روایت اول

اقامت در قلمرو آفتاب

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

اقامت در قلمرو آفتاب

‏«من دست بیعتم را از شما برداشتم. هر کدام از هر کشوری آمده اید، به سرزمینهای خود‏‎ ‎‏برگردید. راضی نیستم که یکی از شماها به زحمت و مشکل بیفتید...». نگاهش این‏‎ ‎‏جملات را در ذهنمان تداعی می کرد.‏

‏     ترکیدن بغضهای فروخورده، سکوت شب را که پیشتر با ترنم آن سید نورانی ترک‏‎ ‎‏برداشته بود، شکست. در آن گوشه زنی ایستاده بود به نظاره با دیدگان بارانی! انگار هزار‏‎ ‎‏آسمان ابر در نگاهش، دلتنگی شان را می باریدند. حس عجیبی داشت. نوفل لوشاتو‏‎ ‎‏کربلایی دیگر شده بود و خمینی (س)، حسینی (ع) دیگر! زمان داشت به ابتدای خود‏‎ ‎‏باز می گشت. فاصله ای به دوری قریب به چهارده قرن، به چشم بر هم زدنی در نوردیده‏‎ ‎‏شد.‏

‏     سال 61 هجری بود و زنی سیه پوش در گوشه ای ایستاده بود به نظاره، و کاروان‏‎ ‎‏می آمد؛ کاروان حماسه ساز عاشورا به کاروان سالاری حسین (ع)! کوفیان از یک سو با‏‎ ‎‏نامه های بیشمارشان، او را به آمدن تحریک کرده و از دیگر سو پسر عمویش مسلم بن‏‎ ‎‏عقیل و هانی بن عروه ـ مردی که به مسلم پناه داده بود ـ را دشنه آگین و شهید راه کین‏‎ ‎‏ساخته بودند. و کاروان سالار در بین راه مکه به عراق بود که بوی حادثه را شنیده بود.‏

‏     و زن گوشه ای ایستاده بود به نظاره! حسین (ع) نزدیک کوفه با پیش قراولان سپاهیان‏‎ ‎‏ابن زیاد، به سرکردگی حربن یزید ریاحی روبه رو شده و در سرزمینی به نام کربلا فرود‏‎ ‎‏آمده بود! و بانویی که ایستاده بود به نظاره، به کرات از آزادگی حرّ شنیده و گریسته بود.‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 7
‏کاروانیان ایستاده بودند و حسین (ع)، از پیمان شکنی مردم کوفه می گفت و شهادت‏‎ ‎‏مسلم را تسلیت و یاران را سر سلامتی می داد. سکوت شب که ترک برداشته بود با این‏‎ ‎‏عبارت می شکست:‏

‏     دست بیعتم را از شما برمی دارم و رخصت رفتنتان می دهم؛ هر که خواهد گو بمان و‏‎ ‎‏هر که خواهد گو برو...‏

‏     بعد چراغ را کُشته بود تا تاریکی، آن دسته از کاروانیان را که تاب ماندن نداشتند و‏‎ ‎‏پای ارادتشان سست شده بود، در خود بپیچد و از معذوریتشان برهاند، و زن ایستاده بود‏‎ ‎‏به نظاره!‏

‏     «... هفته بعد من خودم تنها به ایران می روم تا اگر خطری باشد...»‏

‏     و او دچار بی زمانی شده بود. یک صدا بود از دو حنجره با یک پیام ولی نه به یک‏‎ ‎‏سرانجام.‏

‏     «دست بیعتم را از شما برمی دارم...»‏

‏     «دست بیعتم را از شما برمی دارم...»‏

‏     امام حسین (ع)... پیر خمین (س)... مرضیه به خود آمد. همه می گریستند. حال در‏‎ ‎‏نوفل لوشاتو به نظاره ایستاده و پای ارادتی سست شده بود. با این همه تاریخ گرم تکرار‏‎ ‎‏عظمتی بود که قرنها، شیعیانش سوگوارانه و عزادارانه، نوحه خوان او را به درد گریسته‏‎ ‎‏بودند! و تاریخ گرم تکرار عظمتی دیگر بود. زن باز هم کنده شد، به پرواز در آمد و در‏‎ ‎‏سالهای پیش فرود آمد. خواب عجیبی دیده بود یک شب!‏

‏     یک شبی با غربتی غریب در دل، به خواب فرو رفته و در متن خواب از سر‏‎ ‎‏دلتنگی اش، حضور سیدی نورانی و آسمانی را درک کرده بود که از دردی بر روی شانه‏‎ ‎‏راستش، آرام و آهسته ناله می کرد و مویه، و آه می کشید. دلش به درد آمده و به همسرش‏‎ ‎‏اعتراض کرده بود که این چه رسم مهمان نوازی است؟ چرا پیشتر حضور این برکت را‏‎ ‎‏اعلام نکرده؟ چرا از دردش او را مطلع نکرده تا دست کم مرهمی برای دردش بیابد؟‏‎ ‎‏چرا؟ چرا؟... و در تمام طول خواب، کیفیتی شگفت انگیز را حس می کرده است و آن‏‎ ‎‏کیفیت چیزی نبوده جز چهره غریبه ـ آشنای آن مرد روحانی! از خواب پریده بود.‏‎ ‎‏بی قراری بیداد می کرد! آشفتگی خاصی بر او چیره شده بود.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 8
‏     گمشده ای داشت انگار و برای یافتن گمشده اش به هر آنچه که جنبه معنوی داشت؛‏‎ ‎‏از خدا و ائمه معصومین (ع) گرفته تا فرایض واجب و مستحب، چنگ زده و التجا برده‏‎ ‎‏بود. هر چه بیشتر می گذشت تشنگی اش ارتفاع بیشتری می یافت. با این همه هر چه‏‎ ‎‏بیشتر می جست، کمتر می یافت. داشت نومید می شد که تصویری از امام خمینی (س) به‏‎ ‎‏دستش رسید. باورش نمی شد. این تصویر مردی بود که لابه لای خوابهایش جامانده‏‎ ‎‏بود. نه! جانمانده بود، در بیداری امتداد یافته بود. پس از فوت آیت الله بروجردی در‏‎ ‎‏فروردین ماه سال 1340، بارها و بارها نامش را از منابر مختلف، در ادامۀ بحثهای مربوط‏‎ ‎‏به مرجعیت پس از آیت الله بروجردی شنیده بود. این نام در سال 1341 هم بسیار مطرح‏‎ ‎‏شده بود. به دنبال تصویب لایحۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی‏‎[1]‎‏ در تاریخ شانزدهم‏‎ ‎‏مهر 1341، در دولت اسدالله علم، که لایحه ای مغرضانه بود و شرع ستیز، نام امام‏‎ ‎‏خمینی (س) بارها و بارها به گوشش خورده بود. گمشده اش را یافته بود، ولی هنوز در‏‎ ‎‏قالب یک تصویر. در حسرت دیدار حضورش، آواره ترین شده بود و این دیدار تا یکی ـ‏‎ ‎‏دو سال بعد دست نداد.‏

‏     بعد از دستگیری امام (س) و پس از واقعه تاریخی و بی نیاز از وصفِ پانزدهم خرداد‏‎ ‎‏سال 1342 و آزادی آن اسطوره ایمان و صلابت، خیل مشتاقان ترنم کنان به دیدارش‏‎ ‎‏شتافتند و با هم زمزمه کردند که «اندرین ره کشته بسیارند قربان شما!» و یکی از این‏‎ ‎‏کشتگان هم او بود که در نوفل لوشاتو ایستاده بود به نظاره و مرور خاطراتش! زنی که به‏‎ ‎‏دنبال عینی شدۀ تصویر روحانی مردی بود که در خوابهایش، بی قرارش کرده بود، سالها‏‎ ‎‏آشفتگی کشیده بود و تهران تا قم را با پای نیاز و ارادت، هروله می کرد. به یاد می آورد که‏‎ ‎‏وقتی به مقصدی رسیده بود که مقصودش را در خود جا داده، با دری بسته روبه رو شده‏‎ ‎‏بود؛ یعنی زمانی به قم رسیده بود که وقت ملاقات سپری شده بود. ‏

‏ ‏

‏شب فراق که داند که تا سحر چند است‏

‎ ‎‏مگر کسی که به زندان عشق دربند است‏

‏ ‏

‏     همسرش که دلتنگی اش را می دید، او را به حرم برد تا درد غربتش را آنجا و در کنار‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 9
‏ضریح حضرت معصومه (س) ببارد و او زبان به شکوه گشوده بود که: چرا؟‏

‏     «محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد؟»‏

‏     نماز... بغض... شکوه... نماز... گریه از سر دلتنگی... اظهار نیاز... نماز... و با دلی‏‎ ‎‏آرامتر از پیش برخاسته بود تا راه آمده را بازگردد بی تمتع! زن داشت خود آن روزهایش‏‎ ‎‏را به عینه می دید:‏

‏     با همسرش سوار خودروِ مینی بوسی می شوند که به تهران بیایند که دستی از غیب‏‎ ‎‏می رسد و دیدار را میسر می کند. امام (س) برای فاتحه خوانی به مسجدی می آیند و‏‎ ‎‏قاصدی این مژده را می دهد:‏

‏ ‏

‏لطف الهی بکند کار خویش‏

‎ ‎‏مژده رحمت برساند سروش ‏

‏ ‏

‏     خیل مشتاقان دریایی می شوند و او و همسرش نیز قطراتی از این دریا و به سوی‏‎ ‎‏مسجد می شتابند و مقصود حاصل می شود. و زن را شکی نمی ماند که این همان کسی‏‎ ‎‏است که در خوابش دیده بوده است. امام (س) به همراه پسرش مصطفی، در گوشه ای‏‎ ‎‏نشسته اند و انبوه بی قراران عطشناک دیدار، از دیدار او، تمتعی حاصل می کنند؛ و این زن‏‎ ‎‏نیز. و چه می دانست که فرداهایش آبستن چه روزهایی خواهد بود. مردی از سلاله نور‏‎ ‎‏که آن روز دور از دسترس خیل انبوه بی قرارانش چون کوهی نشسته بود، روزی خواهد‏‎ ‎‏آمد که این زن شیفته را هم، در بیت خود جا خواهد داد، و او چه می دانست؟ و از بازی‏‎ ‎‏تقدیر که آگاه است؟‏

‏     دیدار سرنوشت ساز نخستین، اثر خود را می گذارد. زندگی زن که گوشه ای به نظاره‏‎ ‎‏ایستاده و دردناک می گرید دگرگون می شود و از مسیر و روال طبیعی خود خارج‏‎ ‎‏می گردد. می خواهد فریاد کند که:‏

‏ ‏

‏مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد‏

‎ ‎‏وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد‏

‏ ‏

‏     ولی دریغ که حتی زبان به اختیار او نیست؛ که اصلاً زبان توان گفتار ندارد. دردی‏‎ ‎‏است با او که اطبا از یافتن مرهمش عاجز می آیند؛ درست مثل درد کنیزک در ‏‏مثنوی‏‏ که‏‎ ‎‏گرفتار و عاشق زرگری است و طبیبان از یافتن چاره دردش در می مانند و هیچ مرهمی در‏‎ ‎‏وی کارگر نمی افتد تا از غیب طبیبی می آید و پرده از روی سرّ دلش برمی دارد و به‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 10
‏خداوند و صاحبش که پادشاهی است می گوید دست از سر طبابتهای زمینی بردار که این‏‎ ‎‏کنیزک را «درد عشق است جگرسوز دوایی دارد!»‏

‏     باری! این بار طبیب در قالب شوهرش متجلی می شود. اوست که هم درد را‏‎ ‎‏می شناسد و هم راه درمانش را و مرضیه که در نوفل لوشاتو در گوشه ای ایستاده به نظاره‏‎ ‎‏و دردناک می گرید می اندیشد که شوهرش را آیا آنچنان که هست شناخته است؟ و با‏‎ ‎‏خود عهد می کند که «زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم» چنان کمر به شناخت این‏‎ ‎‏مرد بندم که باید و شاید! نیز به دیگرانش چنان بشناسانم این مرد را که شاید و باید! به هر‏‎ ‎‏حال همسرش یکی از علمای قم حاج آقا سید باقر موسوی همدانی (مترجم ‏‏تفسیر‏‎ ‎‏المیزان‏‏) را به بالین او می آورد و از ایشان می خواهد که با توسل به اسباب معنوی‏‎ ‎‏بخصوص روضه و «حدیث کسا» که مورد علاقه خانمش است شفایش را از خداوند‏‎ ‎‏بگیرد. طبیب به قرائت می پردازد و او در فضایی معنوی به پرواز در می آید و این داروی‏‎ ‎‏معنوی در جان بی قرارش اثر می کند و قرار را به دل و جان ناآرامش باز می آورد.‏

‏     ... من هفته بعد تنها به ایران برمی گردم...‏

‏     امام (س) سخن می گوید و او بیشتر می بارد. می هراسد که مبادا از قافله جا بماند.‏‎ ‎‏این همه مرارت را تحمل نکرده است که در این لحظات، بی نصیبی بهره اش شود. تمام‏‎ ‎‏خاطرات این سالها از ذهنش می گذرد. باز هم زمان به عقب برمی گردد. او سوگوار‏‎ ‎‏شهادت آیت الله سعیدی که سالها در محضرش تلمّذ کرده بود پس از رهایی از زندان،‏‎ ‎‏مدتی در بیمارستان آریا بستری می شود. چنان سخت شکنجه شده است که هیچ کس‏‎ ‎‏امید به زنده ماندنش ندارد. اصلاً همین وضعیت اسفبار مزاجی و جسمی او بود که‏‎ ‎‏باعث شد چند صباحی، اجازه رهایی از زندانش بدهند و همین خود، برای فرار از کشور‏‎ ‎‏فرصت مغتنمی بود. مرضیه با گذرنامه ای جعلی و همراه فردی نابینا به انگلستان می رود.‏

‏     در لندن شهید دکتر بهشتی، دکتر عبدالکریم سروش‏‎[2]‎‏ و شهید محمد منتظری را‏‎ ‎‏ملاقات می کند و در کلاس درس و بحث دکتر سروش شرکت نموده، با افراد زیادی آشنا‏‎ ‎‏می شود و از آنجا به سوریه و لبنان می رود. شهید منتظری در سوریه، خانه ای دو طبقه را‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 11
‏پشت حرم حضرت زینب (س) و در لبنان نیز در منطقه ای به نام شیاح، یک واحد‏‎ ‎‏آپارتمان را در طبقه سوم ساختمانی اجاره کرده بود که این دو مکان به نوعی، مرکز‏‎ ‎‏فرماندهی و پایگاه اصلی برای فعالیتهای تحت فرماندهی خود وی بودند. مرضیه در این‏‎ ‎‏مکانها با محمد غرضی، علی جنتی، ناصر آلادپوش، سعید تقدیسیان و دیگران آشنا‏‎ ‎‏می شود که متعهدانه مشغول مبارزه بودند.‏

‏     یکی از موارد مبارزاتی این گروه، شرکت در حج و تبلیغ حرکت حضرت امام (س)‏‎ ‎‏بود. خواهر دباغ این بار با هویتی جدید و گذرنامه ای که وی را اهل لیبی معرفی می کرد‏‎ ‎‏به عربستان می رود و این مأموریت را هم با موفقیت سپری می کند. هیچ چیز وی را از‏‎ ‎‏انجام فعالیتهایش به صورت تمام و کمال باز نمی دارد. حتی وقتی که در تنگنا و فشار مالی‏‎ ‎‏قرار می گیرد، دوربینی تهیه می کند و در مکه و مدینه به عکاسی می پردازد. پس از این‏‎ ‎‏مأموریت او باز به سوریه برمی گردد. در آنجا تصمیم می گیرند که نماینده ای را به نجف‏‎ ‎‏بفرستند تا با امام (س)، حضوراً دیدار کند و ضمن شرح فعالیتها و عملکردهای گروه،‏‎ ‎‏مشکلات و مضیقه های مالی را هم با ایشان در میان بگذارد. قرعۀ فال به نام مرضیه و‏‎ ‎‏شخصی به نام جعفر دماوندی زده می شود و او در قالب مادر این مرد، با گذرنامۀ جعلی‏‎ ‎‏به سمت عراق حرکت می کند. زن با یادآوری این خاطره لبخند تلخی می زند. ‏

‏     آن روزها که مرضیه سی و پنج ـ شش سال بیشتر ندارد، بر اثر شکنجه های‏‎ ‎‏طاقت فرسا چنان شکسته شده که به راحتی در قالب مادر یک مرد که شاید هم سن خود‏‎ ‎‏او بوده، جا زده می شود و هیچ یک از مأموران کنترل کننده گذرنامه، به این امر پی‏‎ ‎‏نمی برند. یادش می آید که یک بار هم در ایام زندانی بودنش، در حالی که بر اثر جراحات‏‎ ‎‏بیش از حدی که به دنبال اعمال سبعانۀ مأموران ساواک بر تنش مانده و تنش بوی تعفن‏‎ ‎‏گرفته بود، نصیری رئیس ساواک به زندان می آید و او را پیرزن خطاب می کند؛ حال آنکه‏‎ ‎‏سی و سه ـ چهار سال بیشتر نداشت. او لبخند تلخی می زند و به دیدار دومش با‏‎ ‎‏امام (س) در نجف می اندیشد. چه شور و حالی تمام وجودش را در بر گرفته بود. آن روز‏‎ ‎‏پیش خود گفته بود که بالاخره آرزویم بر آورده شد و چه زیبا و باشکوه و باورنکردنی.‏

‏     اولین بار که امام (س) را در قم دیدم، یکی از مشتاقان بودم در بین انبوهی از مشتاقان‏‎ ‎‏بی هیچ برجستگی خاصی، ولی این بار به چشم خواهم آمد؛ چرا که... و نفهمیده بود چرا‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 12
‏که چه؟ با خودش اندیشیده بود که: نه! دیدارکنندگان امام (س) بسیارند. از کجا که این بار‏‎ ‎‏به چشم بیایم. شاید اصلاً من را نشناسد...‏

‏     و او وارد بیت امام (س) شده بود. احساس عجیبی داشت. به یاد خواب سالها پیش‏‎ ‎‏خود افتاده بود؛ خوابی که به زیباترین وجهی تعبیر شده بود. آن وقت دیگر سر از پا‏‎ ‎‏نشناخت وقتی فهمید که حضرت امام (س) او را به نام می شناسد. توفیق کمی نبود.‏‎ ‎‏پیشتر شهید آیت الله سعیدی در مکاتباتی که با امام (س) داشت، از او به کرات نام برده‏‎ ‎‏بود. به یاد می آورد که این ملاقات بین دو تا سه ساعت و نیم طول کشید. ساعاتی‏‎ ‎‏باورنکردنی! با خود زمزمه کرده بود:‏

‏ ‏

‏ندانم این شب قدر است یا ستارۀ روز‏

‎ ‎‏تویی برابر من یا خیال در نظرم‏

‏ ‏

‏     مردی با این عظمت، با این حجم مشغله و مسئولیت، با حوصله ای بی نظیر نشسته و‏‎ ‎‏گوش داده بود و او از مشکلات گروه مبارزه کننده گفته بود. امام (س) از او خواسته بود‏‎ ‎‏که از ایام زندان بگوید و مرضیه شگفت زده از اینکه حضرت امام (س) از کجا می دانسته‏‎ ‎‏است، به اجمال شرحی داده بود. حضرت امام (س) این بار از دخترش پرسیده بود و او‏‎ ‎‏پی برده بود که این مرد بی مانند، همه چیز را می داند و تمام این مسائل برای او ارزشی‏‎ ‎‏قابل توجه دارند. چه روزی بود! و دلش که ایستاده بود به نظاره به ناگاه از نوفل لوشاتو‏‎ ‎‏برای رضوانه پر کشیده بود؛ دختری که پا به پای مادر، در سن دوازده ـ سیزده سالگی به‏‎ ‎‏شدیدترین شکل شکنجه شده بود. و با خود اندیشیده بود که آیا او را هم کامل شناخته‏‎ ‎‏بود؟ حالا چه می کرد؟اینها سؤالهایی بود که ذهنش را پریشان می کرد.‏

‏     ... حس غریبی داشت. به مرور خاطره اش بازگشت. برای امام (س) از رضوانه گفته‏‎ ‎‏بود و آنچه که بر وی و دخترش گذشته بود؛ چرا که خود حضرت امام (س) خواسته بود.‏‎ ‎‏اینگونه سخن را به انتها رسانده بود که: نمی دانم چه کنم؟ هشت فرزند را در ایران به‏‎ ‎‏امید خدا گذاشته ام و بیم دارم که به کشورم بازگردم... انگار به طور غیرمستقیم از‏‎ ‎‏امام(س) راهنمایی خواسته بود. امام (س) با صلابتی بی مانند و پیشگویی ای معجزه وار‏‎ ‎‏فرموده بود: بمانید تا اوضاع ان شاءالله تغییر کند؛ آنگاه با هم خواهیم رفت... یا چیزی به‏‎ ‎‏همین مضمون. هر چه بود پیشگویی عظیمی بود و در حد یک معجزه... .‏

‏     امام (س) به دلایل سیاسی، مجبور به ترک عراق شده بود. ابتدابه سمت کویت رفته،‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 13
‏ولی به دلیل مخالفت حاکمیت وقت کویت از مرز صفوان به بغداد بازگشته و راهی‏‎ ‎‏فرانسه شده بود و سرانجام در نوفل لوشاتو اسکان یافته بود؛ شهرستانی کوچک در‏‎ ‎‏حومه پاریس با قدمت 20 ـ 25 قرن که تاریخ، نشانِ آن را در سالهای پیش از تولد‏‎ ‎‏حضرت مسیح (ع) می داد. مرضیه پس از آگاهی یافتن از این هجرت، برای دیدار‏‎ ‎‏مقصودش، به پای سر می دود و با پاسپورتی جعلی به نام زینت احمدی به فرانسه‏‎ ‎‏می آید؛ با شوقی وصف ناپذیر و هیجانی غیرقابل توصیف و چهار ماه و اندی در خدمت‏‎ ‎‏ایشان بود و حال در گوشه ای ایستاده بود به نظاره و سخت می بارید و باز هم امام تکرار‏‎ ‎‏می کرد:‏

‏     من دست بیعتم را از شما برداشتم... .‏

‏     و او می اندیشید که در این مدت چه خاطراتی که در دل و جانش جاودانه گردید. چه‏‎ ‎‏درسهایی که از امام (س) آموخت. چه حجم از کیفیات معنوی که بر دل و جانش افزوده‏‎ ‎‏شد و... خلاصه اینکه چقدر بزرگ شد چقدر! سخت غرق در این افکار بود. شنیده بود‏‎ ‎‏که شاپور بختیار، آخرین نخست وزیر رژیم پهلوی، فرودگاهها را بسته و این کار شاید‏‎ ‎‏سفر امام(س) را به تعویق بیندازد، ولی امام (س) با همان آگاهی معجزه وار، از تاریخ‏‎ ‎‏دقیق رجعت خود سخن گفته بود.‏

‏     مرضیه کیفیتی ماورایی را سیر می کرد. در تن خود حاضر نبود. گذشته با تمامی‏‎ ‎‏خاطره هایش به ذهن او هجوم آورده بود و کانون تمامی خاطرات، ابرمردی بود که‏‎ ‎‏فراروی او ایستاده، دست بیعتش را از دست یاران برای راحتی خود آنها پس می گرفت.‏

‏     او گذشته ها را سیر می کرد و چشمش به حال باز بود و حال همان بود که پیش روی او‏‎ ‎‏داشت اتفاق می افتاد. ناگهان احساس کرده بود که مردی در قالب یک خبرنگار، به طرز‏‎ ‎‏مشکوکی از دیوار بالا می آید. او ماهها پشت در اتاق امام خوابیده بود تا خدای نکرده‏‎ ‎‏کسی نیاید به او آسیبی برساند، مگر وقتی که از روی جنازۀ او رد شده باشد. ماهها‏‎ ‎‏نامه ها و مرسولات پستی امام(س) را گشوده بود تا اگر توطئه ای حتی در این قالب‏‎ ‎‏صورت گرفته باشد خنثی شود. حال یکی از آن لحظات که بیم خطر می رفت پیش آمده‏‎ ‎‏بود. و او با شتاب خود را به مرد مشکوک رسانده و با او درگیر شده و او را از بالای دیوار‏‎ ‎‏پایین انداخته بود. فشارهای ناشی از این حرکت فیزیکی و تمامی آنچه که ساعتها به آن‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 14
‏فکر کرده و اندیشیده بود و گریه فراوانش ـ که باعث چیرگی ضعف بر تن و جان زن شده‏‎ ‎‏بود ـ به ناگاه دست به دست هم دادند و او را به زانو درآوردند. درد شدیدی در قفسه‏‎ ‎‏سینه اش پیچیده بود. احساس می کرد که یک طرف بدنش فلج شده است.با این حال‏‎ ‎‏نمی خواست که ضعف نشان بدهد. نزدیک عصر بود. او با این درد وحشتناک مبارزه‏‎ ‎‏می کرد. به هر مکافاتی بود خود را به نماز مغرب و عشا رسانده بود. پس از نماز، درد‏‎ ‎‏اوج گرفت و دیگر چیزی نفهمید و وقتی چشمانش را گشود خود را روی تخت‏‎ ‎‏بیمارستان دید که پزشکی با لهجه غلیظ فرانسوی، او را به نام و شهرت صدا می زد:‏‎ ‎‏«مرضیه دباغ»!‏

‏     ساعت پنج بعد از ظهر بود. افکارش را متمرکز کرد. پی برد که چیزی در حدود یک‏‎ ‎‏شبانه روز بیهوش بوده است. چشمهایش را به اطراف گرداند. از آشنایان جز حاج مهدی‏‎ ‎‏عراقی و دکتر پروین کسی بالای سرش نبود. حاج مهدی عراقی... شهید عراقی... زن‏‎ ‎‏همین طور که در راستای مرور خاطراتش، خط مستقیم و منظمی را طی می کرد، چهرۀ‏‎ ‎‏شهید حاج مهدی عراقی را هم در ذهنش تصویر کرد. در نوفل لوشاتو از افراد‏‎ ‎‏پر جنب و جوشی بود که یک سال پس از انقلاب، در تابستان سال 1358 (چهاردهم‏‎ ‎‏شهریور ماه) به همراه پسرش حسام، به دست گروه فرقان ترور شده و به شهادت رسیده‏‎ ‎‏بود. مرضیه چشمانش پر شد.‏

‏     آن عصر در بیمارستان او بالای سرش بود. مرضیه را در بخش مراقبتهای ویژه بستری‏‎ ‎‏کرده بودند. احساس می کرد که یک طرف بدنش فلج شده؛ چرا که هیچ احساسی نسبت‏‎ ‎‏به آن قسمت از بدن خود نداشت. چند روز به همین منوال گذشت. این درد از یک سو و‏‎ ‎‏درد بی تابی و بی خبری ازسوی دیگر، جانش را به تلخی می آزرد. نمی دانست بیرون چه‏‎ ‎‏خبر است. با خود می اندیشید که اگر حضرت امام(س) رفته باشد؟ اگر از این قافله که‏‎ ‎‏میلیونها جفت چشم، انتظار رسیدنش را می کشند و میلیونها دل و جان همراه قافله سالار‏‎ ‎‏نورانی آن است، جا مانده باشد؟! خود را چگونه خواهد بخشید؟ از طرفی هم احساس‏‎ ‎‏می کرد که به خاطر وضعیت خاص جسمانی اش، دوستان تعمداً نمی خواهند اخبار‏‎ ‎‏هیجان آور به او بدهند. آرام آرام اشک می ریخت و دم بر نمی آورد.‏

‏     یکی از همان روزها که از بخش مراقبتهای ویژه خارج شده و در بخش عادی بستری‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 15
‏بود، مرحوم حاج احمد آقا به عیادتش آمد. پس هنوز امام(س) نرفته بود! وی سر از پا‏‎ ‎‏نمی شناخت. زمزمه کرد:‏

‏ ‏

‏مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست‏

‎ ‎‏تاکنم جان از سر رغبت فدای نام دوست‏

‏ ‏

‏     آرام و قرار نداشت. وقتی هم که از حاج احمد آقا شنید که ایشان به دستور امام(س)‏‎ ‎‏مأموریت دارد که او را از بیمارستان ترخیص کند تا فردا با قافله نور، راهی ایران شوند،‏‎ ‎‏دیگر از شادی در پوست خود نمی گنجید، ولی این شادمانی دیری نپایید؛ چرا که‏‎ ‎‏پزشکان وضعیت عمومی او را برای خروج از بیمارستان نامناسب تشخیص داده و به او‏‎ ‎‏اجازه همراهی با مسافران مهتاب را نداده بودند. پرواز برای او قدغن بود. بی اختیار به‏‎ ‎‏گریه افتاد. ابتدا آرام آرام و بعد گریه اش شدت گرفت. شانه هایش از شدت گریه تکان‏‎ ‎‏می خوردند. حاج احمد آقا هم که تحت تأثیر این صحنه قرار گرفته و اشک از چشمانش‏‎ ‎‏جاری شده بود، به او قول داد که تمام تلاشش را خواهد کرد و برای کسب تکلیف از‏‎ ‎‏امام(س) خارج شد. رفت و برگشت حاج احمد آقا، ساعتی طول نکشید ولی برای‏‎ ‎‏مرضیه، انگار نیم قرنی گذشته بود. پاسخ امام(س) منفی بود. حضرت امام(س) فرموده‏‎ ‎‏بود که بنشینید و صبر پیشه کنید؛ چرا که اطاعت از دستور پزشک واجب است.‏

‏     قافله آیینه و آب، بدون این مسافر رفت و او به ناگزیر، صحنه های استقبال بی نظیر‏‎ ‎‏مردم را از گوشۀ بیمارستان، از صفحه تلویزیون نظاره کرد و گریست. می پنداشت که‏‎ ‎‏سعادت با او قرین نبوده است. احساس می کرد که چقدر جای او در ایران خالی است؟‏‎ ‎‏چه می شد اگر یکی از کاروانیان هم او بود؟ و زن چه می توانست بکند؟ جز اینکه بنشیند‏‎ ‎‏و روزها را به گریه و دلتنگی بگذراند تا زمان مناسب فرا برسد و نزدیک به دو هفته را‏‎ ‎‏بدین منوال در بیمارستان سپری کرد.‏

‏     او پس از پانزده روز از بیمارستان مرخص شد. چند روزی را در پاریس سپری کرد. از‏‎ ‎‏این سو امام (س) هم در مدرسه رفاه اقامت فرموده بود. مرضیه در اولین فرصت،‏‎ ‎‏تماسی با مدرسه مذکور گرفت و با شهید عراقی صحبت کرد. از او خواست که از امام‏‎ ‎‏درباره آمدنش به ایران کسب تکلیف کند. امام صلاح ندیده بود. گویا می خواست‏‎ ‎‏همچنان تا چند وقت، پایگاه انقلاب در فرانسه حفظ شود. و او بی تابانه منتظر ماند و به‏‎ ‎‏منزلی که چهار ـ پنج ماهی را خاطره انگیز در آن سپری کرده بود، برگشت.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 16
‏     از چهره های آشنا جز سه ـ چهار نفر باقی نمانده بود. دلش به درد آمد. دلتنگ بود. به‏‎ ‎‏اتاقهای خانه نگاه کرد. ساختمان سه اتاق بیشتر نداشت. پیشتر، در یکی از این اتاقها،‏‎ ‎‏امام (س) و همسرش زندگی می کردند. در دیگری مرحوم حاج احمد آقا و آقای‏‎ ‎‏اشراقی‏‎[3]‎‏ و اتاق سوم مخصوص زنها‏‎[4]‎‏ بود. به خاطر آورد که یک شب به علت تعدّد‏‎ ‎‏مهمانان جا کم آمد، به گونه ای که وی مجبور شد در آشپزخانه بخوابد. صبح که امام برای‏‎ ‎‏وضو گرفتن برخاسته بود، فرموده بود: نگران بودم که مبادا سرما بخورید. و او خاطراتی‏‎ ‎‏از این دست فراوان داشت. یکایک آنها را مرور می کرد و می گریست. یادش آمد که یک‏‎ ‎‏بار دیگر که باز، تعداد مهمانان حضرت امام (س) زیاد بودند، پس از صرف غذا،‏‎ ‎‏امام(س) به آشپزخانه آمده بود تا در شستن ظرف به او کمک کند. مرضیه در این چند‏‎ ‎‏ماه، درسهای فراوانی فرا گرفته بود. یک روز به علت ارزانی پرتقال در نوفل لوشاتو،‏‎ ‎‏نزدیک به دو کیلو از این میوه خریده بود. امام (س) با دیدن پرتقالها علت زیاد بودن آن را‏‎ ‎‏پرسیده بود و او پاسخ داده بود که به علت ارزانی برای مصرف چند روز خرید کرده‏‎ ‎‏است و امام(س) با ملایمت او را سرزنش کرده و گفته بود که دو گناه مرتکب شده است؛‏‎ ‎‏یکی اینکه اسراف کرده؛ زیرا بیش از نیاز مصرفی خرید نموده است. دیگر اینکه با‏‎ ‎‏خرید بیش از حدّ، فرصت خرید را از دیگرانی که شاید تا آن روز توانایی خرید نداشته و‏‎ ‎‏آن روز به علت ارزان بودن می توانستند خرید بکنند، گرفته است. سپس امام(س) از او‏‎ ‎‏خواسته بود بخشی از پرتقالها را پس بدهد و چون پاسخ داده بود که امکان پس دادن آن‏‎ ‎‏نیست، امام فرموده بود که پرتقالها را بین ملاقات کنندگان توزیع کند تا شاید خداوند از‏‎ ‎‏گناه ایشان بگذرد.‏

‏     مرضیه همین طور داشت می اندیشید. خاطراتی از این دست کم نبودند. به یاد آورد‏‎ ‎‏که زمانی هوا در نوفل لوشاتو بسیار سرد بود. همسر امام(س) به اطلاع ایشان رساند که‏‎ ‎‏گویا مرضیه لباس گرم ندارد. امام (س) روز دیگر او را خواست و چند فرانک به او پول‏‎ ‎‏داد تا لباس گرمی برای خود تهیه کند. او درسهای بیشماری فرا گرفته بود و تعجب‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 17
‏می کرد که مردی بزرگ چگونه با آن حجم انبوه مشغله ها و فعالیتها، از توجه به مسائل‏‎ ‎‏به ظاهر جزئی غافل نبوده است. راستی او که بود؟ حتی نمی گذاشت آبی که پس از‏‎ ‎‏نوشیدن شاید در لیوان می ماند، هدر برود. کاغذی روی لیوان می گذاشت تا باز هم از آن‏‎ ‎‏مصرف کند... و حال او مانده بود و دنیایی از خاطرات و جای خالی کاروانیان و‏‎ ‎‏کاروان سالار! با خود زمزمه کرد:‏

‏ ‏

‏کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش‏

‎ ‎‏چه کنی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی‏

‏ ‏

‏     ولی شعر را تصحیح کرد. اندیشید که خواب نبوده است. درعین بیداری جا مانده‏‎ ‎‏است. بی تاب بود. در و دیوار ساختمان بر سرش آوار شد. از این ساختمان خارج شد.‏‎ ‎‏غیر از این خانه، دو خانه دیگر هم وجود داشت؛ خانه شماره دو و خانه شماره سه. خانه‏‎ ‎‏شماره دو در مقابل همین خانه و محل اجتماعات دانشجویان ایرانی بود. خانه شماره سه‏‎ ‎‏هم که در پاریس واقع بود، مخصوص استراحت دانشجویان و دیگر پیروان و‏‎ ‎‏ملاقات کنندگان امام(س) بود که هر دانشجو یا ملاقات کننده ای که به زیارت امام می آمد،‏‎ ‎‏حق داشت تا دو شبانه روز (48 ساعت) در آنجا به سر ببرد و پذیرایی شود.‏

‏     او به ساختمان شماره سه رفت و دوران انتظار را در آنجا به سر برد. روز بیست و دوم‏‎ ‎‏بهمن ماه هم، همان جا بود که از رادیوی ایران، شعارهای «الله اکبر» و «خمینی رهبر» را‏‎ ‎‏شنید.‏

‏     آن روز تمام اهل آن ساختمان سراسر شور و شوق بودند و در وجود او، کیفیتی‏‎ ‎‏غریب از هیجان و دلتنگی موج می زد. او آن روز را به شب رساند. شب هنگام، او را برای‏‎ ‎‏پاسخ دادن به تلفن صدا زدند. به سرعت از جا پرید. می اندیشید که نکند از طرف‏‎ ‎‏امام (س) با او تماس گرفته باشند. گوشی را برداشت. کسی آن سوی تلفن به عربی با او‏‎ ‎‏حرف می زد. شخص عرب زبان به مرضیه گفت که ابوعمار ـ یاسر عرفات ـ می خواهد با‏‎ ‎‏او صحبت کند. لحظاتی بعد صدای یاسر عرفات را شنید: «یا اختی انا مضطر انال راح‏‎ ‎‏بالایران...»‏‎[5]‎‏ مرضیه وضعیت ایران را تشریح کرده بود، ولی یاسر عرفات مصرّ بود که او‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 18
‏واسطه شود تا یاسر به ایران برود.‏

‏     مرضیه از امام(س) کسب تکلیف کرده بود. پاسخ همان بود که وی پیشتر گفته بود،‏‎ ‎‏ولی یاسر عرفات نمی شنید. دست بردار نبود. او باز هم واسطه شده بود و این بار، از‏‎ ‎‏ایران پذیرفته بودند که عرفات به ایران بیاید. کمتر از یک هفته دیگر، یعنی در تاریخ‏‎ ‎‏بیست و هشتم بهمن ماه، یاسر عرفات با یک هواپیمای اختصاصی و به همراه 59 نفر،‏‎ ‎‏بیروت را به مقصد تهران ترک کرده و ساعت پنج بعد از ظهر به تهران رسیده بود.‏‎ ‎‏جلال الدین فارسی هم که از اوایل دهه چهل در لبنان بود و به عنوان نماینده‏‎ ‎‏امام‏‏ ‏‏خمینی‏‏ ‏‏(س) در سازمان الفتح فلسطین فعالیت می کرد، در این سفر همراه یاسر‏‎ ‎‏عرفات بود. در همین روز به مرضیه هم اجازه سفر داده شد.‏‎[6]‎‏ وی سر از پا نمی شناخت.‏

‏ ‏

‏ دیدار یار غایب دانی چه شوق دارد‏

‎ ‎‏ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد‏

‏ ‏

‏     حالا باید مقدمات سفر فراهم می شد. گویا لحظه بزرگ عزیمت تا تاریخ‏‎ ‎‏16‏‏ ‏‏اسفند‏‏ ‏‏ماه دست نداد‏‎[7]‎‏ و چه روزها و دقیقه ها و ثانیه هایی بر او گذشت. انسان‏‎ ‎‏لحظه هایی را که در انتظار می گذراند هر لحظه، به اندازه چند سال و شاید چند صد سال‏‎ ‎‏بی اتفاق و انتظار، و حتی بیشتر برای او طول می کشد و او انگار که ده هزار سال زیسته‏‎ ‎‏بود در آن لحظه های سراسر انتظار! ‏

‏     لحظه عظیم عزیمت رسید و او در هواپیما نشست. هواپیما از نوع ایر فرانس بود.‏‎ ‎‏مرضیه از زمین کنده شد. باور نمی کرد که دارد به ایران می رود. از ایرانِ آن روز، هیچ‏‎ ‎‏عینیتی نداشت؛ اگر چه صحنه هایی را از تلویزیون دیده، ولی به چشم خود ندیده بود.‏

‏     روزی که ایران را ترک کرد، آدمها شکل و شمایل و حجاب آن روز را داشتند، و با‏‎ ‎‏خود تصحیح کرد: شکل و شمایلِ عریانی آن روز! حجاب بی حجابی! پوشش عریانی؛‏‎ ‎‏یعنی اکثریت اینگونه بودند. با خود اندیشید که آیا امروز که او می رسد چگونه اند؟‏‎ ‎‏راستی آیا او را به جا خواهند آورد؟ اصلاً او را می شناسند یعنی آنگونه که هست‏‎ ‎‏می شناسندش یا فقط، برای خیل مشتاقان یک نام شناسنامه ای است؟ براستی او که بود؟‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 19
‏زنی که روزگار به خاطر پایبندی و اعتقادات و ایمان به کاری که می کند مچاله اش کرده‏‎ ‎‏بود. با اینکه چهل سال نداشت ولی چون هفتاد ساله های پیر، شکسته بود. مگر مأموران‏‎ ‎‏سفّاک رژیم پهلوی او را پیرزن خطاب نمی کردند؟ لبخندی روی لبانش نشست.‏‎ ‎‏خاطره ای را به یاد آورده بود. یک روز ارتشبد نصیری، آخرین رئیس ساواک که به دستور‏‎ ‎‏شاه و به عنوان طعمه، پیش از انقلاب زندانی شد، برای سرکشی به زندان آمده و سری‏‎ ‎‏هم به سلول او زده بود. به یاد آورد که آن روز یک جای سالم روی بدنش نداشت و بوی‏‎ ‎‏عفونت، تمامی سلول را پر کرده بود، به حدی که نصیری دستور داد تا در زندان را باز‏‎ ‎‏بگذارند تا بوی عفونت کمی خارج شود. وقتی نصیری مجدداً به سلول وی برگشت،‏‎ ‎‏دستمالی روی بینی خود گرفت و او را پیرزن خطاب کرد و پرسید که آنجا چه می کند.‏‎ ‎‏یادش آمد که آن روز به عنوان یک زن عامی و ساده لوح، نقش خوبی را ایفا کرد و آنقدر‏‎ ‎‏رطب و یابس عوامانه به هم بافت که نصیری خشمگین شد. آخر سر هم برای تکمیل‏‎ ‎‏نمودن نقشش وانمود کرد که بیسواد است و نه نوشتن می داند و نه خواندن. به خاطر‏‎ ‎‏می آورد که نصیری پوزخندی زده بود و در حال رفتن چیزی نزدیک به این مضمون گفته‏‎ ‎‏بود که پیرزنی که نه سواد خواندن و نوشتن دارد چگونه ادعای مبارزه اش می شده و‏‎ ‎‏می خواسته شاه را بکشد... و ضمانت کرده بود که او از زندان آزاد شود. تبسّم ملایمی بر‏‎ ‎‏لبان زن نشسته بود.‏

‏     می گویند یادآوری خاطرات چه شیرین و چه تلخ، پس از مدتی برای آدمی جالب‏‎ ‎‏می شود. زن به گردش روزگار می اندیشید. شنیده بود که نصیری در نیمه شب‏‎ ‎‏بیست‏‏ و ‏‏هشتم بهمن ماه، پس از محکومیت در دادگاه انقلاب، تیرباران شده و این همان‏‎ ‎‏تاریخی بود که مرضیه اجازه سفر به ایران را گرفته بود. چه تقابل عجیبی! با خود زمزمه‏‎ ‎‏کرد:‏

‏ ‏

‏هزار نقش برآرد زمانه و نبود‏

‎ ‎‏یکی چنانکه در آیینه تصوّر ماست‏

‏ ‏

‏     چشمهایش را بست و به خواب رفت. پس از مدتی با صدای مهماندار که از مسافران‏‎ ‎‏می خواست کمربندهایشان را محکم ببندند، از خواب بیدار شد. هواپیما در حال نشستن‏‎ ‎‏در فرودگاه مهرآباد بود و نشست و او پیاده شد. عجیب بود! چه می دید؟ این ایران هیچ‏‎ ‎‏شباهتی به ایران چند سال پیش که او از آن خارج شده بود نداشت. راستی عشق به‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 20
‏امام‏‏ ‏‏(س) و انقلاب، با این خیل مشتاق چه کرده بود. به حجاب زنان نگاه کرد. داشت‏‎ ‎‏اشک می ریخت. نه! انگار به ثمر نشسته بود نهالی که با خون آبیاری اش کرده بودند. چه‏‎ ‎‏روزی بود آن روز. دیدار فرزندان، نوه ها، بستگان و مردمی که او را می شناختند؛ ولو در‏‎ ‎‏حد یک نام مبارزاتی! آغوش باز کرد و نوه های دختری اش را در آغوش گرفت. آنها را‏‎ ‎‏می بویید، می بوسید و می گریست... چشمهایش را باز کرد و باز هم عکس امام را روی‏‎ ‎‏دیوار دید. کمی پایین تر، روی تاقچه، نوه هایش از دل قابهای عکس به او لبخند می زدند.‏‎ ‎‏او هم تبسم کرد و باز چشمهایش را بست.‏

‏ ‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 21

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 22

  • )) محوریت سه گانۀ این لایحه عبارت بود از: الف) حذف شرط مسلمانی و التزام به اسلام برای داوطلب نمایندگی؛ ب) محدود شدن سوگند نمایندگان به قرآن کریم و آزادی انتخاب یکی از کتابهای آسمانی دیگر؛ ج) تساوی حقوق زنان و مردان و شرکت زنان در انتخابات.
  • )) حسین حاج فرج دباغ.
  • )) داماد حضرت امام.
  • )) این را خانم دباغ در مصاحبه شان با خانم ساره ابراهیمی گفته اند ولی آقای کاظمی در کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی؛ ص 152 (پاورقی) به گونه ای دیگر مطرح کرده است.
  • )) ای خواهر من، من برای عزیمت به سمت ایران بی قرارم.
  • )) به نقل از جمهوری اسلامی؛ 3 بهمن 1377 (ش 5689)، ص 14.
  • )) خاطرات مرضیه حدیدچی؛ ص 174 (ولی خانم دباغ در مجله آشنا؛ ش 31 (بهمن و اسفند 1376)، تاریخ ورود به ایران را 27 بهمن می داند).