اشاره
خواهر دباغ در این فصل و با سخنانی که افراد مختلف دربارۀ ایشان می گویند، به تفصیل معرفی شده و تمام جنبه های مختلف فعالیتی ایشان در حدّ امکان و مفصلاً تبیین و تشریح شده است. می شد این معرفی اجمالی را هم که از زبان ایشان واگویه شده، نیاورد؛ چرا که چیزی بیش از آنچه که خوانده اید و خواهید خواند، نیست؛ یعنی اطلاعات بیشتری به شما مخاطبان نخواهد داد.
با این همه ما این فصل را به کتاب افزودیم تا هم تیّمن و تبرکی کرده باشیم اوراق کتاب را از اثر دم روح افزای خواهر دباغ و هم ایشان را از دریچه چشم خودشان و به زبان خودشان نظاره کرده و شنیده باشیم. از این رو، استثنائاً این بخش را چندان ویرایش نکرده ایم (مگر به ضرورتی واجب) و همچنین به توالی زمانی رویدادها دست نزدیم، تا عین آنچه که از زبان آن بزرگوار شنیده ایم، شما نیز بشنوید.
به هر حال اگر در ضمن این بخش، کاستی ای از لحاظ ویراستاری به چشمتان آمد، به حساب تعمد ما بگذارید نه چیز دیگر و به همان دلیلی که پیشتر گفتیم و نیز به قول حضرت مولانا که می فرماید:
دوست دارد یار این آشفتگی کوشش بیهوده به از خفتگی
ما نیز چنان دانستیم که: این خطا از آن صواب اولی تر است!
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 85
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 86
همان طور که بارها گفته ام در سال 1318 در خانواده ای مذهبی و سنتی در همدان به دنیا آمدم. پدرم که یکی از شاگردان آقای شیخ تقی ایزدی بود در صحافخانه همدان کتابفروشی داشت و اهالی محل و آشنایان او را یک استاد اخلاق چه برای خانواده، چه برای محله مان می دانستند، به طوری که هنوز هم که نزدیک به بیست سال از فوت آن بزرگوار می گذرد، بعضی از قدیمیهای همدان و کاسبهایی که پدرم را به خاطر دارند، می گویند که ما اخلاق کاسبی را از مرحوم آقای حدیدچی آموختیم. در آن مقطع زمانی، تعداد مردهایی که به غیر از قرآن چیز دیگری بخوانند، کم بودند، مگر کسانی که طلبه و عالم به شمار می آمدند. زنها که حالشان مشخص بود. در همین زمان مادرم به واسطه اینکه مادرش برای دختران کلاس قرآن می گذاشت، قرآن را آموخته بود و علاوه بر قرائت قرآن، روزنامه نیز می خواند. وقتی پدرم از محاسن مادرم مطلع شد پا در یک کفش کرد که فقط با این دختر مذهبی ازدواج می کنم. البته اصلیت مادربزرگم تهرانی است. در آن زمان پدربزرگم برای کاری به تهران می آید و با پدر مادربزرگم که در واقع صاحبخانه اش بوده صحبتی می کند و در واقع مادربزرگم را خواستگاری کرده، به همدان می آورد و مادر من تنها دختری بوده که از او متولد شده است. از سن چهار ـ پنج سالگی، هر اتفاقی که برایمان می افتاد، در ذهنم تثبیت شده است. یادم می آید در ایام جنگ جهانی دوم که متفقین به همدان هم ریختند ما مستأجر بودیم. پدرم برای جلوگیری از پیشامدهای احتمالی، خانواده خودش و خانواده صاحبخانه اش را جمع کرد و به باغی
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 87
بیرون شهر برد. سپس با مردان دیگر، هرچه پول و جواهر و طلا که موجود بود، همه را جمع کردند و در کیسه ای ریختند و بالای درخت در لانه کلاغی پنهان کردند. بعد هم تمامی زنان و بچه های خانواده را در اتاقکی که در ته باغ و بالای یک بلندی بود اسکان داده، نردبان را از پای اتاقک مزبور برداشتند تا در صورت حضور احتمالی نیروهای بیگانۀ متفقین، به زنان، دختران و کودکان دسترسی پیدا نکنند. خود پدرم و دیگر مردها هم همان پایین بلندی و روی زمین می خوابیدند.
البته بعدها هم که به سن شش سالگی رسیدم، خوب به یاد دارم ماشینهای جیپ در کوچه های تنگ و تاریک همدان رفت و آمد داشتند و گاهی اوقات هم ایجاد مزاحمت می کردند. در آن زمان، در همدان مدرسه نبود و یک پیرزن به ما، در مکتب خانه قرآن می آموخت. بعد از درس وقتی که از مکتب بیرون می آمدیم، متفقین مسلح در کوچه و خیابانها پراکنده بودند و دختربچه ها از اسلحه و تفنگ نظامی می ترسیدند، اما من دختربچه ای نترس و پرجنب و جوش بودم و به بقیۀ دخترها می گفتم بایستید تا من از این ماشینهای جیپ برایتان شیرینی بگیرم. بعد هم جلوی ماشینهای نظامی می رفتم و از آنها می خواستم به من شیرینی بدهند و شیرینی را می گرفتم و بین بچه ها تقسیم می کردم؛ بدون اینکه از آن ماشینها بترسم. البته مسائل اینچنینی در بچگی ام زیاد بود. در ضمن ما در محله ای می نشستیم که یهودی نشین بود. آنها طبق سنتشان شنبه ها آتش روشن نمی کردند، بلکه پول را به افراد دیگر غیریهودی می دادند تا آنها آتش خانه هایشان را روشن کنند.
من هم برای اینکه پول خوراکی بیشتری به دست بیاورم، دخترها را جمع می کردم و به اتفاق به محلۀ یهودیها می رفتیم و در آن روز، آتش خانۀ آنها را روشن می کردیم و یک شاهی می گرفتیم. سپس پنج یا ده شاهی را که به دست آورده بودیم، خوراکی می گرفتیم و بین بچه ها تقسیم می کردیم. البته همین طور که سنّم بیشتر می شد، شیطنتم نیز بالاتر می رفت و عکس العملها و جرأتهایی که به خرج می دادم و بخصوص طبع سلحشوری ای که داشتم، خانواده ام را بیش از پیش نگران می کرد. من دوست داشتم حتماً سه وعده را اذان بگویم و همسایگان و آشنایان می دانستند که من دختر هستم و نباید اینجور کارها را انجام بدهم. پس موقع اذان، به نوعی خودم را به خانه عمه ام که نزدیک خانۀ ما بود
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 88
می رساندم و لباسهای پسر او را می پوشیدم و به پشت بام رفته، اذان می گفتم تا همه فکر کنند که پسر عمه ام دارد اذان می گوید. بعد هم پایین می آمدم و لباسهای خودم را می پوشیدم و چادرم را سرم می کردم. سپس نمازم را می خواندم و به خانه برمی گشتم. در آن زمان به یاد می آورم هیأت و دستۀ سینه زنی با علم و کتل داشتم که مخصوص خودم بود و اینها را توی زیر زمین خانه پنهان می کردم. هر سال اول محرم تا دوازدهم محرم پسرها و دخترها را جمع می کردم. بعد خودم دسته را از محله بیرون می آوردم و جلودارش بودم. دیگر برای تمام همسایه ها این امر عادی شده بود. از روز اول محرم هر روز به نوبت یکی از همسایه ها، مقداری آش که مخصوص همدان بود مثل کاچی و آش کشک درست می کرد و بچه ها پس از سینه زنی خسته و مانده، به آن خانه که ناهار می داد می رفتند و ناهار را می خوردند و متفرق می شدند و باز هم صبح که می شد، دسته مذکور ساعت نه و ده، دوباره به راه می افتاد و به عزاداری و سینه زنی می پرداخت.
پس از ازدواج، من را به تهران آوردند و من که نوجوان پر شور و پرانرژی ای بودم در ابتدای سن چهارده سالگی آن هم از یک محیط بسته تر و کوچک تر مثل همدان به تهران آورده شده بودم. ماههای اول، سرگرم دید و بازدید، برو و بیا و دیدن تهران بودم، ولی بعد از هفت ـ هشت ماه باز همان حالت طبیعی ام شروع شد. خیلی سرکش بودم. زیر حرف مادرشوهر نمی رفتم؛ البته حرفهای شوهرم را گوش می کردم؛ چون از نظر شرعی بر من تکلیف شده بود و شناخت پیدا کرده بودم که باید احترام شوهر را نگاه داشت، ولی هر چیزی را هم نمی توانستم بدون منطق قبول کنم؛ چون اصلاً به یاد ندارم که در دوران کودکی هم، حتی حرفی را بدون منطق از پدر و مادرم قبول کرده باشم. به هر حال من تازه از همدان به تهران آمده بودم و موقعیت جدیدم، ایجاب می کرد که انتخاب کنم و تشخیص دهم. در آن سن و سال بازیهایی که می کردم هیچ شباهتی به بازیهای هم سن و سالانم نداشت. بلکه از یک سطح منسجم تری برخوردار بود؛ مثل داشتن کلاس و غیره. البته در اوایل چهارده سالگی به خاطر جنب و جوش زیاد که نگهداری ام را سخت کرده بود، ازدواج کردم، به عکس خواهرانم که همه هفده ـ هجده سالگی ازدواج می کردند.
همسایه مان زن فهیم و مدبّری بود. او برای اینکه مسائل خصوصی و وجودی من و
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 89
انرژی ام شکل خاصی به خود بگیرد، با همسرم صحبت کرد تا من آموزه ای به شکل منسجم از اسلام و قرآن و مکتب را داشته باشم تا بالاخره اگر فردا هم مادر شدم، بتوانم نقش خودم را برای اجرا و ایفای این نقش خوب پیاده کنم. این همسایه به همسرم گفته بود که در انتهای این کوچه شخصی به نام حاج آقا کمال مرتضوی ـ که اکنون سالهاست به رحمت خدا رفته و امیدوارم که خداوند او را مشمول رحمت الهی خود کند ـ زندگی می کند که دختر من پیش او که روحانی بسیار محترم و معزّزی است درس می خواند. می خواهید شما هم همسر خودتان را نزد این مرد بزرگوار بفرستید؟ حاجی هم قبول کرد و من از فردا با دختر همسایه مان، برای درس خواندن پیش حاج آقا کمال مرتضوی رفتیم و درس خواندن را شروع کردم. پس از یک سال که از درس خواندنم پیش حاج آقا کمال مرتضوی گذشت چون مستأجر بودیم، باید منزل را عوض می کردیم. در این فاصله هم خدا به ما فرزندی عطا کرد و با نقل مکان از آن محل، از این کلاسها محروم شدم. البته ناگفته نماند که من فرزند دیگری را هم در راه داشتم. وقتی فرزندم چهار ـ پنج ماهه شد، احساس کردم روحیۀ ناآرام من به فرزندمان صدمه می زند در همین زمان، لطف خدا شامل حال ما شد و با دوستانی در مسجد نزدیک منزل جدیدمان (به نام مسجد سلمان) آشنا شدیم. در آنجا از پیش نماز، آدرس منزل آقای خوانساری را گرفتیم و بعد از اینکه با خانم ایشان آشنا شدیم دوباره شروع به درس خواندن کردم، اما این دفعه در کنار درس، فقه، اصول و اخلاق را هم با ایشان داشتم که در رشد و تربیت بچه هایم بسیار مؤثر بود.
با گذشت زمان، تعداد فرزندانم به پنج رسیده بود و پنجمین فرزندم فاطمه پانزده روزه بود که مرحوم آیت الله بروجردی از دنیا رفت و بعد از آن، قضیه انتخاب مرجعیت، مسألۀ حاد و پیچیده ای شد و من هم بر اثر آموزشهایی که دیده بودم و آشنایی ای که با آیات و احادیث داشتم، تا حدودی به کمّ و کیف قضایا پی برده بودم. در جهان اسلام بالاخص در ایران، شاه با آن توطئه و دسیسه هایی که برای رسیدن به خواسته هایش داشت، تلگرافی به چند تن از علمای نجف زد که به مردم بفهماند بعد از آقای بروجردی، باید از مراجعی که در نجف هستند تقلید کنند، اما با یاری خداوند و با وجود افراد تحصیلکرده، فهمیده و با سیاستی که در حوزه و دانشگاه داشتیم، اینان به سرعت
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 90
قضایا را جمع و جور کردند و چهار ـ پنج نفر از مراجع خود ایران را به مردم معرفی کردند. البته طبیعی هم بود که مردم از مراجع مختلف تقلید کنند، ولی بسیاری هم مرجع تقلیدشان را عوض کرده، به امام خمینی (س) برگرداندند؛ چرا که مرحوم آیت الله بروجردی، امام(س) را به مردم معرفی کرده بود و فرموده بود که حاج آقا روح الله باید در جلسات حتماً حضور داشته باشند. بدین صورت حضرت آیت الله خمینی (س) را به مردم شناسانده بودند، اما باز هم همه کس نمی توانست درک کند؛ حتی خود من هم بعد از مرحوم بروجردی مردد مانده بودم که تکلیفمان چه می شود. تا اینکه جریانات 15 خرداد پیش آمد و من یک هفته مانده به این جریان، یک سری کارهایی داشتم که از این قرار بود: اعلامیه هایی را که از قم می آمدند، به امضای علما می رساندم تا بالاخره تکلیف افراد مشخص شده و این اعلامیه ها تا به شهرستانها برسند. یک سری اعلامیه ها و اطلاعیه ها هم توسط آقای صاحب الزمانی به نشانی منزل ما فرستاده شده بود که باید به همدان فرستاده می شد تا توسط یک روحانی امضا شده، دوباره به قم برگردد، در جریان توزیع اعلامیه ها ـ که مطالب مندرج در آن اظهار نظرهای حضرت امام(س) در مورد واقعه 15 خرداد و دستگیریها و مسائل مختلف بود ـ و بعد از 15 خرداد و دستگیری امام(س)، برای ما نیز اتفاقاتی افتاد که مشکلات مالی همسرم یکی از این موارد بود. ما به دنبال این واقعه هر چه داشتیم فروختیم تا قرضهای همسرم را بدهیم و پس از آن، در خانه کوچکی نزدیک مسجد موسی بن جعفر (ع)، سکنا گزیدیم. به خاطر این تغییر مکان، مجدداً از استادم حاج آقا خوانساری و محضر درس آن بزرگوار دور افتادم و بعد از مدتی ایشان فوت کردند. البته در این مدت به عناوین مختلف با بعضی از علما و روحانیان ارتباطی برقرار کرده بودم و گاهی اوقات سؤالات و مسائلی را که برایم پیش می آمد از این بزرگواران می پرسیدم و بر طبق راهنماییهای ایشان عمل می کردم. این جریان ادامه داشت تا من و تعداد دیگری از خواهران با شهید آیت الله سعیدی، در مسجد موسی بن جعفر (ع) آشنا شدیم و از محضر ایشان کلی خواهش و تمنا کردیم تا با تشکیل کلاس چهارده ـ پانزده نفره خانمها موافقت فرماید که آن بزرگوار هم، با بزرگواری تمام این پیشنهاد را پذیرفتند و کلاسها دایر شد. موقعیت خوبی بود و ما بسیار استفاده می کردیم البته با اینکه من در آن زمان، پنج ـ شش فرزند کوچک داشتم، با این
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 91
وجود آنها را به شکلی آماده کرده و آموزش داده بودم که آن تعداد از بچه هایی که دانش آموز نوبت صبح بودند، صبحها کیف و کتابشان را برداشته و به مدرسه می رفتند و بقیه که عصری بودند، به همین ترتیب عمل می کردند. کوچکترین فرزندم را هم که شیرخواره بود، یک بار قبل از رفتن به کلاس شیر می دادم و ساعت ده در گهواره می خواباندم و به کلاس درس می رفتم و درس می گرفتم. مجدداً برای تهیه غذا و غیره به منزل برمی گشتم و در هنگامی که بچه ها غذا را می خوردند، من کارهایم را انجام می دادم و ساعت چهار دوباره فرزندم را در گهواره می خواباندم. این بار برای تدریس یا سخنرانیهای یک ساعت و ربعی ای که داشتم، از منزل خارج می شدم و بچه ها را به امان و پناه خدا در منزل تنها می گذاشتم. در طول این مدت، هیچ وقت خدا را شکر اتفاقی برای بچه ها و خانواده ام نیفتاد و من تمام این خوش یمنیها را از اثر الطاف خفیّۀ الهی می دانم که در همه این مراحل پشت و پناه من بود. شاید بیشتر دوستان فکر می کردند که این معجزه است. چون برای هیچ کس قابل تصور نیست که شش ـ هفت بچه کوچک در یک خانه پنجاه متری راحت زندگی کنند وآب از آب تکان نخورد و من هم در طول روز بیش از چهار ـ پنج ساعت در منزل نباشم. علاوه بر اینها، همسرم هم به خاطر شغل خود، خارج از تهران و در اهواز مشغول به کار بود و در طول یک ماه، بیش از یکی ـ دو شب در خانه نبود.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 92