از کودکیهای دیروز تا کهنسالی امروز
سال 1318 به دنیا آمد. ایران آن روزها، در آن سال ـ که آخرین سالهای سلطنت پهلوی اول (رضاخان) بود ـ شاهد تولد کودکی بود که بعدها خار چشم ایادی و دست نشاندگان پهلوی دوم (محمدرضا) می شد. نام او را مرضیه نهادند که یکی از القاب حضرت زهرا (س) بود. مرضیه در همدان و در خانواده ای سنتی، مذهبی و فرهنگی دیده به جهان گشود. پدرش مرحوم علی پاشا حدیدچی ـ فرزند مرحوم حاج شیخ محمد حدیدچی که یکی از شاگردان شیخ تقی ایزدی و در زمرۀ افرادی بود که متخلّق به خوی و سیرت نیکو بودند ـ در همدان کتابفروشی داشت و با فروش کتاب و کاغذ امرار معاش می کرد.
مرضیه برای شادی روح پدرش، زیر لب فاتحه ای خواند و احساس کرد که پس از گذشت هجده سال از درگذشت او، هنوز چقدر داغ او تازه است. از بسیاری از پیرمردانی که هنوز در قید حیات بودند و با پدرش حشر و نشری داشتند، بارها و بارها شنیده بود که او مردی منحصر به فرد بود و چه بسیار کسانی بودند که اخلاق کاسبی و کسب رزق حلال را از او آموخته بودند و مرضیه با خود زمزمه کرد: خدایت بیامرزد!
به مادرش اندیشید؛ خانم فاطمه احمدی! او نیز یکی از نادره زنان دوران خود بود. در عصری که همه کس، خواندن و نوشتن را نمی دانستند و نمی توانستند، مادر او که تهرانی الاصل بود و به دلایلی در ایام طفولیت رخت اقامت به همدان کشیده بود، علاوه بر خواندن قرآن که آشنایی با آن چندان هم در آن روزگار نامعمول نبود، توانایی خواندن
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 73
نوشته های مکتوب دیگری نظیر روزنامه و کتاب را هم داشت و اصلاً همین امر باعث علاقۀ بیشتر مرحوم علی پاشا حدیدچی به او شده بود. نقل است که پدر مرضیه، وقتی پی برده بود که چنین زنی در همدان وجود دارد خطاب به خانواده اش عنوان کرده بود که یا این دختر را برای من خواستگاری می کنید و یا هیچ وقت دیگر ازدواج نخواهم کرد.
مرضیه اندیشید که این دو چه زوج فرهنگی ـ مذهبی مناسبی بودند و به چه میزان و چقدر دقیق، پای در جای پای اسلافشان گذاشته بودند. پدر دنباله رو راه پدرش ـ مرحوم شیخ محمد ـ بود که از عرفای زمان خویش محسوب می شد و مریدانی چند نیز داشت. مرحوم علی پاشا، علاوه بر داشتن تحصیلات حوزوی تا کلاس ششم هم درس خوانده بود. مادر او نیز نظیر مادرش که کلاسهای آموزش قرآن را برگزار می کرد و خودش نیز دانش آموختۀ همین مکتب قرآنی بود، در خانه اش جلسات قرآن بر پا می کرد و برای مرضیه، چنین فضای مناسبی فراهم بود.
او دیگر کاملاً در فضای کودکی اش قرار گرفته بود. تمامی جزئیات مو به مو، از مقابل دیدگان ذهنش عبور می کردند. به سه ـ چهار سالگی اش رسید؛ یعنی مصادف با ایام جنگ جهان سوز دوم جهانی! حالا دیگر او که نه، مرضیه، دخترک چهار سالۀ آن روزها در همدان است و نیروهای مهاجم متفقین که در آن ایام فتنۀ حضورشان به مناطق بسیاری از ایران سرایت کرده بود به همدان هم دست درازی کرده اند. مرضیه می بیند که خانواده اش در خانۀ زنی مستأجر هستند و پس از حضور شوم نیروهای بیگانه، تصمیم گرفته اند از شهر خارج شوند. پدرش ـ مرحوم علی پاشا ـ تمامی زنان و بچه های خود و صاحب خانه اش را برداشته، به باغی خارج از شهر منتقل می کند. در آنجا ابتدا تمامی پول، جواهرات و لوازم زینتی این خیل مهاجر را گرفته، در داخل کیسه ای می ریزد و در لانۀ کلاغی بالای درخت، پنهان می کند. سپس زنان و بچه ها را در بالای اتاقکی در داخل باغ ـ که کیلی نام داشته است ـ جای می دهد و نردبان را از پای اتاقک برداشته، با دیگر مردان در آستانۀ اتاقک یادشده می خوابند تا در صورت حملۀ اتفاقی متفقین به این باغ، این پندار پیش بیاید که در این باغ تنها مردان ساکنند و زنان از تعرض بیگانگان مصون بمانند.
مرضیه حدیدچی، در آن دوران اگر چه کودکی چند ساله بیش نیست ولی سری
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 74
پرشور دارد. گویا روح جستجوگرش، کوچکی جسم او را بر نمی تابد و همواره در سیلان است. این روح سراپا جوشش، مجالی وسیع تر را می طلبد و هم از این روست که مرضیه حدیدچی، دوران کودکی پرجنب و جوش و سری نترس دارد. بی واهمۀ نیروهای مسلح بیگانه، به ماشین جیپ آنها نزدیک می شود و از آنها بیسکویت و یا به قول کودکی او شیرینی می گیرد و بین دوستان دوران کودکی و هم مکتبیهایش ـ که به اتفاق نزد زنی معروف به آجی ملا که مکتب خانه ای در همدان داشته، تحصیل می کرده اند ـ تقسیم می کند، کاری که بعدها توسط پدرش بشدت مورد نکوهش قرار می گیرد؛ چرا که معتقد بود که این بیگانگان دشمنان خدایند و با این کار، ما مسلمانان را تحقیر می کنند و با این واکنش، دخترش را از تکرار چنین عملی منع می کند.
باز هم مرضیه دباغ به یاد می آورد که در دوران کودکی، در محله ای یهودی نشین ساکن بودند و یهودیان را سنت بر این بود که شنبه ها خودشان دست به افروختن آتش نمی زدند ولی حاضر بودند که پول بدهند و دیگرانی که بر این سنت نبوده اند، این کار را برای آنها انجام دهند. مرضیه با علم به این مطلب، همسالانش را جمع می کرده و به سراغ یهودیها می رفته و برای آنها آتش روشن می کردند و پول می گرفتند و این پول صرف خرید خوراکیهایی می شده که بزودی توسط دستان ایثارگر وی، بین کودکان دیگر بذل و بخشش می شده است. روحیۀ سلحشوری از یک سو و داشتن عرق مذهبی از دیگر سو، مرضیه را در مسیر صحیحی هدایت می کرد؛ منتها با کمی جنب و جوش بیش از حد که برای دختران چندان مناسب نمی نماید. این امر، به علت دختر بودن وی، خانواده اش را خوش نمی آمد؛ از این رو وقت اذان وی خود را به سرعت به خانۀ عمه اش که پسرانی هم سن و سال مرضیه داشته می رسانده و با پوشیدن لباس پسرانه، به بالای بام می رفته و اذان می گفته است. در آن سالها دستۀ عزاداری هیأتی نیز داشت که با ردیف کردن پسران و دختران همسایه پشت سر خودش که جلودار دسته بوده آن را به راه می انداخت. هنگام محرم این دسته به راه می افتاد و در دیگر ماههای سال، علم و کتل در زیرزمین خانه مخفی می شد تا سال بعد باز هم به مناسبت محرم، بیرون بیاید. این دستۀ عزاداری، هنگام ظهر میهمان ناخواندۀ یکی از همسایه ها بودند که از ابتدای محرم آش کاچی (آشی مخصوص همدان)، به نذر پخش می کرده است. این آشوبهای کودکانه،
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 75
خانواده و بخصوص پدر را خوش نمی آمده است؛ حتی در مکتبی که وی درس می خوانده، پدر او از مکتب دار ـ آجی ملا ـ خواهش کرده بود که تنها به او خواندن بیاموزد نه نوشتن! مرضیه حدیدچی این مسأله را وقتی فهمید که سه ـ چهار ماه از شروع تحصیل او در مکتب خانه گذشته و زمان امتحان رسیده بود. مکتب دار هنگام پخش کردن برگه های امتحانی، از دادن برگه به یکی ـ دو نفر (که یکی هم مرضیه بود) خودداری کرده و در برابر اعتراض وی، دلیلش را تعهدی عنوان کرده بود که پدران مرضیه و یکی دو نفر دیگر از او گرفته اند تا فرزندانشان را تنها خواندن و قرائت بیاموزند و نه نوشتن و کتابت! به هر حال پدر مرضیه مرحوم علی پاشا حدیدچی مردی فاضل و به دو معنا اهل کتاب بود؛ کتاب خوان و کتاب فروش! قطعاً تفکری سنتی که قرنها لا به لای متون ادبی ما رواج داشته و به تبع آن در ذهن و زبان مردان این دیار جاری و ساری بود و زن را از سوادآموزی و بخصوص یادگیری فنون نگارش باز می داشت و این عمل را نکوهش می کرد، در پدر مرضیه نیز وجود داشت. او قطعاً در کلیله و دمنه خوانده بود:
ما للرجال و الکیاد، و انما یعتده النسوان من عاداتها
یعنی مردان را با حیله و کید چه نسبت؟ این از عادات زنان است.
یا در لیلی و مجنون دیده بود:
دختر چو به کف گرفت خامه
ارسال کند جواب نامه
آن نامه نشان روسیاهی است
نامش چو نوشته شد گواهی است
پدر به دختر خود توصیه می کرد که تنها به خواندن بیندیشد. پدر با تمامی فضایلی که داشت ادامۀ منطقی تفکری بود که لابه لای کتابها تئوریزه شده بود؛ یعنی تفکری که مردمدار است و معتقد می باشد که:
زن خود را قلم به دست مده
دست خود را قلم زنی زان به
او که الحمد را نکرده درست
ویس و رامین چراش باید جست
این تفکر، تفکری عام بود؛ حتی دختر بچه ای را به خاطر اینکه به تنهایی سوار درشکه شده بود، فلک می کرد. مرضیه حدیدچی به یاد می آورد که یک روز راهی مکتب خانۀ آجی ملا بوده، به علت دوری راه و نیز میل به درشکه سواری، سوار درشکه
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 76
می شود و در راه یکی از هم کلاسیهایش را هم دیده و سوار می کند اما از بد روزگار، پدر همکلاسی مرضیه که از خرید گوشت برمی گشته، آن دو را می بیند و دم بر نمی آورد تا اینها به مکتب خانه می رسند ولی به آجی ملا خبر این جسارت را می دهد و مرضیه حدیدچی و دوستش به محض رسیدن به مکتب خانه چوب فلک را آماده می بینند و فلک می شوند و صدای پیام پدر آن دختر دیگر در گوش مرضیه زنگ می زند که «ناخنهای دخترم را در کاغذ گذاشته برای من بفرستید! دختری که سوار درشکه شده به درد من نمی خورد.»
با این همه روح ناآرام و جست و جوگر مرضیه، بیدی نبود که با این بادها بلرزد. دوست داشت با تمامی پدیده ها برخوردی ملموس و عینی داشته باشد؛ یعنی خودش تجربه کند نه اینکه تجربیات دیگران روی داوریهایش تأثیر بگذارد. از دوران کودکی اش خاطرۀ جالب دیگری در ذهنش باقی است. یک روز که به خانه می آید، می بیند صفر ـ خدمتگزار خانه شان ـ ماری را کشته است. او نیز مار را برداشته به کوچه و خیابان می آید و مردم هراسان و گریزان می شوند. هنگامی که مار در دست، به خانه باز می گردد، مادر و مادربزرگش گرم قرائت قرآن بوده اند. از تماشای این صحنه، بر خود می لرزند و قرآن را رها کرده، می گریزند؛ چرا که می پنداشته اند مار زنده است و ممکن است مرضیه را نیش بزند. صفر هم مار را از دست او می گیرد و بابت این جسارت، مرضیه کتک مفصلی می خورد.
همین جسارت و ماجراجویی دوران کودکی است که در آینده نیز از وی زنی بی باک می آفریند که بدون واهمه از چیزی با آغوش باز در راه هدفش به استقبال خطر می رود.
یک بار دیگر از راه مکتب به گورستان عمومی شهر می رود تا از پسرهایی که در آنجا قاپ بازی می کردند، یک عدد قاپ بگیرد؛ چرا که مادرش برای جوجه کشی، مرغی را خوابانده و گفته بود که اگر یک قاپ پیش این مرغ باشد، هنگام رعد و برق دیگر نمی ترسد. مرضیه هم یکی تهیه می کند و به خانه می آورد و به مادرش می دهد. مادرش می فهمد این قاپ از کجا آمده؛ چرا که در آن زمان قاپ بازان، گوشه ای از آن را سوراخ می کردند و برای سنگین تر شدن آن، داخلش سرب می ریختند و این مسأله، قاپ را نشان دار می کرد. مادر نیز که منبع قاپ را یافته بود، دخترش مرضیه را کتک مفصلی
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 77
می زند و مرضیه در زیر کتک همچنان به قولی می اندیشیده که به پسر قاپ باز داده بوده است که فردا پول قاپ را برای او ببرد.
حالا مرضیه حدیدچی وقتی خاطراتش را مرور می کند تازه به یاد می آورد که چرا پدرش یک بار به او گفته بود نگهداری ات برایم مشکل شده است. مرضیه دختری پرانرژی که با خطر بیگانه بود. تمامی دوران کودکی اش را تا چهارده سالگی که ازدواج کرد به تجربه و تخلیۀ این انرژی گذرانده بود. حتی بازیهایش، به قول خودش، از آن دست بازیهایی نبود که دختران را توانایی انجامشان باشد. تمامی اینها دست به دست هم داد تا پدر، برخلاف چهار خواهر دیگر مرضیه که در سنین بالاتر ازدواج کرده بودند، در چهارده سالگی او را عروس کند تا شاید این جوش و خروش ناشی از ایام پرتحرک خردسالی و نوجوانی، در تلاقی با وظایف زناشویی، فروکش کند و در مجرایی دیگر و با شکل دیگری، نظیر پرداختن به مسائل خانوادگی، بچه داری و... نمود پیدا کند، ولی غافل از نقش آفرینیهای روزگار بود و نمی دانست این دختر ناآرام این روزها، رفته رفته پای در وادی ای خواهد گذاشت که در ادامه، از او شخصیتی منحصر به فرد خواهد ساخت. از این رو ازدواج، او را از همدان که شاید برای روح ناآرام او کمی کوچک بود و پر از چشم و چهره های آشنا به تهران آورد؛ شهری که شباهت چندانی به زادگاهش نداشت و زندگی و حیات، با تمام وجود در آن جریان داشت و این جریان داشتن ملموس بود. دختر چهارده سالۀ همدانی به شهری آمد که در آینده ای نه چندان دور از او شخصیتی پدید می آورد که نامش را بر بسیاری از زبانها جاری می دید.
مرضیه حدیدچی هنوز در ابتدای نوجوانی اش بود که با مهریه ای شامل یک جلد کلام الله مجید، یک دست آیینه و شمعدان، هزار تومان پول و پنج مثقال طلا، به عقد محمدحسن دباغ درآمد که به علت خرید کتاب و لوازم التحریر دوران تحصیلش از مغازۀ پدر مرضیه، شناخته شده و پانزده سالی از همسرش بزرگتر بود. محمد حسن دباغ، اهل همدان بود ولی به علت شغلی که داشت و آن تجارت پوستهای دباغی شده بود، به تهران مهاجرت کرده و در مغازه ای شاگرد بود.
مرضیه حدیدچی در ابتدای زندگی به علت عدم درک کامل از موقعیت جدیدش، در فضاهای دوران نوجوانی و تجردش سیر می کرد و این مسأله تا زمان بارداری وی ادامه
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 78
داشت.
آنها پنج روز پس از ازدواجشان در آبان ماه سال 1333 به تهران آمدند و پس از اینکه مدت دو سال در یک منزل اجاره ای در خیابان خراسان سکونت گزیدند، با خرید یک خانه در ابتدای خیابان غیاثی به مکان جدید نقل مکان کردند.
زن چشمهایش را باز کرد. احساس کرد به تمام نقاط عطف زندگی اش از کودکی تا بزرگی سرک کشیده است. گاه یاد و خاطره ای، تبسمی بر لبش نشانده و گاه دلش را به درد آورده بود؛ مثلاً یکی از خاطراتی که بارها به آن خندیده و بسیاری را هم با نقل آن خندانده بود، ماجرای جالبی داشت.
وقتی دخترک شش ـ هفت ساله ای بود به مسجد جامع همدان رفت. شنیده بود که اگر حاجتمندی در پای هر یک از ستونهای چهل گانۀ شبستان مسجد، دو رکعت نماز بخواند، حاجت روا می شود. حال ماجرا چه بود؟
دخترک معصوم یکی از دغدغه های اصلی ذهنش این بود که به نوعی دریابد که پدر و مادرش چقدر به او توجه می کنند. بنابراین حاجت او این بود که خدا کسالتی، دل دردی، چیزی به او بدهد تا پی به میزان توجه و علاقه اولیایش ببرد. کار او این شده بود که در یک ماه رمضان پای تک تک این ستونها برود و دو رکعت نماز حاجت بخواند که خدا بیماری ای نصیبش کند و برای گرفتن این حاجت، یادش می آید که چقدر هم کوشش کرده بود. به هر حال حاجت منحصر به فردی بود. برای مرضیه، میزان توجه پدر و مادر به او، نسبت به دیگر فرزندان، بخصوص پسران خانواده (که اتفاقاً به علت فوت کردن دو برادر وی در فاصلۀ او و خواهرش، احساس می کرد مادرش به پسران بیشتر توجه دارد) سبب ساز ریاضت سختی شده بود. این یک بخش جالب قضیه بود. بعدها که مرضیه ازدواج کرد، ده ـ پانزده روز پس از ازدواج دل درد شدیدی گرفت و حال او مانده بود و حاجتی که دیرتر از موعد مقرر روا شده بود.
مرضیه همیشه از یادآوری این خاطره غرق شادی می شد. خودش را می دید که در آن روزها از خود گله می کرد که این بیماری باید در ایام مجردی اش به سراغش می آمد،
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 79
زیرا در آن روزها و در خانۀ پدری اش بدان سخت نیاز داشت نه حالا که به خانۀ شوهر آمده و نیازی به محک زدن آنگونه خانواده ندارد. مرضیه هنگامی که دل درد گرفته بود، شک نداشت که خدا، به خاطر همان چهل نماز دو رکعتی پای ستونهای چهل گانۀ شبستان مسجد، حاجتش را روا کرده ولی می اندیشید که این حاجت روا شده، دریغا که چند سالی دیرتر سراغ دل و جانش آمده بود و... خندید و در ضمن به یاد کودکی اش و تمامی عزیزان سفرکرده آهی کشید و دلش گرفت. ناخودآگاه به خاطرۀ دیگری رسید. این هم از آن دست خاطراتی بود که بارها و بارها به آن اندیشیده و آن را مرور کرده بود.
سوم فروردین سال 63 بود که دشمن بعثی نماز جمعه تهران را موشکباران کرد و او در آن روز مشغول سرکشی پایگاهها بود. وی در ادامۀ سرکشی، به پایگاهی واقع در خیابان شهید عراقی رسید که از زیر زمین آن، آب گرمی رد می شد و خواهران از آن آب برای شست و شوی پتوهای جبهه های جنگ تحمیلی استفاده می کردند. او در آن روز، پیرزنی هفتاد ساله را مشاهده کرد که دستش را به طنابی گرفته بود و پتوها را لگد می کرد تا شسته شوند. وقتی جلوتر رفت متوجه شد که پیرزن مزبور نابیناست و برای اینکه زمین نخورد، دستش را به طناب گرفته است. او وقتی از پیرزن علت حضورش را در آن مکان با توجه به اینکه شهر زیر بمباران هوایی دشمن قرار داشت، پرسید، پاسخی شگفت شنید. زن نابینا گفته بود: من برای جنگ کار دیگری از دستم بر نمی آید. نه پول دارم که کمک کنم و نه بچه ای که به جبهه بفرستم و نه شوهر دارم که به جبهه برود و من به واسطۀ فرستادن آنها فردای قیامت در مقابل حضرت زهرا (س) روسفید باشم. به این خاطر از خواهران بسیج خواهش کردم که هفته ای سه روز، مرا اینجا بیاورند تا پتوهایی را که لکه های خون آن را شسته اند و فقط می خواهند آبکش کنند، به من بدهند تا آنها را طاهر کنم... و وقتی مرضیه از احساس پیرزن نابینا در آن لحظه ـ که صدای شلیک ضدهوایی و بمباران شدیداً به گوش می رسید ـ سؤال کرده بود، این جواب غیرتمندانه را شنیده بود: فقط دلم می خواهد که در همین حال بمیرم تا فردای قیامت در برابر حضرت زهرا (س) روسفید باشم که از حسین زمان (منظورش حضرت امام که در آن زمان در قید حیات بودند، بود) در حد خودم دفاع کردم. مرضیه به یاد می آورد که آن روز پس از
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 80
شنیدن این پاسخ، لرزش عجیبی به دل و جانش افتاده بود. او با هر بار یادآوری این خاطره، یاد حکایتی می افتاد که عطار در منطق الطیر آن را به نظم کشیده و آن حکایت از این قرار بود که حضرت یوسف (ع) را پس از اینکه از چاه اسارت برادران نابرادرش بیرون می آورند به قصد فروش، در بازاری چون متاعی ناب، بی مانند عرضه می کنند. همه با تمام دارایی خود می شتابند تا شاید این گوهر را از آن خود کنند. در بین خریداران پیرزنی نیز با چند کلاف نخ، به قصد خرید پیش می آید. از او می پرسند که چنین متاع گرانبها و بی نظیری را با این چند کلاف نخ، خریداری؟ مطمئن باش که محال است بتوانی او را بخری! پیرزن پاسخ می دهد که می دانم، برای من تنها همین کفایت می کند که نام من هم جزو خریداران باشد و بس!
مصریان از شوق او می سوختند
گفت یوسف را چو می بفروختند
پنج ده هم سنگ مشکش خواستند
چون خریداران بسی برخاستند
ریسمانی چند در هم رشته بود
زان زنی پیری به خون آغشته بود
گفت ای دلال کنعانی فروش
در میان جمع آمد در خروش
ده کلافه ریسمانش رشته ام
ز آرزوی این پسر سرگشته ام
دست در دست منش نه بی سخن
این زمان بستان و با من بیع کن
نیست در خور تو این دُرّ یتیم
خنده آمد مرد را گفت ای سلیم
نه تو و نه ریسمانت ای پیرزن
هست صد گنجش بها در انجمن
کاین پسر را کس بنفروشد بدین
پیرزن گفتا که دانستم یقین
گوید این زن از خریداران اوست
لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
ملکت بی منتها حالی نیافت
هر دلی کاو همت عالی نیافت
کی شود با ذره هرگز هم نشین
چشم همت چون شود خورشید بین
ژرف ساخت حکایت عطار شباهت فراوانی به خاطرۀ زن داشت ولی او باز می اندیشید که نه! خاطرۀ پیرزن نابینای او شکوهی دیگر دارد. ابوسعید ابوالخیر گفته
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 81
بود: «حکایت نویس نباش چنان باش که از تو حکایت کنند» و پیرزن چنین بود شکوه ذهنی و تجریدی داستانی شاعرانه کجا و عظمت عینی و ملموس حضوری زنده کجا؟ نه! مرضیه زن این بار هم به همان نتیجۀ پیشین رسیده بود. این حکایت را شکوه و عظمتی دیگر است!
او یک بار دیگر، چهرۀ تمام افرادی را که به آنها اندیشیده بود، یکایک از مخیله اش گذراند و زیر لب گفت: خدایا بزرگمردان و زنانی را که روی در نقاب خاک کشیده و خرقه خاکی دریده اند، ببخشای و مورد رحمت خود قرار بده و آنانی را هم که در قید حیاتند، طول عمر، توفیق و سعادت عطا بفرما! مرا نیز آن ده که آن به و کتاب خاطرات ذهنش را بست.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 82