روایت دوم

اشاره

‎ ‎

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

اشاره

‏خواهر دباغ در این فصل و با سخنانی که افراد مختلف دربارۀ ایشان می گویند، به تفصیل‏‎ ‎‏معرفی شده و تمام جنبه های مختلف فعالیتی ایشان در حدّ امکان و مفصلاً تبیین و‏‎ ‎‏تشریح شده است. می شد این معرفی اجمالی را هم که از زبان ایشان واگویه شده،‏‎ ‎‏نیاورد؛ چرا که چیزی بیش از آنچه که خوانده اید و خواهید خواند، نیست؛ یعنی‏‎ ‎‏اطلاعات بیشتری به شما مخاطبان نخواهد داد.‏

‏     با این همه ما این فصل را به کتاب افزودیم تا هم تیّمن و تبرکی کرده باشیم اوراق‏‎ ‎‏کتاب را از اثر دم روح افزای خواهر دباغ و هم ایشان را از دریچه چشم خودشان و به زبان‏‎ ‎‏خودشان نظاره کرده و شنیده باشیم. از این رو، استثنائاً این بخش را چندان ویرایش‏‎ ‎‏نکرده ایم (مگر به ضرورتی واجب) و همچنین به توالی زمانی رویدادها دست نزدیم، تا‏‎ ‎‏عین آنچه که از زبان آن بزرگوار شنیده ایم، شما نیز بشنوید.‏

‏     به هر حال اگر در ضمن این بخش، کاستی ای از لحاظ ویراستاری به چشمتان آمد، به‏‎ ‎‏حساب تعمد ما بگذارید نه چیز دیگر و به همان دلیلی که پیشتر گفتیم و نیز به قول‏‎ ‎‏حضرت مولانا که می فرماید:‏

‏ ‏

‏دوست دارد یار این آشفتگی‏‎             ‎‏کوشش بیهوده به از خفتگی‏

‏ ‏

‏     ما نیز چنان دانستیم که: این خطا از آن صواب اولی تر است!‏

‏ ‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 85


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 86

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏همان طور که بارها گفته ام در سال 1318 در خانواده ای مذهبی و سنتی در همدان به دنیا‏‎ ‎‏آمدم. پدرم که یکی از شاگردان آقای شیخ تقی ایزدی بود در صحافخانه همدان‏‎ ‎‏کتابفروشی داشت و اهالی محل و آشنایان او را یک استاد اخلاق چه برای خانواده، چه‏‎ ‎‏برای محله مان می دانستند، به طوری که هنوز هم که نزدیک به بیست سال از فوت آن‏‎ ‎‏بزرگوار می گذرد، بعضی از قدیمیهای همدان و کاسبهایی که پدرم را به خاطر دارند،‏‎ ‎‏می گویند که ما اخلاق کاسبی را از مرحوم آقای حدیدچی آموختیم. در آن مقطع زمانی،‏‎ ‎‏تعداد مردهایی که به غیر از قرآن چیز دیگری بخوانند، کم بودند، مگر کسانی که طلبه و‏‎ ‎‏عالم به شمار می آمدند. زنها که حالشان مشخص بود. در همین زمان مادرم به واسطه‏‎ ‎‏اینکه مادرش برای دختران کلاس قرآن می گذاشت، قرآن را آموخته بود و علاوه بر‏‎ ‎‏قرائت قرآن، روزنامه نیز می خواند. وقتی پدرم از محاسن مادرم مطلع شد پا در یک‏‎ ‎‏کفش کرد که فقط با این دختر مذهبی ازدواج می کنم. البته اصلیت مادربزرگم تهرانی‏‎ ‎‏است. در آن زمان پدربزرگم برای کاری به تهران می آید و با پدر مادربزرگم که در واقع‏‎ ‎‏صاحبخانه اش بوده صحبتی می کند و در واقع مادربزرگم را خواستگاری کرده، به همدان‏‎ ‎‏می آورد و مادر من تنها دختری بوده که از او متولد شده است. از سن چهار ـ پنج سالگی،‏‎ ‎‏هر اتفاقی که برایمان می افتاد، در ذهنم تثبیت شده است. یادم می آید در ایام جنگ‏‎ ‎‏جهانی دوم که متفقین به همدان هم ریختند ما مستأجر بودیم. پدرم برای جلوگیری از‏‎ ‎‏پیشامدهای احتمالی، خانواده خودش و خانواده صاحبخانه اش را جمع کرد و به باغی‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 87
‏بیرون شهر برد. سپس با مردان دیگر، هرچه پول و جواهر و طلا که موجود بود، همه را‏‎ ‎‏جمع کردند و در کیسه ای ریختند و بالای درخت در لانه کلاغی پنهان کردند. بعد هم‏‎ ‎‏تمامی زنان و بچه های خانواده را در اتاقکی که در ته باغ و بالای یک بلندی بود اسکان‏‎ ‎‏داده، نردبان را از پای اتاقک مزبور برداشتند تا در صورت حضور احتمالی نیروهای‏‎ ‎‏بیگانۀ متفقین، به زنان، دختران و کودکان دسترسی پیدا نکنند. خود پدرم و دیگر مردها‏‎ ‎‏هم همان پایین بلندی و روی زمین می خوابیدند.‏

‏     البته بعدها هم که به سن شش سالگی رسیدم، خوب به یاد دارم ماشینهای جیپ در‏‎ ‎‏کوچه های تنگ و تاریک همدان رفت و آمد داشتند و گاهی اوقات هم ایجاد مزاحمت‏‎ ‎‏می کردند. در آن زمان، در همدان مدرسه نبود و یک پیرزن به ما، در مکتب خانه قرآن‏‎ ‎‏می آموخت. بعد از درس وقتی که از مکتب بیرون می آمدیم، متفقین مسلح در کوچه و‏‎ ‎‏خیابانها پراکنده بودند و دختربچه ها از اسلحه و تفنگ نظامی می ترسیدند، اما من‏‎ ‎‏دختربچه ای نترس و پرجنب و جوش بودم و به بقیۀ دخترها می گفتم بایستید تا من از این‏‎ ‎‏ماشینهای جیپ برایتان شیرینی بگیرم. بعد هم جلوی ماشینهای نظامی می رفتم و از آنها‏‎ ‎‏می خواستم به من شیرینی بدهند و شیرینی را می گرفتم و بین بچه ها تقسیم می کردم؛‏‎ ‎‏بدون اینکه از آن ماشینها بترسم. البته مسائل اینچنینی در بچگی ام زیاد بود. در ضمن ما‏‎ ‎‏در محله ای می نشستیم که یهودی نشین بود. آنها طبق سنتشان شنبه ها آتش روشن‏‎ ‎‏نمی کردند، بلکه پول را به افراد دیگر غیریهودی می دادند تا آنها آتش خانه هایشان را‏‎ ‎‏روشن کنند.‏

‏     من هم برای اینکه پول خوراکی بیشتری به دست بیاورم، دخترها را جمع می کردم و‏‎ ‎‏به اتفاق به محلۀ یهودیها می رفتیم و در آن روز، آتش خانۀ آنها را روشن می کردیم و یک‏‎ ‎‏شاهی می گرفتیم. سپس پنج یا ده شاهی را که به دست آورده بودیم، خوراکی می گرفتیم‏‎ ‎‏و بین بچه ها تقسیم می کردیم. البته همین طور که سنّم بیشتر می شد، شیطنتم نیز بالاتر‏‎ ‎‏می رفت و عکس العملها و جرأتهایی که به خرج می دادم و بخصوص طبع سلحشوری ای‏‎ ‎‏که داشتم، خانواده ام را بیش از پیش نگران می کرد. من دوست داشتم حتماً سه وعده را‏‎ ‎‏اذان بگویم و همسایگان و آشنایان می دانستند که من دختر هستم و نباید اینجور کارها را‏‎ ‎‏انجام بدهم. پس موقع اذان، به نوعی خودم را به خانه عمه ام که نزدیک خانۀ ما بود‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 88
‏می رساندم و لباسهای پسر او را می پوشیدم و به پشت بام رفته، اذان می گفتم تا همه فکر‏‎ ‎‏کنند که پسر عمه ام دارد اذان می گوید. بعد هم پایین می آمدم و لباسهای خودم را‏‎ ‎‏می پوشیدم و چادرم را سرم می کردم. سپس نمازم را می خواندم و به خانه برمی گشتم. در‏‎ ‎‏آن زمان به یاد می آورم هیأت و دستۀ سینه زنی با علم و کتل داشتم که مخصوص خودم‏‎ ‎‏بود و اینها را توی زیر زمین خانه پنهان می کردم. هر سال اول محرم تا دوازدهم محرم‏‎ ‎‏پسرها و دخترها را جمع می کردم. بعد خودم دسته را از محله بیرون می آوردم و‏‎ ‎‏جلودارش بودم. دیگر برای تمام همسایه ها این امر عادی شده بود. از روز اول محرم هر‏‎ ‎‏روز به نوبت یکی از همسایه ها، مقداری آش که مخصوص همدان بود مثل کاچی و آش‏‎ ‎‏کشک درست می کرد و بچه ها پس از سینه زنی خسته و مانده، به آن خانه که ناهار می داد‏‎ ‎‏می رفتند و ناهار را می خوردند و متفرق می شدند و باز هم صبح که می شد، دسته مذکور‏‎ ‎‏ساعت نه و ده، دوباره به راه می افتاد و به عزاداری و سینه زنی می پرداخت.‏

‏     پس از ازدواج، من را به تهران آوردند و من که نوجوان پر شور و پرانرژی ای بودم در‏‎ ‎‏ابتدای سن چهارده سالگی آن هم از یک محیط بسته تر و کوچک تر مثل همدان به تهران‏‎ ‎‏آورده شده بودم. ماههای اول، سرگرم دید و بازدید، برو و بیا و دیدن تهران بودم، ولی‏‎ ‎‏بعد از هفت ـ هشت ماه باز همان حالت طبیعی ام شروع شد. خیلی سرکش بودم. زیر‏‎ ‎‏حرف مادرشوهر نمی رفتم؛ البته حرفهای شوهرم را گوش می کردم؛ چون از نظر شرعی‏‎ ‎‏بر من تکلیف شده بود و شناخت پیدا کرده بودم که باید احترام شوهر را نگاه داشت،‏‎ ‎‏ولی هر چیزی را هم نمی توانستم بدون منطق قبول کنم؛ چون اصلاً به یاد ندارم که در‏‎ ‎‏دوران کودکی هم، حتی حرفی را بدون منطق از پدر و مادرم قبول کرده باشم. به هر حال‏‎ ‎‏من تازه از همدان به تهران آمده بودم و موقعیت جدیدم، ایجاب می کرد که انتخاب کنم و‏‎ ‎‏تشخیص دهم. در آن سن و سال بازیهایی که می کردم هیچ شباهتی به بازیهای‏‎ ‎‏هم سن و سالانم نداشت. بلکه از یک سطح منسجم تری برخوردار بود؛ مثل داشتن‏‎ ‎‏کلاس و غیره. البته در اوایل چهارده سالگی به خاطر جنب و جوش زیاد که نگهداری ام‏‎ ‎‏را سخت کرده بود، ازدواج کردم، به عکس خواهرانم که همه هفده ـ هجده سالگی‏‎ ‎‏ازدواج می کردند. ‏

‏     همسایه مان زن فهیم و مدبّری بود. او برای اینکه مسائل خصوصی و وجودی من و‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 89
‏انرژی ام شکل خاصی به خود بگیرد، با همسرم صحبت کرد تا من آموزه ای به شکل‏‎ ‎‏منسجم از اسلام و قرآن و مکتب را داشته باشم تا بالاخره اگر فردا هم مادر شدم، بتوانم‏‎ ‎‏نقش خودم را برای اجرا و ایفای این نقش خوب پیاده کنم. این همسایه به همسرم گفته‏‎ ‎‏بود که در انتهای این کوچه شخصی به نام حاج آقا کمال مرتضوی ـ که اکنون سالهاست به‏‎ ‎‏رحمت خدا رفته و امیدوارم که خداوند او را مشمول رحمت الهی خود کند ـ زندگی‏‎ ‎‏می کند که دختر من پیش او که روحانی بسیار محترم و معزّزی است درس می خواند.‏‎ ‎‏می خواهید شما هم همسر خودتان را نزد این مرد بزرگوار بفرستید؟ حاجی هم قبول‏‎ ‎‏کرد و من از فردا با دختر همسایه مان، برای درس خواندن پیش حاج آقا کمال مرتضوی‏‎ ‎‏رفتیم و درس خواندن را شروع کردم. پس از یک سال که از درس خواندنم پیش حاج آقا‏‎ ‎‏کمال مرتضوی گذشت چون مستأجر بودیم، باید منزل را عوض می کردیم. در این فاصله‏‎ ‎‏هم خدا به ما فرزندی عطا کرد و با نقل مکان از آن محل، از این کلاسها محروم شدم.‏‎ ‎‏البته ناگفته نماند که من فرزند دیگری را هم در راه داشتم. وقتی فرزندم چهار ـ پنج ماهه‏‎ ‎‏شد، احساس کردم روحیۀ ناآرام من به فرزندمان صدمه می زند در همین زمان، لطف‏‎ ‎‏خدا شامل حال ما شد و با دوستانی در مسجد نزدیک منزل جدیدمان (به نام مسجد‏‎ ‎‏سلمان) آشنا شدیم. در آنجا از پیش نماز، آدرس منزل آقای خوانساری را گرفتیم و بعد از‏‎ ‎‏اینکه با خانم ایشان آشنا شدیم دوباره شروع به درس خواندن کردم، اما این دفعه در کنار‏‎ ‎‏درس، فقه، اصول و اخلاق را هم با ایشان داشتم که در رشد و تربیت بچه هایم بسیار‏‎ ‎‏مؤثر بود.‏

‏     با گذشت زمان، تعداد فرزندانم به پنج رسیده بود و پنجمین فرزندم فاطمه پانزده‏‎ ‎‏روزه بود که مرحوم آیت الله بروجردی از دنیا رفت و بعد از آن، قضیه انتخاب مرجعیت،‏‎ ‎‏مسألۀ حاد و پیچیده ای شد و من هم بر اثر آموزشهایی که دیده بودم و آشنایی ای که با‏‎ ‎‏آیات و احادیث داشتم، تا حدودی به کمّ و کیف قضایا پی برده بودم. در جهان اسلام‏‎ ‎‏بالاخص در ایران، شاه با آن توطئه و دسیسه هایی که برای رسیدن به خواسته هایش‏‎ ‎‏داشت، تلگرافی به چند تن از علمای نجف زد که به مردم بفهماند بعد از آقای‏‎ ‎‏بروجردی، باید از مراجعی که در نجف هستند تقلید کنند، اما با یاری خداوند و با وجود‏‎ ‎‏افراد تحصیلکرده، فهمیده و با سیاستی که در حوزه و دانشگاه داشتیم، اینان به سرعت‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 90
‏قضایا را جمع و جور کردند و چهار ـ پنج نفر از مراجع خود ایران را به مردم معرفی‏‎ ‎‏کردند. البته طبیعی هم بود که مردم از مراجع مختلف تقلید کنند، ولی بسیاری هم مرجع‏‎ ‎‏تقلیدشان را عوض کرده، به امام خمینی (س) برگرداندند؛ چرا که مرحوم آیت الله ‏‎ ‎‏بروجردی، امام(س) را به مردم معرفی کرده بود و فرموده بود که حاج آقا روح الله باید در‏‎ ‎‏جلسات حتماً حضور داشته باشند. بدین صورت حضرت آیت الله خمینی (س) را به‏‎ ‎‏مردم شناسانده بودند، اما باز هم همه کس نمی توانست درک کند؛ حتی خود من هم بعد‏‎ ‎‏از مرحوم بروجردی مردد مانده بودم که تکلیفمان چه می شود. تا اینکه جریانات‏‎ ‎‏15 خرداد پیش آمد و من یک هفته مانده به این جریان، یک سری کارهایی داشتم که از‏‎ ‎‏این قرار بود: اعلامیه هایی را که از قم می آمدند، به امضای علما می رساندم تا بالاخره‏‎ ‎‏تکلیف افراد مشخص شده و این اعلامیه ها تا به شهرستانها برسند. یک سری اعلامیه ها‏‎ ‎‏و اطلاعیه ها هم توسط آقای صاحب الزمانی به نشانی منزل ما فرستاده شده بود که باید‏‎ ‎‏به همدان فرستاده می شد تا توسط یک روحانی امضا شده، دوباره به قم برگردد، در‏‎ ‎‏جریان توزیع اعلامیه ها ـ که مطالب مندرج در آن اظهار نظرهای حضرت امام(س) در‏‎ ‎‏مورد واقعه 15 خرداد و دستگیریها و مسائل مختلف بود ـ و بعد از 15 خرداد و‏‎ ‎‏دستگیری امام(س)، برای ما نیز اتفاقاتی افتاد که مشکلات مالی همسرم یکی از این‏‎ ‎‏موارد بود. ما به دنبال این واقعه هر چه داشتیم فروختیم تا قرضهای همسرم را بدهیم و‏‎ ‎‏پس از آن، در خانه کوچکی نزدیک مسجد موسی بن جعفر (ع)، سکنا گزیدیم. به خاطر‏‎ ‎‏این تغییر مکان، مجدداً از استادم حاج آقا خوانساری و محضر درس آن بزرگوار دور‏‎ ‎‏افتادم و بعد از مدتی ایشان فوت کردند. البته در این مدت به عناوین مختلف با بعضی از‏‎ ‎‏علما و روحانیان ارتباطی برقرار کرده بودم و گاهی اوقات سؤالات و مسائلی را که برایم‏‎ ‎‏پیش می آمد از این بزرگواران می پرسیدم و بر طبق راهنماییهای ایشان عمل می کردم. این‏‎ ‎‏جریان ادامه داشت تا من و تعداد دیگری از خواهران با شهید آیت الله سعیدی، در‏‎ ‎‏مسجد موسی بن جعفر (ع) آشنا شدیم و از محضر ایشان کلی خواهش و تمنا کردیم تا با‏‎ ‎‏تشکیل کلاس چهارده ـ پانزده نفره خانمها موافقت فرماید که آن بزرگوار هم، با‏‎ ‎‏بزرگواری تمام این پیشنهاد را پذیرفتند و کلاسها دایر شد. موقعیت خوبی بود و ما بسیار‏‎ ‎‏استفاده می کردیم البته با اینکه من در آن زمان، پنج ـ شش فرزند کوچک داشتم، با این‏
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 91
‏وجود آنها را به شکلی آماده کرده و آموزش داده بودم که آن تعداد از بچه هایی که‏‎ ‎‏دانش آموز نوبت صبح بودند، صبحها کیف و کتابشان را برداشته و به مدرسه می رفتند و‏‎ ‎‏بقیه که عصری بودند، به همین ترتیب عمل می کردند. کوچکترین فرزندم را هم که‏‎ ‎‏شیرخواره بود، یک بار قبل از رفتن به کلاس شیر می دادم و ساعت ده در گهواره‏‎ ‎‏می خواباندم و به کلاس درس می رفتم و درس می گرفتم. مجدداً برای تهیه غذا و غیره به‏‎ ‎‏منزل برمی گشتم و در هنگامی که بچه ها غذا را می خوردند، من کارهایم را انجام می دادم‏‎ ‎‏و ساعت چهار دوباره فرزندم را در گهواره می خواباندم. این بار برای تدریس یا‏‎ ‎‏سخنرانیهای یک ساعت و ربعی ای که داشتم، از منزل خارج می شدم و بچه ها را به امان‏‎ ‎‏و پناه خدا در منزل تنها می گذاشتم. در طول این مدت، هیچ وقت خدا را شکر اتفاقی‏‎ ‎‏برای بچه ها و خانواده ام نیفتاد و من تمام این خوش یمنیها را از اثر الطاف خفیّۀ الهی‏‎ ‎‏می دانم که در همه این مراحل پشت و پناه من بود. شاید بیشتر دوستان فکر می کردند که‏‎ ‎‏این معجزه است. چون برای هیچ کس قابل تصور نیست که شش ـ هفت بچه کوچک در‏‎ ‎‏یک خانه پنجاه متری راحت زندگی کنند وآب از آب تکان نخورد و من هم در طول روز‏‎ ‎‏بیش از چهار ـ پنج ساعت در منزل نباشم. علاوه بر اینها، همسرم هم به خاطر شغل‏‎ ‎‏خود، خارج از تهران و در اهواز مشغول به کار بود و در طول یک ماه، بیش از یکی ـ دو‏‎ ‎‏شب در خانه نبود.‏

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 92