روایت اول

پرواز از قفس

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

پرواز از قفس

‏خواهر دباغ دوران پیش از انقلاب را تا قبل از رفتن به نوفل لوشاتو به مرور نشست، یعنی‏‎ ‎‏از فاصلۀ آزادی اش از زندان تا اقامت در فرانسه. این تنها بخشی بود که او خاطراتش را‏‎ ‎‏در ذهنش مرور نکرده بود.‏

‏     مرضیه یادش آمد که پس از آزادی از زندان، که می شد از آن به نوعی با عنوان‏‎ ‎‏مرخصی استعلاجی یاد کرد تا رهایی کامل، به خانه آمده بود. چند ساعت پس از‏‎ ‎‏آزادی اش، پدرش با زبانی سراسر نیش و کنایه و با حالتی عصبانی، به ملاقاتش آمده بود‏‎ ‎‏و از فعالیتهایش، اعلام نارضایتی کرده بود. گفته بود که از همسرش ـ حاج محمدحسن‏‎ ‎‏دباغ ـ تعجب می کند که چرا زنش را اینگونه آزاد و سرخود رها کرده بود و اگر او ـ یعنی‏‎ ‎‏پدر ـ بود، حتماً وی را طلاق می داد.‏

‏     مرضیه فقط می شنید و دم بر نمی آورد. نه می خواست و نه می توانست با ساعتی‏‎ ‎‏بحث کردن، پدر را وادار به سنت شکنی کند. پدر می گفت که با یک گل بهار نمی شود و‏‎ ‎‏حتی خدا و پیامبر (ص) و ائمه (ع) هم راضی نیستند و او به این می اندیشید و مطمئن بود‏‎ ‎‏که خود پدر هم به گفته هایش اعتقاد ندارد. اصلاً اگر او پای در راهی چنین مقدس‏‎ ‎‏گذاشته بوده، تأثیر همان لقمه های حلالی است که این پدر ـ علی پاشا حدیدچی ـ بر سر‏‎ ‎‏سفره شان می آورد که با عرق جبین و کدّ یمین حاصل کرده بوده است. او کاملاً ایمان‏‎ ‎‏داشت که اذان گوییهای سحرگاهی و شامگاهی پدر بر سر بام خانه در شهرشان، خود‏‎ ‎‏پشتوانۀ معنویتی است که امروزه او را در بر گرفته و به راهی می کشاند که تقدیرش پیشتر‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 43
‏رقم خورده است. باری پدر می خروشید و او می اندیشید که پدر با آنکه بر سر مهر‏‎ ‎‏نیست، خودش هم خوب می داند که فرزندانش را جز اینگونه نمی خواسته است.‏

‏     مرضیه برای مداوا در بیمارستان آریا بستری می شود. شکنجه های پیاپی چنانش‏‎ ‎‏فرسوده بود که به این زودیها شفا حاصل نمی شد. به یاد می آورد که چندین و چند‏‎ ‎‏جراحی بر روی او انجام دادند. زخمش را به علت عفونی شدن، خارج کردند. پای او از‏‎ ‎‏ناحیۀ ران، گوشت اضافه آورده بود. آن را برداشتند و از کمرش پوست گرفته، پیوند‏‎ ‎‏زدند.‏

‏     با خود می اندیشید که در آن روزهای بستری بودنش در بیمارستان و بعدها هم که‏‎ ‎‏مرخص شد، یک درد، درد جسمانی بود و یک درد، برخورد نزدیکان و آشنایان که این‏‎ ‎‏درد دومین یکی نبود که هزار تا بود.‏

‏     انگار او لکه ننگی بود بر دامان ایل و تبارش! هیچ کس سراغی از او نمی گرفت، به‏‎ ‎‏هیچ میهمانی دعوت نمی شد، به فرزندانش بی اعتنایی می کردند و چها و چها. با این همه‏‎ ‎‏چون راهش را انتخاب کرده بود و به تمامی آنچه انجام می داد، ایمان داشت، لب از لب‏‎ ‎‏نمی گشود. او یا گله نداشت و یا برای گله کردن، حوصله ای چنانکه باید و شاید، و‏‎ ‎‏پیوسته می خواند:‏

‏ ‏

‏از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست‏

‎ ‎‏گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست‏

‏ ‏

‏     او یک بار دیگر توسط مأموران دستگیر می شود و باز هم روز از نو روزی از نو.‏‎ ‎‏زخمهایش که رفته رفته، روی به بهبودی داشتند، در اثر تکرار شکنجه ها، مجدداً دهان‏‎ ‎‏گشودند و به عفونت نشستند. این بار گویا، با اعترافات خواهرزاده های همسرش به بند‏‎ ‎‏کشیده شده بود. او پس از شکنجه شدن فراوان به زندان قصر منتقل شد و رضوانه را‏‎ ‎‏دید؛ البته او بعدها همیشه به شوخی به دخترش می گفت که بار دوم زندانی شدنش،‏‎ ‎‏قدمش سبک بوده؛ چرا که چند روز پس از آمدنش دخترش را آزاد کرده بودند.‏

‏     در زندان قصر، افراد خلافکار هم بند او بودند، یعنی بند همۀ آنها مشترک بود و او‏‎ ‎‏به یاد می آورد که گاهی برای آزار دادن زندانیان سیاسی آنها را هم به بند این افراد که‏‎ ‎‏غالباً دزد، قاچاقچی، معتاد، کلاهبردار، قاتل و... بودند، می آوردند.‏

‏     زن در این دوره از زندانی شدنش با بسیاری از فعالان سیاسی ـ که عموماً یا‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 44
‏دانش آموخته و معلم و یا دانش آموز مدرسه رفاه بودند ـ رو به رو می شود. مثل منظر‏‎ ‎‏خیر، سوسن حداد عادل،‏‎[1]‎‏  زری موسوی گرمارودی،‏‎[2]‎‏ مرحوم عصمت السادات نبوی،‏‎[3]‎‏ ‏‎ ‎‏و... نیز بسیاری از زنان توده ای را نظیر همسر خسرو گلسرخی، شهین توکلی، صدیقه‏‎ ‎‏صیرفی و... می بیند که بسیار در جذب نیروهای جدید کوشا بودند و با طرح مسائل‏‎ ‎‏مختلف و دهان پرکن مارکسیستی ـ کمونیستی، قصد ایجاد جذابیت داشتند. رهبر‏‎ ‎‏ایدئولوژیک و تئوریک این جناح در زندان، ویدا حاجبی بود که به اعتقاد هم بندان‏‎ ‎‏مرضیه، وزنۀ غیرمذهبیهای توده ای و نقطۀ مقابل او بود.‏

‏     مرضیه در اینجا هم وانمود کرده بود که زنی عامی و بیسواد است و مأموران زندان،‏‎ ‎‏وادارش کرده بودند دست کم، خواندن و نوشتن بیاموزد. او با یادآوری خاطرات الفبا‏‎ ‎‏آموختن و هجی کردنش در زندان، خنده بر لبانش نقش می بندد. زنی که ‏‏جامع المقدمات‏‎ ‎‏خوانده، صرف و نحو خوانده، باید در زندان مشق الفبا کند. از این سو، عفونت ناشی از‏‎ ‎‏زخمهای بدنش، هم سلولیهای غیرمذهبی اش را به اعتراض وامی دارد، تا جایی که از‏‎ ‎‏مسئولان می خواهند یا جای او را تغییر بدهند یا مکان آنها را.‏

‏     او هم پس از اینکه از شدت عفونی شدن زخمها، به حالت اغما می افتد، توسط‏‎ ‎‏پزشکانی که از خارج بیمارستان می آیند، معاینه می شود. بیماری وی، سرطان تشخیص‏‎ ‎‏داده می شود و کمیسیون پزشکی هم چیرگی سرطان بر تمام سلولهای پوستی اش را تأیید‏‎ ‎‏می کند و برای او که در دو دادگاه قبلی به پانزده سال زندان محکوم شده بود و به لایحۀ‏‎ ‎‏فرجام خواهی او نیز ترتیب اثری نداده بودند، به علت بیماری، دادگاه سومی به ریاست‏‎ ‎‏خواجه نوری تشکیل می دهند و با تقلیل دوران محکومیت او به یک سال و چهار ماه، او‏‎ ‎‏با حالی نزار از زندان آزاد و در بیمارستان آریا بستری می شود. معجزه ای رخ می دهد و‏‎ ‎‏او درمی یابد که اثری از سرطان با او نیست؛ اگر چه حساسیتهای پوستی تا همیشه با او‏‎ ‎‏می ماند.‏

‏     پس از اینکه بهبودی نسبی حاصل می شود، وی درمی یابد که یکی از انقلابیون به نام‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 45
‏مرتضی که با اتومبیلی پر از اسلحه و مهمات قصد ورود به کشور را داشته، دستگیر شده‏‎ ‎‏و با پندار اینکه مرضیه هنوز در زندان است، برای خالی نبودن عریضه، ادعا می کند‏‎ ‎‏اسلحه را برای او می آورده و سفارش خرید آن را از او گرفته بوده است و مرضیه‏‎ ‎‏درمی یابد که این بار اگر دستگیر شود، امیدی به رهایی اش نیست. بنابراین ضمن جلب‏‎ ‎‏رضایت و توافق همسرش همراه با مردی نابینا به مقصد انگلستان از کشور خارج‏‎ ‎‏می شود.‏

‏     او در مدتی که در انگلستان بود، پس از اقامتی کوتاه در هتلی هندی ـ که محل اقامت‏‎ ‎‏ایرانی ها و در مجموع آسیایی ها بود ـ در جلساتی که دکتر سروش در آن، دربارۀ‏‎ ‎‏حوزه های مختلف دینی و معرفتی سخنرانی می کرد، شرکت نمود و به طور موقت در‏‎ ‎‏ساختمانی که تحت اجارۀ سروش بود، سکنا گزید.‏

‏     لندن در آن روزها، گروههای اپوزیسیون حکومتی ایران را که ممکن بود از لحاظ‏‎ ‎‏مشربی، مرامی و اعتقادی با هم بسیار فاصله داشته باشند و تنها اشتراکشان در نخواستن‏‎ ‎‏شاه باشد، به وحدتی راهبردی «استراتژیک» نزدیک کرده بود.‏

‏     مرضیه پس از نه ماه اقامت در انگلستان همراه شهید محمد منتظری که سه ماه پس از‏‎ ‎‏او به جماعت ایرانیان مبارز لندن پیوسته بود، به سمت سوریه رفت.‏

‏     در گروهی که شهید منتظری در سوریه و لبنان تشکیل داده بود، افرادی چون محمد‏‎ ‎‏غرضی، ناصر آلادپوش، سراج الدین موسوی، علی جنتی و دیگر مبارزان غیوری‏‎ ‎‏حضور داشتند که خط فکری و مبارزاتی آنها به بزرگوارانی چون شهید دکتر بهشتی و‏‎ ‎‏استاد مطهری و آیت الله جنتی و آیت الله مهدوی کنی می رسید.‏

‏     او در ادامۀ این فعالیتهای مبارزاتی، یک بار هم با گذرنامه ای جعلی و هویتی لیبیایی‏‎ ‎‏به عربستان رفت که پیشتر بدانها اندیشیده بود.‏

‏     بعدها هم که در نجف به ملاقات حضرت امام (س) رسید، از او برای طی دوره های‏‎ ‎‏آموزش نظامی چریکی در لبنان، کسب اجازه کرده بود و چون پاسخ مثبت بود، به سمت‏‎ ‎‏لبنان رفت و در یکی از پایگاههای ساف به آموزش نظامی پرداخت.‏

‏     مرضیه همچنان به روزها و شبهایی که در جنوب لبنان گذرانده بود، اندیشید. تپه های‏‎ ‎‏نبطیه، شرکت در چند عملیات نامنظم علیه اسرائیلیها، تدریس و آموزش قرآن و...‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 46
‏احساس کرد در دلش شوری برخاسته است. چیزی شبیه بیدار شدن یک یاد گمشده!‏‎ ‎‏گمشده هم که نه،... نمی دانست چه نامی باید بر این حسش بگذارد. سعی کرد افکارش‏‎ ‎‏را متمرکز کند و یک بار دیگر به مرور دقایق و لحظات لبنان و آن دورۀ شش ماهۀ‏‎ ‎‏آموزشی بپردازد. باز هم با خود تکرار کرد: لبنان، تپه های نبطیه... . و ناخودآگاه افزود‏‎ ‎‏امام موسی صدر، شهید چمران... و دلتنگی اش اوج گرفت. پس همین بود که به این دو‏‎ ‎‏مرد آسمانی اندیشید. امام موسی صدر، رئیس مجلس اعلای شیعیان که سالهاست‏‎ ‎‏مفقود شده است و شهید دکتر مصطفی چمران و وقتی نام چمران را آورد بی اختیار‏‎ ‎‏زمزمه کرد:‏

‏ ‏

‏چقدر این آسمانی خاک زیباست‏

‎ ‎‏به دنیا گر بهشتی هست اینجاست‏

‏فدای همت عرفانی تو‏

‎ ‎‏به قربان می چمرانی تو‏

‏مگو چمران، بگو غیرت، بگو درد‏

‎ ‎‏بگو تنهاترین، عاشق ترین مرد‏

‏ ‏

‏     و چشمهایش پر اشک شد. چمران شیر در عرصۀ علم و رزم! مرد حماسه ساز شهر‏‎ ‎‏پاوۀ کردستان، مردی که نامش لرزه بر اندام ضد انقلاب و اجنبیهای صهیونیستی‏‎ ‎‏می انداخت، مردی که سالهاست در دهلاویه آرام گرفته است.‏

‏     او در اندیشه اش، در ادامۀ این سالها به آخرین روزهای بهار سال 1356 رسید؛ در‏‎ ‎‏این روزها بود که خبر درگذشت دکتر علی شریعتی به همه جا رسید. او فکر کرد که اگر‏‎ ‎‏تنها صداست که می ماند، پس زیر سقف حسینیه ارشاد باید پر از جوش و خروشهای‏‎ ‎‏این مرد باشد که دور از یار و دیارش در لندن با مرگی مشکوک زندگی را وداع گفت. او با‏‎ ‎‏تنی چند از همکارانش دست به کار شده بودند تا به وصیت دکتر شریعتی عمل کنند؛‏‎ ‎‏یعنی خاکسپاری وی در دمشق و چنین نیز شد. پیکر بی جان وی در مقبره ای پشت حرم‏‎ ‎‏حضرت زینب (س)، به خاک سپرده شد تا صاحب آن همه آثار و داد و قالهای انقلابی از‏‎ ‎‏آن پس، سائل فاتحه و یاسین باشد و با سردی خاک قرین! و این مزار بعدها، مأمنی برای‏‎ ‎‏دیدارهای مبارزاتی و ملاقاتهای پنهانی شده بود.‏

‏     به دنبال در گذشت مشکوک دکتر شریعتی، در تابستان همان سال دانشجویان‏‎ ‎‏مسلمان اروپا به مناسبت بزرگداشت زنده یاد شریعتی راهپیمایی اعتراض آمیزی را در‏‎ ‎‏لندن تدارک دیدند.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 47
‏     چند ماه بعد هم، شهید منتظری به بهانۀ تحت فشار و شکنجه بودن آیت الله طالقانی،‏‎ ‎‏آیت الله منتظری و آیت الله ربانی شیرازی برای جلب توجه و حمایت افکار عمومی،‏‎ ‎‏دست به یک برنامه ریزی برای اعتصاب در کلیسای سن موری ـ که در محلۀ چهارم‏‎ ‎‏پاریس قرار دارد ـ زد و یکی از خاطرات جالب مرضیه، ملبس شدن آقای غرضی به‏‎ ‎‏لباس و کسوت روحانیت در این اعتصاب بود؛ حال آنکه وی اصلاً روحانی و معمم نبود.‏‎ ‎‏گویا غرض این بود که حرکت در چهره ای مذهبی و دینی معرفی شود؛ چرا که اصلاً‏‎ ‎‏متولی این جریان، گروه روحانیون مبارز بودند و کم نبودند افرادی که لباس روحانیت به‏‎ ‎‏تن داشتند.‏

‏     مرضیه به یاد آورد که چهار روز پس از اعتصاب، به علت پایبندی خاصش به نخوردن‏‎ ‎‏و نیاشامیدن، بیهوش شد و به حالت اغما فرو رفت. امدادگران صلیب سرخ، قصد کردند‏‎ ‎‏که او را به بیمارستان برسانند، ولی نیروهای خودی، از بیم لو رفتن هویت واقعی اش، از‏‎ ‎‏این کار ممانعت به عمل آوردند و گروه امداد صلیب سرخ را مرخص کردند. او هم سه ـ‏‎ ‎‏چهار روزی را میهمان ابوالحسن بنی صدر شد و پس از بهبود، خانۀ وی را ترک کرد.‏

‏     او در این فاصله یک بار هم به انگلستان رفت و در حین همین سفرها بود که غمی‏‎ ‎‏جانکاه بر دلش نشست؛ چرا که خبر شهادت حاج آقا مصطفی خمینی را شنید. به یاد‏‎ ‎‏می آورد که هنگام شنیدن خبر در آن روز، بی اختیار به یاد روزی افتاده بود که حضرت‏‎ ‎‏امام (س) را برای اولین بار ملاقات کرده بود و این سید بزرگوار هم در کنار آن امام‏‎ ‎‏عظیم الشأن راحل بود. مرضیه فاتحه ای نثار روح هر دو کرد و اشک چشمهایش را گرفت.‏‎ ‎‏برخاست و به ساعت نگاه کرد. چند ساعتی بود که بی هیچ تحرک خاصی نشسته و‏‎ ‎‏خاطرات گذشته اش را مرور می کرد. اندیشید که حالا تنها خاطرات کودکی و پس از‏‎ ‎‏انقلابش مانده که اندیشیده نشده اند و به یاد دوران پس از پیروزی انقلاب و به‏‎ ‎‏مسئولیت پذیریهایش در قالب فرماندهی سپاه پاسداران همدان و مجلس شورای‏‎ ‎‏اسلامی افتاد. به یاد زمانی افتاد که یکی از اعضای هیأتی بود که برای ملاقات با‏‎ ‎‏گورباچف، به شوروی رفته بودند، نه! باید بازمی گشت و از ابتدا به خاطرات این بیست و‏‎ ‎‏چند سال می اندیشید. بیست و چند سال پرفراز و نشیبی که... در حال اندیشیدن مکثی‏‎ ‎‏کرد. چشمهایش را بست و برگشت به فرودگاه مهرآباد، زمانی که از هواپیما پیاده شد در‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 48
‏محاصره فرزندان، دامادها، نوه ها و دیگر استقبال کنندگان بود. باری! باید از همین جا‏‎ ‎‏شروع می کرد.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 49

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 50

  • )) خواهر دکتر غلامعلی حداد عادل.
  • )) همسر علی موسوی گرمارودی.
  • )) همسر مرتضی نبوی.