اقامت در قلمرو آفتاب
«من دست بیعتم را از شما برداشتم. هر کدام از هر کشوری آمده اید، به سرزمینهای خود برگردید. راضی نیستم که یکی از شماها به زحمت و مشکل بیفتید...». نگاهش این جملات را در ذهنمان تداعی می کرد.
ترکیدن بغضهای فروخورده، سکوت شب را که پیشتر با ترنم آن سید نورانی ترک برداشته بود، شکست. در آن گوشه زنی ایستاده بود به نظاره با دیدگان بارانی! انگار هزار آسمان ابر در نگاهش، دلتنگی شان را می باریدند. حس عجیبی داشت. نوفل لوشاتو کربلایی دیگر شده بود و خمینی (س)، حسینی (ع) دیگر! زمان داشت به ابتدای خود باز می گشت. فاصله ای به دوری قریب به چهارده قرن، به چشم بر هم زدنی در نوردیده شد.
سال 61 هجری بود و زنی سیه پوش در گوشه ای ایستاده بود به نظاره، و کاروان می آمد؛ کاروان حماسه ساز عاشورا به کاروان سالاری حسین (ع)! کوفیان از یک سو با نامه های بیشمارشان، او را به آمدن تحریک کرده و از دیگر سو پسر عمویش مسلم بن عقیل و هانی بن عروه ـ مردی که به مسلم پناه داده بود ـ را دشنه آگین و شهید راه کین ساخته بودند. و کاروان سالار در بین راه مکه به عراق بود که بوی حادثه را شنیده بود.
و زن گوشه ای ایستاده بود به نظاره! حسین (ع) نزدیک کوفه با پیش قراولان سپاهیان ابن زیاد، به سرکردگی حربن یزید ریاحی روبه رو شده و در سرزمینی به نام کربلا فرود آمده بود! و بانویی که ایستاده بود به نظاره، به کرات از آزادگی حرّ شنیده و گریسته بود.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 7
کاروانیان ایستاده بودند و حسین (ع)، از پیمان شکنی مردم کوفه می گفت و شهادت مسلم را تسلیت و یاران را سر سلامتی می داد. سکوت شب که ترک برداشته بود با این عبارت می شکست:
دست بیعتم را از شما برمی دارم و رخصت رفتنتان می دهم؛ هر که خواهد گو بمان و هر که خواهد گو برو...
بعد چراغ را کُشته بود تا تاریکی، آن دسته از کاروانیان را که تاب ماندن نداشتند و پای ارادتشان سست شده بود، در خود بپیچد و از معذوریتشان برهاند، و زن ایستاده بود به نظاره!
«... هفته بعد من خودم تنها به ایران می روم تا اگر خطری باشد...»
و او دچار بی زمانی شده بود. یک صدا بود از دو حنجره با یک پیام ولی نه به یک سرانجام.
«دست بیعتم را از شما برمی دارم...»
«دست بیعتم را از شما برمی دارم...»
امام حسین (ع)... پیر خمین (س)... مرضیه به خود آمد. همه می گریستند. حال در نوفل لوشاتو به نظاره ایستاده و پای ارادتی سست شده بود. با این همه تاریخ گرم تکرار عظمتی بود که قرنها، شیعیانش سوگوارانه و عزادارانه، نوحه خوان او را به درد گریسته بودند! و تاریخ گرم تکرار عظمتی دیگر بود. زن باز هم کنده شد، به پرواز در آمد و در سالهای پیش فرود آمد. خواب عجیبی دیده بود یک شب!
یک شبی با غربتی غریب در دل، به خواب فرو رفته و در متن خواب از سر دلتنگی اش، حضور سیدی نورانی و آسمانی را درک کرده بود که از دردی بر روی شانه راستش، آرام و آهسته ناله می کرد و مویه، و آه می کشید. دلش به درد آمده و به همسرش اعتراض کرده بود که این چه رسم مهمان نوازی است؟ چرا پیشتر حضور این برکت را اعلام نکرده؟ چرا از دردش او را مطلع نکرده تا دست کم مرهمی برای دردش بیابد؟ چرا؟ چرا؟... و در تمام طول خواب، کیفیتی شگفت انگیز را حس می کرده است و آن کیفیت چیزی نبوده جز چهره غریبه ـ آشنای آن مرد روحانی! از خواب پریده بود. بی قراری بیداد می کرد! آشفتگی خاصی بر او چیره شده بود.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 8
گمشده ای داشت انگار و برای یافتن گمشده اش به هر آنچه که جنبه معنوی داشت؛ از خدا و ائمه معصومین (ع) گرفته تا فرایض واجب و مستحب، چنگ زده و التجا برده بود. هر چه بیشتر می گذشت تشنگی اش ارتفاع بیشتری می یافت. با این همه هر چه بیشتر می جست، کمتر می یافت. داشت نومید می شد که تصویری از امام خمینی (س) به دستش رسید. باورش نمی شد. این تصویر مردی بود که لابه لای خوابهایش جامانده بود. نه! جانمانده بود، در بیداری امتداد یافته بود. پس از فوت آیت الله بروجردی در فروردین ماه سال 1340، بارها و بارها نامش را از منابر مختلف، در ادامۀ بحثهای مربوط به مرجعیت پس از آیت الله بروجردی شنیده بود. این نام در سال 1341 هم بسیار مطرح شده بود. به دنبال تصویب لایحۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی در تاریخ شانزدهم مهر 1341، در دولت اسدالله علم، که لایحه ای مغرضانه بود و شرع ستیز، نام امام خمینی (س) بارها و بارها به گوشش خورده بود. گمشده اش را یافته بود، ولی هنوز در قالب یک تصویر. در حسرت دیدار حضورش، آواره ترین شده بود و این دیدار تا یکی ـ دو سال بعد دست نداد.
بعد از دستگیری امام (س) و پس از واقعه تاریخی و بی نیاز از وصفِ پانزدهم خرداد سال 1342 و آزادی آن اسطوره ایمان و صلابت، خیل مشتاقان ترنم کنان به دیدارش شتافتند و با هم زمزمه کردند که «اندرین ره کشته بسیارند قربان شما!» و یکی از این کشتگان هم او بود که در نوفل لوشاتو ایستاده بود به نظاره و مرور خاطراتش! زنی که به دنبال عینی شدۀ تصویر روحانی مردی بود که در خوابهایش، بی قرارش کرده بود، سالها آشفتگی کشیده بود و تهران تا قم را با پای نیاز و ارادت، هروله می کرد. به یاد می آورد که وقتی به مقصدی رسیده بود که مقصودش را در خود جا داده، با دری بسته روبه رو شده بود؛ یعنی زمانی به قم رسیده بود که وقت ملاقات سپری شده بود.
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
همسرش که دلتنگی اش را می دید، او را به حرم برد تا درد غربتش را آنجا و در کنار
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 9
ضریح حضرت معصومه (س) ببارد و او زبان به شکوه گشوده بود که: چرا؟
«محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد؟»
نماز... بغض... شکوه... نماز... گریه از سر دلتنگی... اظهار نیاز... نماز... و با دلی آرامتر از پیش برخاسته بود تا راه آمده را بازگردد بی تمتع! زن داشت خود آن روزهایش را به عینه می دید:
با همسرش سوار خودروِ مینی بوسی می شوند که به تهران بیایند که دستی از غیب می رسد و دیدار را میسر می کند. امام (س) برای فاتحه خوانی به مسجدی می آیند و قاصدی این مژده را می دهد:
لطف الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروش
خیل مشتاقان دریایی می شوند و او و همسرش نیز قطراتی از این دریا و به سوی مسجد می شتابند و مقصود حاصل می شود. و زن را شکی نمی ماند که این همان کسی است که در خوابش دیده بوده است. امام (س) به همراه پسرش مصطفی، در گوشه ای نشسته اند و انبوه بی قراران عطشناک دیدار، از دیدار او، تمتعی حاصل می کنند؛ و این زن نیز. و چه می دانست که فرداهایش آبستن چه روزهایی خواهد بود. مردی از سلاله نور که آن روز دور از دسترس خیل انبوه بی قرارانش چون کوهی نشسته بود، روزی خواهد آمد که این زن شیفته را هم، در بیت خود جا خواهد داد، و او چه می دانست؟ و از بازی تقدیر که آگاه است؟
دیدار سرنوشت ساز نخستین، اثر خود را می گذارد. زندگی زن که گوشه ای به نظاره ایستاده و دردناک می گرید دگرگون می شود و از مسیر و روال طبیعی خود خارج می گردد. می خواهد فریاد کند که:
مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
ولی دریغ که حتی زبان به اختیار او نیست؛ که اصلاً زبان توان گفتار ندارد. دردی است با او که اطبا از یافتن مرهمش عاجز می آیند؛ درست مثل درد کنیزک در مثنوی که گرفتار و عاشق زرگری است و طبیبان از یافتن چاره دردش در می مانند و هیچ مرهمی در وی کارگر نمی افتد تا از غیب طبیبی می آید و پرده از روی سرّ دلش برمی دارد و به
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 10
خداوند و صاحبش که پادشاهی است می گوید دست از سر طبابتهای زمینی بردار که این کنیزک را «درد عشق است جگرسوز دوایی دارد!»
باری! این بار طبیب در قالب شوهرش متجلی می شود. اوست که هم درد را می شناسد و هم راه درمانش را و مرضیه که در نوفل لوشاتو در گوشه ای ایستاده به نظاره و دردناک می گرید می اندیشد که شوهرش را آیا آنچنان که هست شناخته است؟ و با خود عهد می کند که «زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم» چنان کمر به شناخت این مرد بندم که باید و شاید! نیز به دیگرانش چنان بشناسانم این مرد را که شاید و باید! به هر حال همسرش یکی از علمای قم حاج آقا سید باقر موسوی همدانی (مترجم تفسیر المیزان) را به بالین او می آورد و از ایشان می خواهد که با توسل به اسباب معنوی بخصوص روضه و «حدیث کسا» که مورد علاقه خانمش است شفایش را از خداوند بگیرد. طبیب به قرائت می پردازد و او در فضایی معنوی به پرواز در می آید و این داروی معنوی در جان بی قرارش اثر می کند و قرار را به دل و جان ناآرامش باز می آورد.
... من هفته بعد تنها به ایران برمی گردم...
امام (س) سخن می گوید و او بیشتر می بارد. می هراسد که مبادا از قافله جا بماند. این همه مرارت را تحمل نکرده است که در این لحظات، بی نصیبی بهره اش شود. تمام خاطرات این سالها از ذهنش می گذرد. باز هم زمان به عقب برمی گردد. او سوگوار شهادت آیت الله سعیدی که سالها در محضرش تلمّذ کرده بود پس از رهایی از زندان، مدتی در بیمارستان آریا بستری می شود. چنان سخت شکنجه شده است که هیچ کس امید به زنده ماندنش ندارد. اصلاً همین وضعیت اسفبار مزاجی و جسمی او بود که باعث شد چند صباحی، اجازه رهایی از زندانش بدهند و همین خود، برای فرار از کشور فرصت مغتنمی بود. مرضیه با گذرنامه ای جعلی و همراه فردی نابینا به انگلستان می رود.
در لندن شهید دکتر بهشتی، دکتر عبدالکریم سروش و شهید محمد منتظری را ملاقات می کند و در کلاس درس و بحث دکتر سروش شرکت نموده، با افراد زیادی آشنا می شود و از آنجا به سوریه و لبنان می رود. شهید منتظری در سوریه، خانه ای دو طبقه را
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 11
پشت حرم حضرت زینب (س) و در لبنان نیز در منطقه ای به نام شیاح، یک واحد آپارتمان را در طبقه سوم ساختمانی اجاره کرده بود که این دو مکان به نوعی، مرکز فرماندهی و پایگاه اصلی برای فعالیتهای تحت فرماندهی خود وی بودند. مرضیه در این مکانها با محمد غرضی، علی جنتی، ناصر آلادپوش، سعید تقدیسیان و دیگران آشنا می شود که متعهدانه مشغول مبارزه بودند.
یکی از موارد مبارزاتی این گروه، شرکت در حج و تبلیغ حرکت حضرت امام (س) بود. خواهر دباغ این بار با هویتی جدید و گذرنامه ای که وی را اهل لیبی معرفی می کرد به عربستان می رود و این مأموریت را هم با موفقیت سپری می کند. هیچ چیز وی را از انجام فعالیتهایش به صورت تمام و کمال باز نمی دارد. حتی وقتی که در تنگنا و فشار مالی قرار می گیرد، دوربینی تهیه می کند و در مکه و مدینه به عکاسی می پردازد. پس از این مأموریت او باز به سوریه برمی گردد. در آنجا تصمیم می گیرند که نماینده ای را به نجف بفرستند تا با امام (س)، حضوراً دیدار کند و ضمن شرح فعالیتها و عملکردهای گروه، مشکلات و مضیقه های مالی را هم با ایشان در میان بگذارد. قرعۀ فال به نام مرضیه و شخصی به نام جعفر دماوندی زده می شود و او در قالب مادر این مرد، با گذرنامۀ جعلی به سمت عراق حرکت می کند. زن با یادآوری این خاطره لبخند تلخی می زند.
آن روزها که مرضیه سی و پنج ـ شش سال بیشتر ندارد، بر اثر شکنجه های طاقت فرسا چنان شکسته شده که به راحتی در قالب مادر یک مرد که شاید هم سن خود او بوده، جا زده می شود و هیچ یک از مأموران کنترل کننده گذرنامه، به این امر پی نمی برند. یادش می آید که یک بار هم در ایام زندانی بودنش، در حالی که بر اثر جراحات بیش از حدی که به دنبال اعمال سبعانۀ مأموران ساواک بر تنش مانده و تنش بوی تعفن گرفته بود، نصیری رئیس ساواک به زندان می آید و او را پیرزن خطاب می کند؛ حال آنکه سی و سه ـ چهار سال بیشتر نداشت. او لبخند تلخی می زند و به دیدار دومش با امام (س) در نجف می اندیشد. چه شور و حالی تمام وجودش را در بر گرفته بود. آن روز پیش خود گفته بود که بالاخره آرزویم بر آورده شد و چه زیبا و باشکوه و باورنکردنی.
اولین بار که امام (س) را در قم دیدم، یکی از مشتاقان بودم در بین انبوهی از مشتاقان بی هیچ برجستگی خاصی، ولی این بار به چشم خواهم آمد؛ چرا که... و نفهمیده بود چرا
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 12
که چه؟ با خودش اندیشیده بود که: نه! دیدارکنندگان امام (س) بسیارند. از کجا که این بار به چشم بیایم. شاید اصلاً من را نشناسد...
و او وارد بیت امام (س) شده بود. احساس عجیبی داشت. به یاد خواب سالها پیش خود افتاده بود؛ خوابی که به زیباترین وجهی تعبیر شده بود. آن وقت دیگر سر از پا نشناخت وقتی فهمید که حضرت امام (س) او را به نام می شناسد. توفیق کمی نبود. پیشتر شهید آیت الله سعیدی در مکاتباتی که با امام (س) داشت، از او به کرات نام برده بود. به یاد می آورد که این ملاقات بین دو تا سه ساعت و نیم طول کشید. ساعاتی باورنکردنی! با خود زمزمه کرده بود:
ندانم این شب قدر است یا ستارۀ روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم
مردی با این عظمت، با این حجم مشغله و مسئولیت، با حوصله ای بی نظیر نشسته و گوش داده بود و او از مشکلات گروه مبارزه کننده گفته بود. امام (س) از او خواسته بود که از ایام زندان بگوید و مرضیه شگفت زده از اینکه حضرت امام (س) از کجا می دانسته است، به اجمال شرحی داده بود. حضرت امام (س) این بار از دخترش پرسیده بود و او پی برده بود که این مرد بی مانند، همه چیز را می داند و تمام این مسائل برای او ارزشی قابل توجه دارند. چه روزی بود! و دلش که ایستاده بود به نظاره به ناگاه از نوفل لوشاتو برای رضوانه پر کشیده بود؛ دختری که پا به پای مادر، در سن دوازده ـ سیزده سالگی به شدیدترین شکل شکنجه شده بود. و با خود اندیشیده بود که آیا او را هم کامل شناخته بود؟ حالا چه می کرد؟اینها سؤالهایی بود که ذهنش را پریشان می کرد.
... حس غریبی داشت. به مرور خاطره اش بازگشت. برای امام (س) از رضوانه گفته بود و آنچه که بر وی و دخترش گذشته بود؛ چرا که خود حضرت امام (س) خواسته بود. اینگونه سخن را به انتها رسانده بود که: نمی دانم چه کنم؟ هشت فرزند را در ایران به امید خدا گذاشته ام و بیم دارم که به کشورم بازگردم... انگار به طور غیرمستقیم از امام(س) راهنمایی خواسته بود. امام (س) با صلابتی بی مانند و پیشگویی ای معجزه وار فرموده بود: بمانید تا اوضاع ان شاءالله تغییر کند؛ آنگاه با هم خواهیم رفت... یا چیزی به همین مضمون. هر چه بود پیشگویی عظیمی بود و در حد یک معجزه... .
امام (س) به دلایل سیاسی، مجبور به ترک عراق شده بود. ابتدابه سمت کویت رفته،
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 13
ولی به دلیل مخالفت حاکمیت وقت کویت از مرز صفوان به بغداد بازگشته و راهی فرانسه شده بود و سرانجام در نوفل لوشاتو اسکان یافته بود؛ شهرستانی کوچک در حومه پاریس با قدمت 20 ـ 25 قرن که تاریخ، نشانِ آن را در سالهای پیش از تولد حضرت مسیح (ع) می داد. مرضیه پس از آگاهی یافتن از این هجرت، برای دیدار مقصودش، به پای سر می دود و با پاسپورتی جعلی به نام زینت احمدی به فرانسه می آید؛ با شوقی وصف ناپذیر و هیجانی غیرقابل توصیف و چهار ماه و اندی در خدمت ایشان بود و حال در گوشه ای ایستاده بود به نظاره و سخت می بارید و باز هم امام تکرار می کرد:
من دست بیعتم را از شما برداشتم... .
و او می اندیشید که در این مدت چه خاطراتی که در دل و جانش جاودانه گردید. چه درسهایی که از امام (س) آموخت. چه حجم از کیفیات معنوی که بر دل و جانش افزوده شد و... خلاصه اینکه چقدر بزرگ شد چقدر! سخت غرق در این افکار بود. شنیده بود که شاپور بختیار، آخرین نخست وزیر رژیم پهلوی، فرودگاهها را بسته و این کار شاید سفر امام(س) را به تعویق بیندازد، ولی امام (س) با همان آگاهی معجزه وار، از تاریخ دقیق رجعت خود سخن گفته بود.
مرضیه کیفیتی ماورایی را سیر می کرد. در تن خود حاضر نبود. گذشته با تمامی خاطره هایش به ذهن او هجوم آورده بود و کانون تمامی خاطرات، ابرمردی بود که فراروی او ایستاده، دست بیعتش را از دست یاران برای راحتی خود آنها پس می گرفت.
او گذشته ها را سیر می کرد و چشمش به حال باز بود و حال همان بود که پیش روی او داشت اتفاق می افتاد. ناگهان احساس کرده بود که مردی در قالب یک خبرنگار، به طرز مشکوکی از دیوار بالا می آید. او ماهها پشت در اتاق امام خوابیده بود تا خدای نکرده کسی نیاید به او آسیبی برساند، مگر وقتی که از روی جنازۀ او رد شده باشد. ماهها نامه ها و مرسولات پستی امام(س) را گشوده بود تا اگر توطئه ای حتی در این قالب صورت گرفته باشد خنثی شود. حال یکی از آن لحظات که بیم خطر می رفت پیش آمده بود. و او با شتاب خود را به مرد مشکوک رسانده و با او درگیر شده و او را از بالای دیوار پایین انداخته بود. فشارهای ناشی از این حرکت فیزیکی و تمامی آنچه که ساعتها به آن
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 14
فکر کرده و اندیشیده بود و گریه فراوانش ـ که باعث چیرگی ضعف بر تن و جان زن شده بود ـ به ناگاه دست به دست هم دادند و او را به زانو درآوردند. درد شدیدی در قفسه سینه اش پیچیده بود. احساس می کرد که یک طرف بدنش فلج شده است.با این حال نمی خواست که ضعف نشان بدهد. نزدیک عصر بود. او با این درد وحشتناک مبارزه می کرد. به هر مکافاتی بود خود را به نماز مغرب و عشا رسانده بود. پس از نماز، درد اوج گرفت و دیگر چیزی نفهمید و وقتی چشمانش را گشود خود را روی تخت بیمارستان دید که پزشکی با لهجه غلیظ فرانسوی، او را به نام و شهرت صدا می زد: «مرضیه دباغ»!
ساعت پنج بعد از ظهر بود. افکارش را متمرکز کرد. پی برد که چیزی در حدود یک شبانه روز بیهوش بوده است. چشمهایش را به اطراف گرداند. از آشنایان جز حاج مهدی عراقی و دکتر پروین کسی بالای سرش نبود. حاج مهدی عراقی... شهید عراقی... زن همین طور که در راستای مرور خاطراتش، خط مستقیم و منظمی را طی می کرد، چهرۀ شهید حاج مهدی عراقی را هم در ذهنش تصویر کرد. در نوفل لوشاتو از افراد پر جنب و جوشی بود که یک سال پس از انقلاب، در تابستان سال 1358 (چهاردهم شهریور ماه) به همراه پسرش حسام، به دست گروه فرقان ترور شده و به شهادت رسیده بود. مرضیه چشمانش پر شد.
آن عصر در بیمارستان او بالای سرش بود. مرضیه را در بخش مراقبتهای ویژه بستری کرده بودند. احساس می کرد که یک طرف بدنش فلج شده؛ چرا که هیچ احساسی نسبت به آن قسمت از بدن خود نداشت. چند روز به همین منوال گذشت. این درد از یک سو و درد بی تابی و بی خبری ازسوی دیگر، جانش را به تلخی می آزرد. نمی دانست بیرون چه خبر است. با خود می اندیشید که اگر حضرت امام(س) رفته باشد؟ اگر از این قافله که میلیونها جفت چشم، انتظار رسیدنش را می کشند و میلیونها دل و جان همراه قافله سالار نورانی آن است، جا مانده باشد؟! خود را چگونه خواهد بخشید؟ از طرفی هم احساس می کرد که به خاطر وضعیت خاص جسمانی اش، دوستان تعمداً نمی خواهند اخبار هیجان آور به او بدهند. آرام آرام اشک می ریخت و دم بر نمی آورد.
یکی از همان روزها که از بخش مراقبتهای ویژه خارج شده و در بخش عادی بستری
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 15
بود، مرحوم حاج احمد آقا به عیادتش آمد. پس هنوز امام(س) نرفته بود! وی سر از پا نمی شناخت. زمزمه کرد:
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تاکنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
آرام و قرار نداشت. وقتی هم که از حاج احمد آقا شنید که ایشان به دستور امام(س) مأموریت دارد که او را از بیمارستان ترخیص کند تا فردا با قافله نور، راهی ایران شوند، دیگر از شادی در پوست خود نمی گنجید، ولی این شادمانی دیری نپایید؛ چرا که پزشکان وضعیت عمومی او را برای خروج از بیمارستان نامناسب تشخیص داده و به او اجازه همراهی با مسافران مهتاب را نداده بودند. پرواز برای او قدغن بود. بی اختیار به گریه افتاد. ابتدا آرام آرام و بعد گریه اش شدت گرفت. شانه هایش از شدت گریه تکان می خوردند. حاج احمد آقا هم که تحت تأثیر این صحنه قرار گرفته و اشک از چشمانش جاری شده بود، به او قول داد که تمام تلاشش را خواهد کرد و برای کسب تکلیف از امام(س) خارج شد. رفت و برگشت حاج احمد آقا، ساعتی طول نکشید ولی برای مرضیه، انگار نیم قرنی گذشته بود. پاسخ امام(س) منفی بود. حضرت امام(س) فرموده بود که بنشینید و صبر پیشه کنید؛ چرا که اطاعت از دستور پزشک واجب است.
قافله آیینه و آب، بدون این مسافر رفت و او به ناگزیر، صحنه های استقبال بی نظیر مردم را از گوشۀ بیمارستان، از صفحه تلویزیون نظاره کرد و گریست. می پنداشت که سعادت با او قرین نبوده است. احساس می کرد که چقدر جای او در ایران خالی است؟ چه می شد اگر یکی از کاروانیان هم او بود؟ و زن چه می توانست بکند؟ جز اینکه بنشیند و روزها را به گریه و دلتنگی بگذراند تا زمان مناسب فرا برسد و نزدیک به دو هفته را بدین منوال در بیمارستان سپری کرد.
او پس از پانزده روز از بیمارستان مرخص شد. چند روزی را در پاریس سپری کرد. از این سو امام (س) هم در مدرسه رفاه اقامت فرموده بود. مرضیه در اولین فرصت، تماسی با مدرسه مذکور گرفت و با شهید عراقی صحبت کرد. از او خواست که از امام درباره آمدنش به ایران کسب تکلیف کند. امام صلاح ندیده بود. گویا می خواست همچنان تا چند وقت، پایگاه انقلاب در فرانسه حفظ شود. و او بی تابانه منتظر ماند و به منزلی که چهار ـ پنج ماهی را خاطره انگیز در آن سپری کرده بود، برگشت.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 16
از چهره های آشنا جز سه ـ چهار نفر باقی نمانده بود. دلش به درد آمد. دلتنگ بود. به اتاقهای خانه نگاه کرد. ساختمان سه اتاق بیشتر نداشت. پیشتر، در یکی از این اتاقها، امام (س) و همسرش زندگی می کردند. در دیگری مرحوم حاج احمد آقا و آقای اشراقی و اتاق سوم مخصوص زنها بود. به خاطر آورد که یک شب به علت تعدّد مهمانان جا کم آمد، به گونه ای که وی مجبور شد در آشپزخانه بخوابد. صبح که امام برای وضو گرفتن برخاسته بود، فرموده بود: نگران بودم که مبادا سرما بخورید. و او خاطراتی از این دست فراوان داشت. یکایک آنها را مرور می کرد و می گریست. یادش آمد که یک بار دیگر که باز، تعداد مهمانان حضرت امام (س) زیاد بودند، پس از صرف غذا، امام(س) به آشپزخانه آمده بود تا در شستن ظرف به او کمک کند. مرضیه در این چند ماه، درسهای فراوانی فرا گرفته بود. یک روز به علت ارزانی پرتقال در نوفل لوشاتو، نزدیک به دو کیلو از این میوه خریده بود. امام (س) با دیدن پرتقالها علت زیاد بودن آن را پرسیده بود و او پاسخ داده بود که به علت ارزانی برای مصرف چند روز خرید کرده است و امام(س) با ملایمت او را سرزنش کرده و گفته بود که دو گناه مرتکب شده است؛ یکی اینکه اسراف کرده؛ زیرا بیش از نیاز مصرفی خرید نموده است. دیگر اینکه با خرید بیش از حدّ، فرصت خرید را از دیگرانی که شاید تا آن روز توانایی خرید نداشته و آن روز به علت ارزان بودن می توانستند خرید بکنند، گرفته است. سپس امام(س) از او خواسته بود بخشی از پرتقالها را پس بدهد و چون پاسخ داده بود که امکان پس دادن آن نیست، امام فرموده بود که پرتقالها را بین ملاقات کنندگان توزیع کند تا شاید خداوند از گناه ایشان بگذرد.
مرضیه همین طور داشت می اندیشید. خاطراتی از این دست کم نبودند. به یاد آورد که زمانی هوا در نوفل لوشاتو بسیار سرد بود. همسر امام(س) به اطلاع ایشان رساند که گویا مرضیه لباس گرم ندارد. امام (س) روز دیگر او را خواست و چند فرانک به او پول داد تا لباس گرمی برای خود تهیه کند. او درسهای بیشماری فرا گرفته بود و تعجب
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 17
می کرد که مردی بزرگ چگونه با آن حجم انبوه مشغله ها و فعالیتها، از توجه به مسائل به ظاهر جزئی غافل نبوده است. راستی او که بود؟ حتی نمی گذاشت آبی که پس از نوشیدن شاید در لیوان می ماند، هدر برود. کاغذی روی لیوان می گذاشت تا باز هم از آن مصرف کند... و حال او مانده بود و دنیایی از خاطرات و جای خالی کاروانیان و کاروان سالار! با خود زمزمه کرد:
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
چه کنی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
ولی شعر را تصحیح کرد. اندیشید که خواب نبوده است. درعین بیداری جا مانده است. بی تاب بود. در و دیوار ساختمان بر سرش آوار شد. از این ساختمان خارج شد. غیر از این خانه، دو خانه دیگر هم وجود داشت؛ خانه شماره دو و خانه شماره سه. خانه شماره دو در مقابل همین خانه و محل اجتماعات دانشجویان ایرانی بود. خانه شماره سه هم که در پاریس واقع بود، مخصوص استراحت دانشجویان و دیگر پیروان و ملاقات کنندگان امام(س) بود که هر دانشجو یا ملاقات کننده ای که به زیارت امام می آمد، حق داشت تا دو شبانه روز (48 ساعت) در آنجا به سر ببرد و پذیرایی شود.
او به ساختمان شماره سه رفت و دوران انتظار را در آنجا به سر برد. روز بیست و دوم بهمن ماه هم، همان جا بود که از رادیوی ایران، شعارهای «الله اکبر» و «خمینی رهبر» را شنید.
آن روز تمام اهل آن ساختمان سراسر شور و شوق بودند و در وجود او، کیفیتی غریب از هیجان و دلتنگی موج می زد. او آن روز را به شب رساند. شب هنگام، او را برای پاسخ دادن به تلفن صدا زدند. به سرعت از جا پرید. می اندیشید که نکند از طرف امام (س) با او تماس گرفته باشند. گوشی را برداشت. کسی آن سوی تلفن به عربی با او حرف می زد. شخص عرب زبان به مرضیه گفت که ابوعمار ـ یاسر عرفات ـ می خواهد با او صحبت کند. لحظاتی بعد صدای یاسر عرفات را شنید: «یا اختی انا مضطر انال راح بالایران...» مرضیه وضعیت ایران را تشریح کرده بود، ولی یاسر عرفات مصرّ بود که او
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 18
واسطه شود تا یاسر به ایران برود.
مرضیه از امام(س) کسب تکلیف کرده بود. پاسخ همان بود که وی پیشتر گفته بود، ولی یاسر عرفات نمی شنید. دست بردار نبود. او باز هم واسطه شده بود و این بار، از ایران پذیرفته بودند که عرفات به ایران بیاید. کمتر از یک هفته دیگر، یعنی در تاریخ بیست و هشتم بهمن ماه، یاسر عرفات با یک هواپیمای اختصاصی و به همراه 59 نفر، بیروت را به مقصد تهران ترک کرده و ساعت پنج بعد از ظهر به تهران رسیده بود. جلال الدین فارسی هم که از اوایل دهه چهل در لبنان بود و به عنوان نماینده امام خمینی (س) در سازمان الفتح فلسطین فعالیت می کرد، در این سفر همراه یاسر عرفات بود. در همین روز به مرضیه هم اجازه سفر داده شد. وی سر از پا نمی شناخت.
دیدار یار غایب دانی چه شوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
حالا باید مقدمات سفر فراهم می شد. گویا لحظه بزرگ عزیمت تا تاریخ 16 اسفند ماه دست نداد و چه روزها و دقیقه ها و ثانیه هایی بر او گذشت. انسان لحظه هایی را که در انتظار می گذراند هر لحظه، به اندازه چند سال و شاید چند صد سال بی اتفاق و انتظار، و حتی بیشتر برای او طول می کشد و او انگار که ده هزار سال زیسته بود در آن لحظه های سراسر انتظار!
لحظه عظیم عزیمت رسید و او در هواپیما نشست. هواپیما از نوع ایر فرانس بود. مرضیه از زمین کنده شد. باور نمی کرد که دارد به ایران می رود. از ایرانِ آن روز، هیچ عینیتی نداشت؛ اگر چه صحنه هایی را از تلویزیون دیده، ولی به چشم خود ندیده بود.
روزی که ایران را ترک کرد، آدمها شکل و شمایل و حجاب آن روز را داشتند، و با خود تصحیح کرد: شکل و شمایلِ عریانی آن روز! حجاب بی حجابی! پوشش عریانی؛ یعنی اکثریت اینگونه بودند. با خود اندیشید که آیا امروز که او می رسد چگونه اند؟ راستی آیا او را به جا خواهند آورد؟ اصلاً او را می شناسند یعنی آنگونه که هست می شناسندش یا فقط، برای خیل مشتاقان یک نام شناسنامه ای است؟ براستی او که بود؟
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 19
زنی که روزگار به خاطر پایبندی و اعتقادات و ایمان به کاری که می کند مچاله اش کرده بود. با اینکه چهل سال نداشت ولی چون هفتاد ساله های پیر، شکسته بود. مگر مأموران سفّاک رژیم پهلوی او را پیرزن خطاب نمی کردند؟ لبخندی روی لبانش نشست. خاطره ای را به یاد آورده بود. یک روز ارتشبد نصیری، آخرین رئیس ساواک که به دستور شاه و به عنوان طعمه، پیش از انقلاب زندانی شد، برای سرکشی به زندان آمده و سری هم به سلول او زده بود. به یاد آورد که آن روز یک جای سالم روی بدنش نداشت و بوی عفونت، تمامی سلول را پر کرده بود، به حدی که نصیری دستور داد تا در زندان را باز بگذارند تا بوی عفونت کمی خارج شود. وقتی نصیری مجدداً به سلول وی برگشت، دستمالی روی بینی خود گرفت و او را پیرزن خطاب کرد و پرسید که آنجا چه می کند. یادش آمد که آن روز به عنوان یک زن عامی و ساده لوح، نقش خوبی را ایفا کرد و آنقدر رطب و یابس عوامانه به هم بافت که نصیری خشمگین شد. آخر سر هم برای تکمیل نمودن نقشش وانمود کرد که بیسواد است و نه نوشتن می داند و نه خواندن. به خاطر می آورد که نصیری پوزخندی زده بود و در حال رفتن چیزی نزدیک به این مضمون گفته بود که پیرزنی که نه سواد خواندن و نوشتن دارد چگونه ادعای مبارزه اش می شده و می خواسته شاه را بکشد... و ضمانت کرده بود که او از زندان آزاد شود. تبسّم ملایمی بر لبان زن نشسته بود.
می گویند یادآوری خاطرات چه شیرین و چه تلخ، پس از مدتی برای آدمی جالب می شود. زن به گردش روزگار می اندیشید. شنیده بود که نصیری در نیمه شب بیست و هشتم بهمن ماه، پس از محکومیت در دادگاه انقلاب، تیرباران شده و این همان تاریخی بود که مرضیه اجازه سفر به ایران را گرفته بود. چه تقابل عجیبی! با خود زمزمه کرد:
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینه تصوّر ماست
چشمهایش را بست و به خواب رفت. پس از مدتی با صدای مهماندار که از مسافران می خواست کمربندهایشان را محکم ببندند، از خواب بیدار شد. هواپیما در حال نشستن در فرودگاه مهرآباد بود و نشست و او پیاده شد. عجیب بود! چه می دید؟ این ایران هیچ شباهتی به ایران چند سال پیش که او از آن خارج شده بود نداشت. راستی عشق به
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 20
امام (س) و انقلاب، با این خیل مشتاق چه کرده بود. به حجاب زنان نگاه کرد. داشت اشک می ریخت. نه! انگار به ثمر نشسته بود نهالی که با خون آبیاری اش کرده بودند. چه روزی بود آن روز. دیدار فرزندان، نوه ها، بستگان و مردمی که او را می شناختند؛ ولو در حد یک نام مبارزاتی! آغوش باز کرد و نوه های دختری اش را در آغوش گرفت. آنها را می بویید، می بوسید و می گریست... چشمهایش را باز کرد و باز هم عکس امام را روی دیوار دید. کمی پایین تر، روی تاقچه، نوه هایش از دل قابهای عکس به او لبخند می زدند. او هم تبسم کرد و باز چشمهایش را بست.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 21
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 22