روایت اول

بی قرار دشتهای حادثه و حماسه

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

بی قرار دشتهای حادثه و حماسه

‏تصویر یکایک اعضای خانواده اش را از ذهنش عبور داد. همسرش، فرزندانش، همسران‏‎ ‎‏دخترهایش، نوه هایش. می اندیشید که خدا همه گونه به او لطف کرده بود. آن همسر، این‏‎ ‎‏فرزندان. فکر کرد که آیا اگر او برگزیدۀ خدا نبود، حاج محمد حسن دباغ نامی همسرش‏‎ ‎‏می شد؟ به هر حال چون سرنوشت او از پیش چنین مقدر شده بود که در راه اسلام و‏‎ ‎‏استقرار حکومت مذهبی در ایران مرارت ببیند، لازم بود که مردی چون همسرش، شوی‏‎ ‎‏او بوده باشد و اصلاً نمی توانسته نباشد؛ مردی که به اندازه خود او در موفقیتهایش سهیم‏‎ ‎‏بود؛ اگر چه تا آن روز چندان هم به چشم نیامده بود و یا حتی در ذهن بعضی از‏‎ ‎‏کوته فکران، به گونه ای دیگر در مورد او اندیشیده بودند. او یقین بیشتری حاصل کرد که‏‎ ‎‏از طرف خدا، برای مسئولیتی خطیر برگزیده شده بود. در ذهنش چند تصویر پررنگتر‏‎ ‎‏شد؛ تصاویر حاج محمدحسن دباغ، رضوانه دومین دخترش و راضیه بزرگترین‏‎ ‎‏فرزندش. و به طور ناخودآگاه ذهنش را رو به همسرش متمرکز کرد. مرد عجیبی بود.‏‎ ‎‏تمام زندگی اش را صرف رسیدگی به مسائل عمومی خانواده اش کرده بود، تا مرضیه به‏‎ ‎‏فعالیتهای سیاسی، مبارزاتی و اعتقادی اش برسد. اصلاً او بود که از ابتدا به جستجوها و‏‎ ‎‏پرسشهای همسرش، سمت و سوی مشخصی داده بود. مرضیه سیزده سالش بود که با‏‎ ‎‏محمدحسن دباغ ازدواج کرد. پدرش با وجود فرهنگی بودن، هیچ گاه از حوزۀ سنتها پا را‏‎ ‎‏فراتر نگذاشته بود. او در خانه پدری بزرگ شده بود که ناخود آگاه، به وی اجازۀ ابراز‏‎ ‎‏وجود داده نمی شد. تقصیری متوجه پدر او نبود. پدر وی نیز، برآمده و برآیند جامعه ای‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 23
‏بود سنتی. زن اصلاً به شوهر داده شده بود تا دغدغه های پدر، از پر شر و شوری او کمی‏‎ ‎‏آرام شود و او از چنین فضایی، آن هم در شهرستان، به تهران آمده بود و به خانۀ مردی که‏‎ ‎‏خود وی نیز اهل کتاب بود و مرد عمل. مرد او نیز پایبند به سنت بود ولی نه چون پدرش.‏‎ ‎‏در پدرِ زن سنت، مجالی برای خودنمایی عقل و منطق نمی داد، اما در همسرش حاج‏‎ ‎‏محمدحسن دباغ سنتها هم، از منطق خاصی پیروی می کردند. او مرد دوراندیشی بود.‏‎ ‎‏زن در تمام این سالها که در راستای دین و ایمانش از خانه دور بود، می دانست که‏‎ ‎‏همسرش او را می فهمد و برایش همین کافی بود. اندیشید که مرد بزرگی بود همسرش.‏‎ ‎‏همان طور که خود او، بر روی تفکر سنتی خانه نشین و در پرده بودن زن، خط بطلان‏‎ ‎‏کشید، حضور مرد او نیز خط بطلانی بود بر روی اندیشه ای که مردانگی مرد را، در بستن‏‎ ‎‏زنجیر به پای همسرش جستجو می کرد. اندیشه ای که در ضرب المثلهایش هم‏‎ ‎‏مردسالاری را به گونه ای خشن تبلیغ می کرد و می گفت مردی که امروز با دستش‏‎ ‎‏دخترش را نکوبد فردا همان دست را بر سرِ کاسۀ زانویش خواهد کوبید به تغابن! زن از‏‎ ‎‏دوران نوجوانی اش که بسیار پر شر و شور بود به دوران مسئولیت پذیری و همسرداری‏‎ ‎‏افتاده بود؛ همچنین از فضایی شهرستانی و تقریباً محدود چون همدان (در مقایسه با‏‎ ‎‏تهران که پایتخت بود و مملو از جذابیتهای کاذب) به تهران. طبیعی بود که ذهنش را‏‎ ‎‏چراهای فراوانی به خود مشغول کند. و مرد او هیچ گاه، حصاری در مقابل پرواز اندیشه‏‎ ‎‏جستجوگر و روح ناآرام او نکشیده بود. تا آنجا که امکان داشت خود پاسخ داده و یا به او،‏‎ ‎‏افرادی را که مطلع تر بودند، معرفی کرده بود. مرضیه از تبعیضهایی که به هم جنسان خود‏‎ ‎‏او به صرف زن بودن شده بود بسیار گله مند بود و دلیلش را می خواست و همسرش‏‎ ‎‏همواره سعی داشت که به او بفهماند که این تفکرها صرفاً قراردادهایی قدیمی هستند که‏‎ ‎‏ریشه در سنتهای کهن این مرز و بوم دارند نه در دین و مذهبش و در ادامه خود مرد،‏‎ ‎‏الگویی می شد برای او تا عملاً نشان دهد که این تبعیض، در تفکر این مرد جایی ندارد.‏‎ ‎‏چشمهایش را باز کرد و به عکس همسرش در گوشه ای از تاقچه نظاره کرد و اندیشید که‏‎ ‎‏واقعاً مرد عمل بود و دوباره چشمهایش را بست و به چند دهه پیش رفت.‏

‏     همسرش او را برای فراگیری علوم دینی و صرف و نحو به حوزه های درسی مختلف‏‎ ‎‏فرستاده بود. حاج آقا کمال مرتضوی و حاج شیخ علی آقا خوانساری به ترتیب اولین و‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 24
‏دومین معلمانش بودند. پس از آنکه جان او در پی آن خواب مشهور، شعله ور شد و آن‏‎ ‎‏دیدار طاقت سوز در قم دست داد، همسرش او را به محضر درس مردی برد که آشنایی‏‎ ‎‏با وی، تمامی زندگی اش را تا همان لحظه که پلکهایش را روی هم گذاشته بود و به‏‎ ‎‏گذشته اش فکر می کرد، تحت تأثیر قرار داده بود. شهید آیت الله سید محمد رضا‏‎ ‎‏سعیدی! بزرگمردی که حق عظیمی به گردن وی داشت. فاتحه ای برای شادی روح آن‏‎ ‎‏بزرگوار خواند. از فاصله دیدار سرنوشت ساز حضرت امام (س) در قم تا آشنایی با‏‎ ‎‏آیت الله سعیدی، او با همراهی شوهرش به دیدار بسیاری از علما و فضلا نظیر مرحوم‏‎ ‎‏آیت الله ربانی شیرازی، شهید محمد منتظری، آیت الله موسوی اردبیلی می رفتند. چند‏‎ ‎‏باری هم به ملاقات زنده یاد علامه طباطبایی، صاحب تفسیر کبیر ‏‏المیزان‏‏ رفته بودند و در‏‎ ‎‏تمامی این آمد و شدها، همسر او با وجود مشغله های فراوان کاری، او را تنها نگذاشته‏‎ ‎‏بود. با وجود تمام این دیدارها، باز هم دیدار مجدّد حضرت امام (س) برای او رنگی‏‎ ‎‏دیگر داشت و در وجودش، شیفتگی خاصی را جریان می داد، و همسرش از این مهم‏‎ ‎‏آگاه بود. به یاد می آورد که یک روز، حاج محمد حسن با خوشحالی به خانه آمد و به او‏‎ ‎‏مژده داد که مردی از شاگردان حضرت امام (س) از قم به عنوان امام جماعت به مسجد‏‎ ‎‏محله شان آمده و کلاسهای درس دارد و او می تواند در این کلاسها شرکت کند. زن که‏‎ ‎‏سر از پا نمی شناخت، با خود خواند:‏

‏ ‏

‏ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست ‏

‎ ‎‏ با ما مگو بجز سخن دلنشان دوست‏

‏حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود ‏

‎ ‎‏ یا از زبان آنکه شنید از دهان دوست‏

‏ ‏

‏     مرضیه در اولین فرصت به دیدار آیت الله سعیدی رفت و از او اجازه گرفت و قول داد‏‎ ‎‏که اگر باقی شاگردان هم نیایند، او تعلیماتش را رها نخواهد کرد. شرکت در این کلاسها‏‎ ‎‏مقدمه ای بود برای تمامی اتفاقاتی که بعدها در زندگی او قرار بود بیفتد. پس به همراه‏‎ ‎‏پانزده نفر دیگر، در کلاسهای مزبور شرکت کرد. کلاس دو روز در هفته تشکیل می شد و‏‎ ‎‏دو روز دیگر هم، شاگردان این کلاس به شاگردان دیگری که در سطح پایین تر تحصیل‏‎ ‎‏می کردند، درس می دادند. بنابراین او دو روز در هفته محصل بود و دو روز دیگر معلم.‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 25
‏کم کم آیت الله سعیدی به آنها تکلیف کرد که سخنرانی و فن خطابه هم بیاموزند.‏

‏     در یکی از روزها شهید آیت الله سعیدی از محصلانش می خواهد که هر یک، درباره‏‎ ‎‏فرازی از زندگی حضرت زهرا (س) مقاله ای بنویسند. او هم در سه ـ چهار صفحه،‏‎ ‎‏مقاله ای تحلیلی درباره فلسفۀ گریۀ حضرت فاطمه (س) می نویسد که این مقاله، بیش از‏‎ ‎‏سایر مقالات توجه معلم وی را برمی انگیزد. او را صدا می کند و از وی می خواهد که زیر‏‎ ‎‏مقاله اش را امضا کند. وقتی او علت را جویا می شود، شهید سعیدی پاسخ می دهد که...‏‎ ‎‏مؤلف باید مسئولیت متن خودش را به عهده بگیرد... و منتظر عکس العمل او باقی‏‎ ‎‏می ماند. زن بدون هیچ درنگی زیر مقاله را امضا می کند و بعدها متوجه می شود که معلم‏‎ ‎‏وی، قصد امتحان کردن او را داشته و او، از این امتحان، سربلند و پیروز بیرون آمده‏‎ ‎‏است.‏

‏     از این تاریخ به بعد، این زن و یکی دیگر از هم درسان وی، برجسته تر می شوند و‏‎ ‎‏شهید آیت الله سعیدی، مأموریتهای مختلفی به آنها می دهد؛ پخش کردن فتواهای‏‎ ‎‏امام (س) که از نجف می رسید، رونویسی کتاب ‏‏ولایت فقیه‏‏ حضرت امام (س)، برگزاری‏‎ ‎‏اردوهای مختلف برای زنان و دختران متعهد در مردآباد کرج و... تعدد این فعالیتها و‏‎ ‎‏تراکم آن، باعث شد که او کمی از وظایف همسرداری و رسیدگی به امور خانه و‏‎ ‎‏فرزندانش باز بماند و به یاد دارد که برای اولین بار و آخرین بار، همسرش حاج‏‎ ‎‏محمدحسن دباغ با ادامه فعالیتهای او مخالفت می کند و می گوید که راضی نیست زنش‏‎ ‎‏به دنبال این کارها برود. شهید سعیدی در جریان قرار می گیرد و از همسرش می خواهد‏‎ ‎‏که ملاقاتی با هم داشته باشند. مرد به همراه همسرش به دیدار وی می روند. آیت الله ‏‎ ‎‏سعیدی به همسر او می گوید که شخصی می خواهد با شما در معامله ای که نه نیازی به‏‎ ‎‏سرمایه و نه وقت از طرف شما دارد، شراکت کند. همسر زن می خندد و می گوید که‏‎ ‎‏چنین شخصی باید دیوانه باشد. شهید سعیدی پاسخ می دهد که آن شخص همسر‏‎ ‎‏شماست. او دارد در راه دین و اسلام تجارتی می کند که اگر شما مانع فعالیت او نشوید،‏‎ ‎‏هر آنچه اجر و مزد و ثواب او ببرد، شما هم در آن سهم دارید و شریک هستید. مرد‏‎ ‎‏رضایت می دهد و زنش دیگر هیچ وقت با مخالفت او رو به رو نمی شود. همکاری‏‎ ‎‏مرضیه با آیت الله سعیدی تا دستگیری این بزرگمرد ادامه می یابد.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 26
‏     آخرین بار که او شهید سعیدی را می بیند، خرداد ماه سال 1349 است.‏‎[1]‎‏ او به خاطر‏‎ ‎‏می آورد که احتمالاً آن روز‏‎[2]‎‏ برای درس گرفتن به منزل ایشان رفته بودند. تلفن زنگ‏‎ ‎‏می زند و آیت الله سعیدی پس از صحبت با تلفن درمی یابد که بزودی برای دستگیری او‏‎ ‎‏خواهند آمد.‏

‏     او مسئولیت نوارهای مختلف سخنرانی و اعلامیه های موجود در خانه شهید‏‎ ‎‏سعیدی را بر عهده می گیرد. آنها را در یک گونی ریخته و از پنجره ای به پشت خانه‏‎ ‎‏می اندازد و وقتی هنگام خروج مأموران ساواک وسایل افراد حاضر در خانه را بازرسی‏‎ ‎‏می کنند، چون چیزی نمی یابند، وی را رها می کنند و او هم بعد از خروج از آنجا، با‏‎ ‎‏همکاری شخصی به نام علی بهاری که مغازه خرازی داشت و همکار مبارزاتی زن و‏‎ ‎‏رابط بین او و شهید سعیدی بود، گونی حاوی نوارها و اعلامیه ها را می آورند و او مدتی‏‎ ‎‏در تهران و بعد در همدان آنها را مخفی می کند. مأموران ساواک آیت الله سعیدی را‏‎ ‎‏دستگیر می کنند و ده ـ پانزده روز دیگر وی را به شهادت می رسانند و پیکر‏‎ ‎‏قطعه قطعه شده اش را تحویل پسرش می دهند و آن روز آخرین روز دیدارش با شهید‏‎ ‎‏آیت الله سعیدی بود. خبر شهادت وی، شور و غوغایی به پا می کند و او در اندوهی ژرف‏‎ ‎‏فرو می رود.‏

‏     پس از این رخداد تلخ، برای ناقص نماندن دوره تحصیلی اش، در پی استاد دیگری‏‎ ‎‏برمی آید تا علم آموزی را ادامه دهد. از قضا، استادی را هم می یابد و به درس ادامه‏‎ ‎‏می دهد. جلسات درس در منزل آن شخص برگزار می شد. به مرور زمان، او احساس‏‎ ‎‏می کند که معلم مربوطه چندان علاقه ای به تدریس ندارد. یک روز، به عادت قبلی به‏‎ ‎‏منزل استاد مربوطه مراجعه می کند ولی همسر آن استاد می گوید که شوهرم دیگر‏‎ ‎‏نمی خواهد به شما درس بدهد. مرضیه تعجب می کند. در پی کشف علت برمی آید و‏‎ ‎‏آنقدر پافشاری می کند که معلم خود، دم در می آید. او دلیل امتناع استاد را جویا می شود‏‎ ‎‏و پاسخ می شنود که علم آموزی وی، دارد به زندگی معلمش لطمه می زند؛ زیرا در مدتی‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 27
‏که او به خانه استاد آمد و شد می کرده، همسر استاد هم علاقه مند شده که درس بخواند‏‎ ‎‏و حال آنکه استاد این را نمی پسندد؛ چرا که معتقد است زن باید به امور خانه و‏‎ ‎‏فرزندانش بپردازد. استاد هم ادامه دهندۀ تفکری بود که مرگ را برای همسایه خوش‏‎ ‎‏می پندارد. او دیگر منتظر باقی افاضات بی منطق معلم نمی ماند و به راه می افتد و با خود‏‎ ‎‏می گوید:‏

‏ ‏

‏آن قوم کیان و این کیانند‏

‎ ‎‏ بر جای کیان ببین کیانند‏

‏ ‏

‏     و تأسف می خورد که جای امثال «سعیدی»ها، چه کسانی صاحب کرسی شده اند‏‎ ‎‏ولی از آنجا که نمی خواست بحث و درس را رها کند، در پی مکتب و مدرسه ای دیگر‏‎ ‎‏برمی آید و مسیر جستجوهایش به کلاس درس شهید سید مجتبی صالحی خوانساری‏‎ ‎‏ختم می شود؛ مردی که خود به واسطه شهید سعیدی به کسوت روحانیت در آمده بود و‏‎ ‎‏سالها بعد، در 29 بهمن 1362، در منطقه جوانرود به دست گروهک منفور و ضد انقلاب‏‎ ‎‏کومله به شهادت رسید.‏

‏     در ضمن مرضیه به خاطر فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی اش پس از شهادت آیت الله ‏‎ ‎‏سعیدی ، با آیت الله ربانی شیرازی و شهید محمد منتظری که از پیش با آنها آشنایی و‏‎ ‎‏نسبت به ایشان شناخت داشت، دیدار می کند و به سخنرانی در مکانهای مختلف‏‎ ‎‏می پردازد تا در ضمن این سخنرانیها، افراد مؤمن و مستعد و انقلابی را شناسایی کند. در‏‎ ‎‏این بین، حاج محمدحسن دباغ که به علت ضرورت کاری، به جنوب سفر کرده بود، با‏‎ ‎‏شخصی به نام احمدی، که از درجه داران نیروی هوایی بود، آشنا می شود و مرضیه به‏‎ ‎‏دعوت آن شخص، به دزفول می رود و به عنوان خانم مهندس، در منازل افسران ارشد و‏‎ ‎‏امیران ارتش، نزدیک به دو هفته سخنرانی می کند. پس از اینکه جریان سخنرانی او لو‏‎ ‎‏می رود، توسط سربازی آگاه می شود که می خواهند وی را دستگیر و زندانی کنند. او هم‏‎ ‎‏از یکی از خروجیهای پایگاه نیروی هوایی خارج می شود و با قطار به تهران برمی گردد،‏‎ ‎‏ولی آقای احمدی را دستگیر می کنند. این مرد به جرم همکاری با مرضیه، تا زمان‏‎ ‎‏پیروزی انقلاب در زندان می ماند. مرضیه یادش می آید که سالها پس از انقلاب، یک روز‏‎ ‎‏وقتی در پایگاه نوژه همدان قصد سوار شدن به هواپیما را داشته، افسری برای تحویل‏‎ ‎‏گرفتن اسلحه او می آید و از او نامش را جویا می شود. وی خودش را معرفی می کند.‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 28
‏افسر مزبور پس از اینکه درمی یابد این شخص همان کسی است که به عنوان خانم‏‎ ‎‏مهندس در دزفول سخنرانی می کرد، خود را معرفی می کند و تبسم کنان می گوید: «اگر‏‎ ‎‏می بینید موهای من سفید شده به خاطر زندان است و اگر به زندان افتاده ام به خاطر‏‎ ‎‏شماست، زیرا من همان احمدی هستم که پس از رفتن شما از دزفول، مرا به جرم‏‎ ‎‏همکاری با شما دستگیر و زندانی کردند. معلوم نبود اگر انقلاب نمی شد تا کی در زندان‏‎ ‎‏می ماندم.» و با شوخی به او می گوید: «آخر درست بود شما خودتان را نجات داده، فرار‏‎ ‎‏کردید ولی موهای مرا به سفیدی نشاندید.».‏

‏     مرضیه همچنان که به گذشته می اندیشد، تبسمی می کند و باز هم پلکهایش را از هم‏‎ ‎‏می گشاید و نگاهش روی تصویر همسرش ثابت می ماند. یادش می آید که به او‏‎ ‎‏می اندیشیده است و بعد هم در خاطرات دور و درازش غرق می شود.‏

‏     یادش می آید که اولین بار که دستگیر شد، حاج محمدحسن ـ همسر او ـ پس از دو ـ‏‎ ‎‏سه ماه، تازه به خانه آمده بود. آن روزها، همسرش به ضرورت شغلی، ساکن جنوب بود‏‎ ‎‏و چند ماه یک بار به خانه می آمد و سری می زد و دوباره می رفت. آن شب هم یکی از‏‎ ‎‏همان اقامتهای موقت و کوتاه مدت بود و هنگامی که برای بازداشت زن آمده بودند، او از‏‎ ‎‏رو به رو شدن مردش با مأموران ساواک، ممانعت به عمل آورده بود و او را فراری داده و‏‎ ‎‏از این پس که او دیگر به نوعی نشان کردۀ مأموران امنیتی و دستگاه پلیسی رژیم‏‎ ‎‏ستمشاهی شده بود، دیگر سالهای زندان، شکنجه و فرار زندگی اش شروع شد و طبعاً‏‎ ‎‏سایۀ مرد او ـ به صورت باواسطه و یا بی واسطه ـ بر سر زندگی اش بود که تا آمدن او،‏‎ ‎‏کانون خانواده را پیوسته و قوام مند نگاه داشته است.‏

‏     او در این سالهای اخیر، هرگاه می خواست در حین تقدیر از اعمال جوانمردانۀ‏‎ ‎‏مردش و سعۀ صدر او در تحمل سختیهایی که به واسطۀ فعالیتهای مرضیه به وی رسیده‏‎ ‎‏بود، با حاج محمدحسن شوخی کند به او می گفت که با تمام جوانمردی و فداکاری اش،‏‎ ‎‏یک بار هم به خاطر وی یعنی شوهرش و دیدار او دچار مشکل و تنبیه شده بود و هر دو‏‎ ‎‏پس از نقل خاطرۀ مزبور توسط زن می خندیدند. تبسمی بر لبان او نشست. انگار همین‏‎ ‎‏لحظه که این خاطره را دارد مرور می کند، همسرش رو به رویش نشسته و او دارد آن را‏‎ ‎‏تعریف می کند و لبان هر دو به خنده باز شده است. خاطرۀ مزبور، مربوط به دورانی‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 29
‏است که مرضیه خارج از کشور در لبنان و سوریه اقامت داشت و فعالیت می کرد. دوری‏‎ ‎‏از کشور و خانواده، طبیعتاً فشار روحی وحشتناکی بر او وارد می کرد؛ از این رو، هرگاه که‏‎ ‎‏دلتنگی امانش را می برید، اگر در سوریه بود به حرم حضرت زینب (س) پناه می برد و‏‎ ‎‏ضمن سبک کردن خودش با گریه و خواندن نماز و دعا، به ملامت کردن خویش‏‎ ‎‏می پرداخت که چگونه می توان در سرزمینی که حضرت زینب (س) این اسطوره و اسوۀ‏‎ ‎‏صبر و شکیبایی و این کوه درد پنهان را در خودش جای داده بود، اینگونه بود و به‏‎ ‎‏خانوادۀ خود اندیشید و نیندیشید که پس این حضرت با غم غربتی که جانش را از پس به‏‎ ‎‏خاک و خون کشیده شدن و اسارت برادرانش و خانواده اش می آزرده، چه کرده است.‏‎ ‎‏باری، در این ایام، همسرش، از پس یک بی خبری ممتد از وضعیت او، از طریق شهید‏‎ ‎‏بهشتی درمی یابد که زنش، در لبنان به سر می برد. بنابراین مرد بار سفر می بندد و از‏‎ ‎‏طریق سوریه به لبنان می آید و به دفتر آیت الله امام موسی صدر می رود و به اصرار از‏‎ ‎‏ایشان دربارۀ همسرش سؤال می کند. امام موسی صدر برای رعایت موارد امنیتی، از او‏‎ ‎‏می خواهد که صبر کند تا با شهید محمد منتظری هماهنگی به عمل آید. از این سو،‏‎ ‎‏مرضیه توسط یکی از اعضای دفتر آیت الله صدر درمی یابد مردی که از ایران آمده و‏‎ ‎‏در‏‏ ‏‏به در به دنبال اوست، همسر وی ـ حاج محمد حسن دباغ ـ می باشد. به همین خاطر با‏‎ ‎‏همسرش در یک هتل دیدار می کند. لحظۀ باشکوهی بود. با هر یک، صد سینه سخن بود‏‎ ‎‏و لیکن لبها خاموش. مرضیه از وضعیت فعالیتها و ترددهایش در کشورهای مختلف، از‏‎ ‎‏ابتدای خروج از ایران با همسرش می گوید و مرد از اینکه او، صاحب نوه شده است و‏‎ ‎‏چها و چها! یک شبانه روز به سرعت برق و باد می گذرد. همیشه همین گونه می باشد.‏‎ ‎‏انتظار طولانی است، فراق دیر گذرنده است و جانگزای! از آن سوی وصال یا دست‏‎ ‎‏نمی دهد و یا اگر دست داد، زودگذر است. او فردا همسرش را به مرز سوریه می رساند و‏‎ ‎‏با دیدۀ اشکبار و دلی خونین او را به خدا می سپارد و بازمی گردد. از این سو، خبر این‏‎ ‎‏ملاقات به گوش شهید منتظری می رسد و او بشدت عصبانی می شود. از نظر وی،‏‎ ‎‏خواهر دباغ به علت هماهنگی نکردن با تشکیلات و سازمان، لایق تنبیه و توبیخ‏‎ ‎‏می باشد. او هنوز هم پس از این همه سال که از شهادت محمد منتظری می گذرد وقتی به‏‎ ‎‏شهید منتظری می اندیشد همواره همان اعتقاد را دارد که پیشتر داشت: متقی، زاهد،‏
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 30
‏مقاوم در برابر شداید، فداکار اما خودمحور، خودرأی، معتقد به کار تشکیلاتی و‏‎ ‎‏سازمانی و گاهی هم عجول در تصمیم گیریها. به خاطر آورد که آن روز، شهید منتظری‏‎ ‎‏پس از انتقادی سفت و سخت از این کار او، می رود و فردا بازمی گردد و از وی می خواهد‏‎ ‎‏که همراهش به سوریه برود. مرضیه بدون اعتراض و با رعایت اصل پیروی از مافوق و‏‎ ‎‏احترام به سلسله مراتب، همراه او به سوریه می رود. شهید منتظری او را در هتلی‏‎ ‎‏(احتمالاً فندق النصر) در خیابان مرجعیون دمشق می گذارد و با این عنوان که عصر‏‎ ‎‏برخواهد گشت، می رود و دیگر نمی آید. او می ماند و چهار ـ پنج لیرۀ سوری و یک‏‎ ‎‏پاسپورت جعلی با مشخصات زینت احمدی نیلی با عکس وی که مخصوص تردد بین‏‎ ‎‏لبنان و سوریه بود. مبلغی که با او بود، حتی با وجود قناعت تمام و کمال وی، کفاف دو ـ‏‎ ‎‏سه روز اقامت او را هم نمی داد؛ از این رو در طول آن چند روزی که در انتظاری بیهوده و‏‎ ‎‏بی خبر می ماند، روزها روزه می گیرد و شبها، با یک قرص نان سوری افطار می کند، ولی‏‎ ‎‏محمد منتظری نمی آید. پس از چهار روز به علت عدم تغذیۀ مناسب، ضعف جسمانی به‏‎ ‎‏او غلبه می کند و قصد می کند که به جایی تلفن بزند ولی از شدت ضعف و بی حالی،‏‎ ‎‏بیهوش می شود. به خاطر می آورد که آن روز دیگر هیچ چیز نفهمید. چشمانش را که‏‎ ‎‏گشود خود را در اتاقی دید که روی تختی دراز کشیده و سرمی به دستش وصل کرده‏‎ ‎‏بودند. از پرستار علت را جویا می شود و پاسخ می شنود او را در حالی یافته اند که در اتاق‏‎ ‎‏هتلی بیهوش شده بود و شانس و بخت با او یار بوده که متصدی هتل، متوجه این مسأله‏‎ ‎‏می شود؛ آن هم به خاطر اشغال بودن بیش از حد تلفن و او پی می برد که کار خدا بوده که‏‎ ‎‏گوشی تلفن را برداشته بوده و سپس بیهوش شده است؛ وگرنه شاید چند روز هم در‏‎ ‎‏حال بیهوشی می ماند و کسی نمی فهمید. به هر حال شماره تلفنهایی هم که در جیب او‏‎ ‎‏بوده اند، به دادش می رسند و پلیس با یکی از آنها تماس می گیرد و صاحب شماره مزبور‏‎ ‎‏که روح الله میرزایی نامی بوده و با نام مستعار حسین برای طی دوره های چریکی به آنجا‏‎ ‎‏آمده بود خود را به خواهر دباغ می رساند و با کمک سید سراج الدین موسوی و ناصر‏‎ ‎‏آلادپوش، او را از بیمارستان فراری می دهند تا ماهیت واقعی اش، بر اثر تحقیقات بیشتر‏‎ ‎‏پلیس لو نرود. این تنبیه، بشدت سر و صدای اعضای دیگر گروه، نظیر سراج، غرضی،‏‎ ‎‏آلادپوش و... را در می آورد؛ چرا که آن را اقدامی خودسرانه از طرف شهید محمد‏
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 31
‏منتظری می دانند. این اعتراضها، رفته رفته موج اختلافات درون گروهی را پدید می آورد‏‎ ‎‏و موضوع حتی تا به داخل ایران هم کشیده می شود. هرچند که به خاطر دیدار همسرش،‏‎ ‎‏مستحق چنین تنبیه سختی شناخته شده بود، اما بارها و بارها این موضوع را بهانه ای‏‎ ‎‏برای شوخی و مزاح با حاج محمدحسن دباغ ساخته بود ولی باز هم معترف بود که از‏‎ ‎‏جوانمردی و فتوت مردش بود که حتی از فعالیت او، در آن سوی مرزها و در متن‏‎ ‎‏کشورهایی بیگانه نیز، اعلام نارضایتی نمی کرد؛ چرا که به راهی که همسرش می رفت و‏‎ ‎‏هدفی ورای او، ایمان و اعتقاد داشت و احترام خاصی برای آن قائل بود.‏

‏     با این همه هرگاه یاد این عکس العمل شهید منتظری می افتاد، احساس می کرد ضربۀ‏‎ ‎‏شدیدی به او خورده بوده است. به این نتیجه رسیده بود که گاهی زخمی که دوست به‏‎ ‎‏دوست می زند بسیار عمیق تر و دردناک تر از زخمی است که دشمن بر او وارد می کند؛‏‎ ‎‏چرا که دوست می داند که نباید بزند و می زند و این است که وی را به درد می آورد نه‏‎ ‎‏زخم وارده. مرضیه با یادآوری این خاطره پلکهایش را از هم گشوده، برخاست و به‏‎ ‎‏سراغ کتابخانه اش رفت. کتاب ‏‏تذکرة الاولیاء‏‏ عطار نیشابوری را از قفسه بیرون آورد و‏‎ ‎‏یک‏‏ ‏‏راست رفت سر وقت حکایت بر دار شدن حسین منصور حلاج. این حکایت را‏‎ ‎‏خواند و خواند تا رسید به بخشی که شبلی به موافقت خلق، به جانب حلاج، گِلی یا گُلی‏‎ ‎‏پرتاب می کند، و این قسمت را بلندتر خواند:‏

‏     «پس هر کسی سنگی می انداختند. شبلی موافقت را گِلی «یا گُلی» انداخت. حسین بن‏‎ ‎‏منصور ‏‏[‏‏حلاج‏‏]‏‏ آهی کرد. گفتند از این همه سنگ چرا هیچ آه نکردی؟ از گِلی «یا گُلی» آه‏‎ ‎‏کردن چه سِرّ است؟ گفت از آنکه آنها نمی دانند، معذورند. از او سختم می آید که‏‎ ‎‏می داند که: نمی باید انداخت.»‏‎[3]‎

‏    ‏‏و بعد حس می کرد که چقدر حلاج حرف دل او را زده است و زمزمه می کرد:‏

‏ ‏

‏از دشمنان برند شکایت به دوستان‏

‎ ‎‏ چون دوست دشمن است حکایت کجا بریم‏

‏ ‏

‏     بعد با خود می اندیشید که نه! دوست دشمن نبوده فقط گاهی بر سر مهر نمانده است‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 32
‏و اندیشه اش را تصحیح می کرد و پس از خواندن بیت‏

‏ ‏

‏گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد‏

‎ ‎‏تقصیر از آنِ بنده و فرمان از آنِ دوست‏

‏ ‏

‏     فاتحه ای نثار روح تمام عزیزان و یاران در خاک خفته اش می کرد و چشمهایش پر‏‎ ‎‏می شد.‏

‏     زن یک بار دیگر پلکهایش را روی هم گذاشت تا به رضوانه و راضیه بیندیشد.‏‎ ‎‏رضوانه با بخش مهمی از زندگی اش در هم تنیده بود. این نام، دلش را به درد می آورد. یاد‏‎ ‎‏ایام شکنجه شدنش می افتاد ولی نه! شکنجه شدن خودش نبود که آزارش می داد. اینکه‏‎ ‎‏برای به حرف آوردنش رضوانه را شکنجه می دادند، سرش را به دوران می انداخت. چه‏‎ ‎‏روزهایی و در این روزها که مأموران ددمنش ساواک، روح و جان او و دخترش را شرحه‏‎ ‎‏شرحه می کردند، دختر بزرگش ـ راضیه ـ مادرانه، دیگر دختران و محمد ـ تنها پسرش ـ‏‎ ‎‏را تر و خشک می کرد. مرضیه به اوایل دهۀ پنجاه برگشت؛ یعنی سال 1351.‏

‏     پس از اینکه آیت الله سعیدی در سال 1349 به شهادت رسید، او تحت نظارت علما و‏‎ ‎‏فضلایی دیگر، فعالیتهایش را اعم از سخنرانی، تبلیغ و پخش اعلامیه از سر گرفته بود. به‏‎ ‎‏همین دلیل بسیار طبیعی بود که بزودی از طرف ساواک تحت نظر و تعقیب قرار گیرد.‏‎ ‎‏بنابراین لازم بود که او مدتی از تهران دور شود به همین خاطر به همدان رفته بود؛ شهر‏‎ ‎‏کودکیهایش، شهر شیطنتهایش، شهر خاطراتش؛ اما این سفر با گذشته خیلی فرق داشت.‏‎ ‎‏دختر شیطان سالها پیش، امروز زنی آگاه به امور بود که دیگر به جغرافیای اطرافش‏‎ ‎‏به عنوان فضایی برای بازیهای کودکانه نمی اندیشید. برای او ارزیابی سیاسی منطقه،‏‎ ‎‏برای استفاده تشکیلاتی و سازمانی در آینده نه تنها در اولویت قرار داشت، بلکه تنها‏‎ ‎‏دغدغۀ او محسوب می شد و در نهایت پیش از شروع دهۀ پنجاه بود.‏

‏     مرضیه پس از بازگشت به تهران، پس از مشورت با همکاران سازمانی اش، اعم از‏‎ ‎‏برادران و خواهرانی که تربیت یافتگان مکتب شهید آیت الله سعیدی و «سعیدی»ها‏‎ ‎‏بودند، دریافته بود که کانونهای تمرکز مبارزاتی را باید بیشتر کرد. طبیعی بود که تعدد این‏‎ ‎‏پایگاهها و خانه های امن، علاوه بر اینکه اجازۀ فعالیت بیشتری به آنها می داد، باعث‏‎ ‎‏می شد که درصد نظارت ساواک هم، متناسب با افزایش این مکانها، کاهش بیابد.‏

‏     به این منظور تصمیم گرفته شد که افراد زوج شده را ـ که شامل دختران و پسران‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 33
‏معتقد بودند ـ به عقد یکدیگر در بیاورند که با این اقدام، دو کار برمی آمد به یک کرشمه.‏‎ ‎‏هم به وظیفۀ دینی و شرعی عمل شده بود و هم محل اسکان هر زوج، یکی از همان‏‎ ‎‏پایگاههای امن می شد.‏

‏     در یکی از این شبها که مراسم ازدواج زوجی در منزل مرضیه برگزار شده بود،‏‎[4]‎‏ اولین‏‎ ‎‏مواجهۀ مستقیم بین زن و مأموران ساواک پیش آمد. آن شب، مراسم عروسی تا‏‎ ‎‏نزدیکیهای صبح طول کشیده بود. دم دمای صبح، مرضیه برای بردن سطل زباله دم در‏‎ ‎‏ورودی رفته بود. او سطل را بیرون در گذاشت و قصد بستن در و بازگشت به خانه را‏‎ ‎‏داشت که مرد غریبه ای پای خود را لای در حیاط گذاشت. مرضیه اعتراض کرد. مرد که‏‎ ‎‏پرویز نام داشت و پس از این حادثه مکرراً زن او را می دید، نام شخصی را بر زبان آورد و‏‎ ‎‏از او پرسید که آیا او ساکن اینجاست یا نه؟ مرضیه تا ته قضیه را خوانده بود. با این همه،‏‎ ‎‏خود را نباخت. مرد گفت که باید خانه مورد تفتیش و بازرسی قرار بگیرد. مرضیه تعمداً‏‎ ‎‏خود را به ناآگاهی و ساده لوحی زد، با شیوه ای که بارها بعد از این واقعه هم آن را آزموده‏‎ ‎‏و نتیجه گرفته بود. بنابراین پاسخ داده بود که نمی تواند اجازه ورود به مردان غریبه بدهد؛‏‎ ‎‏چرا که نامحرمند و او در خانه دخترانی دارد که قطعاً این موقع صبح خوابیده اند و‏‎ ‎‏موهایشان باز است و صدایش را به عمد بلند کرده بود. مرد که انتظار این برخورد را‏‎ ‎‏نداشت، از ترس بیدار شدن سایر همسایه های او و ناکام ماندن عملیاتشان، از مرضیه‏‎ ‎‏خواسته بود که صدایش را پایین بیاورد و به حجاب دختران خود رسیدگی کند و خود با‏‎ ‎‏افرادش به طبقۀ بالای خانه رفته و مستقر شده بودند.‏

‏     خواهر دباغ در این فاصله اسناد و مدارکی را پنهان کرده بود؛ بخشی را در بالش‏‎ ‎‏خواهرشوهر بیمارش که در منزل آنها بستری بود، سهمی را لابه لای لباسهای کثیف و‏‎ ‎‏چرک داخل حمام و تعدادی را هم در پشت کشوی کمد خانه شان، این مدارک شامل‏‎ ‎‏نوارهای سخنرانی، اعلامیه ها و کتاب ‏‏ولایت فقیه‏‏ حضرت امام (س) بود.‏

‏     مأموران ساواک در طبقۀ بالا، دو تن از جوانها را که خواهرزاده های حاج آقا دباغ‏‎ ‎‏بودند دستگیر کرده، به مرکزشان انتقال دادند و سپس به پایین آمدند. ترفند مرضیه‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 34
‏گرفته بود و مأموران ساواک هیچ چیز را نیافتند، اما این تازه شروع ماجرا بود. ظاهر امر‏‎ ‎‏نشان می داد که این افراد، قصد اقامتی طولانی را دارند تا ضمن تحت نظر داشتن او، بر‏‎ ‎‏ترددهای افراد غریبه به این خانه هم نظارت داشته باشند و امکان داشت که بر اثر یک‏‎ ‎‏اتفاق، به مدارک و اسناد هم دسترسی پیدا کنند. بنابراین لازم بود که به ترتیبی این مدارک‏‎ ‎‏از منزل به بیرون انتقال داده شوند. با خود چاره ای اندیشید. یک بار از طریق یکی از‏‎ ‎‏دخترانش، چند شماره تلفن را به مغازه دار سر کوچه شان رسانده بود تا وی با صاحبان‏‎ ‎‏این شماره ها تماس بگیرد و آنها را در جریان آنچه اتفاق افتاده قرار بدهد. برای این‏‎ ‎‏منظور کاسه ای هم به دست دخترک داده بود تا به بهانه خرید شیر، از خانه خارج شود و‏‎ ‎‏مزاحمتی برای او پیش نیاورند.‏

‏     دفعۀ بعد هم سبد تعدادی از دخترانش را پر از میوه های فصل کرد که زیر آنها،‏‎ ‎‏تعدادی از نوارها را جاسازی کرده بود و با این بهانه که بچه ها برای بازی به خانه همسایه‏‎ ‎‏می روند، آنها را روانۀ خانۀ همسایه ساخته بود تا دختر همسایه شان، که دوست زن بود،‏‎ ‎‏نوارها را در جایی مطمئن پنهان کند.‏

‏     با این همه هنوز بخشی از اعلامیه ها و نامه ها که باید تکثیر و در اختیار عموم قرار‏‎ ‎‏داده می شدند، در خانه مانده بود که خارج کردنشان، اهمیت و ضرورت خاصی داشت.‏‎ ‎‏او این بار هم چاره ای بی نظیر یافت و دختر بزرگش ـ راضیه ـ را مجبور ساخت که تظاهر‏‎ ‎‏به دندان درد کند و پیرو آن، به داد و قال بپردازد. پرویز از خروج دختر ممانعت به عمل‏‎ ‎‏آورده بود ولی در مقابل بی اعتنایی و تهدید زن که گفته بود اهمیتی ندارد ولی در صورت‏‎ ‎‏مردن دختر، مسئولیتش به گردن مأموران این خانه است، پذیرفته بود که او و دخترش را‏‎ ‎‏به همراه مأموری به دندانپزشکی بفرستد. مرضیه وقتی یاد آن خاطره می افتاد، خنده اش‏‎ ‎‏می گرفت؛ چرا که از یک سو بخشی از نوشته ها را با بقچه به کمر راضیه و از طرف دیگر،‏‎ ‎‏یک چادر رنگی و یک جفت کفش راحتی را به شکم خود بسته بود که در اثر این کار،‏‎ ‎‏مادر و فرزند بیش از حد تنومند شده بودند و او بیم داشت که غیرطبیعی بودن فیزیک‏‎ ‎‏بدنی شان، ایجاد شک کند ولی اتفاقی نیفتاده بود. خواهر دباغ پس از رسیدن به‏‎ ‎‏درمانگاه، چادر و کفش را باز کرده و به راضیه پوشانده و او را به خانۀ آشنایی فرستاده‏‎ ‎‏بود، دختر رفته و برگشته بود و زن به یاد می آورد که در این فاصلۀ زمانی، چقدر التهاب‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 35
‏داشت؛ دهانش خشک شده بود. کیفیت واقعه از این قرار بود که پس از رفتن راضیه،‏‎ ‎‏بی تابی مرضیه باعث شد که به پایین بیاید. دم در درمانگاه با مأموری که پرویز او را به‏‎ ‎‏همراه این مادر و فرزند فرستاده بود، رو به رو شد. مأمور علت پایین آمدن زن را پرسید و‏‎ ‎‏مرضیه در حال گفتن این مطلب بود که بالا شلوغ است، مشاهده کرد دخترش می آید.‏‎ ‎‏قلبش به تپش افتاد؛ به گونه ای که احساس می کرد مأمور ساواک صدای آنها را می شنود و‏‎ ‎‏پی به ترفند او خواهد برد. بنابراین به بهانۀ خرید کردن، در جهت عکس مسیری که‏‎ ‎‏راضیه می آمد، حرکت کرد و مأمور هم اعتراض کنان در پی او روان شد و راضیه، از این‏‎ ‎‏فرصت استفاده کرد، به داخل دندانپزشکی رفت. مرضیه هم که خیالش راحت شده بود،‏‎ ‎‏با اعلام انصراف از خرید کردن، بازگشته و به بهداری رفته و پس از اینکه پوشش دختر را‏‎ ‎‏به حالت اولیه درآورده بود، همراه مرد ساواکی به خانه برگشته بودند.‏

‏     خارج کردن آخرین بخش از اعلامیه ها ـ که نسخه اصلی و طبیعتاً منحصر به فرد بود و‏‎ ‎‏تنها در اختیار مرضیه قرار داشت ـ واپسین دغدغۀ او بود. این بار هم خواهر بیمار‏‎ ‎‏شوهرش به داد او رسید. اعلامیه ها را به شکم آن پیرزن بسته و آمپولی تقویتی برداشته‏‎ ‎‏بود. و این بار هم در مقابل ممانعت مأموران ساواک، همان دلیل پیشین را آورده بود. آنها‏‎ ‎‏هم به ناچار، ضمن اعلام موافقت، باعث شدند که این مدارک هم نجات یابند، به این‏‎ ‎‏صورت که زن، خواهر همسرش را به خانۀ یکی از دوستان که آشنا به کار تزریقات بود،‏‎ ‎‏برده و این مدارک را هم از خانه سالم بیرون آورده بود.‏

‏     زن به یادآورد که وضعیت اشغال خانه شان، نزدیک به یک هفته به طول انجامید. در‏‎ ‎‏این فاصله، با وجود تمامی محافظه کاریهایش، پانزده نفر از افرادی که با وی ارتباط‏‎ ‎‏داشتند، دستگیر شده بودند و این اصلاً آمار قابل قبولی نبود؛ حتی با گذشت زمان‏‎ ‎‏امکان بالا رفتن این آمار وجود داشت و این به هیچ وجه پذیرفتنی نبود. مرضیه تمامی‏‎ ‎‏اهل خانه را دور خود گرد آورد و از آنها خواست که داد و فریاد کنند. او می دانست که‏‎ ‎‏مأموران، به سر و صدا حساسیت دارند و تمام تلاششان این است که همسایگان پی به‏‎ ‎‏حضور آنها نبرند؛ مبادا که باعث فرار مظنونینی دیگر شوند. داد و قال اهل خانه،‏‎ ‎‏مأموران ساواک را به طبقۀ پایین کشاند، آنها با تهدید از زن خواستند که افراد خانه اش را‏‎ ‎‏ساکت کند ولی او با تظاهر به عصبانیت، خود نیز داد و قال راه انداخته و اظهار کرده بود‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 36
‏که همه آنها آماده اند بمیرند تا این وضعیت را ادامه دهند. ساواکیها هم که ادامۀ این سر و‏‎ ‎‏صدا را به نفع خود نمی دانستند، پس از تماس با مرکز فرماندهی شان، دو ـ سه ساعت‏‎ ‎‏دیگر خانه را ترک کردند. ساعت سه بعد از ظهر بود که با رفتن آنها مرضیه نفس راحتی‏‎ ‎‏کشید ولی می دانست که این پایان ماجرا نبود، بلکه تازه شروع کار بود و چنین هم شد. با‏‎ ‎‏این همه چند ماه از این اتفاق گذشت.‏

‏     او یادش آمد که تازه از همدان آمده بود. سفرش به همدان البته این بار، به قصد‏‎ ‎‏عیادت یکی از بستگانش بود که به تازگی فارغ شده بود. از سوی دیگر، همسرش نیز‏‎ ‎‏پس از چند ماه از سفر دور و دراز جنوب بازگشته بود. آن شب که پس از چند ماه، تازه‏‎ ‎‏تمامی اهل خانه دور هم نشسته بودند، در زدند. یکی از دختران دم در رفت و برگشت و‏‎ ‎‏اطلاع داد که همان مأمور ساواک ـ که پرویز نام داشت ـ دم در است و با مادرش کار دارد.‏‎ ‎‏مرضیه ابتدا به شوهرش سفارش کرد که اصلاً به قصد دخالت از خانه خارج نشود، چرا‏‎ ‎‏که در آن صورت، اگر بنا بر دستگیری باشد، هر دو را دستگیر می کنند و بی سرپرست‏‎ ‎‏ماندن بچه ها، در این شرایط اصلاً صلاح نیست. سپس بیرون رفت و باز از در عوامانگی‏‎ ‎‏وارد شد و تظاهر به گیج و پرت بودن از قضایا کرد. پرویز هم ضمن دعوت او به سکوت‏‎ ‎‏و داد و قال راه نینداختن، از مرضیه خواست که با آنها برود. او سپس پشتش را نگاه کرد.‏‎ ‎‏فرزندانش می گریستند. در ادامۀ عوامانگی اش گفت که گریه نکنند. تا آنها شامشان را‏‎ ‎‏بخورند، آمده است و روانه شده است؛ در ضمن خیالش راحت بود که راضیه با کار‏‎ ‎‏بعدی اش، به تمامی کارها سر و سامان خواهد داد. هم به اصحاب تمدن خواهد‏‎ ‎‏پرداخت و هم خانه را از اسباب و اسناد دردسرساز خالی خواهد کرد.‏

‏     مرضیه تا میدان توپخانه سابق میدان امام خمینی (س) فعلی را به یاد دارد. بعد از آن،‏‎ ‎‏به علت اینکه ساواکیها، چشمهایش را با دستمالی تیره می بندند، دیگر مسیر را تشخیص‏‎ ‎‏نمی دهد تا به کمیته مشترک می رسند. محل این کمیته در باغ ملی، رو به روی وزارت‏‎ ‎‏امور خارجه بود که امروزه به نیروی انتظامی تعلق دارد.‏‎[5]‎

‏    ‏‏تازه در آنجا بود که مرضیه زن پی برد که با تمامی تظاهرش به ساده لوحی و‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 37
‏عامیانگی، ساواک اطلاعات جامع و کاملی از او دارد. با این همه خود را نباخت. در‏‎ ‎‏مقابل سؤالهای بیشمار آنها، لب از لب نگشود و طبیعی بود که این سفاکان، به ضرب و‏‎ ‎‏شتم و شکنجۀ وی بپردازند. شکنجه در دستگاه امنیتی آن روز، اشکال مختلفی داشت‏‎ ‎‏که از ساده ترین شکل آن، که ضرب و شتم با شلاق و باتوم بود، تا رد کردن جریان‏‎ ‎‏الکتریسیته از بدن متهم را دربر می گرفت و مرضیه تمامی آنها را به جان چشید، گاه از‏‎ ‎‏شدت ضربه های شلاق که به کف پایش می زدند، بیهوش می شد. آن وقت مأموران‏‎ ‎‏ساواک، با پاشیدن آب بر سر و صورتش او را به هوش می آوردند و مجبورش می کردند‏‎ ‎‏که راه برود و او هنوز هم با گذشت نزدیک به سی سال از این شکنجه ها، با یادآوری آنها،‏‎ ‎‏تمامی تن و جانش به درد می نشیند.‏

‏     با این همه ترجیح می داد که شب و روز، جسمش را شکنجه کنند، چرا که برآورده از‏‎ ‎‏مکتب اعتقادی حضرت زهرا (س) بود. مأموران ساواک هم که پی به حساسیت و‏‎ ‎‏نقطه‏‏ ‏‏ضعفهای او برده بودند، از در دیگری وارد می شدند، تا اوج پستی آنها را نبیند. با‏‎ ‎‏این همه آنها دست بردار نبودند. شکنجه گران بی رحم او را بر تخت می خواباندند.‏‎ ‎‏فحشهای رکیک می دادند و سیگارشان را روی دست و تن او خاموش می کردند. سپس با‏‎ ‎‏باتوم برقی به جان او می افتادند و به نقاط حساس بدن او ضربه وارد می کردند. مرضیه‏‎ ‎‏هم یا لب نمی گشود و یا هر بار که سخن می گفت، چنان حرف می زد که انگار او بیسواد‏‎ ‎‏گیج و گنگی بیش نیست.‏

‏     شدت شکنجه ها رفته رفته باعث شده بود که تمامی بدنش به زخم بنشیند و عفونت‏‎ ‎‏تا زانوهای او برسد. پیر شده بود. بازجویان او را پیرزن خطاب می کردند؛ حال آنکه کمتر‏‎ ‎‏از 35 سال سن داشت. دیگر نمی توانست روی کف پایش بایستد. روی زانوهایش راه‏‎ ‎‏می رفت. پانزده ـ شانزده روز به این منوال سپری شد. اگر چه در تن زن رمقی نمانده بود‏‎ ‎‏ولی دیگر به درد کشیدن داشت عادت می کرد که افراد دیوصفت ساواکی، تیر خلاص را‏‎ ‎‏به او شلیک کردند و رضوانه ـ دختر دوم مرضیه ـ را دستگیر کرده، به زندان آوردند.‏

‏     رضوانه، دانش آموز مدرسه رفاه و متولد سال 1336 بود. او را به علت فعالیتهای‏‎ ‎‏سیاسی اش دستگیر کرده بودند؛ فعالیتهای او عبارت بود از جمع آوری و تکثیر اخبار،‏‎ ‎‏اشعار و سرودهایی که از رادیو عراق پخش می شد، برگزاری مراسم بزرگداشت برای‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 38
‏شهدای خانواده های دانش آموزان مدرسه رفاه، و... البته بهانۀ اصلی ساواک دفترچه ای‏‎ ‎‏بود که رضوانه همان اشعار و اخبار و سرودها را در آن یادداشت کرده و آن دفترچه در‏‎ ‎‏تفتیش خانه به دست مأموران ساواک افتاده بود.‏

‏     مرضیه در زندان بود. دیگر گوشش به شنیدن صدای داد و فریاد و یا آه و نالۀ زنهایی‏‎ ‎‏که مورد شکنجه و اهانت قرار می گرفتند، عادت کرده بود. اما یک شب در میان این‏‎ ‎‏صداها، طنین صدایی آشنا توجهش را جلب کرد. لذا در آن لحظه آرزو می کرد که بمیرد‏‎ ‎‏ولی به این واقعیت تن در ندهد که این صدا، صدای دخترش رضوانه می باشد ولی بود.‏‎ ‎‏مرضیه خود را به در و دیوار می کوفت. التماس می کرد که دست از سر رضوانه بردارند و‏‎ ‎‏هر آنچه شکنجه که می خواهند بر تن او وارد کنند. این دیگر، دردی بسیار کاری بود. اما‏‎ ‎‏گوش شکنجه گران پر بود از این لابه و التماسها. می گویند تکراری شدن پدیده های‏‎ ‎‏تأثیرگذار، باعث می شود که به مرور زمان آن پدیده ها، اثر خود را از دست بدهند.‏‎ ‎‏اینگونه بود که دل آن مأموران، سنگ خارایی شده بودند که قطرات باران، در آنها اثر‏‎ ‎‏نمی کرد.‏

‏     از یک سو صدای ضجه های رضوانه بلند بود و از دیگر سو، بی تابی جان زن، به‏‎ ‎‏خروشش آورده بود.‏

‏     یادش می آید که یک شب از ساعت دوازده تا چهار بامداد شانزده نفر از ساواکیها‏‎ ‎‏دخترش را شکنجه و آزار می دادند و او می سوخت و می خروشید ولی راه به جایی‏‎ ‎‏نمی برد. صبح که شد از دریچۀ کوچکی که به بیرون سلول گشوده می شد، دید که‏‎ ‎‏رضوانه را ـ که تنها جنازه ای از او باقی مانده بود ـ کشان کشان در حالی که دو مأمور زیر‏‎ ‎‏بغل او را گرفته بودند، به سالن زندان آوردند و به زمینش انداختند. پس برای به هوش‏‎ ‎‏آوردن او، سطلی آب یخ بر سر و صورت او پاشیدند. مرضیه که شاهد این صحنه ها بود،‏‎ ‎‏پنداشت که نازنین دخترش را ـ که به تازگی عقد کرده بود ـ پرپر کرده اند و اندیشید که‏‎ ‎‏هیچ گاه فکر نمی کرده که ماه عسل شخصی، به دور از همسرش، در زندان به تلخی‏‎ ‎‏بگذرد. مرضیه دیگر هیچ چیز نمی فهمید، ضعف جسمانی خود او از یک سو و دیدن‏‎ ‎‏این صحنه ها از دیگر سو، باقیماندۀ رمق و نای جانش را هم داشت می مکید. بی حال در‏‎ ‎‏گوشه ای افتاد. احساس کرد دارد می میرد. با همین حس چشمانش داشت روی هم‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 39
‏می افتاد که صدای دلنشینی که گرم تلاوت قرآن بود، او را به خود آورد:‏

‏     ‏و استعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیرة الا علی الخاشعین؛‎[6]‎‏ و یاری بجویید از خدا به صبر و‏‎ ‎‏شکیبایی و اقامۀ نماز که نماز، امری بسیار بزرگ و خطیر است مگر بر خشوع کنندگان.‏

‏     صدا، صدای آیت الله ربانی شیرازی بود که داشت آیاتی از سورۀ مبارکۀ بقره را‏‎ ‎‏تلاوت می کرد. این صدا مثل آبی شد که بر آتش درونش نشست و جانی دوباره به تن و‏‎ ‎‏پیکر بی جان او باز آورد. حس خوبی داشت. احساس اینکه در فردای قیامت، شاهدی‏‎ ‎‏دیگر هم برابر مظلومیتی که بر زن و رضوانه رفت داشته است، دلش را آرام می کرد.‏

‏     مرضیه که در کیفیتی مثل بیخودی و خلسه شناور بود، فقط وقتی به خود آمد و از‏‎ ‎‏دریچۀ سلول به سالن زندان نگاه کرد و رضوانه را ندید، تازه فهمید که چه بر سر او‏‎ ‎‏گذشته است. خدا خدا می کرد که همۀ این صحنه ها که تا چند ساعت پیش شاهد آن بود،‏‎ ‎‏تنها یک کابوس وحشتناک بوده باشد، ولی نبود. پس با تصور اینکه دخترش برای همیشه‏‎ ‎‏به سوی آسمان پرواز کرده، دلش شکست. در گوشه ای نشست و سر بر زانوانش‏‎ ‎‏گذاشت و با صدای بلند گریست.‏

‏     دو هفته اینگونه گذشت. در شرایطی که هر لحظه به چشم زن، قرنی می گذشت،‏‎ ‎‏مدام در این دو هفته به رضوانه می اندیشید و به اینکه به دامادش چه پاسخی باید بدهد.‏‎ ‎‏زن پس از طی این دو هفته، احساس می کرد که واقعاً دیگر تاب و توانی ندارد. او در‏‎ ‎‏همین افکار غرق بود که در سلول را باز کردند و چیزی شبیه جنازه را به داخل پرتاب‏‎ ‎‏کردند. چشمهایش را مالید و خوب نگاه کرد. چه می دید؟ باور نمی کرد رضوانه اش زنده‏‎ ‎‏بود. اگر چه کاملاً فرسوده شده بود ولی باز هم نفس می کشید. زن می تاباند، می گریست‏‎ ‎‏و نمی دانست که این گریه از سر شادی است و یا از سر درد. آیا به خاطر زنده بودن‏‎ ‎‏دخترش، دارد اشک شوق می ریزد یا در اثر مشاهدۀ بدن سراسر زخم او و دیدن رد‏‎ ‎‏دستبند بر مچ دستش، دوباره آتش می گیرد و آب می شود؟ نمی دانست.‏

‏     مرضیه دخترش را در آغوش گرفت. سرش را به سینه اش فشار داد و رویش را غرقه‏‎ ‎‏بوسه کرد. از او دربارۀ وضعیت این چند روزۀ غیبتش سؤال کرد. دختر در حالی که‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 40
‏نفسش به سختی در می آمد و سینه اش، خس خس صدا می داد، بریده بریده پاسخ‏‎ ‎‏می داد که در بیمارستان شهربانی، بستری که نه، زندانی بوده است، برای اینکه مأموران‏‎ ‎‏او را به تخت بسته و مدام دو نگهبان بر او گماشته بودند.‏

‏     رضوانه از این تاریخ تا همان لحظه ای که مادر داشت گذشته هایش را مرور می کرد،‏‎ ‎‏دچار ناراحتی قلبی شد. به هر حال سوژۀ جدیدی برای بازجویان و شکنجه گران سفاک‏‎ ‎‏رژیم پدید آمده بود. حجاب از سر مادر و دختر برمی گرفتند و این دو، پتو بر سرشان‏‎ ‎‏می کشیدند و این بهانه ای برای استهزا و مسخره کردن آنها شده بود. «مادر پتویی و دختر‏‎ ‎‏پتویی»، عباراتی بودند که زن بارها و بارها از دهان آنها شنیده و دم در کشیده بود.‏

‏     در این یکی ـ دو روزی که مرضیه و دخترش با هم بودند، آزار و اذیت فراوانی دیدند.‏‎ ‎‏شکنجه گران گاه موقع خواب، چند موش به سلولشان میانداختند و گاه فحش می دادند.‏‎ ‎‏بعد هم کار هر روزشان را شروع می کردند؛ شلاق، باتوم، شوک الکتریکی و... . وقتی هم‏‎ ‎‏که از این کارها نتیجه نگرفتند، مادر و دختر را از هم جدا کردند. دختر را به زندان قصر‏‎ ‎‏منتقل کردند و او در دادگاه به یک سال حبس تأدیبی محکوم شده که به علت کمی سن،‏‎ ‎‏مستحق تخفیف شناخته و به چهار ماه زندان محکوم شد.‏

‏     مادر هم به علت عفونی شدن زخمهایش، با ضمانت ارتشبد نصیری، از زندان آزاد‏‎ ‎‏شد تا به مداوای او بپردازند.‏

‏     مرضیه به یاد می آورد که در روز آزادی اش، در حالی که به سختی قدم از قدم‏‎ ‎‏برمی داشت و از پله ها پایین می آمد، در پایین پله ها با همسر رضوانه ـ بهزاد کمالی ـ‏‎ ‎‏رو به رو شد. بهزاد با چشمهایی سراپا انتظار و پرش به زن خیره شده بود. مرضیه چیزی‏‎ ‎‏برای گفتن نداشت؛ یعنی اگر هم داشت، بغض در گلویش اجازه نمی داد که سخن بگوید.‏‎ ‎‏تازه فهمیده بود که در شرایطی دارد آزاد می شود که دخترش رضوانه هنوز در بند‏‎ ‎‏دژخیمان پهلوی است وگرنه دامادش اینگونه، سراغ رضوانه را نمی گرفت. بهزاد اما با‏‎ ‎‏مردانگی ای که به فتوت همسرش می مانست، نخواسته بود مادر بیش از این در برزخ‏‎ ‎‏بماند ‏‏و گفته بود که خدا را شاکر است که او را صحیح و سالم می بیند؛ انگار که رضوانه را‏‎ ‎‏دیده است و مادر در پشت این الفاظ، دل بهزاد کمالی را می دید که شعله شعله آتش است.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 41

‏ ‏

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 42

  • )) خانم دباغ در مصاحبه با مجله آشنا؛ ش 31 (بهمن و اسفند 1376)، ص 39، شهادت آیت الله سعیدی را در سال 1348 عنوان کرده است.
  • )) 11 خرداد 1349.
  • )) عطار نیشابوری، فریدالدین؛ تذکرة الاولیاء؛ ص 592.
  • )) علت برگزاری مراسم در منزل وی این بود که داماد، صادق سجادی، خواهرزادۀ حاج محمدحسن دباغ بود.
  • )) امروز تبدیل به موزه تاریخ اطلاعات شده است.
  • )) بقره/ 44.