را به من داد. هدیۀ امام‏‎ ‎‏یک عبا بود. عبایی که از زمان طلبگی شان مانده بود. لای یک کاغذ کادوی قشنگ‏‎ ‎‏پیچیده و با چسب چسبانده بود. این قدر محبت داشتند. البته نه تنها به من، بلکه به همه.‏‎ ‎‏هر کس کاری برای آقا انجام می داد چند مرتبه به او می گفتند: «ببخشید شما را زحمت‏‎ ‎‏دادم. از شما تشکر می کنم. خیلی معذرت می خواهم».‏‎[258]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 91
حلال کن

‏یک بار امام فرمود: «شیر دستشویی خراب شده». لوله کش را خبر کردم آمد و تعمیر‏‎ ‎‏کرد، ولی چند ساعت بعد امام زنگ زد و فرمود: «درست نشد». لوله کش را خبر کردم‏‎ ‎‏درست کرد. باز چند ساعت بعد آقا زنگ زد و فرمود: «درست نشد». گفتم، آقا عیب‏‎ ‎‏کجاست؟ فرمود: «فشار آب زیاد است». رفتم تنظیم کردم و گفتم، آقا درست شد؟ امام‏‎ ‎‏تشکر کرد و مرتب می فرمود: «ببخشید این قدر زحمت می کشی. حلال کن».‏‎[259]‎

‏ ‏

این پول به عنوان قرض است

‏وضع بچه های محافظ سپاه در بیت به لحاظ مالی خوب نبود. آنها برای ازدواج یا‏‎ ‎‏چیزهای دیگر انتظار وام داشتند و مرتب به من می گفتند. یک روز بعدازظهر که امام به‏‎ ‎‏روی صندلی در ایوان نشسته و روزنامه مطالعه می کردند و تلویزیون هم نگاه می کردند،‏‎ ‎‏به ایشان مطلب را عرض کردم. فرمود: «چقدر باشد؟» گفتم، یک میلیون تومان کافی‏‎ ‎‏است. فرمود: «به احمد می گویم به تو بدهد». سپس حاج احمدآقا را خواستند و دستور‏‎ ‎‏پرداخت آن را داده و به من فرمودند: «این پول باید به عنوان قرض باشد و باید برگردد.‏‎ ‎‏ان شاءالله ». پول را در صندوق قرض الحسنه امام صادق جماران گذاشتم که با معرفی من‏‎ ‎‏آنها وام بدهند و وصول کنند. مدتی گذشت. این پول تمام شد و کم آمد. دوباره خدمت‏‎ ‎‏امام عرض کردم. یک میلیون دیگر لطف کردند. باز کم آمد و برای مرتبه سوم خدمت‏‎ ‎‏ایشان رفتم، مجدداً یک میلیون دیگر مرحمت نمودند.‏‎[260]‎

‏ ‏

عطری هم به داماد دادند

‏سال 65 که امام مدتی در بیمارستان بستری بودند قضیه عقد دخترم پیش آمد. صیغۀ‏‎ ‎‏عقد جاری شد و امام از طرف خودشان دو هزار تومان به عروس و داماد مرحمت‏‎ ‎‏کردند. بعداً حاج احمدآقا هم یک شیشه عطر آورد و گفت که امام این را هم به داماد‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 92
‏هدیه کرده اند.‏‎[261]‎

‏ ‏

برو به کارهایت رسیدگی کن

‏من در حرم مطهر حضرت علی(ع) قرآن می خواندم و دائماً در آنجا بودم، امام هم مرا در‏‎ ‎‏آنجا دیده بودند و علاقمند بودند که مرا بپذیرند. پیش از آن، امام یک نفر را به سراغ‏‎ ‎‏بنده فرستادند و ابتدا نرفتم، چون تصور می کردم که امام از من دلگیر هستند و قصد‏‎ ‎‏شکایت دارند. بار دوم همان شخص به دیدنم آمد و گفت که امام با تو کار دارند. گفتم:‏‎ ‎‏شما را به خدا بگویید چه کار دارند. گفت: به خدا من نمی دانم. گفتم: نکند از دست من‏‎ ‎‏ناراحت هستند. گفت: نه، فقط به من گفته اند که برو و آن مردی را که در حرم است به‏‎ ‎‏اینجا بیاور. به او گفتم شما برو من خواهم آمد. او که رفت، من خودم خدمت امام رسیدم.‏‎ ‎‏امام از بنده پرسید: «اسمت چیست؟» گفتم: حاج ابراهیم خادم نجفی. امام فرمودند:‏‎ ‎‏«دوست داری در این خانه بمانی و به ما کمک کنی؟» گفتم: آقا من چه کاری از دستم‏‎ ‎‏ساخته است؟ ایشان فرمودند: «در کارها وارد می شوی و مطمئن باش که در اینجا راحت‏‎ ‎‏هستی. ضمناً من به خودت علاقمند شده ام و مهم نیست که چقدر در انجام کارها توانا‏‎ ‎‏باشی. چون تو آدم مؤمنی هستی و من هر موقع که به حرم می آمدم تو را مشغول خواندن‏‎ ‎‏قرآن و دعا می دیدم». گفتم: آقا من آیا در اینجا تنها هستم؟ امام فرمودند: «خیر، دیگران‏‎ ‎‏هم هستند و به شما کمک می کنند». به امام عرض کردم: آقا من الآن کاری دارم که از آن‏‎ ‎‏نان بخور و نمیری درمی آورم، نکند به اینجا بیایم و بعد از یک مدت مرا بیرون کنند. امام‏‎ ‎‏تبسمی کردند و فرمودند: «نه! خیالت راحت باشد». به امام عرض کردم به یک شرط‏‎ ‎‏حاضرم در خدمتتان باشم و آن این است که اگر من مُردم، شما برای من نماز وحشت‏‎ ‎‏بخوانید. امام با تبسم فرمودند: «ان شاءالله خدا شما را نگه دارد. در ثانی ما گفتیم شما در‏‎ ‎‏اینجا کار کنید، نه این که هنوز نیامده صحبت از مردن کنید...» و بعد امام بنده را به دو نفر‏‎ ‎‏دیگر معرفی فرمودند تا کارهایی را که باید یاد می گرفتم به من بیاموزند. درموقع رفتن به‏‎ ‎‏امام عرض کردم: آقا یک وقت مرا بیرون نکنید. امام دوباره تبسم کردند و فرمودند: «تا‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 93
‏خودت نروی هیچ کس شما را بیرون نخواهد کرد». آن موقع بنده دو زن داشتم. زن اولم‏‎ ‎‏مدتی بعد مریض شد. در همین زمان، همۀ بستگان مرا از عراق بیرون کردند و من به امام‏‎ ‎‏عرض کردم من هم باید بروم، چون می ترسم عراقی ها مرا زندان کنند. امام فرمودند:‏‎ ‎‏«نگران نباش. همین جا بمان، نمی خواهد بروی. هر موقع من از عراق رفتم، تو هم با من‏‎ ‎‏می روی. اگر من زندانی شدم تو هم زندانی می شوی». خلاصه بیماری همسرم شدت‏‎ ‎‏پیدا کرد و من که احساس کردم ممکن است فوت کند، بالای سرش ماندم. اما همسرم به‏‎ ‎‏من گفت نگران من نباش، تو برو به کارهای آقا رسیدگی کن و اگر من مُردم برای دفن من‏‎ ‎‏بیا، در غیر این صورت آقا را تنها نگذار. من به منزل امام آمدم، اما هنوز دو ساعت‏‎ ‎‏نگذشته بود که خبر آوردند همسرت فوت کرده است. من خدمت امام رسیدم تا اجازه‏‎ ‎‏مرخصی بگیرم. به امام عرض کردم همسرم فوت کرد. اجازه می دهید برای کفن و دفن او‏‎ ‎‏بروم. امام با تعجب گفتند: «چه می گویی؟ چرا پیش از فوت، همسرت را به دکتر نشان‏‎ ‎‏ندادی؟ چرا امروز اینجایی و پهلوی او نماندی؟ و...» موضوع را به امام عرض کردم که‏‎ ‎‏همسرم درخواست کرد که پهلویش نمانم و به کارهای شما برسم. امام که به شدت از‏‎ ‎‏فوت همسرم متأثر شده بودند، فرمودند: «برو تا سه روز به کارهایت رسیدگی کن».‏‎ ‎‏گفتم: آقا، کارها می ماند. امام فرمود: «ماند که بماند». بعد فرمودند: «پول داری»، گفتم:‏‎ ‎‏بله! فرمودند: «این 20 دینار را هم بگیر که کم نیاوری».‏‎[262]‎

‏ ‏

نام این درخت چیست؟

‏برخورد امام با افراد در محوطه بیت، بسیار متین بود. خاطرم هست که روزی آقا در حین‏‎ ‎‏قدم زدن به یکی از افراد انتظامات برخورد نمودند و درختی را نشان داده و سؤال کردند:‏‎ ‎‏«نام این درخت چیست؟» آن برادر به اشتباه فکر کرده بود که امام درخت دیگری را‏‎ ‎‏نشان می دهند و گفته بود که درخت کاج است و در این موقع حضرت امام سؤال کرده‏‎ ‎‏بودند که: «شما می دانید من کدام درخت را می گویم؟» بعداً آن برادر متوجه شده بود که‏‎ ‎‏منظور امام درخت دیگری است و گفته بود، نام این درخت را نمی دانم. فردای آن روز‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 94
‏این برادر از دیگران سؤال کرده بود و وقتی که امام آمده بودند از آنجا عبور کنند، گفته‏‎ ‎‏بود، آقاجان، نام این درخت اقاقیا می باشد و امام ضمن تشکر از وی، گفته بودند که:‏‎ ‎‏«خودم از شخص دیگری سؤال کردم».‏‎[263]‎

‏ ‏

این میز را بخور!

‏سال 65 که امام مدتی در بیمارستان بستری بودند دکتر عارفی به من گفت، برو به امام‏‎ ‎‏بگو شما باید روزی یک سیخ کباب بخورید. خدمت امام عرض کردم. فرمودند: «من‏‎ ‎‏نمی خورم». برگشتم و به دکتر عارفی گفتم آقا فرمودند: «نمی خورم». باز دکتر گفت برو به‏‎ ‎‏امام بگو به خاطر اینکه کمتر دارو بخورید باید این یک سیخ کباب را میل کنید. باز امام‏‎ ‎‏فرمودند: «نمی خورم». به دکتر که گفتم، گفت به امام بگو برای اینکه فلان قرص را‏‎ ‎‏نخورید کباب را بخورید. مطلب را که به امام گفتم ایشان یک نگاهی به من کرده‏‎ ‎‏فرمودند: «این میز را بخور» گفتم: بله آقا؟ فرمود: «این میز را بخور». خانم حاج احمدآقا و‏‎ ‎‏نوه امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندیدند. گفتم، آقا من‏‎ ‎‏که نمی توانم میز را بخورم. امام فرمودند «همانطور که تو نمی توانی این میز را بخوری،‏‎ ‎‏من هم نمی توانم هر روز کباب بخورم». رفتم به دکتر گفتم کاری کردی که امام یک جوک‏‎ ‎‏بارم کرد. این بار خود دکتر خدمت امام آمد و به ایشان قبولاند.‏‎[264]‎

‏ ‏

تا جوان هستید

‏سال 65 یک شب که در کنار امام خوابیده بودم و در ایامی بود که امام تازه از بیمارستان‏‎ ‎‏مرخص شده بودند، و هنوز حال نقاهت داشتند، با این همه برای نماز شب برخاستند.‏‎ ‎‏ایشان وقتی خواستند وضو بگیرند موقع مسح کشیدن پا، چون نمی توانستند و برایشان‏‎ ‎‏مشکل بود دستشان را به شانه بنده تکیه کردند و فرمودند: «فلانی»، گفتم: بله،‏‎ ‎‏فـرمودند: «تا جـوان هستید عبادت خدا را بکنید، اگر پیر شدید مثل من دیگر‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 95
‏نمی توانید».‏‎[265]‎

‏ ‏

تا جوان هستی قدر بدان

‏قبل از کسالت اخیر امام، شبها یکی از برادران پاسدار پشت در اتاق ایشان می خوابید.‏‎ ‎‏یک وقت من از ایشان سؤال کردم، شما که مدتی شبها مراقب امام بودید، خاطره ای از‏‎ ‎‏امام دارید؟ گفت: بله، امام شبها معمولاً دو ساعت به اذان صبح مانده بیدار بودند.‏‎[266]‎

‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 96

  • . میریان، رحیم؛ مصاحبه مؤلف.
  • . رحیمیان، محمدحسن؛ پاسدار اسلام؛ ش 107 و 108، ص 36.
  • . انصاری کرمانی، محمدعلی؛ پیام انقلاب؛ ش 50، ص 28.
  • . اشراقی، زهرا؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . مصطفوی، فریده؛ پابه پای آفتاب (جدید)؛ ج 1، ص 141.
  • . کفاش زاده، مصطفی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . بروجردی، محمود (داماد امام)؛ سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی(س)؛ ج 3، ص 31.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 192.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . همان جا.
  • . همان جا.
  • . همان جا.
  • . اعرابی، فرشته (نوه امام)؛ سروش؛ ش 476، ص 20.
  • . بروجردی، لیلا (نوه امام)؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 226.
  • . مصطفوی، فریده؛ مصاحبه مؤلف.
  • . اشراقی، نعیمه (نوه امام)؛ کیهان؛ 12  /  4  /  68.
  • . اعرابی، فرشته؛ آرشیو مؤسسه.
  • . مصطفوی، فریده؛ مصاحبه مؤلف.
  • . اشراقی، عاطفه (نوه امام)؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 211 و 213.
  • . همان جا.
  • . اعرابی، فرشته؛ آرشیو مؤسسه.
  • . میریان، رحیم (عضو بیت امام)؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، فریده؛ اطلاعات؛ 11  /  12  /  60.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، صدیقه؛ سروش؛ ش 476، ص 12.
  • . اشراقی، زهرا؛ همان؛ ص 17.
  • . ثقفی، خدیجه (همسر امام)؛ ندا؛ ش 1، ص 15.
  • . جعفری، عیسی (عضو بیت امام)؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . نوه امام؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 233.
  • . همان جا.
  • . اشراقی، زهرا؛ آرشیو مؤسسه.
  • . اعرابی، فرشته؛ آرشیو مؤسسه.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ پابه پای آفتاب (جدید)؛ ج 2، ص 162.
  • . مصطفوی، زهرا؛ همان؛ ج 1، ص 176.
  • . جعفری، عیسی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 190.
  • . خمینی، احمد؛ دلیل آفتاب؛ ص 126.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 189.
  • . اعرابی، فرشته؛ همان؛ ص 220.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ همان؛ ص 190.
  • . اشراقی، نعیمه؛ کیهان؛ 12  /  4  /  68.
  • . بروجردی، مسیح (نوه امام)؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 179.
  • . مصطفوی، فریده؛ همان؛ ص 139.
  • . همان جا.
  • . مصطفوی، رضا (نوه امام)؛ همان؛ ص 228.
  • . اشراقی، زهرا؛ آرشیو مؤسسه.
  • . اشراقی، زهرا؛ سروش؛ ش 476؛ ص 17.
  • . طباطبایی، عمادالدین؛ آرشیو واحد خاطرات.
  • . جعفری، عیسی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، رضا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 228.
  • . جعفری، عیسی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، فریده؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 147.
  • . نوه امام؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 231.
  • . جعفری، عیسی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، صدیقه؛ سروش؛ ش 476، ص 12.
  • . اشراقی، زهرا؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . مصطفوی، زهرا؛ سخنرانی در دانشگاه شهید چمران اهواز، آرشیو مؤلف.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . نوه امام؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 231.
  • . اعرابی، فرشته؛ آرشیو مؤسسه.
  • . مصطفوی، صدیقه؛ مصاحبه مؤلف.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 191.
  • . یکی از نوه های امام(س)؛ آشنا؛ ش 10.
  • . اعرابی، فرشته؛ کیهان؛ 12  /  4  /  68.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 177.
  • . خمینی، حسن (نوه امام)؛ حماسۀ مقاومت؛ ج 2، ص 127.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . دوانی، علی؛ امام خمینی در آئینه خاطره ها؛ ص 54.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 177.
  • . همان؛ ص 175 و 177.
  • . همان جا.
  • . مصطفوی، زهرا (به نقل از همسر امام)؛ ندا؛ ش 1، ص 19.
  • . مصطفوی، فریده؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 138.
  • . مصطفوی، زهرا؛ همان؛ ص 175.
  • . مصطفوی، فریده؛ همان؛ ص 138.
  • . مصطفوی، زهرا؛ همان؛ ص 177.
  • . مصطفوی، فریده؛ مصاحبه مؤلف.
  • . فاضل لنکرانی، محمد؛ پابه پای آفتاب؛ ج 4، ص 72.
  • . دعایی، محمود؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، زهرا؛ سخنرانی در دانشگاه شهید چمران اهواز؛ آرشیو مؤلف.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . همان جا.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 193.
  • . مصطفوی، صدیقه؛ سروش؛ ش 476، ص 13.
  • . ثقفی، خدیجه (همسر امام)؛ ندا؛ ش 12، ص 18.
  • . صانعی، یوسف؛ حوزه؛ ش 32، ص 173.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 176 و 177.
  • . همان جا.
  • . خمینی، احمد؛ همان؛ ص 109.
  • . اشراقی، عاطفه؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 212.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ همان؛ ص 171.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . ثقفی، خدیجه (همسر امام)؛ ندا؛ ش 12، ص 14.
  • . مصطفوی، فریده؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 140.
  • . همان جا.
  • . همان؛ ص 137.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . اشراقی، عاطفه؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 212.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 179.
  • امام هرگونه اختلاط غیرضروری با نامحرم را جایز نمی دانستند.
  • . مصطفوی، فریده؛ همان؛ ص 168.
  • . مصطفوی، زهرا؛ همان؛ ص 180.
  • . همان جا.
  • . اشراقی، عاطفه؛ همان؛ ص 214.
  • . خادم، از محافظین بیت امام؛ در رثای نور؛ ص 65.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 180.
  • . همان جا.
  • . مصطفوی، فریده؛ اطلاعات؛ 11  /  12  /  60.
  • . همان جا.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . اشراقی، زهرا؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 181.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ اطلاعات؛ 14  /  3  /  69.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ جمهوری اسلامی؛ 13  /  3  /  69.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1؛ ص 179.
  • . مصطفوی، فریده؛ همان؛ ص 144.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ ندا؛ ش 1، ص 53.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . مصطفوی، فریده؛ اطلاعات؛ 11  /  12  /  60.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 255.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . خمینی، حسن؛ حماسۀ مقاومت؛ ج 2، ص 127.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 182.
  • . همان جا.
  • . میریان، رحیم؛ مصاحبه مؤلف.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 193.
  • . ثقفی، خدیجه؛ ندا؛ ش 12، ص 18.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ شاهد بانوان؛ ش 168، ص 7.
  • . مصطفوی، زهرا؛ سخنرانی در دانشگاه شهید چمران اهواز؛ آرشیو مؤلف.
  • . بروجردی، مسیح؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، فریده؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 157.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ همان؛ ص 264.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 247.
  • . مصطفوی، زهرا؛ اطلاعات؛ 17  /  3  /  67.
  • . ثقفی، علی؛ پیک ارشاد؛ ص 25.
  • . مصطفوی، فریده؛ اطلاعات؛ 11  /  12  /  60.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 183.
  • . اشراقی، عاطفه؛ زن روز؛ ش 1267، ص 47.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ اطلاعات؛ 14  /  3  /  69.
  • . بروجردی، مسیح؛ مصاحبه مؤلف.
  • . اشراقی، عاطفه؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 330.
  • . مصطفوی، زهرا؛ همان؛ ص 184.
  • . مصطفوی، رضا؛ همان؛ ص 353.
  • . همان جا.
  • . اشراقی، محمدتقی (نوه امام)؛ سروش؛ ش 476، ص 18.
  • . طباطبایی، عمادالدین؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 358.
  • . همان جا.
  • . همان جا.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . مصطفوی، فریده؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 142.
  • . فرقانی، محی الدین؛ همان؛ ج 3، ص 7.
  • . روحانی، حمید؛ سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی(س)؛ ج 1، ص 117.
  • . فرقانی، محی الدین؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 7.
  • . اشراقی، نعیمه؛ ندا؛ ش 1، ص 62.
  • . فرقانی، محی الدین؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 8.
  • . مصطفوی، فریده؛ همان؛ ص 147.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ آرشیو مؤسسه.
  • . ثقفی، حسن؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 218.
  • . آشتیانی؛ مرزداران؛ ش 93.
  • . مصطفوی، صدیقه؛ سروش؛ ش 476، ص 12.
  • . مصطفوی، فریده؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 142.
  • . اشراقی، عاطفه؛ همان؛ ص 33.
  • . مصطفوی، زهرا؛ همان؛ ص 182.
  • . اعرابی، فرشته؛ سروش؛ ش 476، ص 20.
  • . عارفی، حسن (پزشک معالج امام)؛ آرشیو مؤسسه.
  • . یکی از محافظین بیت امام؛ در رثای نور؛ ص 62.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب (چاپ جدید)؛ ج 1، ص 182 و 183.
  • . روحانی، حسن؛ زن روز؛ ش 851، ص 49.
  • . کفاش زاده، مصطفی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ اطلاعات؛ 13  /  12  /  64.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ زن روز؛ 12  /  3  /  69، ص 36.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی(س)؛ ج 4، ص 58.
  • . خمینی، احمد؛ پیام انقلاب؛ ش 60، ص 25.
  • . ثقفی، خدیجه (همسر امام)؛ ندا؛ ش 12، ص 10.
  • . مصطفوی، فریده؛ مصاحبه مؤلف.
  • . محلاتی، فضل الله ؛ پابه پای آفتاب؛ ج 6، ص 9.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . ثقفی، خدیجه (همسر امام)؛ ندا؛ ش 12، ص 15.
  • . مصطفوی، فریده؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 133.
  • . مصطفوی، زهرا؛ همان؛ ص 173.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ همان؛ ص 170.
  • . مصطفوی، زهرا؛ همان؛ ص 173.
  • . ثقفی، خدیجه (همسر امام)؛ نور علم؛ دوره 3، ش 7، ص 120.
  • . ثقفی، خدیجه (همسر امام)؛ ندا؛ ش 12، ص 12.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . اشراقی، زهرا؛ همان جا.
  • . مصطفوی، فریده؛ مصاحبه مؤلف.
  • . اشراقی، زهرا؛ زن روز؛ ش 1220، ص 5.
  • . عارفی، حسن؛ حضور؛ ش 8، ص 71 و 72.
  • . خمینی، احمد؛ ابرار؛ 12  /  3  /  72.
  • . خمینی، احمد؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 111.
  • . ثقفی، خدیجه (همسر امام)؛ ندا؛ ش 12، ص 18.
  • . اشراقی، زهرا؛ رسالت؛ 10  /  4  /  68.
  • . مصطفوی، صدیقه؛ مصاحبه مؤلف.
  • . خمینی، احمد؛ دلیل آفتاب؛ ص 126.
  • . محتشمی پور، علی اکبر؛ پابه پای آفتاب؛ ج 3، ص 104.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . محتشمی پور، علی اکبر؛ پابه پای آفتاب؛ ج 3، ص 104.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ ندا؛ ش 1، ص 52.
  • . جعفری، عیسی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . دعایی، محمود؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، فریده؛ پابه پای آفتاب؛ ج 3، ص 133.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ همان؛ ج 2، ص 143.
  • . همان جا.
  • . میریان، رحیم؛ مصاحبه مؤلف.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ پابه پای آفتاب؛ ج 2، ص 143.
  • . مصطفوی، فریده؛ اطلاعات؛ 11  /  12  /  60.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ زن روز؛ 12  /  3  /  69.
  • . طباطبایی؛ فاطمه؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 174.
  • . همان جا.
  • . همان جا.
  • . مصطفوی، فریده؛ همان؛ ص 134.
  • . ثقفی، خدیجه (همسر امام)؛ ندا؛ ش 12، ص 14.
  • . مصطفوی، فریده؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، زهرا؛ سخنرانی در دانشگاه شهید چمران اهواز؛ آرشیو مؤلف.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14  /  3  /  69.
  • . ثقفی، خدیجه (همسر امام)؛ کیهان؛ 21  /  11  /  66.
  • . مصطفوی، فریده؛ زن روز؛ ش 966، ص 51.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 173.
  • . مصطفوی، صدیقه؛ سروش؛ ش 476، ص 13.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ زن روز؛ 12  /  3  /  69، ص 35.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 174.
  • . کفاش زاده، مصطفی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . همان جا.
  • . بروجردی، مسیح؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، فریده؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 141.
  • . رحیمیان، محمدحسن؛ در سایه آفتاب؛ ص 103.
  • . میریان، رحیم؛ مصاحبه مؤلف.
  • . آشتیانی؛ پابه پای آفتاب؛ ج 2، ص 30.
  • . میریان، رحیم؛ مصاحبه مؤلف.
  • . محتشمی پور، علی اکبر؛ سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی(س)؛ ج 1، ص 51.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ پابه پای آفتاب؛ ج 2، ص 146 و 149.
  • . همان جا.
  • . مصطفوی، فریده؛ مصاحبه مؤلف.
  • . بافقی، ربابه (خدمتکار بیت امام)؛ سروش؛ ش 476، ص 23.
  • . همان جا.
  • . مصطفوی، فریده؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 140.
  • . بافقی، ربابه؛ سروش؛ ش 476، ص 21.
  • . مصطفوی، زهرا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 194 و 195.
  • . میریان، رحیم؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، صدیقه؛ سروش؛ ش 476، ص 10.
  • . بافقی، ربابه؛ سروش؛ ش 476، ص 23.
  • . جعفری، عیسی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . همان جا.
  • . میریان، رحیم؛ مصاحبه مؤلف.
  • . نادعلی (خدمتکار امام)؛ جمهوری اسلامی؛ 14  /  8  /  59.
  • . بافقی، ربابه؛ سروش؛ ش 476، ص 22.
  • . همان جا.
  • . همان؛ ص 23.
  • . میریان، رحیم؛ مصاحبه مؤلف.
  • . همان جا.
  • . همان جا.
  • . همان جا.
  • . خادم نجفی، ابراهیم (خدمتکار امام در نجف)؛ اطلاعات هفتگی؛ ش 2442، ص 11.
  • . یکی از محافظین بیت امام؛ در رثای نور؛ ص 62.
  • . میریان، رحیم؛ مصاحبۀ مؤلف.
  • . همان جا.
  • . توسلی، محمدرضا؛ حوزه؛ ش 45، ص 59.