روایت اول

از کودکیهای دیروز تا کهنسالی امروز

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

از کودکیهای دیروز تا کهنسالی امروز

‏سال 1318 به دنیا آمد. ایران آن روزها، در آن سال ـ که آخرین سالهای سلطنت پهلوی‏‎ ‎‏اول (رضاخان) بود ـ شاهد تولد کودکی بود که بعدها خار چشم ایادی و دست نشاندگان‏‎ ‎‏پهلوی دوم (محمدرضا) می شد. نام او را مرضیه نهادند که یکی از القاب حضرت‏‎ ‎‏زهرا (س) بود. مرضیه در همدان و در خانواده ای سنتی، مذهبی و فرهنگی دیده به‏‎ ‎‏جهان گشود. پدرش مرحوم علی پاشا حدیدچی ـ فرزند مرحوم حاج شیخ محمد‏‎ ‎‏حدیدچی که یکی از شاگردان شیخ تقی ایزدی و در زمرۀ افرادی بود که متخلّق به خوی‏‎ ‎‏و سیرت نیکو بودند ـ در همدان کتابفروشی داشت و با فروش کتاب و کاغذ امرار معاش‏‎ ‎‏می کرد.‏

‏     مرضیه برای شادی روح پدرش، زیر لب فاتحه ای خواند و احساس کرد که پس از‏‎ ‎‏گذشت هجده سال از درگذشت او، هنوز چقدر داغ او تازه است. از بسیاری از‏‎ ‎‏پیرمردانی که هنوز در قید حیات بودند و با پدرش حشر و نشری داشتند، بارها و بارها‏‎ ‎‏شنیده بود که او مردی منحصر به فرد بود و چه بسیار کسانی بودند که اخلاق کاسبی و‏‎ ‎‏کسب رزق حلال را از او آموخته بودند و مرضیه با خود زمزمه کرد: خدایت بیامرزد!‏

‏     به مادرش اندیشید؛ خانم فاطمه احمدی! او نیز یکی از نادره زنان دوران خود بود.‏‎ ‎‏در عصری که همه کس، خواندن و نوشتن را نمی دانستند و نمی توانستند، مادر او که‏‎ ‎‏تهرانی الاصل بود و به دلایلی در ایام طفولیت رخت اقامت به همدان کشیده بود، علاوه‏‎ ‎‏بر خواندن قرآن که آشنایی با آن چندان هم در آن روزگار نامعمول نبود، توانایی خواندن‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 73
‏نوشته های مکتوب دیگری نظیر روزنامه و کتاب را هم داشت و اصلاً همین امر باعث‏‎ ‎‏علاقۀ بیشتر مرحوم علی پاشا حدیدچی به او شده بود. نقل است که پدر مرضیه، وقتی‏‎ ‎‏پی برده بود که چنین زنی در همدان وجود دارد خطاب به خانواده اش عنوان کرده بود که‏‎ ‎‏یا این دختر را برای من خواستگاری می کنید و یا هیچ وقت دیگر ازدواج نخواهم کرد.‏

‏     مرضیه اندیشید که این دو چه زوج فرهنگی ـ مذهبی مناسبی بودند و به چه میزان و‏‎ ‎‏چقدر دقیق، پای در جای پای اسلافشان گذاشته بودند. پدر دنباله رو راه پدرش ـ مرحوم‏‎ ‎‏شیخ محمد ـ بود که از عرفای زمان خویش محسوب می شد و مریدانی چند نیز داشت.‏‎ ‎‏مرحوم علی پاشا، علاوه بر داشتن تحصیلات حوزوی تا کلاس ششم هم درس خوانده‏‎ ‎‏بود. مادر او نیز نظیر مادرش که کلاسهای آموزش قرآن را برگزار می کرد و خودش نیز‏‎ ‎‏دانش آموختۀ همین مکتب قرآنی بود، در خانه اش جلسات قرآن بر پا می کرد و برای‏‎ ‎‏مرضیه، چنین فضای مناسبی فراهم بود.‏

‏     او دیگر کاملاً در فضای کودکی اش قرار گرفته بود. تمامی جزئیات مو به مو، از مقابل‏‎ ‎‏دیدگان ذهنش عبور می کردند. به سه ـ چهار سالگی اش رسید؛ یعنی مصادف با ایام‏‎ ‎‏جنگ جهان سوز دوم جهانی! حالا دیگر او که نه، مرضیه، دخترک چهار سالۀ آن روزها‏‎ ‎‏در همدان است و نیروهای مهاجم متفقین که در آن ایام فتنۀ حضورشان به مناطق‏‎ ‎‏بسیاری از ایران سرایت کرده بود به همدان هم دست درازی کرده اند. مرضیه می بیند که‏‎ ‎‏خانواده اش در خانۀ زنی مستأجر هستند و پس از حضور شوم نیروهای بیگانه، تصمیم‏‎ ‎‏گرفته اند از شهر خارج شوند. پدرش ـ مرحوم علی پاشا ـ تمامی زنان و بچه های خود و‏‎ ‎‏صاحب خانه اش را برداشته، به باغی خارج از شهر منتقل می کند. در آنجا ابتدا تمامی‏‎ ‎‏پول، جواهرات و لوازم زینتی این خیل مهاجر را گرفته، در داخل کیسه ای می ریزد و در‏‎ ‎‏لانۀ کلاغی بالای درخت، پنهان می کند. سپس زنان و بچه ها را در بالای اتاقکی در داخل‏‎ ‎‏باغ ـ که کیلی نام داشته است ـ جای می دهد و نردبان را از پای اتاقک برداشته، با دیگر‏‎ ‎‏مردان در آستانۀ اتاقک یادشده می خوابند تا در صورت حملۀ اتفاقی متفقین به این باغ،‏‎ ‎‏این پندار پیش بیاید که در این باغ تنها مردان ساکنند و زنان از تعرض بیگانگان مصون‏‎ ‎‏بمانند.‏

‏     مرضیه حدیدچی، در آن دوران اگر چه کودکی چند ساله بیش نیست ولی سری‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 74
‏پرشور دارد. گویا روح جستجوگرش، کوچکی جسم او را بر نمی تابد و همواره در سیلان‏‎ ‎‏است. این روح سراپا جوشش، مجالی وسیع تر را می طلبد و هم از این روست که مرضیه‏‎ ‎‏حدیدچی، دوران کودکی پرجنب و جوش و سری نترس دارد. بی واهمۀ نیروهای مسلح‏‎ ‎‏بیگانه، به ماشین جیپ آنها نزدیک می شود و از آنها بیسکویت و یا به قول کودکی او‏‎ ‎‏شیرینی می گیرد و بین دوستان دوران کودکی و هم مکتبیهایش ـ که به اتفاق نزد زنی‏‎ ‎‏معروف به آجی ملا که مکتب خانه ای در همدان داشته، تحصیل می کرده اند ـ تقسیم‏‎ ‎‏می کند، کاری که بعدها توسط پدرش بشدت مورد نکوهش قرار می گیرد؛ چرا که معتقد‏‎ ‎‏بود که این بیگانگان دشمنان خدایند و با این کار، ما مسلمانان را تحقیر می کنند و با این‏‎ ‎‏واکنش، دخترش را از تکرار چنین عملی منع می کند.‏

‏     باز هم مرضیه دباغ به یاد می آورد که در دوران کودکی، در محله ای یهودی نشین‏‎ ‎‏ساکن بودند و یهودیان را سنت بر این بود که شنبه ها خودشان دست به افروختن آتش‏‎ ‎‏نمی زدند ولی حاضر بودند که پول بدهند و دیگرانی که بر این سنت نبوده اند، این کار را‏‎ ‎‏برای آنها انجام دهند. مرضیه با علم به این مطلب، همسالانش را جمع می کرده و به‏‎ ‎‏سراغ یهودیها می رفته و برای آنها آتش روشن می کردند و پول می گرفتند و این پول‏‎ ‎‏صرف خرید خوراکیهایی می شده که بزودی توسط دستان ایثارگر وی، بین کودکان دیگر‏‎ ‎‏بذل و بخشش می شده است. روحیۀ سلحشوری از یک سو و داشتن عرق مذهبی از‏‎ ‎‏دیگر سو، مرضیه را در مسیر صحیحی هدایت می کرد؛ منتها با کمی جنب و جوش بیش‏‎ ‎‏از حد که برای دختران چندان مناسب نمی نماید. این امر، به علت دختر بودن وی،‏‎ ‎‏خانواده اش را خوش نمی آمد؛ از این رو وقت اذان وی خود را به سرعت به خانۀ عمه اش‏‎ ‎‏که پسرانی هم سن و سال مرضیه داشته می رسانده و با پوشیدن لباس پسرانه، به بالای بام‏‎ ‎‏می رفته و اذان می گفته است. در آن سالها دستۀ عزاداری هیأتی نیز داشت که با ردیف‏‎ ‎‏کردن پسران و دختران همسایه پشت سر خودش که جلودار دسته بوده آن را به راه‏‎ ‎‏می انداخت. هنگام محرم این دسته به راه می افتاد و در دیگر ماههای سال، علم و کتل در‏‎ ‎‏زیرزمین خانه مخفی می شد تا سال بعد باز هم به مناسبت محرم، بیرون بیاید. این دستۀ‏‎ ‎‏عزاداری، هنگام ظهر میهمان ناخواندۀ یکی از همسایه ها بودند که از ابتدای محرم آش‏‎ ‎‏کاچی (آشی مخصوص همدان)، به نذر پخش می کرده است. این آشوبهای کودکانه،‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 75
‏خانواده و بخصوص پدر را خوش نمی آمده است؛ حتی در مکتبی که وی درس‏‎ ‎‏می خوانده، پدر او از مکتب دار ـ آجی ملا ـ خواهش کرده بود که تنها به او خواندن‏‎ ‎‏بیاموزد نه نوشتن! مرضیه حدیدچی این مسأله را وقتی فهمید که سه ـ چهار ماه از‏‎ ‎‏شروع تحصیل او در مکتب خانه گذشته و زمان امتحان رسیده بود. مکتب دار هنگام‏‎ ‎‏پخش کردن برگه های امتحانی، از دادن برگه به یکی ـ دو نفر (که یکی هم مرضیه بود)‏‎ ‎‏خودداری کرده و در برابر اعتراض وی، دلیلش را تعهدی عنوان کرده بود که پدران‏‎ ‎‏مرضیه و یکی دو نفر دیگر از او گرفته اند تا فرزندانشان را تنها خواندن و قرائت بیاموزند‏‎ ‎‏و نه نوشتن و کتابت! به هر حال پدر مرضیه مرحوم علی پاشا حدیدچی مردی فاضل و به‏‎ ‎‏دو معنا اهل کتاب بود؛ کتاب خوان و کتاب فروش! قطعاً تفکری سنتی که قرنها لا به لای‏‎ ‎‏متون ادبی ما رواج داشته و به تبع آن در ذهن و زبان مردان این دیار جاری و ساری بود‏‎ ‎‏و زن را از سوادآموزی و بخصوص یادگیری فنون نگارش باز می داشت و این عمل‏‎ ‎‏را نکوهش می کرد، در پدر مرضیه نیز وجود داشت. او قطعاً در ‏‏کلیله و دمنه‏‏ خوانده بود:‏

‏ما للرجال و الکیاد، و انما یعتده النسوان من عاداتها‏

‏یعنی مردان را با حیله و کید چه نسبت؟ این از عادات زنان است.‏

‏     ‏‏یا در ‏‏لیلی و مجنون‏‏ دیده بود:‏

‏ ‏

‏دختر چو به کف گرفت خامه‏

‎ ‎‏ارسال کند جواب نامه‏

‏آن نامه نشان روسیاهی است ‏

‎ ‎‏نامش چو نوشته شد گواهی است‏

‏ ‏

‏     پدر به دختر خود توصیه می کرد که تنها به خواندن بیندیشد. پدر با تمامی فضایلی که‏‎ ‎‏داشت ادامۀ منطقی تفکری بود که لابه لای کتابها تئوریزه شده بود؛ یعنی تفکری که‏‎ ‎‏مردمدار است و معتقد می باشد که:‏

‏ ‏

‏زن خود را قلم به دست مده‏

‎ ‎‏دست خود را قلم زنی زان به‏

‏او که الحمد را نکرده درست ‏

‎ ‎‏ویس و رامین چراش باید جست‏

‏ ‏

‏     این تفکر، تفکری عام بود؛ حتی دختر بچه ای را به خاطر اینکه به تنهایی سوار‏‎ ‎‏درشکه شده بود، فلک می کرد. مرضیه حدیدچی به یاد می آورد که یک روز راهی‏‎ ‎‏مکتب خانۀ آجی ملا بوده، به علت دوری راه و نیز میل به درشکه سواری، سوار درشکه‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 76
‏می شود و در راه یکی از هم کلاسیهایش را هم دیده و سوار می کند اما از بد روزگار، پدر‏‎ ‎‏همکلاسی مرضیه که از خرید گوشت برمی گشته، آن دو را می بیند و دم بر نمی آورد تا‏‎ ‎‏اینها به مکتب خانه می رسند ولی به آجی ملا خبر این جسارت را می دهد و مرضیه‏‎ ‎‏حدیدچی و دوستش به محض رسیدن به مکتب خانه چوب فلک را آماده می بینند و‏‎ ‎‏فلک می شوند و صدای پیام پدر آن دختر دیگر در گوش مرضیه زنگ می زند که‏‎ ‎‏«ناخنهای دخترم را در کاغذ گذاشته برای من بفرستید! دختری که سوار درشکه شده به‏‎ ‎‏درد من نمی خورد.»‏

‏     با این همه روح ناآرام و جست و جوگر مرضیه، بیدی نبود که با این بادها بلرزد.‏‎ ‎‏دوست داشت با تمامی پدیده ها برخوردی ملموس و عینی داشته باشد؛ یعنی خودش‏‎ ‎‏تجربه کند نه اینکه تجربیات دیگران روی داوریهایش تأثیر بگذارد. از دوران کودکی اش‏‎ ‎‏خاطرۀ جالب دیگری در ذهنش باقی است. یک روز که به خانه می آید، می بیند صفر‏‎ ‎‏ـ خدمتگزار خانه شان ـ ماری را کشته است. او نیز مار را برداشته به کوچه و خیابان‏‎ ‎‏می آید و مردم هراسان و گریزان می شوند. هنگامی که مار در دست، به خانه باز‏‎ ‎‏می گردد، مادر و مادربزرگش گرم قرائت قرآن بوده اند. از تماشای این صحنه، بر خود‏‎ ‎‏می لرزند و قرآن را رها کرده، می گریزند؛ چرا که می پنداشته اند مار زنده است و ممکن‏‎ ‎‏است مرضیه را نیش بزند. صفر هم مار را از دست او می گیرد و بابت این جسارت،‏‎ ‎‏مرضیه کتک مفصلی می خورد.‏

‏     همین جسارت و ماجراجویی دوران کودکی است که در آینده نیز از وی زنی بی باک‏‎ ‎‏می آفریند که بدون واهمه از چیزی با آغوش باز در راه هدفش به استقبال خطر می رود.‏

‏     یک بار دیگر از راه مکتب به گورستان عمومی شهر می رود تا از پسرهایی که در آنجا‏‎ ‎‏قاپ بازی می کردند، یک عدد قاپ بگیرد؛ چرا که مادرش برای جوجه کشی، مرغی را‏‎ ‎‏خوابانده و گفته بود که اگر یک قاپ پیش این مرغ باشد، هنگام رعد و برق دیگر‏‎ ‎‏نمی ترسد. مرضیه هم یکی تهیه می کند و به خانه می آورد و به مادرش می دهد. مادرش‏‎ ‎‏می فهمد این قاپ از کجا آمده؛ چرا که در آن زمان قاپ بازان، گوشه ای از آن را سوراخ‏‎ ‎‏می کردند و برای سنگین تر شدن آن، داخلش سرب می ریختند و این مسأله، قاپ را‏‎ ‎‏نشان دار می کرد. مادر نیز که منبع قاپ را یافته بود، دخترش مرضیه را کتک مفصلی‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 77
‏می زند و مرضیه در زیر کتک همچنان به قولی می اندیشیده که به پسر قاپ باز داده بوده‏‎ ‎‏است که فردا پول قاپ را برای او ببرد.‏

‏     حالا مرضیه حدیدچی وقتی خاطراتش را مرور می کند تازه به یاد می آورد که چرا‏‎ ‎‏پدرش یک بار به او گفته بود نگهداری ات برایم مشکل شده است. مرضیه دختری‏‎ ‎‏پرانرژی که با خطر بیگانه بود. تمامی دوران کودکی اش را تا چهارده سالگی که ازدواج‏‎ ‎‏کرد به تجربه و تخلیۀ این انرژی گذرانده بود. حتی بازیهایش، به قول خودش، از آن‏‎ ‎‏دست بازیهایی نبود که دختران را توانایی انجامشان باشد. تمامی اینها دست به دست‏‎ ‎‏هم داد تا پدر، برخلاف چهار خواهر دیگر مرضیه که در سنین بالاتر ازدواج کرده بودند،‏‎ ‎‏در چهارده سالگی او را عروس کند تا شاید این جوش و خروش ناشی از ایام پرتحرک‏‎ ‎‏خردسالی و نوجوانی، در تلاقی با وظایف زناشویی، فروکش کند و در مجرایی دیگر و با‏‎ ‎‏شکل دیگری، نظیر پرداختن به مسائل خانوادگی، بچه داری و... نمود پیدا کند، ولی‏‎ ‎‏غافل از نقش آفرینیهای روزگار بود و نمی دانست این دختر ناآرام این روزها، رفته رفته‏‎ ‎‏پای در وادی ای خواهد گذاشت که در ادامه، از او شخصیتی منحصر به فرد خواهد‏‎ ‎‏ساخت. از این رو ازدواج، او را از همدان که شاید برای روح ناآرام او کمی کوچک بود و‏‎ ‎‏پر از چشم و چهره های آشنا به تهران آورد؛ شهری که شباهت چندانی به زادگاهش‏‎ ‎‏نداشت و زندگی و حیات، با تمام وجود در آن جریان داشت و این جریان داشتن ملموس‏‎ ‎‏بود. دختر چهارده سالۀ همدانی به شهری آمد که در آینده ای نه چندان دور از او‏‎ ‎‏شخصیتی پدید می آورد که نامش را بر بسیاری از زبانها جاری می دید.‏

‏     مرضیه حدیدچی هنوز در ابتدای نوجوانی اش بود که با مهریه ای شامل یک جلد‏‎ ‎‏کلام الله مجید، یک دست آیینه و شمعدان، هزار تومان پول و پنج مثقال طلا، به عقد‏‎ ‎‏محمدحسن دباغ درآمد که به علت خرید کتاب و لوازم التحریر دوران تحصیلش از مغازۀ‏‎ ‎‏پدر مرضیه، شناخته شده و پانزده سالی از همسرش بزرگتر بود. محمد حسن دباغ، اهل‏‎ ‎‏همدان بود ولی به علت شغلی که داشت و آن تجارت پوستهای دباغی شده بود، به‏‎ ‎‏تهران مهاجرت کرده و در مغازه ای شاگرد بود.‏

‏     مرضیه حدیدچی در ابتدای زندگی به علت عدم درک کامل از موقعیت جدیدش، در‏‎ ‎‏فضاهای دوران نوجوانی و تجردش سیر می کرد و این مسأله تا زمان بارداری وی ادامه‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 78
‏داشت.‏

‏     آنها پنج روز پس از ازدواجشان در آبان ماه سال 1333 به تهران آمدند و پس از اینکه‏‎ ‎‏مدت دو سال در یک منزل اجاره ای در خیابان خراسان سکونت گزیدند، با خرید یک‏‎ ‎‏خانه در ابتدای خیابان غیاثی‏‎[1]‎‏ به مکان جدید نقل مکان کردند.‏

‏    ‏‏زن چشمهایش را باز کرد. احساس کرد به تمام نقاط عطف زندگی اش از کودکی تا‏‎ ‎‏بزرگی سرک کشیده است. گاه یاد و خاطره ای، تبسمی بر لبش نشانده و گاه دلش را به‏‎ ‎‏درد آورده بود؛ مثلاً یکی از خاطراتی که بارها به آن خندیده و بسیاری را هم با نقل آن‏‎ ‎‏خندانده بود، ماجرای جالبی داشت.‏

‏     وقتی دخترک شش ـ هفت ساله ای بود به مسجد جامع همدان رفت. شنیده بود که‏‎ ‎‏اگر حاجتمندی در پای هر یک از ستونهای چهل گانۀ شبستان مسجد، دو رکعت نماز‏‎ ‎‏بخواند، حاجت روا می شود. حال ماجرا چه بود؟‏

‏     دخترک معصوم یکی از دغدغه های اصلی ذهنش این بود که به نوعی دریابد که پدر و‏‎ ‎‏مادرش چقدر به او توجه می کنند. بنابراین حاجت او این بود که خدا کسالتی، دل دردی،‏‎ ‎‏چیزی به او بدهد تا پی به میزان توجه و علاقه اولیایش ببرد. کار او این شده بود که در‏‎ ‎‏یک ماه رمضان پای تک تک این ستونها برود و دو رکعت نماز حاجت بخواند که خدا‏‎ ‎‏بیماری ای نصیبش کند و برای گرفتن این حاجت، یادش می آید که چقدر هم کوشش‏‎ ‎‏کرده بود. به هر حال حاجت منحصر به فردی بود. برای مرضیه، میزان توجه پدر و مادر‏‎ ‎‏به او، نسبت به دیگر فرزندان، بخصوص پسران خانواده (که اتفاقاً به علت فوت کردن دو‏‎ ‎‏برادر وی در فاصلۀ او و خواهرش، احساس می کرد مادرش به پسران بیشتر توجه دارد)‏‎ ‎‏سبب ساز ریاضت سختی شده بود. این یک بخش جالب قضیه بود. بعدها که مرضیه‏‎ ‎‏ازدواج کرد، ده ـ پانزده روز پس از ازدواج دل درد شدیدی گرفت و حال او مانده بود و‏‎ ‎‏حاجتی که دیرتر از موعد مقرر روا شده بود.‏

‏     مرضیه همیشه از یادآوری این خاطره غرق شادی می شد. خودش را می دید که در‏‎ ‎‏آن روزها از خود گله می کرد که این بیماری باید در ایام مجردی اش به سراغش می آمد،‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 79
‏زیرا در آن روزها و در خانۀ پدری اش بدان سخت نیاز داشت نه حالا که به خانۀ شوهر‏‎ ‎‏آمده و نیازی به محک زدن آنگونه خانواده ندارد. مرضیه هنگامی که دل درد گرفته بود،‏‎ ‎‏شک نداشت که خدا، به خاطر همان چهل نماز دو رکعتی پای ستونهای‏‎ ‎‏چهل گانۀ‏‏ ‏‏شبستان مسجد، حاجتش را روا کرده ولی می اندیشید که این حاجت روا شده،‏‎ ‎‏دریغا که چند سالی دیرتر سراغ دل و جانش آمده بود و... خندید و در ضمن به یاد‏‎ ‎‏کودکی اش و تمامی عزیزان سفرکرده آهی کشید و دلش گرفت. ناخودآگاه به خاطرۀ‏‎ ‎‏دیگری رسید. این هم از آن دست خاطراتی بود که بارها و بارها به آن اندیشیده و آن را‏‎ ‎‏مرور کرده بود.‏

‏     سوم فروردین سال 63 بود که دشمن بعثی نماز جمعه تهران را موشکباران کرد و او‏‎ ‎‏در آن روز مشغول سرکشی پایگاهها بود. وی در ادامۀ سرکشی، به پایگاهی واقع در‏‎ ‎‏خیابان شهید عراقی رسید که از زیر زمین آن، آب گرمی رد می شد و خواهران از آن آب‏‎ ‎‏برای شست و شوی پتوهای جبهه های جنگ تحمیلی استفاده می کردند. او در آن روز،‏‎ ‎‏پیرزنی هفتاد ساله را مشاهده کرد که دستش را به طنابی گرفته بود و پتوها را لگد می کرد‏‎ ‎‏تا شسته شوند. وقتی جلوتر رفت متوجه شد که پیرزن مزبور نابیناست و برای اینکه‏‎ ‎‏زمین نخورد، دستش را به طناب گرفته است. او وقتی از پیرزن علت حضورش را در آن‏‎ ‎‏مکان با توجه به اینکه شهر زیر بمباران هوایی دشمن قرار داشت، پرسید، پاسخی‏‎ ‎‏شگفت شنید. زن نابینا گفته بود: من برای جنگ کار دیگری از دستم بر نمی آید. نه پول‏‎ ‎‏دارم که کمک کنم و نه بچه ای که به جبهه بفرستم و نه شوهر دارم که به جبهه برود و من‏‎ ‎‏به واسطۀ فرستادن آنها فردای قیامت در مقابل حضرت زهرا (س) روسفید باشم. به این‏‎ ‎‏خاطر از خواهران بسیج خواهش کردم که هفته ای سه روز، مرا اینجا بیاورند تا پتوهایی را‏‎ ‎‏که لکه های خون آن را شسته اند و فقط می خواهند آبکش کنند، به من بدهند تا آنها را‏‎ ‎‏طاهر کنم... و وقتی مرضیه از احساس پیرزن نابینا در آن لحظه ـ که صدای شلیک‏‎ ‎‏ضدهوایی و بمباران شدیداً به گوش می رسید ـ سؤال کرده بود، این جواب غیرتمندانه را‏‎ ‎‏شنیده بود: فقط دلم می خواهد که در همین حال بمیرم تا فردای قیامت در برابر حضرت‏‎ ‎‏زهرا (س) روسفید باشم که از حسین زمان (منظورش حضرت امام که در آن زمان در قید‏‎ ‎‏حیات بودند، بود) در حد خودم دفاع کردم. مرضیه به یاد می آورد که آن روز پس از‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 80
‏شنیدن این پاسخ، لرزش عجیبی به دل و جانش افتاده بود. او با هر بار یادآوری این‏‎ ‎‏خاطره، یاد حکایتی می افتاد که عطار در ‏‏منطق الطیر‏‏ آن را به نظم کشیده و آن حکایت از‏‎ ‎‏این قرار بود که حضرت یوسف (ع) را پس از اینکه از چاه اسارت برادران نابرادرش‏‎ ‎‏بیرون می آورند به قصد فروش، در بازاری چون متاعی ناب، بی مانند عرضه می کنند.‏‎ ‎‏همه با تمام دارایی خود می شتابند تا شاید این گوهر را از آن خود کنند. در بین خریداران‏‎ ‎‏پیرزنی نیز با چند کلاف نخ، به قصد خرید پیش می آید. از او می پرسند که چنین متاع‏‎ ‎‏گرانبها و بی نظیری را با این چند کلاف نخ، خریداری؟ مطمئن باش که محال است بتوانی‏‎ ‎‏او را بخری! پیرزن پاسخ می دهد که می دانم، برای من تنها همین کفایت می کند که نام من‏‎ ‎‏هم جزو خریداران باشد و بس!‏

‏ ‏

‏مصریان از شوق او می سوختند‏

‎ ‎‏گفت یوسف را چو می بفروختند‏

‏پنج ده هم سنگ مشکش خواستند‏

‎ ‎‏چون خریداران بسی برخاستند‏

‏ریسمانی چند در هم رشته بود‏

‎ ‎‏زان زنی پیری به خون آغشته بود‏

‏گفت ای دلال کنعانی فروش‏

‎ ‎‏در میان جمع آمد در خروش ‏

‏ده کلافه ریسمانش رشته ام‏

‎ ‎‏ز آرزوی این پسر سرگشته ام‏

‏دست در دست منش نه بی سخن‏

‎ ‎‏این زمان بستان و با من بیع کن‏

‏نیست در خور تو این دُرّ یتیم‏

‎ ‎‏خنده آمد مرد را گفت ای سلیم‏

‏نه تو و نه ریسمانت ای پیرزن‏

‎ ‎‏هست صد گنجش بها در انجمن‏

‏کاین پسر را کس بنفروشد بدین‏

‎ ‎‏پیرزن گفتا که دانستم یقین‏

‏گوید این زن از خریداران اوست‏

‎ ‎‏لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست‏

‏ملکت بی منتها حالی نیافت‏

‎ ‎‏هر دلی کاو همت عالی نیافت‏

‏کی شود با ذره هرگز هم نشین‏

‎ ‎‏چشم همت چون شود خورشید بین‏‎[2]‎

‏ ‏

‏    ‏‏ژرف ساخت حکایت عطار شباهت فراوانی به خاطرۀ زن داشت ولی او باز‏‎ ‎‏می اندیشید که نه! خاطرۀ پیرزن نابینای او شکوهی دیگر دارد. ابوسعید ابوالخیر گفته‏‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 81
‏بود: «حکایت نویس نباش چنان باش که از تو حکایت کنند»‏‎[3]‎‏ و پیرزن چنین بود شکوه‏‎ ‎‏ذهنی و تجریدی داستانی شاعرانه کجا و عظمت عینی و ملموس حضوری زنده کجا؟‏‎ ‎‏نه! مرضیه زن این بار هم به همان نتیجۀ پیشین رسیده بود. این حکایت را شکوه و‏‎ ‎‏عظمتی دیگر است!‏

‏     او یک بار دیگر، چهرۀ تمام افرادی را که به آنها اندیشیده بود، یکایک از مخیله اش‏‎ ‎‏گذراند و زیر لب گفت: خدایا بزرگمردان و زنانی را که روی در نقاب خاک کشیده و خرقه‏‎ ‎‏خاکی دریده اند، ببخشای و مورد رحمت خود قرار بده و آنانی را هم که در قید حیاتند،‏‎ ‎‏طول عمر، توفیق و سعادت عطا بفرما! مرا نیز آن ده که آن به و کتاب خاطرات ذهنش را‏‎ ‎‏بست.‏

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 82

  • )) شهید آیت الله سعیدی.
  • )) عطار نیشابوری؛ منطق الطیر؛ ص 145-146.
  • )) خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ بود گفت: روزی درویشی مرا نشانده بود تا از حکایتهای شیخ برای او می نوشتم کسی بیامد که ترا شیخ می خواند. برفتم چون پیش شیخ رسیدم، گفت: چه کار می کردی؟ گفتم: «درویشی حکایتی چند خواست از آن شیخ می نوشتم.» شیخ گفت: «یا عبدالکریم، حکایت نویس مباش چنان باش که از تو حکایت کنند.» برگزیدۀ اسرار التوحید.          محمد ابن منور؛ اسرارالتوحید؛ ص 20.