روایت اول

درنگ

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

درنگ

‏مرضیه به خاطر آورد که چند روزی را کنار همسر و فرزندانش گذرانده بود. خستگی‏‎ ‎‏این‏‏ ‏‏همه سال، چیزی نبود که به این سادگی و با استراحتی چندروزه از تنش به در شود‏‎ ‎‏ولی این هم خود غنیمتی بود؛ بخصوص که از آن سو، بر خود واجب می دانست که برای‏‎ ‎‏حفاظت کردن از این دستاوردها که برای تحقق آنها سالیان سال، تن و جان فرسوده و‏‎ ‎‏در‏‏ ‏‏به دری کشیده بود، از بذل جان نیز دریغی نکند و روزهای اولیۀ انقلاب، روزهایی بود‏‎ ‎‏که به هر حال، ثباتش در مضان تردید بود یا به حضور که کودتایی هم خنثی شده بود. اگر‏‎ ‎‏چه هیچ کس در رهبری و درایت حضرت امام (س) تردیدی به دل راه نمی داد ولی با این‏‎ ‎‏وجود، این نسل، نسلی بود که تجربۀ تلخ سی ام تیر، کودتای 28 مرداد و بازگشت شاه را‏‎ ‎‏پس پشت داشت. پس درنگ جایز نبود و او به این مهم نیک واقف بود. در آن روزها،‏‎ ‎‏شرایط نیروهای نظامی و انتظامی کشور به گونه ای بود که ضرورت تشکیل یک نیروی‏‎ ‎‏مردمی حس می شد؛ چرا که شهربانی تقریباً از هم پاشیده بود و ارتش هم، آن انسجامی‏‎ ‎‏را که باید، نداشت. بنابراین از یک سو سپاه تشکیل شد و از دیگر سو، تحت حمایت و‏‎ ‎‏هدایت بزرگان زنده یادی چون شهید دکتر بهشتی، کمیته ها به سرعت شکل گرفت. برای‏‎ ‎‏تشکیل سپاه، جلسات متعددی گذاشته شد. او به همراه تعدادی دیگر از برادران متعهد‏‎ ‎‏و انقلابی، ساعتهای متمادی می نشستند و دربارۀ چگونگی تشکیل این نیرو، بحث و‏‎ ‎‏گفتگو می کردند. در آخر قرار شد که هر یک از آنها، مسئولیت بخشی از کشور را در‏‎ ‎‏مناطق مختلف پذیرا شوند و از این بین قرعۀ همدان به نام او زده شد. در این بین همدان‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 51
‏که به نوعی گلوگاه غرب حساب می شد، جایگاه ویژه ای داشت؛ چرا که آشوب طلبیهای‏‎ ‎‏کردهای ضد انقلاب کردستان تحت فتنه انگیزی استکبار جهانی و مخالفان نظام‏‎ ‎‏جمهوری اسلامی، در یک جغرافیای هم مرز با همدان، حساسیت خاصی را به این بخش‏‎ ‎‏از کشور داده بود و طبیعی بود که سپاه همدان، کار بسیار دشواری را خواهد داشت. به‏‎ ‎‏هر حال روزهای آغازین انقلاب بود و آشوب ضدانقلاب در کردستان و منافقین و‏‎ ‎‏گروهکها در نقاط مختلف کشور، عزمی راسخ را برای مبارزه با این عوامل فتنه می طلبید.‏

‏     به هر ترتیبی بود، او با حکمی از شهید آیت الله مدنی‏‎[1]‎‏ راهی غرب شد و به علت‏‎ ‎‏اینکه بودجۀ خاصی به این منظور وجود نداشت، درآمد حاصل از غار علی صدر کبوتر‏‎ ‎‏آهنگ همدان را، شهید مدنی طبق حکم دیگری در اختیار او قرار داده تا برای سپاه و‏‎ ‎‏کمیته همدان هزینه کند. وی پس از انقلاب، یک بار دیگر هم در جریان پاکسازی کاخ‏‎ ‎‏جوانان‏‎[2]‎‏ درایت و شجاعت خود را نشان داده و ثابت کرده بود که هنوز همان شیرزنی‏‎ ‎‏است که خاطرات دلاوریهایش را سنگ ریزه های خاک و سرزمین لبنان در گوش هم،‏‎ ‎‏تغزل وار زمزمه می کنند.‏

‏     مرضیه پیش از رسیدن به همدان، ضرورت تأمین امنیت در حوزه های همسایه ای این‏‎ ‎‏شهر را احساس کرد؛ پس بی درنگ پس از دریافت حکم، همراه آقای لاهوتی ـ نماینده‏‎ ‎‏امام در سپاه ـ و آقایان شهرزاده و مرحوم سماوات به کرمانشاه رفت. او به همراه یارانش‏‎ ‎‏پس از راه اندازی سپاه و تشکیلات مرکزی آن در کردستان، سنندج، ایلام، پاوه و‏‎ ‎‏کرمانشاه به همدان بازگشت و پس از اینکه همان اقدامات را در بخشهای مختلف‏‎ ‎‏همدان، نهاوند، تویسرکان، ملایر و... انجام داد، متوجه شد که هیچ کس داوطلب پذیرش‏‎ ‎‏مسئولیت در شهر همدان نیست و اینگونه بود که با پیشنهاد شهید مدنی، قریب به دو‏‎ ‎‏سال (1359 ـ 1361) فرماندهی سپاه همدان را به عهده گرفت.‏‎[3]‎

‏    ‏‏وی در جریان شورشها و آشوب طلبیهای فرقه های ضدانقلاب و دموکراتها، حضور‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 52
‏مستقیمی داشت و خاطرات فراوانی از آن روزها برایش مانده بود. به خاطر آورد که در‏‎ ‎‏یکی از روستاهای منطقه غرب که توسط نیروهای خائن محاصره شده بود و ضدانقلابها‏‎ ‎‏اجازۀ تردد به هیچ یک از اهالی روستا را نمی دادند، صحنه ای را دید که تلخی آن هنوز‏‎ ‎‏هم که هنوز بود، جانش را می آزرد.‏

‏     او که به همراه تعدادی از نیروهای سپاه در یکی از ارتفاعات مشرف بر روستای‏‎ ‎‏مذکور، ساکن بود و مترصد فرصت تا بر آنها در فرصتی مناسب و مقتضی بتازند، با‏‎ ‎‏دوربین اوضاع و احوال آماری را زیر نظر داشت. ناگهان مشاهده کرد که یک زن روستایی‏‎ ‎‏در حالی که فرزند شیرخواره اش را به سینه می فشرد و گریه و نالۀ تورک، آنی، قطع‏‎ ‎‏نمی شد، از یکی از خانه ها خارج شد و به سمت یکی از افراد مصلح ضد انقلاب رفت تا‏‎ ‎‏کودک گرسنه اش را به آنها نشان بدهد، شاید دل آنها به رحم بیاید و اجازه بدهند او عبور‏‎ ‎‏کند و برای فرزندش شیر خشک تهیه کند؛ چرا که شیر خودش، بر اثر ترس و وحشت از‏‎ ‎‏این نامردمان، خشک شده بود ولی زهی خیال باطل! مرد مسلح لولۀ تفنگ را در دهان‏‎ ‎‏کودک شیرخواره گذاشت و شلیک کرد و در عین خونسردی، فرزند او را به آغوشش‏‎ ‎‏سپرد و با خشونت هر چه تمام تر آنها را برگرداند. مرضیه خاطرۀ تلخ آن روز را هیچ گاه‏‎ ‎‏فراموش نکرد. انگار همین لحظه، آن صحنه که از دریچه دوربین به چشمهایش نزدیک‏‎ ‎‏شده بود، فراروی اوست، کودکی که به جای شیر، گلوله نوشید و او آن روز می اندیشید‏‎ ‎‏که باز هم تاریخ تکرار شده است و صحرای کربلا و علی اصغر شش ماهه و حرمله‏‎ ‎‏خون آشام در غرب ایران در هیأتی جدید رخ نمایانده است و چشمانش از یادآوری آن‏‎ ‎‏صحنه پر از اشک شد.‏

‏     یکی ـ دو سال بعد هم که زانویش در جریان جنگ تحمیلی آسیب دید و پس از‏‎ ‎‏بستری شدن در بیمارستان و ترخیص از آنجا، احساس کرد که پایش مثل گذشته او را در‏‎ ‎‏آمد و شدها یاری نمی کند؛ بنابراین به فکر تشکیل نیروی مقاومت بسیج افتاد و از آن به‏‎ ‎‏بعد، ضمن سرکشی به مناطق جنگی، انتهای هر یکی ـ دو ماه یک بار اتفاق می افتاد، به‏‎ ‎‏آموزش خواهران در پادگان پرداخت. در این بین او بی اختیار به یاد «جمشید ایمانی»‏‎ ‎‏افتاد؛ همسر حکیمه دباغ و دامادش. شاید به این خاطر که او در مرور خاطره هایش به‏‎ ‎‏سال 61 رسید و جمشید هم در همین سال به اسارت نیروهای بعثی درآمد. آری، تنها‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 53
‏دلیلش همین می توانست باشد. مردی که در جریان عملیات بیت المقدس اسیر شد و‏‎ ‎‏درست در سالروز ازدواجش با دختر وی به خانه بازگشت؛ یعنی بیست و هشتم مرداد‏‎ ‎‏ماه سال 1370. آری! درست ده سال پیش از این بود که او دخترش را عروس آینه و‏‎ ‎‏اقاقی رؤیاهای این مرد آسمانی کرده بود و چقدر در دلش به خاطر داشتن چنین فرزندان‏‎ ‎‏و متعلقاتی به خود می بالید و خدا را شکر می کرد.‏

‏     مرضیه به ادامۀ خاطراتش برگشت. یک بار دیگر تمامی سالهای پس از پیروزی‏‎ ‎‏انقلاب را تا پیش از مجروح شدنش مرور کرد. تشکیل سپاه غرب، عملیات بر ضد‏‎ ‎‏قاچاقچیان اسلحه و مواد مخدر در غرب، شکست حصر سنندج و پاکسازی آن از عناصر‏‎ ‎‏ضدانقلاب، شکست حصر پاوه با پیشگامی شهید چمران، خیانت صادق قطب زاده و‏‎ ‎‏اعدام او، لو رفتن کودتای نوژه و دستگیری عوامل اجرایی، نجات یافتن از سوءقصدهای‏‎ ‎‏نافرجام که به قصد کشتن او صورت می گرفت و... نه! با خود اندیشید که فکر کردن به هر‏‎ ‎‏کدام از این مسائل، با توجه به تعداد و تعدد خاطرات و خطراتی که در خود داشتند،‏‎ ‎‏ساعتها به طول می انجامد. ناگهان لبانش به تبسم باز شد. یاد ایام پس از مجروح شدنش‏‎ ‎‏افتاد که به خدمت حضرت امام (س) رسیده بود. پایش به علت اصابت ترکش خمپاره ای‏‎ ‎‏در کردستان، در حین عملیات گشت و شناسایی آسیبی جدی دیده و باعث بستری‏‎ ‎‏شدنش در بیمارستان شهید مصطفی خمینی شده بود. پس از اینکه از بیمارستان مرخص‏‎ ‎‏شد و با عصایی در زیر بغل به دیدار حضرت امام (س) نایل شده بود، امام تبسم کنان رو‏‎ ‎‏به او کرده و فرموده بودند: عجب! فرمانده هم لنگ می شود؟‏‎[4]‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 54

  • )) آقای دکتر جواد منصوری اعتقادی به این مسأله ندارند، ایشان به عنوان اولین فرمانده سپاه، از تاریخ تشکیل آن، معتقدند که حکم تمامی فرماندهان سپاه نقاط مختلف کشور را خودشان می داده اند.
  • )) سازمان پیشاهنگی جوانان که در محل فعلی دانشگاه امام حسین (ع) بود.
  • )) جمهوری اسلامی؛ س 20، ش 5690 (4 بهمن 1377)، ص 4.
  • )) خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)؛ ص 238.