پیش درآمد
زن روبه روی آیینه نشسته بود. می اندیشید که پس از گذشت شصت و سه ـ چهار سال از عمرش، به چه تعداد از آرزوهایش دست یافته است. به خاطر آورد که زمانی در پاسخ به سؤال خبرنگاری که پرسیده بود: «اگر از خودت خارج شوی و از جایی دورتر از خودت، به مرضیه دباغ نگاه کنی، چقدر او را می شناسی و او را چگونه توصیف خواهی کرد؟» پاسخ داده بود: در آن صورت زنی ایثارگر را توصیف خواهد کرد. زنی که با الگو قرار دادن حضرت زینب (س)، سعی داشته فرد مفیدی برای خود، خانواده، جامعه و اسلام باشد. زنی که تجمل گرا نبوده، حتی وقتی که سنش اقتضا می کرده است. زنی که به نان شب خود و خانواده اش محتاج بوده و در همان حال مبلغ کلانی پول نزد او به امانت بوده که از متموّلین و بازاریان برای خرید اسلحه و در جهت مبارزه گرفته بوده، ولی هیچ گاه به دیناری از آن دست نزده است. زنی که... و زیر لب زمزمه کرده بود:
در دیده من اندرآ و زچشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام
نزدیک به نیم قرن از این زمانِ طی شده، سالهای پر فراز و نشیبی بوده است؛ یعنی تقریباً پس از ازدواجش. بعد به عروسی اش برگشت. لبخند ملایمی بر لبانش نشست. وقتی سفیدبختی اش را رقم زدند، سیزده سالش بود. با خود می اندیشید که انگار دیروز بود. از دنیای کودکی اش گرفته و به عینیت زندگی اش سپرده بودند. آهی کشید.
در درک زمان دچار تضاد شده بود. از یک سو می دید که این چند دهه از عمرش به سرعت چشم بر هم زدنی گذشته و از دیگر سو، احساس می کرد به اندازه تمام بشریت
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 5
عمر کرده است.
چشمهایش را بست تا دیروزهای تا اکنونش را یک بار دیگر مرور کند. نمی توانست. خیل درهم و انبوهی از خاطرات و خطرات به ذهنش هجوم آوردند. چشمهایش را باز کرد. بی اراده نگاهش سوی عکس امام (س) که بر روی دیوار بود، خیره ماند. چند دقیقه به همین منوال گذشت. چند بار زیر لب زمزمه کرد: امام خمینی (س)... امام خمینی (س)... و اشک از چشمانش سرازیر شد. حضور این بزرگمرد، نقطۀ عطف زندگی سراسر تلاش وی بود. فصل مشخصی برای مرزبندی یادها و خاطره هایش یافته بود؛ دوران اقامت در نوفل لوشاتو در خدمت امام (س) تا پیروزی انقلاب. این دوران چندان طولانی نبود ولی عظمت داشت. شاید چهار ماه و نیم تقویمی ولی به وسعت ابدیت؛ مثل خود نوفل لوشاتو که به ظاهر دهکده قدمت دار کوچکی بود، ولی هفت آسمان را در دلش جا داده بود.
به هر حال، برای اینکه گاهِ اندیشیدن کمتر دچار تشتّت شود، این دوران را مرز قرار داد و مرزبندی ذهنش اینگونه شکل گرفت؛ دوران پیش از اقامت و دوران پس از اقامت. خواست اصلاح کند. اندیشید: دوران پیش از انقلاب و دوران پس از انقلاب! ولی نه! احساس کرد این چهار ماه و اندی نمی تواند در دل یک زمان و هم عرض با آنها اندیشیده شود. این دوران چند ماهه، خود، برجستگی بارزی داشت و طبیعتاً فصلی مجزا را به خود اختصاص می داد.
به مرزبندی پیشین خود اندیشید و آرام چشمهایش را بر هم گذاشت. حالا مانده بود با کدام بخش از زندگی اش شروع کند. دوران کودکی و پیش از ازدواج؟ پس از آن؟ خاطرات و خطرات مبارزاتی؟ پس از انقلاب؟ همسر و فرزندانش؟... ذهنش باز دچار آشفتگی شد. چشمهایش را مجدداً باز کرد و باز تصویر امام (س). تبسمی کرد. نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست. آرام زیر لب زمزمه کرد: نوفل لوشاتو!
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 6