بی قرار دشتهای حادثه و حماسه
تصویر یکایک اعضای خانواده اش را از ذهنش عبور داد. همسرش، فرزندانش، همسران دخترهایش، نوه هایش. می اندیشید که خدا همه گونه به او لطف کرده بود. آن همسر، این فرزندان. فکر کرد که آیا اگر او برگزیدۀ خدا نبود، حاج محمد حسن دباغ نامی همسرش می شد؟ به هر حال چون سرنوشت او از پیش چنین مقدر شده بود که در راه اسلام و استقرار حکومت مذهبی در ایران مرارت ببیند، لازم بود که مردی چون همسرش، شوی او بوده باشد و اصلاً نمی توانسته نباشد؛ مردی که به اندازه خود او در موفقیتهایش سهیم بود؛ اگر چه تا آن روز چندان هم به چشم نیامده بود و یا حتی در ذهن بعضی از کوته فکران، به گونه ای دیگر در مورد او اندیشیده بودند. او یقین بیشتری حاصل کرد که از طرف خدا، برای مسئولیتی خطیر برگزیده شده بود. در ذهنش چند تصویر پررنگتر شد؛ تصاویر حاج محمدحسن دباغ، رضوانه دومین دخترش و راضیه بزرگترین فرزندش. و به طور ناخودآگاه ذهنش را رو به همسرش متمرکز کرد. مرد عجیبی بود. تمام زندگی اش را صرف رسیدگی به مسائل عمومی خانواده اش کرده بود، تا مرضیه به فعالیتهای سیاسی، مبارزاتی و اعتقادی اش برسد. اصلاً او بود که از ابتدا به جستجوها و پرسشهای همسرش، سمت و سوی مشخصی داده بود. مرضیه سیزده سالش بود که با محمدحسن دباغ ازدواج کرد. پدرش با وجود فرهنگی بودن، هیچ گاه از حوزۀ سنتها پا را فراتر نگذاشته بود. او در خانه پدری بزرگ شده بود که ناخود آگاه، به وی اجازۀ ابراز وجود داده نمی شد. تقصیری متوجه پدر او نبود. پدر وی نیز، برآمده و برآیند جامعه ای
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 23
بود سنتی. زن اصلاً به شوهر داده شده بود تا دغدغه های پدر، از پر شر و شوری او کمی آرام شود و او از چنین فضایی، آن هم در شهرستان، به تهران آمده بود و به خانۀ مردی که خود وی نیز اهل کتاب بود و مرد عمل. مرد او نیز پایبند به سنت بود ولی نه چون پدرش. در پدرِ زن سنت، مجالی برای خودنمایی عقل و منطق نمی داد، اما در همسرش حاج محمدحسن دباغ سنتها هم، از منطق خاصی پیروی می کردند. او مرد دوراندیشی بود. زن در تمام این سالها که در راستای دین و ایمانش از خانه دور بود، می دانست که همسرش او را می فهمد و برایش همین کافی بود. اندیشید که مرد بزرگی بود همسرش. همان طور که خود او، بر روی تفکر سنتی خانه نشین و در پرده بودن زن، خط بطلان کشید، حضور مرد او نیز خط بطلانی بود بر روی اندیشه ای که مردانگی مرد را، در بستن زنجیر به پای همسرش جستجو می کرد. اندیشه ای که در ضرب المثلهایش هم مردسالاری را به گونه ای خشن تبلیغ می کرد و می گفت مردی که امروز با دستش دخترش را نکوبد فردا همان دست را بر سرِ کاسۀ زانویش خواهد کوبید به تغابن! زن از دوران نوجوانی اش که بسیار پر شر و شور بود به دوران مسئولیت پذیری و همسرداری افتاده بود؛ همچنین از فضایی شهرستانی و تقریباً محدود چون همدان (در مقایسه با تهران که پایتخت بود و مملو از جذابیتهای کاذب) به تهران. طبیعی بود که ذهنش را چراهای فراوانی به خود مشغول کند. و مرد او هیچ گاه، حصاری در مقابل پرواز اندیشه جستجوگر و روح ناآرام او نکشیده بود. تا آنجا که امکان داشت خود پاسخ داده و یا به او، افرادی را که مطلع تر بودند، معرفی کرده بود. مرضیه از تبعیضهایی که به هم جنسان خود او به صرف زن بودن شده بود بسیار گله مند بود و دلیلش را می خواست و همسرش همواره سعی داشت که به او بفهماند که این تفکرها صرفاً قراردادهایی قدیمی هستند که ریشه در سنتهای کهن این مرز و بوم دارند نه در دین و مذهبش و در ادامه خود مرد، الگویی می شد برای او تا عملاً نشان دهد که این تبعیض، در تفکر این مرد جایی ندارد. چشمهایش را باز کرد و به عکس همسرش در گوشه ای از تاقچه نظاره کرد و اندیشید که واقعاً مرد عمل بود و دوباره چشمهایش را بست و به چند دهه پیش رفت.
همسرش او را برای فراگیری علوم دینی و صرف و نحو به حوزه های درسی مختلف فرستاده بود. حاج آقا کمال مرتضوی و حاج شیخ علی آقا خوانساری به ترتیب اولین و
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 24
دومین معلمانش بودند. پس از آنکه جان او در پی آن خواب مشهور، شعله ور شد و آن دیدار طاقت سوز در قم دست داد، همسرش او را به محضر درس مردی برد که آشنایی با وی، تمامی زندگی اش را تا همان لحظه که پلکهایش را روی هم گذاشته بود و به گذشته اش فکر می کرد، تحت تأثیر قرار داده بود. شهید آیت الله سید محمد رضا سعیدی! بزرگمردی که حق عظیمی به گردن وی داشت. فاتحه ای برای شادی روح آن بزرگوار خواند. از فاصله دیدار سرنوشت ساز حضرت امام (س) در قم تا آشنایی با آیت الله سعیدی، او با همراهی شوهرش به دیدار بسیاری از علما و فضلا نظیر مرحوم آیت الله ربانی شیرازی، شهید محمد منتظری، آیت الله موسوی اردبیلی می رفتند. چند باری هم به ملاقات زنده یاد علامه طباطبایی، صاحب تفسیر کبیر المیزان رفته بودند و در تمامی این آمد و شدها، همسر او با وجود مشغله های فراوان کاری، او را تنها نگذاشته بود. با وجود تمام این دیدارها، باز هم دیدار مجدّد حضرت امام (س) برای او رنگی دیگر داشت و در وجودش، شیفتگی خاصی را جریان می داد، و همسرش از این مهم آگاه بود. به یاد می آورد که یک روز، حاج محمد حسن با خوشحالی به خانه آمد و به او مژده داد که مردی از شاگردان حضرت امام (س) از قم به عنوان امام جماعت به مسجد محله شان آمده و کلاسهای درس دارد و او می تواند در این کلاسها شرکت کند. زن که سر از پا نمی شناخت، با خود خواند:
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دلنشان دوست
حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود
یا از زبان آنکه شنید از دهان دوست
مرضیه در اولین فرصت به دیدار آیت الله سعیدی رفت و از او اجازه گرفت و قول داد که اگر باقی شاگردان هم نیایند، او تعلیماتش را رها نخواهد کرد. شرکت در این کلاسها مقدمه ای بود برای تمامی اتفاقاتی که بعدها در زندگی او قرار بود بیفتد. پس به همراه پانزده نفر دیگر، در کلاسهای مزبور شرکت کرد. کلاس دو روز در هفته تشکیل می شد و دو روز دیگر هم، شاگردان این کلاس به شاگردان دیگری که در سطح پایین تر تحصیل می کردند، درس می دادند. بنابراین او دو روز در هفته محصل بود و دو روز دیگر معلم.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 25
کم کم آیت الله سعیدی به آنها تکلیف کرد که سخنرانی و فن خطابه هم بیاموزند.
در یکی از روزها شهید آیت الله سعیدی از محصلانش می خواهد که هر یک، درباره فرازی از زندگی حضرت زهرا (س) مقاله ای بنویسند. او هم در سه ـ چهار صفحه، مقاله ای تحلیلی درباره فلسفۀ گریۀ حضرت فاطمه (س) می نویسد که این مقاله، بیش از سایر مقالات توجه معلم وی را برمی انگیزد. او را صدا می کند و از وی می خواهد که زیر مقاله اش را امضا کند. وقتی او علت را جویا می شود، شهید سعیدی پاسخ می دهد که... مؤلف باید مسئولیت متن خودش را به عهده بگیرد... و منتظر عکس العمل او باقی می ماند. زن بدون هیچ درنگی زیر مقاله را امضا می کند و بعدها متوجه می شود که معلم وی، قصد امتحان کردن او را داشته و او، از این امتحان، سربلند و پیروز بیرون آمده است.
از این تاریخ به بعد، این زن و یکی دیگر از هم درسان وی، برجسته تر می شوند و شهید آیت الله سعیدی، مأموریتهای مختلفی به آنها می دهد؛ پخش کردن فتواهای امام (س) که از نجف می رسید، رونویسی کتاب ولایت فقیه حضرت امام (س)، برگزاری اردوهای مختلف برای زنان و دختران متعهد در مردآباد کرج و... تعدد این فعالیتها و تراکم آن، باعث شد که او کمی از وظایف همسرداری و رسیدگی به امور خانه و فرزندانش باز بماند و به یاد دارد که برای اولین بار و آخرین بار، همسرش حاج محمدحسن دباغ با ادامه فعالیتهای او مخالفت می کند و می گوید که راضی نیست زنش به دنبال این کارها برود. شهید سعیدی در جریان قرار می گیرد و از همسرش می خواهد که ملاقاتی با هم داشته باشند. مرد به همراه همسرش به دیدار وی می روند. آیت الله سعیدی به همسر او می گوید که شخصی می خواهد با شما در معامله ای که نه نیازی به سرمایه و نه وقت از طرف شما دارد، شراکت کند. همسر زن می خندد و می گوید که چنین شخصی باید دیوانه باشد. شهید سعیدی پاسخ می دهد که آن شخص همسر شماست. او دارد در راه دین و اسلام تجارتی می کند که اگر شما مانع فعالیت او نشوید، هر آنچه اجر و مزد و ثواب او ببرد، شما هم در آن سهم دارید و شریک هستید. مرد رضایت می دهد و زنش دیگر هیچ وقت با مخالفت او رو به رو نمی شود. همکاری مرضیه با آیت الله سعیدی تا دستگیری این بزرگمرد ادامه می یابد.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 26
آخرین بار که او شهید سعیدی را می بیند، خرداد ماه سال 1349 است. او به خاطر می آورد که احتمالاً آن روز برای درس گرفتن به منزل ایشان رفته بودند. تلفن زنگ می زند و آیت الله سعیدی پس از صحبت با تلفن درمی یابد که بزودی برای دستگیری او خواهند آمد.
او مسئولیت نوارهای مختلف سخنرانی و اعلامیه های موجود در خانه شهید سعیدی را بر عهده می گیرد. آنها را در یک گونی ریخته و از پنجره ای به پشت خانه می اندازد و وقتی هنگام خروج مأموران ساواک وسایل افراد حاضر در خانه را بازرسی می کنند، چون چیزی نمی یابند، وی را رها می کنند و او هم بعد از خروج از آنجا، با همکاری شخصی به نام علی بهاری که مغازه خرازی داشت و همکار مبارزاتی زن و رابط بین او و شهید سعیدی بود، گونی حاوی نوارها و اعلامیه ها را می آورند و او مدتی در تهران و بعد در همدان آنها را مخفی می کند. مأموران ساواک آیت الله سعیدی را دستگیر می کنند و ده ـ پانزده روز دیگر وی را به شهادت می رسانند و پیکر قطعه قطعه شده اش را تحویل پسرش می دهند و آن روز آخرین روز دیدارش با شهید آیت الله سعیدی بود. خبر شهادت وی، شور و غوغایی به پا می کند و او در اندوهی ژرف فرو می رود.
پس از این رخداد تلخ، برای ناقص نماندن دوره تحصیلی اش، در پی استاد دیگری برمی آید تا علم آموزی را ادامه دهد. از قضا، استادی را هم می یابد و به درس ادامه می دهد. جلسات درس در منزل آن شخص برگزار می شد. به مرور زمان، او احساس می کند که معلم مربوطه چندان علاقه ای به تدریس ندارد. یک روز، به عادت قبلی به منزل استاد مربوطه مراجعه می کند ولی همسر آن استاد می گوید که شوهرم دیگر نمی خواهد به شما درس بدهد. مرضیه تعجب می کند. در پی کشف علت برمی آید و آنقدر پافشاری می کند که معلم خود، دم در می آید. او دلیل امتناع استاد را جویا می شود و پاسخ می شنود که علم آموزی وی، دارد به زندگی معلمش لطمه می زند؛ زیرا در مدتی
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 27
که او به خانه استاد آمد و شد می کرده، همسر استاد هم علاقه مند شده که درس بخواند و حال آنکه استاد این را نمی پسندد؛ چرا که معتقد است زن باید به امور خانه و فرزندانش بپردازد. استاد هم ادامه دهندۀ تفکری بود که مرگ را برای همسایه خوش می پندارد. او دیگر منتظر باقی افاضات بی منطق معلم نمی ماند و به راه می افتد و با خود می گوید:
آن قوم کیان و این کیانند
بر جای کیان ببین کیانند
و تأسف می خورد که جای امثال «سعیدی»ها، چه کسانی صاحب کرسی شده اند ولی از آنجا که نمی خواست بحث و درس را رها کند، در پی مکتب و مدرسه ای دیگر برمی آید و مسیر جستجوهایش به کلاس درس شهید سید مجتبی صالحی خوانساری ختم می شود؛ مردی که خود به واسطه شهید سعیدی به کسوت روحانیت در آمده بود و سالها بعد، در 29 بهمن 1362، در منطقه جوانرود به دست گروهک منفور و ضد انقلاب کومله به شهادت رسید.
در ضمن مرضیه به خاطر فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی اش پس از شهادت آیت الله سعیدی ، با آیت الله ربانی شیرازی و شهید محمد منتظری که از پیش با آنها آشنایی و نسبت به ایشان شناخت داشت، دیدار می کند و به سخنرانی در مکانهای مختلف می پردازد تا در ضمن این سخنرانیها، افراد مؤمن و مستعد و انقلابی را شناسایی کند. در این بین، حاج محمدحسن دباغ که به علت ضرورت کاری، به جنوب سفر کرده بود، با شخصی به نام احمدی، که از درجه داران نیروی هوایی بود، آشنا می شود و مرضیه به دعوت آن شخص، به دزفول می رود و به عنوان خانم مهندس، در منازل افسران ارشد و امیران ارتش، نزدیک به دو هفته سخنرانی می کند. پس از اینکه جریان سخنرانی او لو می رود، توسط سربازی آگاه می شود که می خواهند وی را دستگیر و زندانی کنند. او هم از یکی از خروجیهای پایگاه نیروی هوایی خارج می شود و با قطار به تهران برمی گردد، ولی آقای احمدی را دستگیر می کنند. این مرد به جرم همکاری با مرضیه، تا زمان پیروزی انقلاب در زندان می ماند. مرضیه یادش می آید که سالها پس از انقلاب، یک روز وقتی در پایگاه نوژه همدان قصد سوار شدن به هواپیما را داشته، افسری برای تحویل گرفتن اسلحه او می آید و از او نامش را جویا می شود. وی خودش را معرفی می کند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 28
افسر مزبور پس از اینکه درمی یابد این شخص همان کسی است که به عنوان خانم مهندس در دزفول سخنرانی می کرد، خود را معرفی می کند و تبسم کنان می گوید: «اگر می بینید موهای من سفید شده به خاطر زندان است و اگر به زندان افتاده ام به خاطر شماست، زیرا من همان احمدی هستم که پس از رفتن شما از دزفول، مرا به جرم همکاری با شما دستگیر و زندانی کردند. معلوم نبود اگر انقلاب نمی شد تا کی در زندان می ماندم.» و با شوخی به او می گوید: «آخر درست بود شما خودتان را نجات داده، فرار کردید ولی موهای مرا به سفیدی نشاندید.».
مرضیه همچنان که به گذشته می اندیشد، تبسمی می کند و باز هم پلکهایش را از هم می گشاید و نگاهش روی تصویر همسرش ثابت می ماند. یادش می آید که به او می اندیشیده است و بعد هم در خاطرات دور و درازش غرق می شود.
یادش می آید که اولین بار که دستگیر شد، حاج محمدحسن ـ همسر او ـ پس از دو ـ سه ماه، تازه به خانه آمده بود. آن روزها، همسرش به ضرورت شغلی، ساکن جنوب بود و چند ماه یک بار به خانه می آمد و سری می زد و دوباره می رفت. آن شب هم یکی از همان اقامتهای موقت و کوتاه مدت بود و هنگامی که برای بازداشت زن آمده بودند، او از رو به رو شدن مردش با مأموران ساواک، ممانعت به عمل آورده بود و او را فراری داده و از این پس که او دیگر به نوعی نشان کردۀ مأموران امنیتی و دستگاه پلیسی رژیم ستمشاهی شده بود، دیگر سالهای زندان، شکنجه و فرار زندگی اش شروع شد و طبعاً سایۀ مرد او ـ به صورت باواسطه و یا بی واسطه ـ بر سر زندگی اش بود که تا آمدن او، کانون خانواده را پیوسته و قوام مند نگاه داشته است.
او در این سالهای اخیر، هرگاه می خواست در حین تقدیر از اعمال جوانمردانۀ مردش و سعۀ صدر او در تحمل سختیهایی که به واسطۀ فعالیتهای مرضیه به وی رسیده بود، با حاج محمدحسن شوخی کند به او می گفت که با تمام جوانمردی و فداکاری اش، یک بار هم به خاطر وی یعنی شوهرش و دیدار او دچار مشکل و تنبیه شده بود و هر دو پس از نقل خاطرۀ مزبور توسط زن می خندیدند. تبسمی بر لبان او نشست. انگار همین لحظه که این خاطره را دارد مرور می کند، همسرش رو به رویش نشسته و او دارد آن را تعریف می کند و لبان هر دو به خنده باز شده است. خاطرۀ مزبور، مربوط به دورانی
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 29
است که مرضیه خارج از کشور در لبنان و سوریه اقامت داشت و فعالیت می کرد. دوری از کشور و خانواده، طبیعتاً فشار روحی وحشتناکی بر او وارد می کرد؛ از این رو، هرگاه که دلتنگی امانش را می برید، اگر در سوریه بود به حرم حضرت زینب (س) پناه می برد و ضمن سبک کردن خودش با گریه و خواندن نماز و دعا، به ملامت کردن خویش می پرداخت که چگونه می توان در سرزمینی که حضرت زینب (س) این اسطوره و اسوۀ صبر و شکیبایی و این کوه درد پنهان را در خودش جای داده بود، اینگونه بود و به خانوادۀ خود اندیشید و نیندیشید که پس این حضرت با غم غربتی که جانش را از پس به خاک و خون کشیده شدن و اسارت برادرانش و خانواده اش می آزرده، چه کرده است. باری، در این ایام، همسرش، از پس یک بی خبری ممتد از وضعیت او، از طریق شهید بهشتی درمی یابد که زنش، در لبنان به سر می برد. بنابراین مرد بار سفر می بندد و از طریق سوریه به لبنان می آید و به دفتر آیت الله امام موسی صدر می رود و به اصرار از ایشان دربارۀ همسرش سؤال می کند. امام موسی صدر برای رعایت موارد امنیتی، از او می خواهد که صبر کند تا با شهید محمد منتظری هماهنگی به عمل آید. از این سو، مرضیه توسط یکی از اعضای دفتر آیت الله صدر درمی یابد مردی که از ایران آمده و در به در به دنبال اوست، همسر وی ـ حاج محمد حسن دباغ ـ می باشد. به همین خاطر با همسرش در یک هتل دیدار می کند. لحظۀ باشکوهی بود. با هر یک، صد سینه سخن بود و لیکن لبها خاموش. مرضیه از وضعیت فعالیتها و ترددهایش در کشورهای مختلف، از ابتدای خروج از ایران با همسرش می گوید و مرد از اینکه او، صاحب نوه شده است و چها و چها! یک شبانه روز به سرعت برق و باد می گذرد. همیشه همین گونه می باشد. انتظار طولانی است، فراق دیر گذرنده است و جانگزای! از آن سوی وصال یا دست نمی دهد و یا اگر دست داد، زودگذر است. او فردا همسرش را به مرز سوریه می رساند و با دیدۀ اشکبار و دلی خونین او را به خدا می سپارد و بازمی گردد. از این سو، خبر این ملاقات به گوش شهید منتظری می رسد و او بشدت عصبانی می شود. از نظر وی، خواهر دباغ به علت هماهنگی نکردن با تشکیلات و سازمان، لایق تنبیه و توبیخ می باشد. او هنوز هم پس از این همه سال که از شهادت محمد منتظری می گذرد وقتی به شهید منتظری می اندیشد همواره همان اعتقاد را دارد که پیشتر داشت: متقی، زاهد،
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 30
مقاوم در برابر شداید، فداکار اما خودمحور، خودرأی، معتقد به کار تشکیلاتی و سازمانی و گاهی هم عجول در تصمیم گیریها. به خاطر آورد که آن روز، شهید منتظری پس از انتقادی سفت و سخت از این کار او، می رود و فردا بازمی گردد و از وی می خواهد که همراهش به سوریه برود. مرضیه بدون اعتراض و با رعایت اصل پیروی از مافوق و احترام به سلسله مراتب، همراه او به سوریه می رود. شهید منتظری او را در هتلی (احتمالاً فندق النصر) در خیابان مرجعیون دمشق می گذارد و با این عنوان که عصر برخواهد گشت، می رود و دیگر نمی آید. او می ماند و چهار ـ پنج لیرۀ سوری و یک پاسپورت جعلی با مشخصات زینت احمدی نیلی با عکس وی که مخصوص تردد بین لبنان و سوریه بود. مبلغی که با او بود، حتی با وجود قناعت تمام و کمال وی، کفاف دو ـ سه روز اقامت او را هم نمی داد؛ از این رو در طول آن چند روزی که در انتظاری بیهوده و بی خبر می ماند، روزها روزه می گیرد و شبها، با یک قرص نان سوری افطار می کند، ولی محمد منتظری نمی آید. پس از چهار روز به علت عدم تغذیۀ مناسب، ضعف جسمانی به او غلبه می کند و قصد می کند که به جایی تلفن بزند ولی از شدت ضعف و بی حالی، بیهوش می شود. به خاطر می آورد که آن روز دیگر هیچ چیز نفهمید. چشمانش را که گشود خود را در اتاقی دید که روی تختی دراز کشیده و سرمی به دستش وصل کرده بودند. از پرستار علت را جویا می شود و پاسخ می شنود او را در حالی یافته اند که در اتاق هتلی بیهوش شده بود و شانس و بخت با او یار بوده که متصدی هتل، متوجه این مسأله می شود؛ آن هم به خاطر اشغال بودن بیش از حد تلفن و او پی می برد که کار خدا بوده که گوشی تلفن را برداشته بوده و سپس بیهوش شده است؛ وگرنه شاید چند روز هم در حال بیهوشی می ماند و کسی نمی فهمید. به هر حال شماره تلفنهایی هم که در جیب او بوده اند، به دادش می رسند و پلیس با یکی از آنها تماس می گیرد و صاحب شماره مزبور که روح الله میرزایی نامی بوده و با نام مستعار حسین برای طی دوره های چریکی به آنجا آمده بود خود را به خواهر دباغ می رساند و با کمک سید سراج الدین موسوی و ناصر آلادپوش، او را از بیمارستان فراری می دهند تا ماهیت واقعی اش، بر اثر تحقیقات بیشتر پلیس لو نرود. این تنبیه، بشدت سر و صدای اعضای دیگر گروه، نظیر سراج، غرضی، آلادپوش و... را در می آورد؛ چرا که آن را اقدامی خودسرانه از طرف شهید محمد
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 31
منتظری می دانند. این اعتراضها، رفته رفته موج اختلافات درون گروهی را پدید می آورد و موضوع حتی تا به داخل ایران هم کشیده می شود. هرچند که به خاطر دیدار همسرش، مستحق چنین تنبیه سختی شناخته شده بود، اما بارها و بارها این موضوع را بهانه ای برای شوخی و مزاح با حاج محمدحسن دباغ ساخته بود ولی باز هم معترف بود که از جوانمردی و فتوت مردش بود که حتی از فعالیت او، در آن سوی مرزها و در متن کشورهایی بیگانه نیز، اعلام نارضایتی نمی کرد؛ چرا که به راهی که همسرش می رفت و هدفی ورای او، ایمان و اعتقاد داشت و احترام خاصی برای آن قائل بود.
با این همه هرگاه یاد این عکس العمل شهید منتظری می افتاد، احساس می کرد ضربۀ شدیدی به او خورده بوده است. به این نتیجه رسیده بود که گاهی زخمی که دوست به دوست می زند بسیار عمیق تر و دردناک تر از زخمی است که دشمن بر او وارد می کند؛ چرا که دوست می داند که نباید بزند و می زند و این است که وی را به درد می آورد نه زخم وارده. مرضیه با یادآوری این خاطره پلکهایش را از هم گشوده، برخاست و به سراغ کتابخانه اش رفت. کتاب تذکرة الاولیاء عطار نیشابوری را از قفسه بیرون آورد و یک راست رفت سر وقت حکایت بر دار شدن حسین منصور حلاج. این حکایت را خواند و خواند تا رسید به بخشی که شبلی به موافقت خلق، به جانب حلاج، گِلی یا گُلی پرتاب می کند، و این قسمت را بلندتر خواند:
«پس هر کسی سنگی می انداختند. شبلی موافقت را گِلی «یا گُلی» انداخت. حسین بن منصور [حلاج] آهی کرد. گفتند از این همه سنگ چرا هیچ آه نکردی؟ از گِلی «یا گُلی» آه کردن چه سِرّ است؟ گفت از آنکه آنها نمی دانند، معذورند. از او سختم می آید که می داند که: نمی باید انداخت.»
و بعد حس می کرد که چقدر حلاج حرف دل او را زده است و زمزمه می کرد:
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است حکایت کجا بریم
بعد با خود می اندیشید که نه! دوست دشمن نبوده فقط گاهی بر سر مهر نمانده است
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 32
و اندیشه اش را تصحیح می کرد و پس از خواندن بیت
گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
تقصیر از آنِ بنده و فرمان از آنِ دوست
فاتحه ای نثار روح تمام عزیزان و یاران در خاک خفته اش می کرد و چشمهایش پر می شد.
زن یک بار دیگر پلکهایش را روی هم گذاشت تا به رضوانه و راضیه بیندیشد. رضوانه با بخش مهمی از زندگی اش در هم تنیده بود. این نام، دلش را به درد می آورد. یاد ایام شکنجه شدنش می افتاد ولی نه! شکنجه شدن خودش نبود که آزارش می داد. اینکه برای به حرف آوردنش رضوانه را شکنجه می دادند، سرش را به دوران می انداخت. چه روزهایی و در این روزها که مأموران ددمنش ساواک، روح و جان او و دخترش را شرحه شرحه می کردند، دختر بزرگش ـ راضیه ـ مادرانه، دیگر دختران و محمد ـ تنها پسرش ـ را تر و خشک می کرد. مرضیه به اوایل دهۀ پنجاه برگشت؛ یعنی سال 1351.
پس از اینکه آیت الله سعیدی در سال 1349 به شهادت رسید، او تحت نظارت علما و فضلایی دیگر، فعالیتهایش را اعم از سخنرانی، تبلیغ و پخش اعلامیه از سر گرفته بود. به همین دلیل بسیار طبیعی بود که بزودی از طرف ساواک تحت نظر و تعقیب قرار گیرد. بنابراین لازم بود که او مدتی از تهران دور شود به همین خاطر به همدان رفته بود؛ شهر کودکیهایش، شهر شیطنتهایش، شهر خاطراتش؛ اما این سفر با گذشته خیلی فرق داشت. دختر شیطان سالها پیش، امروز زنی آگاه به امور بود که دیگر به جغرافیای اطرافش به عنوان فضایی برای بازیهای کودکانه نمی اندیشید. برای او ارزیابی سیاسی منطقه، برای استفاده تشکیلاتی و سازمانی در آینده نه تنها در اولویت قرار داشت، بلکه تنها دغدغۀ او محسوب می شد و در نهایت پیش از شروع دهۀ پنجاه بود.
مرضیه پس از بازگشت به تهران، پس از مشورت با همکاران سازمانی اش، اعم از برادران و خواهرانی که تربیت یافتگان مکتب شهید آیت الله سعیدی و «سعیدی»ها بودند، دریافته بود که کانونهای تمرکز مبارزاتی را باید بیشتر کرد. طبیعی بود که تعدد این پایگاهها و خانه های امن، علاوه بر اینکه اجازۀ فعالیت بیشتری به آنها می داد، باعث می شد که درصد نظارت ساواک هم، متناسب با افزایش این مکانها، کاهش بیابد.
به این منظور تصمیم گرفته شد که افراد زوج شده را ـ که شامل دختران و پسران
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 33
معتقد بودند ـ به عقد یکدیگر در بیاورند که با این اقدام، دو کار برمی آمد به یک کرشمه. هم به وظیفۀ دینی و شرعی عمل شده بود و هم محل اسکان هر زوج، یکی از همان پایگاههای امن می شد.
در یکی از این شبها که مراسم ازدواج زوجی در منزل مرضیه برگزار شده بود، اولین مواجهۀ مستقیم بین زن و مأموران ساواک پیش آمد. آن شب، مراسم عروسی تا نزدیکیهای صبح طول کشیده بود. دم دمای صبح، مرضیه برای بردن سطل زباله دم در ورودی رفته بود. او سطل را بیرون در گذاشت و قصد بستن در و بازگشت به خانه را داشت که مرد غریبه ای پای خود را لای در حیاط گذاشت. مرضیه اعتراض کرد. مرد که پرویز نام داشت و پس از این حادثه مکرراً زن او را می دید، نام شخصی را بر زبان آورد و از او پرسید که آیا او ساکن اینجاست یا نه؟ مرضیه تا ته قضیه را خوانده بود. با این همه، خود را نباخت. مرد گفت که باید خانه مورد تفتیش و بازرسی قرار بگیرد. مرضیه تعمداً خود را به ناآگاهی و ساده لوحی زد، با شیوه ای که بارها بعد از این واقعه هم آن را آزموده و نتیجه گرفته بود. بنابراین پاسخ داده بود که نمی تواند اجازه ورود به مردان غریبه بدهد؛ چرا که نامحرمند و او در خانه دخترانی دارد که قطعاً این موقع صبح خوابیده اند و موهایشان باز است و صدایش را به عمد بلند کرده بود. مرد که انتظار این برخورد را نداشت، از ترس بیدار شدن سایر همسایه های او و ناکام ماندن عملیاتشان، از مرضیه خواسته بود که صدایش را پایین بیاورد و به حجاب دختران خود رسیدگی کند و خود با افرادش به طبقۀ بالای خانه رفته و مستقر شده بودند.
خواهر دباغ در این فاصله اسناد و مدارکی را پنهان کرده بود؛ بخشی را در بالش خواهرشوهر بیمارش که در منزل آنها بستری بود، سهمی را لابه لای لباسهای کثیف و چرک داخل حمام و تعدادی را هم در پشت کشوی کمد خانه شان، این مدارک شامل نوارهای سخنرانی، اعلامیه ها و کتاب ولایت فقیه حضرت امام (س) بود.
مأموران ساواک در طبقۀ بالا، دو تن از جوانها را که خواهرزاده های حاج آقا دباغ بودند دستگیر کرده، به مرکزشان انتقال دادند و سپس به پایین آمدند. ترفند مرضیه
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 34
گرفته بود و مأموران ساواک هیچ چیز را نیافتند، اما این تازه شروع ماجرا بود. ظاهر امر نشان می داد که این افراد، قصد اقامتی طولانی را دارند تا ضمن تحت نظر داشتن او، بر ترددهای افراد غریبه به این خانه هم نظارت داشته باشند و امکان داشت که بر اثر یک اتفاق، به مدارک و اسناد هم دسترسی پیدا کنند. بنابراین لازم بود که به ترتیبی این مدارک از منزل به بیرون انتقال داده شوند. با خود چاره ای اندیشید. یک بار از طریق یکی از دخترانش، چند شماره تلفن را به مغازه دار سر کوچه شان رسانده بود تا وی با صاحبان این شماره ها تماس بگیرد و آنها را در جریان آنچه اتفاق افتاده قرار بدهد. برای این منظور کاسه ای هم به دست دخترک داده بود تا به بهانه خرید شیر، از خانه خارج شود و مزاحمتی برای او پیش نیاورند.
دفعۀ بعد هم سبد تعدادی از دخترانش را پر از میوه های فصل کرد که زیر آنها، تعدادی از نوارها را جاسازی کرده بود و با این بهانه که بچه ها برای بازی به خانه همسایه می روند، آنها را روانۀ خانۀ همسایه ساخته بود تا دختر همسایه شان، که دوست زن بود، نوارها را در جایی مطمئن پنهان کند.
با این همه هنوز بخشی از اعلامیه ها و نامه ها که باید تکثیر و در اختیار عموم قرار داده می شدند، در خانه مانده بود که خارج کردنشان، اهمیت و ضرورت خاصی داشت. او این بار هم چاره ای بی نظیر یافت و دختر بزرگش ـ راضیه ـ را مجبور ساخت که تظاهر به دندان درد کند و پیرو آن، به داد و قال بپردازد. پرویز از خروج دختر ممانعت به عمل آورده بود ولی در مقابل بی اعتنایی و تهدید زن که گفته بود اهمیتی ندارد ولی در صورت مردن دختر، مسئولیتش به گردن مأموران این خانه است، پذیرفته بود که او و دخترش را به همراه مأموری به دندانپزشکی بفرستد. مرضیه وقتی یاد آن خاطره می افتاد، خنده اش می گرفت؛ چرا که از یک سو بخشی از نوشته ها را با بقچه به کمر راضیه و از طرف دیگر، یک چادر رنگی و یک جفت کفش راحتی را به شکم خود بسته بود که در اثر این کار، مادر و فرزند بیش از حد تنومند شده بودند و او بیم داشت که غیرطبیعی بودن فیزیک بدنی شان، ایجاد شک کند ولی اتفاقی نیفتاده بود. خواهر دباغ پس از رسیدن به درمانگاه، چادر و کفش را باز کرده و به راضیه پوشانده و او را به خانۀ آشنایی فرستاده بود، دختر رفته و برگشته بود و زن به یاد می آورد که در این فاصلۀ زمانی، چقدر التهاب
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 35
داشت؛ دهانش خشک شده بود. کیفیت واقعه از این قرار بود که پس از رفتن راضیه، بی تابی مرضیه باعث شد که به پایین بیاید. دم در درمانگاه با مأموری که پرویز او را به همراه این مادر و فرزند فرستاده بود، رو به رو شد. مأمور علت پایین آمدن زن را پرسید و مرضیه در حال گفتن این مطلب بود که بالا شلوغ است، مشاهده کرد دخترش می آید. قلبش به تپش افتاد؛ به گونه ای که احساس می کرد مأمور ساواک صدای آنها را می شنود و پی به ترفند او خواهد برد. بنابراین به بهانۀ خرید کردن، در جهت عکس مسیری که راضیه می آمد، حرکت کرد و مأمور هم اعتراض کنان در پی او روان شد و راضیه، از این فرصت استفاده کرد، به داخل دندانپزشکی رفت. مرضیه هم که خیالش راحت شده بود، با اعلام انصراف از خرید کردن، بازگشته و به بهداری رفته و پس از اینکه پوشش دختر را به حالت اولیه درآورده بود، همراه مرد ساواکی به خانه برگشته بودند.
خارج کردن آخرین بخش از اعلامیه ها ـ که نسخه اصلی و طبیعتاً منحصر به فرد بود و تنها در اختیار مرضیه قرار داشت ـ واپسین دغدغۀ او بود. این بار هم خواهر بیمار شوهرش به داد او رسید. اعلامیه ها را به شکم آن پیرزن بسته و آمپولی تقویتی برداشته بود. و این بار هم در مقابل ممانعت مأموران ساواک، همان دلیل پیشین را آورده بود. آنها هم به ناچار، ضمن اعلام موافقت، باعث شدند که این مدارک هم نجات یابند، به این صورت که زن، خواهر همسرش را به خانۀ یکی از دوستان که آشنا به کار تزریقات بود، برده و این مدارک را هم از خانه سالم بیرون آورده بود.
زن به یادآورد که وضعیت اشغال خانه شان، نزدیک به یک هفته به طول انجامید. در این فاصله، با وجود تمامی محافظه کاریهایش، پانزده نفر از افرادی که با وی ارتباط داشتند، دستگیر شده بودند و این اصلاً آمار قابل قبولی نبود؛ حتی با گذشت زمان امکان بالا رفتن این آمار وجود داشت و این به هیچ وجه پذیرفتنی نبود. مرضیه تمامی اهل خانه را دور خود گرد آورد و از آنها خواست که داد و فریاد کنند. او می دانست که مأموران، به سر و صدا حساسیت دارند و تمام تلاششان این است که همسایگان پی به حضور آنها نبرند؛ مبادا که باعث فرار مظنونینی دیگر شوند. داد و قال اهل خانه، مأموران ساواک را به طبقۀ پایین کشاند، آنها با تهدید از زن خواستند که افراد خانه اش را ساکت کند ولی او با تظاهر به عصبانیت، خود نیز داد و قال راه انداخته و اظهار کرده بود
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 36
که همه آنها آماده اند بمیرند تا این وضعیت را ادامه دهند. ساواکیها هم که ادامۀ این سر و صدا را به نفع خود نمی دانستند، پس از تماس با مرکز فرماندهی شان، دو ـ سه ساعت دیگر خانه را ترک کردند. ساعت سه بعد از ظهر بود که با رفتن آنها مرضیه نفس راحتی کشید ولی می دانست که این پایان ماجرا نبود، بلکه تازه شروع کار بود و چنین هم شد. با این همه چند ماه از این اتفاق گذشت.
او یادش آمد که تازه از همدان آمده بود. سفرش به همدان البته این بار، به قصد عیادت یکی از بستگانش بود که به تازگی فارغ شده بود. از سوی دیگر، همسرش نیز پس از چند ماه از سفر دور و دراز جنوب بازگشته بود. آن شب که پس از چند ماه، تازه تمامی اهل خانه دور هم نشسته بودند، در زدند. یکی از دختران دم در رفت و برگشت و اطلاع داد که همان مأمور ساواک ـ که پرویز نام داشت ـ دم در است و با مادرش کار دارد. مرضیه ابتدا به شوهرش سفارش کرد که اصلاً به قصد دخالت از خانه خارج نشود، چرا که در آن صورت، اگر بنا بر دستگیری باشد، هر دو را دستگیر می کنند و بی سرپرست ماندن بچه ها، در این شرایط اصلاً صلاح نیست. سپس بیرون رفت و باز از در عوامانگی وارد شد و تظاهر به گیج و پرت بودن از قضایا کرد. پرویز هم ضمن دعوت او به سکوت و داد و قال راه نینداختن، از مرضیه خواست که با آنها برود. او سپس پشتش را نگاه کرد. فرزندانش می گریستند. در ادامۀ عوامانگی اش گفت که گریه نکنند. تا آنها شامشان را بخورند، آمده است و روانه شده است؛ در ضمن خیالش راحت بود که راضیه با کار بعدی اش، به تمامی کارها سر و سامان خواهد داد. هم به اصحاب تمدن خواهد پرداخت و هم خانه را از اسباب و اسناد دردسرساز خالی خواهد کرد.
مرضیه تا میدان توپخانه سابق میدان امام خمینی (س) فعلی را به یاد دارد. بعد از آن، به علت اینکه ساواکیها، چشمهایش را با دستمالی تیره می بندند، دیگر مسیر را تشخیص نمی دهد تا به کمیته مشترک می رسند. محل این کمیته در باغ ملی، رو به روی وزارت امور خارجه بود که امروزه به نیروی انتظامی تعلق دارد.
تازه در آنجا بود که مرضیه زن پی برد که با تمامی تظاهرش به ساده لوحی و
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 37
عامیانگی، ساواک اطلاعات جامع و کاملی از او دارد. با این همه خود را نباخت. در مقابل سؤالهای بیشمار آنها، لب از لب نگشود و طبیعی بود که این سفاکان، به ضرب و شتم و شکنجۀ وی بپردازند. شکنجه در دستگاه امنیتی آن روز، اشکال مختلفی داشت که از ساده ترین شکل آن، که ضرب و شتم با شلاق و باتوم بود، تا رد کردن جریان الکتریسیته از بدن متهم را دربر می گرفت و مرضیه تمامی آنها را به جان چشید، گاه از شدت ضربه های شلاق که به کف پایش می زدند، بیهوش می شد. آن وقت مأموران ساواک، با پاشیدن آب بر سر و صورتش او را به هوش می آوردند و مجبورش می کردند که راه برود و او هنوز هم با گذشت نزدیک به سی سال از این شکنجه ها، با یادآوری آنها، تمامی تن و جانش به درد می نشیند.
با این همه ترجیح می داد که شب و روز، جسمش را شکنجه کنند، چرا که برآورده از مکتب اعتقادی حضرت زهرا (س) بود. مأموران ساواک هم که پی به حساسیت و نقطه ضعفهای او برده بودند، از در دیگری وارد می شدند، تا اوج پستی آنها را نبیند. با این همه آنها دست بردار نبودند. شکنجه گران بی رحم او را بر تخت می خواباندند. فحشهای رکیک می دادند و سیگارشان را روی دست و تن او خاموش می کردند. سپس با باتوم برقی به جان او می افتادند و به نقاط حساس بدن او ضربه وارد می کردند. مرضیه هم یا لب نمی گشود و یا هر بار که سخن می گفت، چنان حرف می زد که انگار او بیسواد گیج و گنگی بیش نیست.
شدت شکنجه ها رفته رفته باعث شده بود که تمامی بدنش به زخم بنشیند و عفونت تا زانوهای او برسد. پیر شده بود. بازجویان او را پیرزن خطاب می کردند؛ حال آنکه کمتر از 35 سال سن داشت. دیگر نمی توانست روی کف پایش بایستد. روی زانوهایش راه می رفت. پانزده ـ شانزده روز به این منوال سپری شد. اگر چه در تن زن رمقی نمانده بود ولی دیگر به درد کشیدن داشت عادت می کرد که افراد دیوصفت ساواکی، تیر خلاص را به او شلیک کردند و رضوانه ـ دختر دوم مرضیه ـ را دستگیر کرده، به زندان آوردند.
رضوانه، دانش آموز مدرسه رفاه و متولد سال 1336 بود. او را به علت فعالیتهای سیاسی اش دستگیر کرده بودند؛ فعالیتهای او عبارت بود از جمع آوری و تکثیر اخبار، اشعار و سرودهایی که از رادیو عراق پخش می شد، برگزاری مراسم بزرگداشت برای
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 38
شهدای خانواده های دانش آموزان مدرسه رفاه، و... البته بهانۀ اصلی ساواک دفترچه ای بود که رضوانه همان اشعار و اخبار و سرودها را در آن یادداشت کرده و آن دفترچه در تفتیش خانه به دست مأموران ساواک افتاده بود.
مرضیه در زندان بود. دیگر گوشش به شنیدن صدای داد و فریاد و یا آه و نالۀ زنهایی که مورد شکنجه و اهانت قرار می گرفتند، عادت کرده بود. اما یک شب در میان این صداها، طنین صدایی آشنا توجهش را جلب کرد. لذا در آن لحظه آرزو می کرد که بمیرد ولی به این واقعیت تن در ندهد که این صدا، صدای دخترش رضوانه می باشد ولی بود. مرضیه خود را به در و دیوار می کوفت. التماس می کرد که دست از سر رضوانه بردارند و هر آنچه شکنجه که می خواهند بر تن او وارد کنند. این دیگر، دردی بسیار کاری بود. اما گوش شکنجه گران پر بود از این لابه و التماسها. می گویند تکراری شدن پدیده های تأثیرگذار، باعث می شود که به مرور زمان آن پدیده ها، اثر خود را از دست بدهند. اینگونه بود که دل آن مأموران، سنگ خارایی شده بودند که قطرات باران، در آنها اثر نمی کرد.
از یک سو صدای ضجه های رضوانه بلند بود و از دیگر سو، بی تابی جان زن، به خروشش آورده بود.
یادش می آید که یک شب از ساعت دوازده تا چهار بامداد شانزده نفر از ساواکیها دخترش را شکنجه و آزار می دادند و او می سوخت و می خروشید ولی راه به جایی نمی برد. صبح که شد از دریچۀ کوچکی که به بیرون سلول گشوده می شد، دید که رضوانه را ـ که تنها جنازه ای از او باقی مانده بود ـ کشان کشان در حالی که دو مأمور زیر بغل او را گرفته بودند، به سالن زندان آوردند و به زمینش انداختند. پس برای به هوش آوردن او، سطلی آب یخ بر سر و صورت او پاشیدند. مرضیه که شاهد این صحنه ها بود، پنداشت که نازنین دخترش را ـ که به تازگی عقد کرده بود ـ پرپر کرده اند و اندیشید که هیچ گاه فکر نمی کرده که ماه عسل شخصی، به دور از همسرش، در زندان به تلخی بگذرد. مرضیه دیگر هیچ چیز نمی فهمید، ضعف جسمانی خود او از یک سو و دیدن این صحنه ها از دیگر سو، باقیماندۀ رمق و نای جانش را هم داشت می مکید. بی حال در گوشه ای افتاد. احساس کرد دارد می میرد. با همین حس چشمانش داشت روی هم
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 39
می افتاد که صدای دلنشینی که گرم تلاوت قرآن بود، او را به خود آورد:
و استعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیرة الا علی الخاشعین؛ و یاری بجویید از خدا به صبر و شکیبایی و اقامۀ نماز که نماز، امری بسیار بزرگ و خطیر است مگر بر خشوع کنندگان.
صدا، صدای آیت الله ربانی شیرازی بود که داشت آیاتی از سورۀ مبارکۀ بقره را تلاوت می کرد. این صدا مثل آبی شد که بر آتش درونش نشست و جانی دوباره به تن و پیکر بی جان او باز آورد. حس خوبی داشت. احساس اینکه در فردای قیامت، شاهدی دیگر هم برابر مظلومیتی که بر زن و رضوانه رفت داشته است، دلش را آرام می کرد.
مرضیه که در کیفیتی مثل بیخودی و خلسه شناور بود، فقط وقتی به خود آمد و از دریچۀ سلول به سالن زندان نگاه کرد و رضوانه را ندید، تازه فهمید که چه بر سر او گذشته است. خدا خدا می کرد که همۀ این صحنه ها که تا چند ساعت پیش شاهد آن بود، تنها یک کابوس وحشتناک بوده باشد، ولی نبود. پس با تصور اینکه دخترش برای همیشه به سوی آسمان پرواز کرده، دلش شکست. در گوشه ای نشست و سر بر زانوانش گذاشت و با صدای بلند گریست.
دو هفته اینگونه گذشت. در شرایطی که هر لحظه به چشم زن، قرنی می گذشت، مدام در این دو هفته به رضوانه می اندیشید و به اینکه به دامادش چه پاسخی باید بدهد. زن پس از طی این دو هفته، احساس می کرد که واقعاً دیگر تاب و توانی ندارد. او در همین افکار غرق بود که در سلول را باز کردند و چیزی شبیه جنازه را به داخل پرتاب کردند. چشمهایش را مالید و خوب نگاه کرد. چه می دید؟ باور نمی کرد رضوانه اش زنده بود. اگر چه کاملاً فرسوده شده بود ولی باز هم نفس می کشید. زن می تاباند، می گریست و نمی دانست که این گریه از سر شادی است و یا از سر درد. آیا به خاطر زنده بودن دخترش، دارد اشک شوق می ریزد یا در اثر مشاهدۀ بدن سراسر زخم او و دیدن رد دستبند بر مچ دستش، دوباره آتش می گیرد و آب می شود؟ نمی دانست.
مرضیه دخترش را در آغوش گرفت. سرش را به سینه اش فشار داد و رویش را غرقه بوسه کرد. از او دربارۀ وضعیت این چند روزۀ غیبتش سؤال کرد. دختر در حالی که
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 40
نفسش به سختی در می آمد و سینه اش، خس خس صدا می داد، بریده بریده پاسخ می داد که در بیمارستان شهربانی، بستری که نه، زندانی بوده است، برای اینکه مأموران او را به تخت بسته و مدام دو نگهبان بر او گماشته بودند.
رضوانه از این تاریخ تا همان لحظه ای که مادر داشت گذشته هایش را مرور می کرد، دچار ناراحتی قلبی شد. به هر حال سوژۀ جدیدی برای بازجویان و شکنجه گران سفاک رژیم پدید آمده بود. حجاب از سر مادر و دختر برمی گرفتند و این دو، پتو بر سرشان می کشیدند و این بهانه ای برای استهزا و مسخره کردن آنها شده بود. «مادر پتویی و دختر پتویی»، عباراتی بودند که زن بارها و بارها از دهان آنها شنیده و دم در کشیده بود.
در این یکی ـ دو روزی که مرضیه و دخترش با هم بودند، آزار و اذیت فراوانی دیدند. شکنجه گران گاه موقع خواب، چند موش به سلولشان میانداختند و گاه فحش می دادند. بعد هم کار هر روزشان را شروع می کردند؛ شلاق، باتوم، شوک الکتریکی و... . وقتی هم که از این کارها نتیجه نگرفتند، مادر و دختر را از هم جدا کردند. دختر را به زندان قصر منتقل کردند و او در دادگاه به یک سال حبس تأدیبی محکوم شده که به علت کمی سن، مستحق تخفیف شناخته و به چهار ماه زندان محکوم شد.
مادر هم به علت عفونی شدن زخمهایش، با ضمانت ارتشبد نصیری، از زندان آزاد شد تا به مداوای او بپردازند.
مرضیه به یاد می آورد که در روز آزادی اش، در حالی که به سختی قدم از قدم برمی داشت و از پله ها پایین می آمد، در پایین پله ها با همسر رضوانه ـ بهزاد کمالی ـ رو به رو شد. بهزاد با چشمهایی سراپا انتظار و پرش به زن خیره شده بود. مرضیه چیزی برای گفتن نداشت؛ یعنی اگر هم داشت، بغض در گلویش اجازه نمی داد که سخن بگوید. تازه فهمیده بود که در شرایطی دارد آزاد می شود که دخترش رضوانه هنوز در بند دژخیمان پهلوی است وگرنه دامادش اینگونه، سراغ رضوانه را نمی گرفت. بهزاد اما با مردانگی ای که به فتوت همسرش می مانست، نخواسته بود مادر بیش از این در برزخ بماند و گفته بود که خدا را شاکر است که او را صحیح و سالم می بیند؛ انگار که رضوانه را دیده است و مادر در پشت این الفاظ، دل بهزاد کمالی را می دید که شعله شعله آتش است.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 41
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 42