فصل ششم: دوستان و یاران

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

          فصل ششم: دوستان و یاران

‏ ‏

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 227


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 228

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

جلسۀ انس تشکیل می دادیم

‏امام از مجالس انس با دوستان غفلت نمی کرد و جلسۀ انس را مایۀ نوعی کمک و‏‎ ‎‏ورزیدگی ذهن و آمادگی آن می دانست. یک روز خوب ایشان می فرمود: «در دوران‏‎ ‎‏جوانی، پنجشنبه و جمعه ای بر ما نگذشت مگر این که با دوستان جلسۀ انسی تشکیل‏‎ ‎‏می دادیم و به خارج از قم و بیشتر به سوی جمکران می رفتیم. در فصل برف و بارانی در‏‎ ‎‏حجره خود به برنامه انسی اشتغال می ورزیدیم و هنگامی که صدای مؤذن به گوش‏‎ ‎‏می رسید همگی به نماز می ایستادیم».‏‎[1]‎

‏ ‏

شبهای پنج شنبه جمع می شدند

‏امام در زمان جوانی، طلبۀ خشکی نبودند که همیشه مثلاً روزه بگیرند و ذکر بگویند و‏‎ ‎‏نخندند و تفریح نکنند. تفریح هم داشتند، تفریحاتی نظیر اینکه شبهای پنج شنبه دور هم‏‎ ‎‏جمع بشوند و یک طاس کبابی درست کنند یا در مدرسه یک کته ای درست کنند.‏‎[2]‎

‏ ‏

دوستان را تنها نمی گذاشتند

‏امام از نظر اخلاقی شبیه به رسول الله (ص) و اهل بیت(ع) بودند. ایشان مظهر کامل وفا‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 229
‏بودند و در دشوارترین لحظه ها دوستان قدیمی خود را، حتی کسانی را که نسبت به او‏‎ ‎‏بی وفایی کرده بودند از نظر دور نمی داشتند. امام هیچگاه فداکاران انقلاب را تنها‏‎ ‎‏نمی گذاشتند. هرگز نگذاشتند کسانی که برای انقلاب زجر کشیده اند احساس تنهایی‏‎ ‎‏کنند.‏‎[3]‎

‏ ‏

ناراحتی از دوستان سراغ ندارم

‏امام در عین صلابت، با اطرافیان خود، کمال لطف و محبت را داشتند، ایشان در نامه ای‏‎ ‎‏که به فرزندشان حاج احمدآقا مرقوم فرمودند، نوشتند: «در طول این مدت چیزی که‏‎ ‎‏موجب ناراحتی می باشد، از دوستانی که در منزل بوده اند، سراغ ندارم».‏

‏     امام نسبت به همۀ اطرافیان خود لطف داشتند و لذا اینگونه به طور کلی برای همه‏‎ ‎‏نوشتند.‏‎[4]‎

‏ ‏

او را دیگر چرا؟

‏امام وقتی خبر دستگیری‏‎[5]‎‏ ما را شنیده بودند، دستور دادند ناهار چلوکباب برای طلبه ها‏‎ ‎‏بیاورند. ناهار را آوردند و خوردیم. آقای حاج شیخ نصرالله بهرامی نقل می کرد، ما آن‏‎ ‎‏روز خدمت امام بودیم؛ آنجا گفته شد که فلانی را هم گرفته اند که به سربازی ببرند. امام‏‎ ‎‏به شوخی گفته بودند او را دیگر چرا؟ او که چهل سالش است!‏‎[6]‎

‏ ‏

از آنها می خواهم اینها را نکشند

‏روز قبل از اینکه می خواستند حکم اعدام را دربارۀ طیب صادر بکنند. آقای خمینی از‏‎ ‎‏زندان به حساب آمده بود بیرون. از عشرت آباد برده بودند در خانۀ روغنی، آنجا تحت‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 230
‏نظر بود. دور و برش ساواکی و این چیزها بودند. مسیح، داداش طیب تلفن می کند به ما و‏‎ ‎‏می گوید که ـ روز جمعه بود اتفاقاً ـ خانه باش، من می آیم کارت دارم. گفتم باشد. بعد از‏‎ ‎‏مدتی اینها آمدند. طیب دو تا زن داشت و یک مشت بچه و خانوادۀ حاج اسماعیل‏‎ ‎‏رضایی (هم آمده بودند.) گفتند که آره ما دیروز آنجا بودیم و خبر به ما دادند که اینها‏‎ ‎‏فردا می خواهند اعدامشان بکنند، ما آمده ایم که تو یک جوری ما را ببری پهلوی آقای‏‎ ‎‏خمینی که بلکه بتواند یک کاری بکند. ما سوار ماشین شدیم و گفتیم که فقط شرطش این‏‎ ‎‏است که شماها خودتان را معرفی نکنید کی هستید، بگویید ما از خمین آمده ایم از قوم و‏‎ ‎‏خویشهای آقا هستیم، زن و بچه هستیم و کسی نیست، می خواهیم برویم آقا را ببینیم،‏‎ ‎‏یک هفت، هشت دقیقه ای می بینیم و برمی گردیم. من از دور بردم خانه را نشان دادم و‏‎ ‎‏اینها رفتند. رفتند تو و اتفاقاً اول آن مأمور یک کسی بود به نام حجازی سرپرست آن‏‎ ‎‏ساواکیهای آنجا بود بعد از یک چند تا سؤالی که از اینها می کند، می گویند که آره ما از‏‎ ‎‏خمین آمده ایم و از قوم و خویشهای آقا هستیم، آمده ایم برویم مشهد، گفتیم اینجا اگر‏‎ ‎‏می شود دیدن آقا بیاییم. می روند تو و بعد خودشان را معرفی می کنند. حاج اسماعیل‏‎ ‎‏یک بچه کوچک داشت و یک بچه کوچک هم طیب، آقا این دو تا بچه را بلند می کند‏‎ ‎‏روی دو تا پاهایش می نشاند و یک دستی رو سر و گوش اینها می کشد و دعاشان می کند.‏‎ ‎‏بعد می گوید که من تا حالا از اینها هیچ چیزی نخواسته ام. اما برای دفاع از جان این دو نفر‏‎ ‎‏می فرستم عقبشان بیایند، می خواهم از آنها که اینها را نکشند.‏

‏     خوب، اینها خوشحال می شوند واز خانه آمدند بیرون. اینها از این در می آیند بیرون.‏‎ ‎‏به فاصلۀ ربع و بیست دقیقه ای آقا، حجازی را می خواهد، حجازی می رود تو، می گوید‏‎ ‎‏پاکروان را بگویید بیاید من کارش دارم. ـ پاکروان رئیس ساواک بود ـ بعد از یک مقداری‏‎ ‎‏که می گذرد اینها متوجه می شوند که اینهایی که آمده بودند، قوم و خویشهای آقا نبودند‏‎ ‎‏خانوادۀ طیب بودند. پاکروان آن روز خودش را نشان نمی دهد. هرچی آقا داد و بیداد‏‎ ‎‏می کند و این حرفها، می گویند ما فرستادیم، نیستش، نبوده. خوب، فردا صبح هم طیب و‏‎ ‎‏اینها را اعدام کردند. صبح اول وقت که طیب و اینها تیرباران می شوند، برای ساعت‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 231
‏5 / 7 الی 8 پاکروان می آید پهلوی آقا... خلاصه آقا ردش می کند می گوید پاشو برو.‏‎[7]‎

‏ ‏

سه نامۀ مستقل نوشت

‏از وقایعی که در زمان حیات آیت الله بروجردی روی داد، دستگیری و محاکمه فدائیان‏‎ ‎‏اسلام در آذر ماه سال 34 بود. گرچه همۀ قرائن و شواهد حکایت از آن داشت که آنان به‏‎ ‎‏شهادت خواهند رسید، اما آیت الله بروجردی گمان می کرد که دولت تنها به محاکمه آنها‏‎ ‎‏اکتفا خواهد کرد؛ لذا هیچگونه اقدامی جهت تخفیف حکم دادگاه انجام نداد. اما موضع‏‎ ‎‏امام در این باره قابل تأمل است. ایشان به دلیل آنکه حفظ مرجعیت آیت الله بروجردی را‏‎ ‎‏شرعاً لازم می دانست، بنابراین با موضع انتقادی و بعضاً پرخاشگرانه فدائیان اسلام‏‎ ‎‏نسبت به آیت الله بروجردی ـ و بعدها آیت الله کاشانی ـ نمی توانست موافق باشد؛ ولی‏‎ ‎‏سکوت را نیز در مقابل اعدام آنها جائز نمی دانست. لذا برای جلوگیری از حکم اعدام‏‎ ‎‏فدائیان اسلام اقدامی از طرف آیت الله بروجردی صورت نگرفت، برحسب وظیفه‏‎ ‎‏شرعی خود به سه نفر از رجال کشور (قائم مقام رفیع، بهبهانی و صدرالاشراف) که از‏‎ ‎‏اعتبار و وجاهت نسبی بیشتری برخوردار بودند، نامه های جداگانه ای نوشت و با مقدمه‏‎ ‎‏و ادله ای که آورد از آنها خواست مانع اعدام فدائیان اسلام شوند، اما جز یک نفر که‏‎ ‎‏پاسخی کودکانه نوشت، پاسخ دیگری دریافت نشد.‏‎[8]‎

‏ ‏

خط آقای بهبهانی را نمی شناسم 

‏در سال 1334 که مرحوم شهید نواب صفوی و دوستانش دستگیر شده و در آستانۀ‏‎ ‎‏اعدام قرار گرفتند، امام سه نامه نوشتند. یکی به آقای بهبهانی، یکی به مرحوم‏‎ ‎‏صدرالاشراف و یکی هم به حاج آقا رضا رفیع. بعدها هنگامی که از ایشان دربارۀ جواب‏‎ ‎‏نامه ها پرسیدم فرمودند: «من خط آقای بهبهانی را نمی شناسم و خطوط سیاسی ایشان را‏‎ ‎‏نمی دانم، اما جواب نامه را ظاهراً به یک بچه دوازده ساله دیکته کرده بودند و او‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 232
‏نوشته بود».‏‎[9]‎

‏ ‏

با چشم گریان خارج شدند

‏می گویند وقتی که مرحوم نواب صفوی را می خواستند اعدام کنند امام می آیند می روند‏‎ ‎‏منزل آقای بروجردی که او خلاصه اش یک کاری بکند؛ ولی نقل قول می کنند ایشان با‏‎ ‎‏چشم گریان از منزل آقای بروجردی خارج می شوند.‏‎[10]‎

‏ ‏

برای نجات آنها اقدام کنید

‏در همان موقع که داماد آقای خوانساری و آقای جلیل کرمانشاهی و یکی دیگر می روند‏‎ ‎‏در ترکیه ملاقات آقای خمینی، ایشان اعتراض می کند به آنها که «چرا اینجا آمده اید، اگر‏‎ ‎‏شما راست می گویید بروید و اقدام بکنید برای نجات این بچه ها.‏‎[11]‎‏ اینها کسانی هستند که‏‎ ‎‏من از نزدیک با آنها آشنایی داشته ام، خلاصه اش اگر سکوت بکنید در جرمی که آنها‏‎ ‎‏کرده اند و جنایاتی که آنها ـ عمال رژیم شاه ـ کرده اند شما هم شریک هستید».‏‎[12]‎

‏ ‏

با ناراحتی عبایشان را انداختند

‏من درست یادم هست که بچه بودم، فکر می کنم حدوداً سال 1334 بود که فدائیان اسلام‏‎ ‎‏را محاکمه می کردند، یادم هست که در اتاق ایستاده بودم مادرم داشتند کار می کردند که‏‎ ‎‏امام وارد شدند. صورت ایشان خیلی برافروخته بود و چشمها فوق العاده عصبانی و‏‎ ‎‏ناراحت، با همان عصبانیت وارد اتاق شدند، فقط عبایشان را گوشه ای انداختند.‏

‏     گویا مادرم از جریان خبر داشتند که پرسیدند: نتوانستید کاری کنید؟ گفتند: «نه خیر،‏‎ ‎‏نشد، نتوانستم. ایشان می گویند که من به این کارها کاری ندارم. و بعد امام از اتاق بیرون‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 233
‏رفتند، ولی حالشان خیلی منقلب بود، چون می دانستند نتیجۀ محاکمۀ فدائیان اسلام‏‎ ‎‏یعنی اعدام. این را چون می دانستند. خب، معلوم بود اعدام یک عده جوان بیگناه فعال و‏‎ ‎‏مبارز طبیعتاً چقدر برای ایشان سخت بود. بعد من از مادرم پرسیدم جریان چیه؟ گفتند:‏‎ ‎‏محاکمۀ فدائیان مطرح است. آقا رفته بودند پیش آقای بروجردی که ایشان جلوی این‏‎ ‎‏محاکمه را بگیرند که بلکه جلوی اعدام گرفته شود و ظاهراً خب موفق نشدند.‏‎[13]‎

‏ ‏

رفتند پیش آقای بروجردی 

‏نواب صفوی و برادران واحدی را می خواستند بکشند، من با مادر آنها دوست بودم. آقا‏‎ ‎‏رفتند پیش آقای بروجردی، که بلکه آقای بروجردی در این کار دخالت کنند ولی آقای‏‎ ‎‏بروجردی گفتند که من در کار آنها دخالت نمی کنم.‏‎[14]‎

‏ ‏

تلگراف مفصلی زدند

‏امام را بعد از صدور حکم اعدام ‏‏[‏‏تعدادی از روحانیون مبارز عراقی‏‏]‏‏ در جریان‏‎ ‎‏گذاشتیم‏‎[15]‎‏ امام فرمودند: «من حالا یک تلگرافی می نویسم، شما آن را به عربی‏‎ ‎‏برگردانید». و به آقای فرقانی که همراه امام بودند، گفتند: «این را ببر تلگرافخانه و این‏‎ ‎‏تلگراف را بفرستید به عنوان احمد حسن البکر». مضامین تلگراف الآن درست یادم‏‎ ‎‏نیست ولی این مضامین درش بود که خطاب به احمد حسن البکر که این عده از مؤمنین و‏‎ ‎‏طلاب علوم را که شنیدم محکوم به اعدام شدند، اینها بی گناهند و اینها را هرچه زودتر‏‎ ‎‏خواستار آزادیشان می باشم... و خلاصه امام خواستار عفو هم نبودند، بلکه خواستار‏‎ ‎‏آزادیشان بودند.‏‎[16]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 234
برای دلداری مزاح می کردند

‏پسر مرحوم بجنوردی که از علمای خوب نجف بودند در آن قضیه ای که پنجاه و چند نفر‏‎ ‎‏گرفتار شده بودند دستگیر شده و اعدام ایشان مطرح بود لذا آقای بجنوردی خیلی‏‎ ‎‏ناراحت بودند. چون منزل ایشان بین مسیر امام به حرم بود لذا امام بدون اطلاع قبلی به‏‎ ‎‏من فرمودند: «منزل آقای بجنوردی را بلدی؟» گفتم: بله، فرمودند: «برویم». وقتی به‏‎ ‎‏منزل آقای بجنوردی رسیدیم، امام چون زمزمه اعدام آقازاده شان مطرح بود‏‎ ‎‏می خواستند یک دلجویی و احوالپرسی از ایشان بکنند. آقای بجنوردی حرم بودند. به‏‎ ‎‏ایشان خبر دادند تشریف آورد. امام وضع ساده بیرونی آقای بجنوردی را که دیدند،‏‎ ‎‏فرمودند: «این وضع عالم هفتاد سالۀ ماست آن وقت شاه به ما می گفت مفت خور!».‏‎ ‎‏آقای بجنوردی که تشریف آوردند، امام خیلی عنایت کردند، حتی چند مزاح کردند که‏‎ ‎‏ایشان را از آن حال بیرون بیاورند. از جمله فرمودند: «وقتی من در ترکیه بودم به من گفتند‏‎ ‎‏مصطفی رفته زندان، من گفتم که خوب است زندان رفته، ورزیده می شود.» وقتی امام‏‎ ‎‏این تعبیر را کردند آقای بجنوردی به امام گفتند: آقا ما دل و قلب شما را نداریم.‏‎[17]‎

‏ ‏

بگو برود بیرون

‏یک روز استاندار کربلا به منزل امام وارد شد در میان همه طلاب و کسانی که کاری‏‎ ‎‏داشتند در بیرونی امام نشست. اما هیچکس به او اعتنایی نکرد. ناچار شد پیشخدمت‏‎ ‎‏بیرونی امام را که مشهدی عوض نام داشت صدا کرده، خود را معرفی نماید و بگوید‏‎ ‎‏که به امام برسانید با ایشان کاری دارم. او هم پیام را به امام رسانید و از طرف ایشان‏‎ ‎‏پاسخ آورد که امام فرموده اند: «من با شما کاری ندارم». و این در حالی بود که در نجف‏‎ ‎‏که یکی از شهرهای استان کربلا بود کسی جرأت نداشت کوچکترین بی اعتنایی حتی‏‎ ‎‏نسبت به یک مأمور عادی بعثی بکند. استاندار ناچار شد دست به حیله ای بزند لذا به‏‎ ‎‏مشهدی عوض گفت من مسأله شرعی دارم. امام پاسخ دادند، به او بگویید بنویسد،‏‎ ‎‏جواب بدهم. استاندار، ذلیل و درمانده شد ولی دست بردار نبود چون می خواست‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 235
‏موضع امام را در قبال این شهادتها‏‎[18]‎‏ بداند. لذا منتظر نشست تا امام به بیرونی بیایند و‏‎ ‎‏برای نماز بروند چون امام نیم ساعت مانده به اذان به بیرونی تشریف می آوردند و‏‎ ‎‏می نشستند، تا امام به بیرونی آمدند او از فرصت استفاده کرده گفت: آقای حسن البکر‏‎ ‎‏به شما سلام می رساند و احوال شما را جویاست و منتظر اوامر جنابعالی است. امام‏‎ ‎‏رو کردند به یک شیخ لبنانی و به او گفتند: «آقا شما به ایشان بگویید از منزل من برود‏‎ ‎‏بیرون». آن شیخ هم خیلی تعجب کرد؛ چون کسی جرأت نداشت حتی به یک پلیس‏‎ ‎‏معمولی این حرف را بزند چه برسد به استاندار که شخصیت درجه اول سیاسی کربلا‏‎ ‎‏بود. آن شیخ هم که می ترسید، دست پاچه شد و به استاندار گفت: آقا از شما تشکر‏‎ ‎‏می کنند!! امام با عصبانیت رو به آن شیخ کرده فرمودند: «من می دانم تو داری چه‏‎ ‎‏ترجمه می کنی. بهش بگو از خانۀ من برود بیرون». وقتی که آن شیخ ترسید ترجمه کند،‏‎ ‎‏امام با حال غضب پا شدند و به طرف مسجد حرکت کردند. استاندار کربلا ناچار شد‏‎ ‎‏در خیابان دنبال امام راه بیفتد و در مسیر دست امام را بگیرد که به او توضیح بدهد ولی‏‎ ‎‏امام با عصبانیت دستشان را کشیدند و به حرکت خود ادامه دادند. این برخورد امام در‏‎ ‎‏آن جوّ خفقان و رعبی که بعثی ها ایجاد کرده بودند، شجاعت عجیبی در طلاب ایجاد‏‎ ‎‏می کرد.‏‎[19]‎

‏ ‏

لازم دیدم دوستان را در جریان بگذارم 

‏این اواخر که خانۀ امام در نجف در محاصره بود کم کم ما را هم از رفتن به خانۀ ایشان منع‏‎ ‎‏می کردند لذا ما از این موضوع بسیار ناراحت بودیم. یک شب خواب دیدم که به بیرونی‏‎ ‎‏منزل امام رفته ام و در آنجا امام زمان(عج) ایستاده اند. با آن حضرت دست دادم و سلام‏‎ ‎‏کردم. دیدم منتظر کسی هستند. یک دفعه دیدم امام از خانه شان بیرون آمدند. این دو آقا‏‎ ‎‏به طرف شارع الرسول ـ که خیابانی است از حرم به طرف قبله ـ حرکت کردند و جمعیت‏‎ ‎‏زیادی هم دنبالشان در حرکت بودند. ولی در بین این جمعیت فرد عربی نبود. صبح شبی‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 236
‏که من این خواب را دیدم، حاج احمد آقا از طرف امام پیش من آمد و گفت امام‏‎ ‎‏فرموده اند: ‏

‏     «چون در طول مدتی که در نجف اشرف بودیم در غم و شادی رفیق و دوست‏‎ ‎‏یکدیگر بوده ایم، لازم دیدم حالا که می خواهم کاری انجام بدهم (وقتی که عازم کویت‏‎ ‎‏بودند) دوستان را در جریان بگذارم». ‏

‏     وقتی انسان این چیزها را می دید واقعاً به یاد خلق و خو و صفا و صمیمیتی که از‏‎ ‎‏رسول اکرم (ص) نقل شده است می افتاد. امام تصمیم داشتند از نجف بروند لذا‏‎ ‎‏نمی خواستند کسی بفهمد. ولی گفتند:‏

‏     «چون ما با این رفقا مسائلمان یکی بوده باید به آنها بگویم». به همین دلیل توسط‏‎ ‎‏حاج احمد آقا پیغام فرستادند که عازم کویت هستند.‏‎[20]‎

‏ ‏

من چه می توانم بگویم؟

‏در نجف اشرف، در یک مقطع زمانی خاص، رژیم بعثی عراق به دلایلی تصمیم گرفته‏‎ ‎‏بود که دوستان نزدیک امام را تحت فشار قرار دهد. در راستای این ماجرا نوبت به حقیر‏‎ ‎‏رسید که به شدت تحت تعقیب قرار گرفتم. حدود سه روز، در منزل امام مخفی شدم،‏‎ ‎‏ولی سازمان امنیت عراق دست بردار نبود. در دیار غربت، نه امکان ادامۀ زندگی مخفی‏‎ ‎‏وجود داشت. نه جوّ اختناق و شکنجه و کشتار در زندانهای بعث، تسلیم را آسان‏‎ ‎‏می نمود. سرانجام از امام کسب تکلیف کردم، معظم له فرمودند: «من چه می توانم‏‎ ‎‏بگویم؟»‏

‏     بالاخره با تشویق شهید محمد منتظری، تصمیم گرفتم خود را معرفی کنم. صبح روز‏‎ ‎‏بعد، به «دایره امن نجف» مراجعه کردم. آنها بلافاصله به کربلا منتقلم کردند که در آن‏‎ ‎‏زمان مرکز استان بود و از آنجا به بغداد و بالاخره بعد از طی زندانهای متعدد و انتقال به‏‎ ‎‏بعقوبه، به زندان خانقین منتقل شدم. این حرکتها و امثال آن که شاید به منظور شکستن‏‎ ‎‏صلابت امام (به تصور مزدوران بعثی) و وادار ساختن معظم له به انعطاف نسبت به آنان و‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 237
‏ایجاد جوّ رعب و اختناق در حوزه مرتبطان با ایشان بود، در مورد من چند روز به طول‏‎ ‎‏انجامید.‏

‏     پس از چند روز، در حالی که مشغول تعقیبات نماز عشا بودم، از پشت پنجرۀ زندان‏‎ ‎‏صدایم زدند. خود را معرفی کردم. با شتاب و به طور وحشیانه ای شبانه مرا به بغداد‏‎ ‎‏برگرداندند. در حالی شب را با این خشونتها و هتاکیها به صبح رساندم که برحسب قرائن‏‎ ‎‏و حدس یکی از هم سلولیها، اعدام کمترین توقع می نمود. ‏

‏     اول صبح که احضار شدم، با تعجب و ناباوری متوجه شدم همه چیز عوض شده و‏‎ ‎‏برخوردهای مأموران تغییر کرده است. خود را در اتاق رئیس آن تشکیلات بی نام و نشان!‏‎ ‎‏یافتم. او با احترام تمام گفت:‏

‏     سلام گرم ما را به سید (امام) برسانید و بگویید سوءتفاهم شده بود و عذر ما را‏‎ ‎‏بپذیرید! هنوز نمی فهمیدم چه شده تا وقتی که اعلام کرد، شما آزاد هستید و فلانی برای‏‎ ‎‏بردن شما به نجف می آید. ‏

‏     وقتی که به نجف بازگشتم، مطلع شدم که مرحوم حاج آقا مصطفی ظاهراً با اشاره و‏‎ ‎‏اجازۀ امام، برای نجات اینجانب، از طریق غیرمستقیم اقدام کرده بود. بدین گونه معلوم‏‎ ‎‏شد که اگرچه به هنگامی که در منزل آن حضرت مخفی بودم، نه به ماندن در آنجا‏‎ ‎‏تشویقم کردند و نه امر به رفتنم کردند، ولی بالاخره به گونه ای که آنها نتوانند به مقصد‏‎ ‎‏خود دست یابند، نگذاشتند که علاقه مندان و مشتاقانشان احساس بی پناهی کنند. آنگاه‏‎ ‎‏که خود را دوباره بعد از ناامیدی مطلق در کنارشان یافتم، رمز آرامش خاطر حضرتشان را‏‎ ‎‏در لحظه ای که برای رفتن یا ماندن کسب تکلیف کردم، یافتم.‏‎[21]‎‏ ‏

‏ ‏

هر شب در حرم به یاد شما بودم 

‏چندین بار در قم امام طلبه ها را جمع کرده و گفته بودند: «اگر برای من کار می کنید و‏‎ ‎‏زندان می روید که من اجری ندارم به شما بدهم و نکنید و اگر برای خدا کاری می کنید که‏‎ ‎‏باید بکنید از من توقعی از اینکه در مورد شما کاری بکنم نداشته باشید». امام در عین‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 238
‏قاطعیت دارای آنچنان عطوفتی بودند که اگر یکی از ما به زندان می رفت همیشه از وضع‏‎ ‎‏او سؤال می کردند و تا موقعی که مسأله حل نمی شد راحت نبودند. یکبار وقتی من از‏‎ ‎‏زندان رژیم سعودی ـ که به دلیل پخش اعلامیه های ایشان در حج دستگیر شده بودم ـ‏‎ ‎‏برگشته بودم به من فرمودند: «من هر شب در حرم به یاد شما بودم و دعا می کردم».‏‎[22]‎

‏ ‏

برای دوستان گرفتار خیلی دعا می کنم 

‏امام با همۀ ما بسیار صمیمی و رفیق بودند، البته تظاهر ایشان به دوستی کم بود، ولی‏‎ ‎‏وقتی که آنها نبودند یا تأخیر داشتند، با حساسیت دنبال می کردند که مبادا گرفتاری داشته‏‎ ‎‏باشند. دوستان امام در نجف که از طلاب ایرانی بودند و بعد هم همراه ایشان از نجف‏‎ ‎‏هجرت کردند. همه بر این مطلب اتفاق نظر دارند. امام از این خدمتگزاران به رفقای من‏‎ ‎‏تعبیر می کردند. امام واقعاً به فکر دوستان خود بودند و لذا چون طلبه ها و دوستانشان‏‎ ‎‏کولر نداشتند. تقریباً از وسایل خنک کننده در نجف استفاده نکردند. و حتی به کوفه برای‏‎ ‎‏استراحت نرفتند، با اینکه کوفه نزدیک نجف است، و به واسطۀ شط و آب فراوان، هوای‏‎ ‎‏بهتری دارد، و همه به آنجا می رفتند، ولی امام می فرمودند: «دوستان من در وضعیت‏‎ ‎‏بدی هستند». امام به جز یکی دو سفر‏‎[23]‎‏ که در ابتدای ورود به نجف، به کوفه رفتند و در‏‎ ‎‏مسجد کوفه اعمال آن را انجام دادند، هرگز به کوفه نرفتند و از کولر هم استفاده نکردند،‏‎ ‎‏و فقط از سرداب و پنکه های معمولی استفاده می کردند. و شبهای تابستان را هم پشت بام‏‎ ‎‏می رفتند.‏

‏     در حالی که وقتی حتی صبح هم انسان به آجرها دست می گذاشت، هنوز داغ بودند،‏‎ ‎‏ولی امام آن شرایط را تحمل کردند و می فرمودند: «دوستان من در وضع بدی هستند و‏‎ ‎‏وقتی به حرم مشرف می شدم برای دوستان گرفتار خیلی دعا می کنم».‏‎[24]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 239
طوری نباشد که گرفتار شوید

‏سال 1341 در جریان اصلاحات ارضی، بنا شد امام اعلامیه ای در تحریم رفراندم‏‎ ‎‏بدهند. بنده به اتفاق یکی از دوستان در همین محلۀ یخچال قاضی قم که منزل امام آنجا‏‎ ‎‏بود، خدمت ایشان رسیدیم. امام اعلامیه ای تنظیم کرده بود و ما مأموریت داشتیم که آن‏‎ ‎‏را در گیلان و مازندران پخش کنیم. ایشان خیلی محبت کردند و فرمودند: «خیلی احتیاط‏‎ ‎‏کنید. طوری نباشد که گرفتار شوید، اعلامیه را در جایی بگذارید که دشمن گمانش به‏‎ ‎‏آنجا نرود. مثلاً در جاکفشی بگذارید».‏‎[25]‎

‏ ‏

در ترکیه هر روز آنها را دعا می کرد

‏مرحوم حاج آقا مصطفی که بعد از امام توسط رژیم شاه دستگیر و به ترکیه تبعید شد نقل‏‎ ‎‏می کرد پس از اینکه هیأتهای مؤتلفه حسن علی منصور (نخست وزیر شاه) را ترور کردند‏‎ ‎‏و بعد تشکیلاتشان لو رفت و دستگیر شده به زندان رفتند، امام در دوران تبعید در ترکیه‏‎ ‎‏هر روز و روزی چند مرتبه اینها را دعا می کرد. تعبیر حاج آقا مصطفی این بود که امام پس‏‎ ‎‏از هر نماز با تسبیح تعداد زیادی دعا و ذکر برای آزادی و خلاص اینها از زندان‏‎ ‎‏می خواندند و آنها را مثل بعضی آقایان که حتی در ایران بودند فراموش نمی کردند و‏‎ ‎‏مرتب برای آزادی آنها دعا می کردند.‏‎[26]‎

‏ ‏

این جمله باعث می شود دوستان ما را گردن بزنند

‏سال 51 ـ 50 بود که امام دربارۀ جشنهای دو هزار و پانصد ساله اعلامیۀ مفصلی دادند و‏‎ ‎‏ما چهل هزار نسخه از آن اعلامیه را در نجف چاپ کردیم. بیست هزار نسخه به عربی‏‎ ‎‏چاپ شد و بیست هزار نسخه به فارسی. قرار شد اعلامیه جاسازی شود و از طریق‏‎ ‎‏سوریه به عربستان برود. نیمه شب، امام اعلامیه را خواستند. اعلامیه به ایشان داده شد‏‎ ‎‏امام جمله ای از آن را برداشتند. آن جمله این بود «رژیم سلطنتی منفورترین رژیمهاست،‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 240
‏حتی در زمان پیغمبر (ص)، و هیچ نوع سازشی با حکومتهای اسلامی ندارد».‏

‏     از امام سؤال شد چرا این جمله را برداشتید؟ فرمودند: این جمله باعث می شود که‏‎ ‎‏دوستان ما را در آنجا گردن بزنند. بعد اعلامیه را جاسازی کردیم و در سطح وسیعی در‏‎ ‎‏مکه و مدینه و منی پخش شد. در آن سال هم حدود پنج شش هزار ساواکی برای‏‎ ‎‏رسیدگی به این کارها، به مکه و مدینه آمده بودند. بالاخره با کاوشهایی که کردند، من‏‎ ‎‏دستگیر شدم و به زندان رفتم. در بازجویی، اعلامیه را که آوردند، دیدم زیر جملاتی که‏‎ ‎‏بر ضد آمریکا و حکومتهای عربی و عربستان بود، خط قرمز کشیده اند. من یک مرتبه‏‎ ‎‏متوجه شدم که چه خوب شد امام آن عبارات را از اعلامیه برداشتند، و اگر آن عبارات را‏‎ ‎‏حذف نمی کردند حتماً ما را می کشتند. در دو سالی که در زندان به سر می بردم با توجه به‏‎ ‎‏خصوصیات امام انتظار این را نداشتم که امام برای بیرون آمدن من از زندان کاری بکنند.‏‎ ‎‏یادم است بعد از آزادی که رفتم خدمت آقا، گفتند: «خوب بگو ببینم یک سال می شود‏‎ ‎‏که از من هیچ خبری نداری.» من تا آمدم شروع به صحبت کنم دیدم رنگ آقا تغییر کرد و‏‎ ‎‏کمی اشک در چشمانشان جمع شد. من صحبت را قطع کردم، زیرا دیدم آقا خیلی‏‎ ‎‏ناراحتند. هرچه گفتند، من دیگر حرفم را ادامه ندادم. ایشان گفتند: «من هر شب در حرم‏‎ ‎‏به یاد شما بودم و دعا می کردم. من به جای پدر شما و به جای برادر شما هستم. هر کاری‏‎ ‎‏دارید، هر مسأله ای دارید، به من بی پروا بگویید و واهمه ای نداشته باشید».‏‎[27]‎

‏ ‏

بله، من نوشته ام

‏در ‏‏[‏‏مراسم جشن به مناسبت آزادی امام خمینی در 21 فروردین 1343، که در مدرسۀ‏‎ ‎‏فیضیه برگزار شد‏‏]‏‏ آقای مروارید صحبت کرد، آقای خزعلی صحبت کرد، آشیخ علی‏‎ ‎‏حجتی هم یک قطعنامه 12 ماده ای را آنجا خواند که فردایش آشیخ علی را گرفتند، بعد‏‎ ‎‏گفتند این قطعنامه را  کی نوشته؟ او هم گفته بود آقای خمینی نوشته!، در صورتی که آقای‏‎ ‎‏خمینی ننوشته بود. مولوی ـ رئیس ساواک قم ـ وقتی می آید از آقا سؤال می کند که مثلاً‏‎ ‎‏حاج آقا شما این قطعنامه را دیده اید یا آن را نوشته اید؟ ایشان می گوید: «آره، من نوشته ام‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 241
‏و قبول می کند مسئولیت آن قطعنامه را».‏‎[28]‎

‏ ‏

کسی را پیش ما می فرستادند

‏هر وقت که زندان می رفتیم امام غیرمستقیم یک کسی را به داخل زندان پیش ما‏‎ ‎‏می فرستادند که نکند ما نیازی داشته باشیم و چیزی در اختیار ما نباشد. در عین حال‏‎ ‎‏ایشان نمی خواستند با مقامات بعثی مستقیماً وارد مذاکره بشوند و از آنها برای ما چیزی‏‎ ‎‏بخواهند. و در عین حال لطف و محبت خودشان را به ما اظهار می کردند و بزرگواری‏‎ ‎‏خودشان را نشان می دادند.‏‎[29]‎

‏ ‏

مواظب خودتان باشید

‏آخرین دیداری که آیت الله شهید صدوقی با امام داشتند حدود یک ماه و نیم تا دو ماه‏‎ ‎‏قبل بود که من هم در خدمتشان بودم. این دیدار ایشان بعد از برگشتن از جبهۀ غرب‏‎ ‎‏بود که برگشته بودند از جبهۀ غرب، امام فرمودند: «رفتن شما به جبهه ها اثرات خوبی‏‎ ‎‏داشته است و خیلی خوب بوده است». امام یک مقدار از ایشان تشکر کردند از اینکه به‏‎ ‎‏جبهه رفته اند ولی باز از ایشان خواستند که «شما رفت و آمدتان را کمتر کنید. دشمن‏‎ ‎‏عجیب در کمین شما هست، مواظب باشید، همه جا نروید و همه جا نیایید، و با وجود‏‎ ‎‏اینکه رفتن شما به جبهه به این اندازه مفید بوده است ولی وجود شما فایده اش بیشتر‏‎ ‎‏است». باز موقعی که می خواستند بیایند بیرون، از ایشان خواستند که «باز تأکید می کنم‏‎ ‎‏که مواظب خودتان باشید. جایی نروید و نیایید که خدای ناکرده به شما لطمه ای وارد آید‏‎ ‎‏ما هر دو ضرر می بینیم. اول ضرر آن است که دیگر شما را نداریم و ضرر آن به شخص‏‎ ‎‏شماست که افرادی مثل شما را دیگر نداریم. و ضرر دوم آن به جمهوری اسلامی‏‎ ‎‏می خورد».‏‎[30]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 242
حفاظت از خودتان واجب است 

‏بعد از ماجرای هفتم تیر به همراه آقای (شهید دستغیب) خدمت امام رفتیم. در آنجا ما‏‎ ‎‏می دیدیم که چگونه امام به ایشان احترام می گذارند. امام به ایشان گفتند: «حفاظت از‏‎ ‎‏خودتان یک امر واجب است».‏‎[31]‎

‏ ‏

از جان ایشان محافظت کنید

‏پس از شهادت شهید محراب آیت الله صدوقی، امام شورای عالی فرماندهی سپاه را که‏‎ ‎‏من هم به دلیل مسئولیت بسیج مستضعفین در آن عضویت داشتم احضار فرمودند.‏‎ ‎‏ایشان به شورا تکلیف کردند که خودشان را باید حفظ بکنند. بعد از ادامۀ‏‎ ‎‏صحبت هایشان از شهید آیت الله اشرفی اصفهانی بطور خاص نام برده و فرمودند: «شما‏‎ ‎‏مکلف هستید که از جان ایشان محافظت بکنید». پس از فرمایش امام هیأتی به کرمانشاه‏‎ ‎‏رفت تا بنا به دستور امام تدابیر لازم را برای محافظت از مرحوم اشرفی اتخاذ کنند.‏‎ ‎‏مأموریت این هیأت که بنده عضو آن بودم 15 روز طول کشید و اقدامات متعددی هم‏‎ ‎‏صورت پذیرفت.‏‎[32]‎

‏ ‏

هر نیم ساعت به من گزارش کنید

‏ساعت 30 / 11 بود که در دفتر با جناب آقای صانعی نشسته بودیم که ناگهان تلفنی زده‏‎ ‎‏شد مبنی بر اینکه آیت الله خامنه ای مورد ترور واقع شده اند. طبعاً این مسأله باعث ایجاد‏‎ ‎‏اضطراب و نگرانی در همۀ افراد شد. این خبر بایستی به امام می رسید. جناب آقای‏‎ ‎‏صانعی از من به عنوان یک پزشک خواستند که ترتیبی بدهیم تا ضمن رساندن خبر به‏‎ ‎‏امام کمترین تأثیر سوئی بر جسم و روح ایشان نداشته باشد. ‏

‏     من به فکرم رسید که یک قرص آرام بخش را در چای حل کنیم و خدمت ایشان‏‎ ‎‏بدهیم میل بفرمایند، و پس از یک ساعت که اثر دارو ظاهر شد خبر را به صورت‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 243
‏خیلی ملایم به ایشان بگوییم. آقای صانعی هم در بدو امر، این مسأله را از من پذیرفتند‏‎ ‎‏ولی گفتند: اجازه بدهید استخاره کنم. استخاره بد آمد که ما این روش را پیاده کنیم.‏‎ ‎‏بنابراین تصمیم گرفتند خودشان شخصاً بروند و خبر را به امام بگویند. وقتی برگشتند‏‎ ‎‏فرمودند: وقتی خدمت امام رسیدم بسیار مضطرب بودم و نمی دانستم چگونه خبر را‏‎ ‎‏منتقل کنم. امام سر سجاده نشسته بودند. قبل از اینکه من لب به سخن بگشایم فرمودند:‏‎ ‎‏«آقای خامنه ای را ترور کرده اند؟!» وقتی فهمیدم ایشان قضیه را خبر دارند، خیلی آرام‏‎ ‎‏شدم. ‏

‏     حالا امام از کجا خبر دارند، با اینکه هیچ کس قبل از آقای صانعی خدمتشان نرفته بود‏‎ ‎‏که خبر را به ایشان منتقل کند، من حقیقتاً نمی دانم گویا به ایشان الهام شده بود و فکر‏‎ ‎‏کرده بودند آقای صانعی آمده اند خبر ترور آیت الله خامنه ای را بدهند. لذا امام زودتر‏‎ ‎‏سراغ گرفتند که در حقیقت آقای صانعی را نیز آرام کردند. البته آرامش امام این نبود که‏‎ ‎‏در مقابل این واقعۀ ناگوار بی تفاوت باشند. بلکه در عین حال که خیلی هم حساس بودند‏‎ ‎‏تحمل بسیار بالایی در برابر ناملایمات و مصائب داشتند. در عین حال بهترین راه را هم‏‎ ‎‏برای حل معضلات جستجو می کردند. لذا از آقای صانعی خواسته بودند که از من‏‎ ‎‏بخواهند هر نیم ساعتی ظاهراً علائم حیاتی آقای خامنه ای را به ایشان گزارش کنیم‏‎ ‎‏منظور از علائم حیاتی میزان فشار خون، تعداد تنفس، وضعیت شخصی از نظر‏‎ ‎‏هوشیاری و بی هوشی و تعداد نبض در دقیقه است. اینقدر برای امام مسأله مهم بود که‏‎ ‎‏علائم حیاتی را که صرفاً پزشکها می خواهند، ایشان نیز می خواستند بدانند که وضعیت‏‎ ‎‏حیاتی آیت الله خامنه ای به چه صورت است.‏‎[33]‎

‏ ‏

گوسفند قربانی کنید

‏لحظه ای که هواپیمای آقای هاشمی رفسنجانی از سفر هند بر روی زمین فرودگاه‏‎ ‎‏نشست، امام به کسانی که در محفل شان بودند رو کرده و گفتند: «الآن دیگر خیالم راحت‏‎ ‎‏شد که آقای هاشمی سالم برگشت». امام برای سلامتی او نذر کرده بودند، لذا فرمان‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 244
‏دادند گوسفند کشته شود و 15 هزار تومان بین فقرا تقسیم گردد.‏‎[34]‎

‏ ‏

نذر کرده بودند

‏با شنیدن خبر ترور آقای رفسنجانی به طرف اقامتگاه امام در قم به راه افتادیم. وقتی به‏‎ ‎‏آنجا رسیدیم دیدیم دارند گوسفندی را سر می برند. پرسیدیم: این برای چیست؟ گفتند:‏‎ ‎‏امام نذر کرده اند. و چون معلوم شده است که خطر رفع شده، قربانی می کنند.‏‎[35]‎

‏ ‏

هر شب به تو دعا می کردم 

‏در ملاقاتی که پس از بیماری ای که بدان مبتلا بودم با امام داشتم، ایشان تصریح فرمودند:‏‎ ‎‏«من هر شب به تو دعا می کردم». و حقیر را مورد آن همه لطف و عنایت قرار دادند.‏‎ ‎‏پزشک معالج من بارها تأکید کرد که معالجه و بهبودی من بر اثر عنایت الهی و دعا بوده‏‎ ‎‏است. که عقیدۀ ما این است که دعای امام در رأس همۀ دعاها بوده است.‏‎[36]‎

‏ ‏

چرا تا به حال اطلاع نداده اید؟

‏حدود سالهای 31 و 33 مرحوم پدرم به بیماری سختی مبتلا شد و دکتر معالج تقریباً از‏‎ ‎‏بهبودی ایشان مأیوس شده بود و ما به دلیل نبودن امکانات بیشتر و دسترسی به‏‎ ‎‏دکترهای دیگر در شدت ناراحتی و نگرانی از وضع ایشان به سر می بردیم؛ تا اینکه‏‎ ‎‏نیمه شبی درب خانه ما به صدا در آمد در را که باز کردیم امام را با دکتر مدرسی دیدم که‏‎ ‎‏در آن وقت مهمترین دکتر قم بود. فوراً از حال پدرم پرسیدند و با راهنمایی حقیر وارد‏‎ ‎‏منزل شدند. در تمام مدتی که دکتر پدرم را معالجه می کرد که در حالتی شبیه اغماء بود،‏‎ ‎‏امام دم در ایستاده بودند و به پدرم می نگریستند معلوم شد خطر رفع شده. امام پس از‏‎ ‎‏تفقد زیاد و سؤالاتی که از زندگی ما کردند تشریف بردند. فردای آن روز معلوم شد که‏‎ ‎‏عصر روز قبل امام به حجرۀ طلبه های محلاتی در مدرسۀ فیضیه رفته و سراغ پدرم را که‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 245
‏چند روز ایشان را ندیده بودند گرفته بودند و چون از بیماری ایشان و نبودن دکتر معالج‏‎ ‎‏مورد اعتماد مطلع شده بودند به شدت ناراحت شده و با لحن ملایمی آنها را توبیخ کرده‏‎ ‎‏بودند که چرا تا به حال به من اطلاع نداده و فکری برای ایشان نکرده اند، و از همانجا به‏‎ ‎‏جستجوی مرحوم دکتر مدرسی پرداخته و همان شب ایشان را به منزل ما آورده‏‎ ‎‏بودند.‏‎[37]‎

‏ ‏

اگر پدرم بود اینقدر مراقبت نمی کرد

‏امام اگر احراز می کردند طلبه ای زحمتکش است و درس می خواند. خیلی برای او‏‎ ‎‏احترام قائل بودند. در ایام طلبگی در قم به بیماری سختی دچار شدم. آن مقدار که امام‏‎ ‎‏در مدت بیماری به من مهربانی کردند و از من مراقبت فرمودند، به جد اطهرم سوگند اگر‏‎ ‎‏پدرم در قم بود، این مقدار از من مراقبت نمی کرد. این تنها به لحاظ این بود که من طلبه ای‏‎ ‎‏بودم غریب و در قم درس می خواندم. روحیۀ شاگردپروری و غریب نوازی ایشان‏‎ ‎‏موجب شده بود که از من مراقبت کنند.‏‎[38]‎

‏ ‏

از طلاب مریض عیادت می کردند

‏امام توجه خاصی نسبت به طلبه ها داشتند. اگر آنها ناراحتی ای پیدا می کردند جویای‏‎ ‎‏وضعشان می شدند. به طور مثال خود من که در درس امام شرکت می کردم سخت مریض‏‎ ‎‏شدم و دومرتبه نتوانستم در درس ایشان حضور پیدا کنم. در خانه خوابیده بودم که ناگهان‏‎ ‎‏دیدم امام در حالی که وسایل الشیعه سه جلدی را در زیر بغلشان گرفته اند همراه آقای‏‎ ‎‏جلال آشتیانی به خانۀ من آمده اند. یک بار دیگر هم همراه آقای نجم الدین اعتمادزاده‏‎ ‎‏برای عیادت من آمدند. با سایر طلبه ها هم همین طور رفتار می کردند و اگر می فهمیدند‏‎ ‎‏که آنها مریضند، به عیادتشان می رفتند.‏‎[39]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 246
فرزندشان را به عیادت من فرستادند

‏بنده قبل از ماه اسفند سال گذشته جهت عمل جراحی به تهران سفر کردم. در بیمارستان‏‎ ‎‏به امر امام حاج احمد آقا به دیدن حقیر تشریف آوردند و مطالبی را از ایشان نقل کردند‏‎ ‎‏که نشان دهندۀ علّو روح و رأفت آن حضرت بود. از آن جمله دعا برای اصلاح و هدایت‏‎ ‎‏برخی از دوستان دیروز و دشمنان امروز.‏‎[40]‎

‏ ‏

هر هفته از من عیادت می کردند

‏یکی وقتی در دوران طلبگی ام مدت یکماه مریض شده و در مدرسۀ حجتیه در حجره ام‏‎ ‎‏بستری بودم. در طول این مدت روزهای چهارشنبه امام به اتفاق یکی از دوستان دانشمند‏‎ ‎‏ما در حجرۀ مدرسه از من عیادت می کرد در صورتی که من یک طلبه گمنامی بیش نبودم.‏‎ ‎‏یکی دیگر از آقایان می گفت: از آن روزی که من توی خانه افتاده ام همه مرا فراموش‏‎ ‎‏کردند، جز امام که معمولاً از من احوالپرسی می نمودند.‏‎[41]‎

‏ ‏

مشکلی در درمان ایشان پیش نیاید

‏اینجانب مدتی به بیماری سختی مبتلا شده بودم و پس از مشورت با چند تن از اطباء‏‎ ‎‏داخل قرار شد برای مداوا به خارج از کشور بروم. صبح روز قبل از عزیمت خدمت امام‏‎ ‎‏رسیدم. ایشان برای دیدار عمومی در حسینیه جماران آماده می شدند. در اتاق امام، حاج‏‎ ‎‏احمدآقا و آقای کفاش زاده نیز حضور داشتند. امام که به حال من واقف بودند دست مرا‏‎ ‎‏گرفته و در دست خود فشردند و سپس رو به آقای کفاش زاده کردند و گفتند: «ایشان‏‎ ‎‏دوست عزیز من است، سعی کنید از نظر درمان ایشان مشکلی پیش نیاید». و سپس‏‎ ‎‏دعایی در گوش من خواندند و از درب بالکن حسینیه به منظور دیدار با مردم خارج‏‎ ‎‏شدند.‏‎[42]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 247
نمایندۀ خود را به عیادت شهید صدر فرستادند

‏آیت الله شهید صدر با امام ارتباط داشت و امام هم به ایشان علاقه داشتند. لذا وقتی‏‎ ‎‏مرحوم شهید صدر مریض و در بیمارستان بستری شد، امام، نماینده خود را برای‏‎ ‎‏ملاقات با ایشان به بیمارستان فرستادند.‏‎[43]‎

‏ ‏

برای او طلب رحمت می کنم 

‏وقتی پدرم از دنیا رفت. پس از اینکه از اصفهان برگشتم امام در حیاط منزل مشغول قدم‏‎ ‎‏زدن بودند چون لباس سیاه پوشیده بودم فرمودند: «چه شده؟» گفتم: آقا جان، پدرم از‏‎ ‎‏دنیا رفته. فرمودند: «خداوند رحمت کند او را من برای او از خدا طلب رحمت‏‎ ‎‏می کنم».‏‎[44]‎

‏ ‏

به من بیشتر نگاه می کردند

‏خواهری داشتم که در عنفوان جوانی در سن 17 سالگی در یکی از بیمارستانهای‏‎ ‎‏تهران به رحمت حق پیوست. وقتی خبر فوت او در نجف بگوشم رسید تا مدتی بر‏‎ ‎‏اثر تألمّات روحی حال رفتن به درس امام را نداشتم تا اینکه در همین ایام شبی از‏‎ ‎‏درب قبله وارد خیابان الرسول شدم و از سمت چپ خیابان می گذشتم که چشمم به‏‎ ‎‏امام افتاد که از سمت راست خیابان به طرف حرم تشریف می بردند. سه ساعت پس‏‎ ‎‏از مغرب بود و خیابان خلوت؛ از دور خدمتشان سلام و عرض ادب کردم ولی‏‎ ‎‏با کمال تعجب مشاهده نمودم که آقا تغییر مسیر داده و عرض خیابان را کاملاً طی کردند‏‎ ‎‏و طرفم آمدند و مرا مورد تفقد خود قرار دادند و درگذشت خواهرم را به من‏‎ ‎‏تسلیت گفتند. به حق، تسلیت امام تسکینی برای سوز دلم بود؛ بطوری که فردای آن‏‎ ‎‏شب به درس آقا رفتم پس از حضور در درس امام باز هم تا چند روز از فرط تأثر‏‎ ‎‏نمی توانستم درس آقا را که همیشه مقید به نوشتن آن در همان مجلس درس بودم،‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 248
‏بنویسم تا اینکه متوجه شدم که نگاه امام در اثنای درس با اینکه به شاگردان طبق معمول‏‎ ‎‏یکنواخت و مساوی بود، نسبت به من بیشتر از دیگران است با نگاه ممتد امام که گویای‏‎ ‎‏روشنی بر ادامۀ برنامۀ پیشینم بود شروع مجدد به نوشتن درس نمودم و به کارم ادامه‏‎ ‎‏دادم.‏‎[45]‎‏ ‏

‏ ‏

شبانه پیاده به دنبال طبیب رفتند

‏در آن زمان که درس اسفار امام می رفتم مبتلا به حصبه شدم. از قضا فصل زمستان بود.‏‎ ‎‏در آن موقع حصبه بیماری خطرناکی به شمار می آمد. منزل ما گذر جدّا بود. از قضا منزل‏‎ ‎‏امام در حوالی آن گذر بود. ایشان، پس از آنکه اطلاع از بیماری من پیدا کردند، هر صبح و‏‎ ‎‏شب به عیادت من می آمدند. یادم هست ایشان، یک شب به عیادت من آمده بودند.‏‎ ‎‏دکتری قبل از ایشان آمده و دوای اشتباهی داده بود، حال من بسیار بد بود. امام این مرد‏‎ ‎‏ربانی و بزرگوار در آن زمستان سرد پیاده به دنبال طبیبی که به طرز قدیم معالجه می کرد‏‎ ‎‏رفته و او را آوردند. و پس از بهبودی نسبی حال من منزل را ترک فرمودند. آنگاه وسایل‏‎ ‎‏انتقال مرا به بیمارستان فراهم ساختند. اینها فراموش شدنی نیست. دیگران هم بودند که‏‎ ‎‏در درسشان شرکت می کردم، اما یک مرتبه هم به عیادت من نیامدند. حتی یک نفر را‏‎ ‎‏نفرستادند که چرا در درس شرکت نمی کنم.‏‎[46]‎

‏ ‏

برای خودتان است یا من؟

‏امام با ظرافت خاصی با مسائل برخورد می کردند. مثلاً ایشان رسمشان این بود که روزی‏‎ ‎‏بیست دقیقه به بالکنی که در جلوی اتاق بود می رفتند و در آنجا قدم می زدند. روزهای‏‎ ‎‏اول با اینکه پلیس فرانسه در بیرون از خانه مواظب بود، من احساس خطر می کردم.‏‎ ‎‏بنابراین سعی می کردم طوری که امام مطلع نشوند، زیر بالکن توی حیاط قدم بزنم، اتفاقاً‏‎ ‎‏روزی ایشان سایۀ مرا از بالا دیدند. پس از آنکه قدم زدن روزانه شان تمام شد به داخل‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 249
‏اتاق رفتند، مرا صدا زدند. ایشان مرا به اسم طاهره صدا می زدند ـ البته بگویم که من در‏‎ ‎‏خارج از کشور از اسم مستعار طاهره استفاده می کردم. آقا پرسیدند: «طاهره خانم شما‏‎ ‎‏هم روزها قدم می زنید؟» عرض کردم: خوب بله، من هم در همان موقع که شما قدم‏‎ ‎‏می زنید، قدم می زنم. سؤال کردند: «برای خودتان است یا برای من؟» عرض کردم: برای‏‎ ‎‏چی این را می پرسید؟ فرمودند: «من راضی نیستم، شما به کارتان برسید». گفتم: خوب‏‎ ‎‏این هم جزو کار من است. گفتند: «نه من لزومی نمی بینم که شما خودتان را برای این‏‎ ‎‏احتمال ضعیف ـ آن هم از نظر خودتان ـ به زحمت بیندازید. پلیس هست کفایت می کند.‏‎ ‎‏خداوند هرچه بخواهد همان می شود».‏‎[47]‎

‏ ‏

دیگر بالای درخت نرو

‏حاج عیسی جعفری فردی است که در منزل امام از مدتها پیش خدمت می کرده اند و‏‎ ‎‏همواره مورد عنایت امام بوده اند، روزی آقای حاج عیسی برای کندن میوه از درخت‏‎ ‎‏منزل بالا رفت و به ناگاه به زمین افتاد و مجروح شد، پس از آنکه حاج عیسی را به‏‎ ‎‏بیمارستان منتقل کردند، و بعد به منزل آوردند امام از ایشان عیادت کردند و بعدها طی‏‎ ‎‏فرصتی گفتند: «حاج عیسی دیگر بالای درخت نرو».‏‎[48]‎

‏ ‏

من و برادرم را به گردش می بردند

‏مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری نقل می کرد، وقتی پدرم فوت کرد آقای خمینی‏‎ ‎‏من و برادرم را به خمین برای گردش برد تا خاطرۀ فوت پدر را فراموش کنیم و در پایان به‏‎ ‎‏هریک از ما پنجاه تومان پول داد.‏

‏     یکی از علمای بزرگ بعد از ارتحال پدر، زندگی سختی را می گذراند. امام به واسطۀ‏‎ ‎‏شخص ثالثی مبلغ هزار تومان برای ایشان می فرستد تا او نفهمد که امام این پول را برایش‏‎ ‎‏فرستاده است.‏‎[49]‎‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 250
قرض فلانی ادا شود

‏وقتی امام مطلع شدند یکی از افراد مورد شناختشان برای خرید منزل مقروض شده و در‏‎ ‎‏بازپرداخت آن دچار مشکلی گردیده است، دستور دادند قرض او ادا شود. شخص‏‎ ‎‏مزبور با تشرف به خدمت امام و ضمن تشکر و معذرت از جسارت حرف زدن روی‏‎ ‎‏حرف امام به عرض رساند، حقیر تاکنون سعی کرده ام در زندگی خود از وجوه شرعیه‏‎ ‎‏استفاده نکنم و اگر اجازه بدهید می خواهم این روش را همچنان ادامه دهم.‏

‏     امام در آن وقت چیزی نگفتند، ولی چند روز بعد بخشی از مبلغ را از وجوه متعلق به‏‎ ‎‏خودشان لطف فرمودند و حدود دو سه هفته بعد نیز از تتمۀ بدهی شخص مزبور سراغ‏‎ ‎‏گرفته و سپس آن را نیز پرداخت فرمودند.‏‎[50]‎

‏ ‏

موضوع دیروز چه شد؟

‏امام یک روز به یکی از نزدیکان خود می فرمایند: «فردا صبح ساعت 9 به دیدن فلان‏‎ ‎‏عالم برو و از طرف من از ایشان تفقد و سرکشی کن». ایشان می گوید، موضوع را برای‏‎ ‎‏اینکه از یادم نرود یادداشت کردم. فردا ساعت 9 رفتم. نزدیک خانۀ امام متوجه شدم‏‎ ‎‏جمعیت زیادی در اطراف خانۀ امام جمع شده اند. خیلی نگران شدم که خدایا چه شده‏‎ ‎‏است؟ چون آن روزها مسأله ترور امام به صورت گسترده ای مطرح بود که رژیم طاغوت‏‎ ‎‏می خواست امام را ترور کند و من احساس کردم مسأله فوق العاده ای پیش آمده است. با‏‎ ‎‏نگرانی فراوان نزدیک شدم و سؤال کردم؛ در این اثنا متوجه شدم که فرزند امام حضرت‏‎ ‎‏آیت الله حاج آقا مصطفی به شهادت رسیده اند و طلاب برای عرض تسلیت به امام در‏‎ ‎‏آنجا جمع شده و گریه می کردند. من هم از شدت نگرانی به طور کلی، قرار ساعت 9 و‏‎ ‎‏سرکشی به یکی از روحانیون را فراموش کردم. رفتم داخل اطاق، نگاهم که به امام افتاد و‏‎ ‎‏چهرۀ نورانی امام را که مشاهده کردم گریه ام افزون شد. امام بدون آنکه مسأله خاصی در‏‎ ‎‏وجودشان احساس شود به من فرمودند: «آن موضوع چه شد؟» من گیج بودم. گفتم: کدام‏‎ ‎‏موضوع؟ امام فرمودند: «موضوع دیروز». به خودم فشار آوردم تا متوجه شدم که امام‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 251
‏موضوع دیدار و سرکشی به آن عالم را می فرمایند؛ آن هم زمانی که جنازه روی زمین‏‎ ‎‏است و گریه و شیون هم از همه جا بلند است، امام فرمودند: «برو و از طرف من‏‎ ‎‏عذرخواهی کن».‏‎[51]‎

‏ ‏

برای ایشان پول فرستاده شود 

‏در موارد زیادی اتفاق می افتاد که امام به مناسبت و حتی بی مناسبت و ابتدا به ساکن، از‏‎ ‎‏افرادی سراغ می گرفتند که با توجه به تراکم کارها و گرفتاریها و مسئولیتهای سنگین آن‏‎ ‎‏حضرت بویژه در اوج بحرانها فشارهای روحی و ضعف جسمانی، حالتی غیرمنتظره و‏‎ ‎‏غیرعادی به نظر می آمد. بویژه اگر مورد، فردی فراموش شده و مغفول عنه در سطح‏‎ ‎‏جامعه بود.‏

‏     از باب نمونه، چندی قبل از رحلت جانکاهشان، یک روز سراغ یکی از شخصیتهای‏‎ ‎‏علمی حوزۀ علمیه قم را گرفتند ـ که هرچند در سطح خواص از چهره های علمی و‏‎ ‎‏اخلاقی و معنوی بزرگ به شمار می آید، ولی در سطح عموم ناشناخته و فراموش شده‏‎ ‎‏است ـ سپس دستور فرمودند برای ایشان مبلغی پول فرستاده شود.‏

‏     قرار شد حقیر در قم، خدمت ایشان برسم و وجه را تقدیم کنم. ماه رمضان و مشکل‏‎ ‎‏سفر برای قصد اقامت، موجب تأخیر شد. بیماری امام شدت گرفت و به بیمارستان‏‎ ‎‏منتقل شدند و در پی آن به ملکوت اعلی پیوستند و باز هم توفیق رساندن امانت دست‏‎ ‎‏نداد. برای صفر کردن حسابها و تحویل وجوه به مدیریت حوزه علمیه قم ـ برحسب‏‎ ‎‏وصیت امام حوالۀ مزبور را تبدیل به چک بانکی کردم و بالاخره به قم مشرف شدم، ولی‏‎ ‎‏ایشان در قم نبودند. بار دوم و بار سوم تا بالاخره بعد از چند ماه ایشان را یافتم. نخست‏‎ ‎‏تلفن زدم گفتم فلانی ام. به لحاظ لطف دیرینۀ ایشان به حقیر و ارادتم از سال 1342 به‏‎ ‎‏ایشان خوشحال شد. وقتی گفتم امانتی از امام برای شما دارم، انگار که اشتباه شنیده‏‎ ‎‏باشد فهمیدم که ایشان مطلب را متوجه نشده است، دوباره تکرار کردم که امانتی از امام‏‎ ‎‏برای شما دارم و عذرخواهی کردم که تأخیر شده است. با اینکه ایشان زبانی طلق و بیانی‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 252
‏فصیح دارد با تکلف و لکنت گفت:‏

‏     از امام؟ امام... چه امانتی!‏

‏     بغض گلویش را گرفت و گریه مجال سخن نداد. طبق قرار با مقداری تأخیر به طرف‏‎ ‎‏خانۀ ایشان حرکت کردم. وقتی رسیدم دیدم در کوچه به انتظار ایستاده نگران است. به‏‎ ‎‏خانۀ محقر ایشان وارد و در اتاقک پذیرایی مستقر شدم. ‏

‏     ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود. در تابستان گرم قم، پنکه دستی خراب و کوچک‏‎ ‎‏ایشان نمی توانست از گرمای سوزان هوا و گرمی صمیمیت آن فضا بکاهد. او هنوز‏‎ ‎‏نتوانسته بود باور کند که من از طرف امام نزدشان رفته ام. هنوز باور نکرده بود که بعد از‏‎ ‎‏سه ماه رحلت امام باید امانتی از امام به دستش برسد و هنوز نمی دانست امانت چیست؟‏

‏     گریه جای احوالپرسی را گرفته بود. به هر ترتیبی بود شکسته ماجرا را تعریف کردم.‏‎ ‎‏او به شدت می گریست. احساس کردم این گریه غیرعادی است و باید نکتۀ خاصی هم‏‎ ‎‏در آن باشد. بالاخره ایشان کم کم توانست صحبت کند. معلوم شد که ایشان بیمار است و‏‎ ‎‏تابستان را در مشهد بوده و تازه از گرد راه رسیده است. از اینکه امام بدون اینکه به ظاهر‏‎ ‎‏دلیلی داشته باشد به فکر ایشان افتاده است. شدیداً تحت تأثیر قرار گرفته و داغ دلش در‏‎ ‎‏فقدان امام تازه شده بود. لطف امام یک طرف قضیه بود و این که دستور داده بودند فلان‏‎ ‎‏مبلغ برای ایشان ارسال شود و تأخیر آن تا بعد از رحلت و نبودن ایشان در قم و بالاخره‏‎ ‎‏وصول امانت در آن روز که اواخر ماه بود و در آن ساعت طرف دیگر قضیه بود. ‏

‏     به گونه ای ظریف معلومم شد که خانوادۀ آن عالم در آن روز، نان شب نداشتند.‏‎[52]‎

‏ ‏

پس شما خودتان چی؟

‏زمانی که در پاریس بودیم، روزی غذایی برای امام و مهمانانشان پخته بودم، وقتی غذا را‏‎ ‎‏نزدشان بردم، بسیار دقیق بودند. چون می دانستند آن روز خانم ـ همسر امام ـ در خانه‏‎ ‎‏نیستند و ممکن است کسی نباشد که بداند من هم از آن غذا می خورم یا نه. لذا خودشان‏‎ ‎‏مستقیماً سؤال کردند: پس شما خودتان چی؟ وقتی عرض کردم که من برای خودم از این‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 253
‏غذا نگه نداشته ام و می روم آن ساختمان و غذایی می خورم فرمودند: «نه شما اینجا‏‎ ‎‏زحمت کشیده اید و غذا پخته اید و باید غذای همین جا را هم بخورید.» و بعد 4 قسمت‏‎ ‎‏غذا را 5 قسمت کردند و به من هم دادند.‏‎[53]‎

‏ ‏

چرا با ما قهر کرده اند؟

‏وفا و محبت امام به خدمتگزارانشان تا حدی بود که اگر کمترین نشانی از مشکلات آنها‏‎ ‎‏را می یافتند بلافاصله استفسار می کردند و تفقد متناسب را معمول می داشتند. روزی‏‎ ‎‏یکی از دوستان در اثر برخورد ناخوشایند فردی تازه وارد در مسیر، ناراحت شده و‏‎ ‎‏برگشته بود. امام در اولین لحظاتی که خدمتشان مشرف شدیم سراغ ایشان را گرفتند.‏‎ ‎‏موضوع که به عرض ایشان رسید، بلافاصله با تبسمی تأثرآمیز و محبت انگیز فرمودند:‏‎ ‎‏«اگر یکی دیگر ایشان را ناراحت کرده، چرا با ما قهر کرده اند؟» که وی با اطلاع از اظهار‏‎ ‎‏محبت امام از رفتار خود متأثر شده به کار خود ادامه دادند.‏‎[54]‎

‏ ‏

شما برو پیش او

‏شخصی که آدم ضعیفی بود و خیال کرده بود که ما مزاحم او هستیم ـ در صورتی که هیچ‏‎ ‎‏قصد مزاحمتی در کار نبود ـ در شرف رنجیدن از ما بود. او قبلاً خدمت امام رفته و‏‎ ‎‏مطلبی را راجع به من گفته بود. شب، امام بنده را خواستند و با ملاطفت خاص خودشان‏‎ ‎‏فرمودند: «او آدم ضعیفی است چنین خیالی در ذهنش پیدا شده و از این خیال ناراحت‏‎ ‎‏است. برای اینکه این رنجش از دل او بیرون برود، شما برو پیش او و این مطلب را که در‏‎ ‎‏ذهنش قرار گرفته، از ذهنش بیرون بیاور».‏‎[55]‎

‏ ‏

روزی دو عدد نان می فرستادند

‏مرحوم والد، با امام مرتبط بودند و امام به ایشان علاقه مند بودند. یادم می آید بعد از جنگ‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 254
‏جهانی ایشان به قم آمدند و ضعیف و علیل المزاج بودند. اوضاع اقتصادی مخصوصاً نان‏‎ ‎‏بسیار بد بود، صف نانوائی ها بسیار ممتد بود و آردی را که از آن نان تهیه می کردند مقداری‏‎ ‎‏از آن آرد بود و بقیه چیزهای دیگر به این جهت مرحوم والد نمی توانستند از آن نان بخورند.‏‎ ‎‏امام در آن زمان ظاهراً از مزرعه ای که در خمین داشتند مقداری آرد برای ایشان می آوردند‏‎ ‎‏و در آن موقع، روزی دو عدد نان مخصوص مرحوم والد می فرستادند.‏‎[56]‎

‏ ‏

چه نسبتی با امام دارید؟

‏امام در فاطمیۀ دوم سه روز روضه داشتند من نزد ایشان می رفتم و از دیدن و نگاه کردن‏‎ ‎‏به امام بهره مند می شدم و ایشان هم تفقدی می کردند.‏

‏     در یکی از جلسات فاطمیه که مجلس روضه بود، آقای شیخ جعفر سبحانی هم که از‏‎ ‎‏شاگردان امام و خیلی به ایشان نزدیک بودند، حضور داشت. آقای سبحانی مرا در‏‎ ‎‏مدرسه فیضیه دید و گفت: آقای خمینی خیلی به شما احترام گذاشت. وقتی دیدم حاج‏‎ ‎‏آقا جلوی پای شما بلند شد خیلی تعجب کردم. شما کیستید و چه نسبتی با ایشان دارید؟‏‎ ‎‏گفتم ایشان سوابقی با پدر ما دارند و لطف دارند. ‏

‏     ما در شبهای نیمه ماه رمضان جشنی به عنوان تولد حضرت امام حسن مجتبی(ع) در‏‎ ‎‏خانه می گرفتیم که آقایان طلبه ها و علما را هم دعوت می کردم. با اینکه آن وقت من هنوز‏‎ ‎‏سطح (معالم یا لمعه) می خواندم، اما مقید بودم امام را در این جشن دعوت کنم و ایشان‏‎ ‎‏هم اظهار لطفی می کردند و می آمدند. با اینکه گاهی شب بود و منزل هم دور و در کوچه‏‎ ‎‏پس کوچه بود. البته آن موقع من متأهل نبودم ولی مادرم حیات داشتند و ایشان متکفّل‏‎ ‎‏امور ما بودند.‏‎[57]‎

‏ ‏

منزلی برایشان تهیه شود 

‏یک روز حاج احمد آقا، فرزند گرامی امام، یادآور شد که امام امر فرموده اند برای تنی‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 255
‏چند از دوستانی که در نجف بودند و به دلیل آوارگیشان از کشور و دسترسی نداشتن به‏‎ ‎‏تهیۀ مسکن دچار مشکل هستند یادآوری کنید که منزلی برایشان تهیه شود. ایشان‏‎ ‎‏می گفت: خود امام می خواهند برایت خانه ای تهیه بکنند.‏‎[58]‎

‏ ‏

اگر کمبودی دارید جور کنید

‏سال آخر، تقریباً ماههای آخر عمر شهید اندرزگو که به عراق رفته بود پیش امام. وقتی‏‎ ‎‏برگشت، گفت: امام جلوی من چیزی نگفتند اما پشت سر من به آقایان گفته بودند که اگر‏‎ ‎‏چیزی کمبود دارم یا خانه ندارم، برایم جور کنند تا زن و بچه من در آسایش باشند. خیلی‏‎ ‎‏خوشحال بود و می گفت خوشم آمد. حتماً من پیش امام ارزش دارم که این حرف را‏‎ ‎‏پشت سر من زده و توی روی من نگفته. می گفت: من هم به رفقایم گفتم به امام بگویید‏‎ ‎‏من همه چیز دارم و به چیزی احتیاج ندارم. خاطر امام جمع باشد. به من رسیدگی‏‎ ‎‏می شود از طرف آقایان.‏‎[59]‎

‏ ‏

ثواب این کار را کمتر نمی دانم

‏امام علی رغم توجه و اهتمامی که به زیارت و عبادت و دعا داشت. از امور اجتماعی و‏‎ ‎‏تلاش در جهت رفع گرفتاری مردم و خدمت به خلق غافل نبود. یکی از علما نقل می کرد:‏‎ ‎‏یک سال تابستان به اتفاق امام و چند تن دیگر از روحانیون به مشهد مشرف شدیم و خانۀ‏‎ ‎‏دربستی گرفتیم. برنامۀ ما چنین بود که بعدازظهرها پس از استراحت بطور دسته جمعی‏‎ ‎‏به حرم مطهر می رفتیم و پس از زیارت و دعا به خانه مراجعه و در ایوان آن خانه چای‏‎ ‎‏می خوردیم. برنامۀ امام این بود که دعا و زیارتشان را خیلی مختصر می کردند و تنها به‏‎ ‎‏منزل برمی گشتند و ایوان را آب و جارو کرده، فرش پهن می کردند و چای را آماده‏‎ ‎‏می ساختند و وقتی ما برمی گشتیم برای ما چای می ریختند. یک روز من از ایشان سؤال‏‎ ‎‏کردم این چه کاری است که زیارت و دعا را برای آنکه برای رفقا چای درست کنید،‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 256
‏مختصر می کنید و با عجله به منزل برمی گردید؟ امام در جواب من فرمودند: «من ثواب‏‎ ‎‏این کار را کمتر از آن زیارت و دعا نمی دانم».‏‎[60]‎

‏ ‏

بگذارید من تنها شهید شوم

‏شب آخر سکونت امام در نوفل لوشاتو همه دوستان و اطرافیان را جمع کردند و بعد از‏‎ ‎‏نماز مغرب و عشا، برای آنها سخنرانی نمودند. دقیقاً مثل شب عاشورا و دقیقاً مثل اتمام‏‎ ‎‏حجت حضرت ابی عبدالله با اصحاب و یاران. امام همه را جمع کرده و فرمودند:‏‎ ‎‏«ان شاءالله قصد بازگشت به ایران را داریم. من از مردم و از دوستان می خواهم کسی با من‏‎ ‎‏به ایران نیاید. نمی دانم در هواپیما چه خواهد گذشت. احتمال دارد که هواپیما را بزنند.‏‎ ‎‏بنابراین من از شما می خواهم کسی با من نیاید. بگذارید من تنها بروم که اگر هواپیما را‏‎ ‎‏زدند، من تنها شهید بشوم. من به خاطرم هست که اشک در چشمان همه حلقه زده بود و‏‎ ‎‏بعضی ها آرام آرام می گریستند. بالاخره بعد از صحبتهای فراوان افرادی که آنجا بودند‏‎ ‎‏فریاد زدند: یعنی شما می خواهید ما را از این مسافرت باز دارید و اگر فیض شهادتی‏‎ ‎‏هست ما از آن محروم بمانیم؟ امام در پاسخ فرمودند: «نه من شما را منع نمی کنم ولی به‏‎ ‎‏شما می گویم که ممکن است اتفاقات پیش بینی نشده ای رخ بدهد. ممکن است در بدو‏‎ ‎‏ورودمان به ایران همه ما را بگیرند و قتل عام بکنند. ممکن است در آسمان ایران هواپیما‏‎ ‎‏را با موشک بزنند».‏‎[61]‎

‏ ‏

شما با من نیایید

‏برای ما جالب ترین خاطره، ساعت قبل از حرکت به تهران امام بود که امام فرمودند:‏‎ ‎‏«آقایانی که اینجا کار می کنند و خدمت می کنند بیایند این طرف» موقع خداحافظی و‏‎ ‎‏شب وداع ما رفتیم اتاق آن طرف، فرمودند: «من امشب تصمیم به رفتن گرفتم، اما مسلماً‏‎ ‎‏خطر است. ولی خطر برای من است. شما با من نیایید من با احمد می روم». من گفتم:‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 257
‏شما اجازه بدهید که ما هم بیاییم حتی خانم ها هم که این را شنیده اند به من پیغام داده اند‏‎ ‎‏که مگر ما از حضرت زینب(س) عزیزتریم که ما بمانیم و نیاییم. حضرت زینب(س) با‏‎ ‎‏امام حسین(ع) رفتند. ما هم همراه شما می آییم. وقتی من این را گفتم عده ای گریه کردند‏‎ ‎‏و گفتند: ما اگر هزار جان داشته باشیم آن را در راه شما و اسلام فدا می کنیم شما اجازه‏‎ ‎‏بدهید ما باید همراه شما باشیم. ‏

‏     امام وقتی نگرانی و احساسات ما را دیدند اجازه دادند، اما گفتند: «خانم ها با‏‎ ‎‏هواپیمای بعدی یا فردا و پس فردا اگر ما سالم رسیدیم بیایند». ما خوشحال شدیم و‏‎ ‎‏گفتیم: اگر اجازه بدهید این شب آخر یک عکس با شما بگیریم شاید حدود نیم ساعت یا‏‎ ‎‏سه ربع امام نشستند مخصوص عکس گرفتن. امام با آن محبت و نظر بالا از همه قدردانی‏‎ ‎‏و خداحافظی کردند. و آماده شدیم برای حرکت. وقتی بلیتها را تقسیم کردیم بعضی ها‏‎ ‎‏نیامدند شاید کار داشتند بعضی ها هم شاید ترسیدند!‏‎[62]‎

‏ ‏

خود را به خاطر من به خطر نیاندازید

‏بعد از بسته شدن فرودگاه، امام دو سه روز بود که مصاحبه و سخنرانی نداشتند یکی از‏‎ ‎‏همان روزها که من خدمت ایشان بودم عرض کردم فروردگاه بسته است و هنوز تکلیفش‏‎ ‎‏معلوم نیست آیا مصلحت نمی بینید که طی اعلامیه و یا مصاحبه ای نظر خود را اعلام‏‎ ‎‏بفرمایید. مطلب من تمام نشده بود که ایشان با تندی خاصی که با محبت توأم بود‏‎ ‎‏فرمودند: «من به هر حال و در هر صورت به ایران خواهم رفت». من هم بلافاصله و‏‎ ‎‏تقریباً میان کلام ایشان گفتم که ما هم با شما خواهیم آمد. ایشان سکوتی کرده و گفتند:‏‎ ‎‏«ولی خطر دارد از این به بعد خطر بیشتر است». من گفتم ما در خدمتتان نبودیم که فقط‏‎ ‎‏در ایام عافیت و در پاریس باشیم. هر وقت که قرار باشد به ایران بروید و امر بفرمایید در‏‎ ‎‏خدمتتان خواهیم بود. مگر اینکه مقتضی ندانید و یا نخواهید که ما هم بیاییم. ایشان‏‎ ‎‏فرمودند: «به هر حال باید متوجه باشید و هم بدانید که این مسافرت با خطر توأم است.‏‎ ‎‏اولاً بانوان به هیچ وجه نباید بیایند». پرسیدم: خبرنگاران چطور؟ فرمودند: «این با خود‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 258
‏آنهاست. من باید بگویم این مسافرت خطر دارد و مسئول هستم که بانوان وابسته به‏‎ ‎‏خودمان را از این سفر منع کنم. فرنگی ها خود می دانند چه می خواهند بکنند. ثانیاً باید‏‎ ‎‏توجه داشته باشید که در این سفر یکی از این چند مورد ممکن است پیش بیاید. یا‏‎ ‎‏هواپیما را به محض ورود به آسمان ایران با تیراندازی و... منفجر کنند. و یا وقتی هواپیما‏‎ ‎‏در فروردگاه به زمین نشست آن را به گلوله ببندند. و یا اینکه وقتی از هواپیما پیاده شدیم.‏‎ ‎‏همه را به گلوله ببندند. و یا به شما کاری نداشته باشند و فقط مرا بکشند و یا توقیف‏‎ ‎‏کنند؛ یا در میان جمعیت ترور کنند. این خطرات همه اصولاً متوجه من هست و شما‏‎ ‎‏نباید خود را به خاطر من به مخاطره بیندازید. اما هر کس که فکر می کند باید با من بیاید،‏‎ ‎‏باید دربارۀ این مسائل از روی علم و اطلاع فکر کند». بعد فرمودند: «این مطلب را نباید‏‎ ‎‏در گوشی به چند نفر بگویید بلکه همین الآن از این اتاق که خارج شدید به همه به طور‏‎ ‎‏عمومی اعلام کنید تا همه بدانند».‏‎[63]‎

‏ ‏

همان هدیه را به من دادند

‏هرگاه کسی از بزرگان و معاریف هدیه ای برای امام به وسیلۀ بنده یا اشخاص دیگر‏‎ ‎‏می فرستادند، معظم له در صورتی که مصلحت را در قبول آن هدیه می دیدند، قبول‏‎ ‎‏می کردند، ولی پس از اینکه آورندۀ هدیه برمی گشت، عیناً آن هدیه را به وسیلۀ یک‏‎ ‎‏شخص، مخصوصاً برای آورندۀ هدیه می فرستادند، و به او اهداء می کردند مثلاً بنده در‏‎ ‎‏مسافرت خود به کشورهای شرقی که به عنوان نمایندۀ امام چند روزی در بنگلادش‏‎ ‎‏بودم. در ملاقاتی که با رئیس جمهور بنگلادش داشتم. ایشان یک بسته ای به من داد و‏‎ ‎‏گفت: این هدیه ای است برای حضرت امام. بنده آن را تحویل گرفته و تشکر کردم.‏‎ ‎‏هنگامی که به ایران برگشتم ـ امام آن موقع در تهران در خیابان دربند بودند و هنوز به‏‎ ‎‏جماران تشریف نبرده بودند ـ به محضر مبارکشان شرفیاب و جریان مسافرت را به‏‎ ‎‏عرض رساندم و هدیه را نیز که از نظر امنیتی باز شده بود به محضرشان تقدیم داشتم که‏‎ ‎‏یک سجادۀ مخصوص و یک جفت نعلین بود. آن را قبول فرمودند. من که به قم برگشتم‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 259
‏فردایش به وسیلۀ شخص مخصوصی همان سجاده و نعلین را برای بنده فرستادند که‏‎ ‎‏الآن آن سجاده را به عنوان یکی از یادگاریهای آن امام بزرگوار دارم.‏‎[64]‎

‏ ‏

من عادت ندارم 

‏در حوزه رسم بود وقتی فضلای اهل منبر از سفر تبلیغی برمی گشتند بعضی از آقایان‏‎ ‎‏مراجع به دیدن آنها می رفتند. در آن دیدار از شهری که منبری رفته بود و آنچه اطلاع‏‎ ‎‏داشت و احیاناً اتفاقاتی که در منبر برایش روی داده بود سخن به میان می آمد و اگر محل‏‎ ‎‏نیاز به کاری دینی داشت بازگو می شد تا خود آن آقایان یا در زمان مرحوم آیت الله ‏‎ ‎‏بروجردی از ایشان بخواهند به آن کار رسیدگی شود. و به نیاز و انتظار مردم پاسخ دهند.‏‎ ‎‏امام کمتر به دیدن کسی می رفتند، و شاید هم نمی رفتند. روزی بنده را در خیابان دیدند،‏‎ ‎‏سلام کردم، جواب دادند و فرمودند: «آقای دوانی! من عادت ندارم به دیدن کسانی که از‏‎ ‎‏سفر برمی گردند بروم، ولی اگر شما منزل باشید فردا صبح ساعت 11 به دیدن شما‏‎ ‎‏می آیم». عرض کردم در خدمت هستم. تشریف بیاورید. روز بعد درست سر ساعت امام‏‎ ‎‏تنها به منزل کوچک ما در کوچۀ کاظمی واقع در خیابان صفائیه تشریف آوردند.‏‎ ‎‏مختصری احوال پرسیدند و جواب عرض کردم و طبق معمول ساکت شدند. از سفر‏‎ ‎‏تبلیغی آبادان و خرمشهر برگشته بودم. از آن مقوله سخنی به میان نیامد. چند فرم از اوایل‏‎ ‎‏کتاب شرح زندگانی استاد وحید بهبهانی را آوردم و عرض کردم: آقا! فروق بین اخباری و‏‎ ‎‏اصولی چندتاست؟ فرمودند: «درست یادم نیست، در کتابها نوشته اند». عرض کردم:‏‎ ‎‏بنده در این باره تفحص زیاد نمودم تعجب است که در کمتر جایی هست ولی توانستم به‏‎ ‎‏دست بیاورم که تعداد آنها را تا 86 فرق دانسته اند. از میان آنها 11 فرق اساسی که‏‎ ‎‏اخباری با اصولی دارد در عنوان «موارد اختلاف اخباری و اصولی» آورده ام، سپس فرمها‏‎ ‎‏را دادم به ایشان ببینند و خود رفتم چای بیاورم. ایشان لحظاتی به عناوین مختلف‏‎ ‎‏صفحات آن فرم نگاه کردند و مروری در مطالب نمودند. سپس آن را به زمین نهادند و‏‎ ‎‏عینک را از چشم برداشتند و چیزی نگفتند. شاید بیش از 20 دقیقه نگذشت که تشریف‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 260
‏بردند، تا بیرون در و توی کوچه بدرقه کردم، خواستم تا سر کوچه بیایم که فرمودند: «نه‏‎ ‎‏برگردید، لزومی ندارد!» از مرحوم حاج آقا عبدالله آل آقا، عموزادۀ همسرم پرسیدم،‏‎ ‎‏نمی دانم چه شد که حاج آقا به دیدن من آمدند، و حال آن که شنیده ام و خودشان هم‏‎ ‎‏فرمودند، کمتر به دیدن کسانی که از سفر تبلیغی برمی گردند می روند. مرحوم حاج آقا‏‎ ‎‏عبدالله گفت: من به ایشان گفتم دوانی از یک خانوادۀ شیخی بوده است، و همشهریانش‏‎ ‎‏همگی شیخی هستند. حتماً به این خاطر به دیدن شما آمده اند. تا تفقدی کرده باشند،‏‎ ‎‏چون شما را در بین طلاب غریب دیده اند.‏‎[65]‎‏ ‏

‏ ‏

به دیدن من آمدند

‏تازه از مکه آمده بودم که به من خبر دادند امام در نظر دارند به منزل ما بیایند. عصر که از‏‎ ‎‏فیضیه به منزل برگشتم مشاهده کردم که مردم محل سرتاسر محله را چراغانی کرده اند.‏‎ ‎‏زمانی که امام تشریف آوردند شربت مختصری میل فرمودند که بر سر لیوان شربت‏‎ ‎‏ایشان غوغایی به پا شد. تمامی جمعیت حاضر در منزل در آن لیوان آب می ریختند و‏‎ ‎‏می خوردند و این در حالی بود که امام هنوز برای بسیاری از مردم ما ناشناخته بود.‏‎[66]‎

‏ ‏

ایشان رفیق خاص من است 

‏نجف که مشرف شدم، جلسه اول یا دومین جلسه که خدمتشان بودم، امام کسالت پیدا‏‎ ‎‏کردند مرحوم آیت الله بجنوردی تشریف آوردند، و از اینکه دیدند امام با من خیلی‏‎ ‎‏برخورد عادی دارند، تعجب کردند، امام با فراست خود متوجه تعجب ایشان شده و به‏‎ ‎‏بنده اشاره کرده و فرمودند: «ایشان از اخصای رفقای من است.»‏‎[67]‎

‏ ‏

حاج مهدی ما زود پیر شده 

‏شهید حاج مهدی عراقی پس از آزادی از زندان برای ملاقات با امام به فرانسه آمد یک‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 261
‏روز نزدیکی های غروب بود که به محضر امام رسید تا چشم شهید عراقی به امام افتاد‏‎ ‎‏نتوانست خودش را کنترل کند ـ حدود 15 سال بود که امام را ندیده بود ـ لذا بی اختیار‏‎ ‎‏شروع کرد به گریه کردن و خود را روی قدمهای امام انداخت و شروع کرد به بوسیدن‏‎ ‎‏دست امام، امام به سر ایشان دست محبتی کشیدند و در آن جلسه رو کردند به آقای‏‎ ‎‏دعائی و با اشاره چشم و سرشان از آقای دعایی پرسیدند ایشان کیه؟ آقای دعایی هم‏‎ ‎‏گفت حاج مهدی عراقی است. امام با تعجب نگاهی به شهید عراقی کرده و فرمودند‏‎ ‎‏حاج مهدی ما زود پیر شده. بعد گفتند: «زود پیر شدی آقای حاج مهدی!» شهید عراقی‏‎ ‎‏هم گریه می کرد و نمی توانست چیزی بگوید.‏‎[68]‎

‏ ‏

انسان به یاد خدا می افتد

‏امام مکرر تعبیر کرده بود که وقتی آقای اشرفی اصفهانی پهلوی من می آید و او را می بینم‏‎ ‎‏چهره اش اینقدر ملکوتی و معصومانه و زاهدانه است که انسان به یاد خدا و معنویت‏‎ ‎‏می افتد.‏‎[69]‎

‏ ‏

آقای بهشتی حفظ الغیب اشخاص را دارد

‏یک بار در آن دوران درگیری و اختلاف شهید بهشتی و بنی صدر، امام فرمودند: «آنها‏‎ ‎‏وقتی پیش من می آیند خیال می کنند این آقایان پشت سر آنها حرف می زنند. ولی این‏‎ ‎‏آقای بهشتی ما حفظ الغیب اشخاص را دارد».‏‎[70]‎

‏ ‏

تا آخر مجلس نشستند

‏در نجف روش امام این بود که همیشه 5 / 2 ساعت پس از مغرب به اتاقی که بیرونی بیت‏‎ ‎‏ایشان بود تشریف می آوردند و به مدت نیم ساعت می نشستند. در این نیم ساعت‏‎ ‎‏مراجعی از فضلا، روحانیون و زوار شجاعی که می خواستند خدمت ایشان برسند‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 262
‏می آمدند، در عصرهای جمعه امام به بیرونی تشریف نمی آوردند. این امر یک مورد‏‎ ‎‏استثنا پیدا کرد و آن وقتی بود که مرحوم شهید مطهری برای دیدار امام به نجف آمد لذا‏‎ ‎‏ما در عصر روز جمعه ای در بیرونی امام برای ایشان برنامۀ دید و بازدید علما و طلاب را‏‎ ‎‏گذاشتیم. امام به احترام شهید مطهری استثنائاً به بیرونی تشریف آوردند و از اول تا آخر‏‎ ‎‏مجلس هم نشستند و جلسه ما را رونق دادند.‏‎[71]‎

‏ ‏

زیاد گریه کردند

‏خانم امام که تشریف آورده بودند منزل ما، گفتند من دیدم که امام برای دو شهید زیاد‏‎ ‎‏گریه کردند، یکی شهید مطهری بود که امام خیلی از شهادت ایشان متأثر شدند. دومین‏‎ ‎‏شهید، شهید محلاتی بود.‏‎[72]‎

‏ ‏

دلم برای چمران تنگ شده است

‏یکی از روزها، یادگار گرامی امام حاج احمد آقای خمینی با ستاد جنگهای نامنظم در‏‎ ‎‏اهواز تماس گرفتند و با آقای دکتر چمران کار داشتند. وضعیت ایشان را به عرض‏‎ ‎‏رساندیم. ایشان گفتند: «به دکتر بگویید سری به تهران بزند.» پاسخ دادیم که دکتر تصمیم‏‎ ‎‏گرفته است که تا یک سرباز عراقی در خاک ایران است در اهواز بماند و بخصوص از‏‎ ‎‏درگیریهای سیاسی به دور باشد و به طور کلی دکتر مایل نیست که اهواز و جبهه ها را‏‎ ‎‏ترک کند و معتقد است وقتش را صرف تداوم عملیاتها در محور سوسنگرد بنماید. حاج‏‎ ‎‏احمد آقا گفتند: امام فرموده اند: «دلم برای آقای چمران تنگ شده است» و امام مایل‏‎ ‎‏است که ایشان را ببیند. دکتر پس از استماع این پیام امتثال امر کرده فوراً برای دیدار امام‏‎ ‎‏عازم تهران شد.‏‎[73]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 263

‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 264

  • . سبحانی، جعفر؛ حوزه؛ ش 32، ص 125.
  • . محلاتی، فضل الله (شهید)؛ 15 خرداد؛ ش 10، ص 63.
  • . بیات، اسدالله ؛ حوزه؛ ش 37 و 38، ص 125.
  • . صانعی، حسن؛ جمهوری اسلامی؛ 18 / 3 / 73.
  • دستگیری طلاب قم در سال 42 جهت اعزام به سربازی، که پس از حملۀ رژیم به مدرسه فیضیه به منظور درهم شکستن نهضت امام صورت گرفت.
  • . هاشمی رفسنجانی، اکبر؛ یاد؛ ش 18، ص 30.
  • . عراقی، مهدی (شهید)؛ ناگفته ها؛ ص 190 و 191.
  • . رجبی، محمدحسن؛ زندگی نامه سیاسی امام خمینی(س)؛ ج 1، ص 162.
  • . سبحانی، جعفر؛ کیهان فرهنگی؛ ش 3، خرداد 68، ص 2.
  • . ناگفته ها؛ ص 137.
  • زمانی که اعضای جمعیتهای مؤتلفه اسلامی (محمد بخارایی، مرتضی نیک نژاد، رضا صفار هرندی، و...) در زندان بودند و مسأله محاکمه و اعدام آنها مطرح شده بود.
  • . همان؛ ص 247.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . ثقفی، خدیجه (همسر امام)؛ ندا؛ ش 12، ص 15.
  • هنگامی که رژیم بعث، جمعی از روحانیون مبارز عراق را دستگیر و حکم اعدام آنها را صادر کرد، در میان مراجع نجف، تنها امام بودند که برخلاف رویه شان ـ که هیچ چیزی از مقامات حزب بعث نمی خواستند و حتی وقتی مرحوم حاج آقا مصطفی را رژیم بعث دستگیر کرد، امام هیچ عکس العملی نشان ندادند ـ تلگراف مفصلی به حسن البکر، رئیس جمهور وقت عراق، زدند و خواستار آزادی آنها شدند.
  • . نهضت امام خمینی؛ ج 3، ص 402، به نقل از محمدتقی طباطبایی.
  • . قرهی، عبدالعلی؛ سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی(س)؛ ج 6، ص 152 و 153.
  • شهادت تعدادی از روحانیون مجاهد عراقی.
  • . موسوی اردبیلی ابرکوهی، مرتضی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . سجادی اصفهانی، محمد؛ پابه پای آفتاب؛ ج 3، ص 232.
  • . در سایه آفتاب؛ ص 177.
  • . ناصری، محمدرضا؛ سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی(س)؛ ج 4، ص 127.
  • البته امام یک سفر دیگر هم به کوفه رفته اند و آن وقتی بود که مرحوم آیت الله خویی پس از معالجه در لندن، به بغداد آمده و یکسره به کوفه رفت. امام هم به قصد آگاهی ایشان از اوضاع حوزه به عیادتشان رفته و به ایشان در مورد توطئه های رژیم بعث علیه حوزه نجف هشدار دادند.
  • . صانعی، حسن؛ جمهوری اسلامی؛ 18 / 3 / 73.
  • . محفوظی، عباس؛ پابه پای آفتاب؛ ج 4، ص 134.
  • . کروبی، مهدی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . ناصری، محمدرضا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 4، ص 259.
  • . ناگفته ها؛ ص 199.
  • . رحمت، احمد؛ آرشیو مؤسسه.
  • . صدوقی، محمدعلی؛ شاهد؛ ش 21.
  • . یکی از پاسداران بیت شهید دستغیب؛ جمهوری اسلامی؛ 20 / 9 / 62.
  • . سالک کاشانی، احمد؛ مصاحبه مؤلف.
  • . پورمقدس، مسعود (از پزشکان معالج امام)؛ جمهوری اسلامی؛ 13 / 3 / 69.
  • . فاضل هرندی، محی الدین؛ پیشین؛ 21 / 12 / 61.
  • . صانعی، یوسف؛ سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی(س)؛ ج 3، ص 36.
  • . آذری قمی، احمد؛ کیهان؛ 28 / 3 / 66.
  • . رسولی محلاتی، هاشم؛ سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی(س)؛ ج 1، ص 26.
  • . زنجانی، عزالدین؛ حوزه؛ ش 32، ص 73.
  • . خلخالی، صادق؛ آرشیو مؤسسه.
  • . آشتیانی، جلال الدین؛ آرشیو مؤسسه.
  • . امینی، ابراهیم؛ نور علم؛ دورۀ 7، ش 3.
  • . آشتیانی، علی اکبر؛ مرزداران؛ ش 86، ص 8.
  • . یوسفی غروی، محمود؛ پابه پای آفتاب؛ ج 4، ص 334.
  • . میریان، رحیم؛ مصاحبۀ مؤلف.
  • . رودباری، مجتبی؛ 15 خرداد؛ ش 7.
  • . زنجانی، عزالدین؛ شاهد بانوان؛ ش 167، ص 13.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ آرشیو مؤسسه.
  • . آشتیانی؛ مرزداران؛ ش 86، ص 8.
  • . فخام؛ پیشین.
  • . محتشمی پور، علی اکبر؛ جمهوری اسلامی؛ 13 / 3 / 69.
  • . انصاری کرمانی، محمدعلی؛ پیام انقلاب؛ ش 50، ص 26.
  • . رحیمیان، محمدحسن؛ در سایه آفتاب؛ ص 222.
  • . حدیده چی، مرضیه؛ زن روز؛ 12 / 3 / 69، ص 36.
  • . رحیمیان، محمدحسن؛ در سایه آفتاب؛ ص 103.
  • . کریمی، جعفر؛ پابه پای آفتاب؛ ج 4، ص 117.
  • . زنجانی، عزالدین؛ حوزه؛ ش 32.
  • . طاهری خرم آبادی، حسن؛ پابه پای آفتاب؛ ج 3، ص 315.
  • . دعایی، محمود؛ مصاحبه مؤلف.
  • . همسر شهید سیدعلی اندرزگو؛ سروش؛ ش 61، ص 34.
  • . روحانی، حمید؛ سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی(س)؛ ج 1، ص 109.
  • . محلاتی، فضل الله ؛ اطلاعات؛ 12 / 11 / 60.
  • . کفاش زاده، مصطفی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . حبیبی، حسن؛ اطلاعات؛ 19 / 7 / 60.
  • . نوری، حسین؛ حوزه؛ ش 32، ص 110.
  • . دوانی، علی؛ امام خمینی در آئینه خاطره ها؛ ص 59.
  • . غیوری، علی؛ رسالت؛ 14 / 4 / 68.
  • . صانعی، حسن؛ جمهوری اسلامی؛ 18 / 3 / 73.
  • . فردوسی پور، اسماعیل؛ مصاحبه مؤلف.
  • . کروبی، مهدی؛ کیهان؛ 23 / 7 / 67.
  • . خامنه ای، سید علی (رهبر انقلاب اسلامی)؛ پابه پای آفتاب؛ ج2، ص 197.
  • . دعایی، محمود؛ مصاحبه مؤلف.
  • . فرزند شهید فضل الله محلاتی؛ پیام انقلاب؛ ش 159، ص 17.
  • . چمران، مهدی؛ مصاحبه مؤلف.