روایت دوم

خاطرات دوران زندان

خاطرات دوران زندان

‏زنان هم بند من در زندان، برایم ملحفه ای را دوخته و کشی هم برایش انداخته بودند تا‏‎ ‎‏من موقع ملاقات، آن را بر تن کنم تا بدنم که در اثر شکنجه، دچار زخمهایی عفونی شده‏‎ ‎‏بود، اذیتم نکند. البته خودم از زندان چیزهایی پیدا کردم مثلاً نوشته هایی به فرح که در‏‎ ‎‏آن متذکر شده بود که زخمهای این خانم که شدید شکنجه شده (یعنی من) عفونی شده‏‎ ‎‏و بوی بد می دهد و ما را اذیت می کند. یادم هست سه نفر دکتر از طرف فرح به زندان‏‎ ‎‏آمدند و وقتی من را دیدند، طی گزارشی نتیجه معاینه را چنین اعلام کردند که این خانم‏‎ ‎‏سرطان دارد و اگر معالجه نشود حتماً از بین خواهد رفت!‏

‏     یادم می آید یک زمان هم به دلیلی به منزل خواهرم می رفتم؛ به خاطر اینکه شوهرش‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 92
‏در انتشارات امیرکبیر مشغول به کار بود و برای کلّه گنده ها کتاب می فرستاد نشانی بیشتر‏‎ ‎‏مسئولان آن روز مملکت را داشت، من هم از این نشانیها یادداشت برداری کرده بودم. آن‏‎ ‎‏روزها اعلامیه های امام را که چاپ می کردم، دستکش به دستم می پوشاندم تا احتمالاً اثر‏‎ ‎‏انگشت بر روی کاغذ نماند و دردسر برایم ایجاد نشود و خلاصه محکم کاری کرده‏‎ ‎‏باشم. بعد اعلامیه ها را به نشانی همین کلّه گنده ها پست می کردم. البته هر زمان توسط‏‎ ‎‏افراد مختلفی کار پست کردن انجام می شد تا یک نفر لو نرود. یادم هست که در‏‎ ‎‏همسایگی ما، فرد نظامی ای بود که درجۀ سرهنگ تمامی داشت. یک اعلامیه را نیز‏‎ ‎‏برای او فرستادم. یک روز همسر این فرد به خانۀ ما آمد و گفت: «خواهرم! نمی دانم این‏‎ ‎‏نامه ها چگونه و از کجا برایمان می رسد؟»‏

‏     یک سری از وسایلم را نیز (مثل کتاب، اعلامیه و...) برای اینکه از دسترس ساواک‏‎ ‎‏دور باشد، در خانۀ حاجی که در اهواز کار می کرد، پنهان کردم. یک روز مأموران به منزل‏‎ ‎‏ما حمله کردند و جوان دانشجویی را که از بستگانمان بود دستگیر کردند. احساس کردم،‏‎ ‎‏یک زمانی اگر به حاجی دست پیدا کنند و منزل او را بگردند و وسایل پیدا شود، حتماً‏‎ ‎‏متوجه می شوند که متعلق به من است، و این واقعیت را نمی شود انکار کرد. پس سعی‏‎ ‎‏کردم به حاجی زنگ بزنم تا ببینم که او را نگرفته اند و الحمدلله که او را نگرفته بودند.‏‎ ‎‏خوشحال شدم. پس شبانه با یک ماشین دربستی به اهواز رفتم، تا آن لوازم را‏‎ ‎‏سر به نیست کنم. شبانه خودم را از تهران خارج کردم و پس از سر به نیست کردن وسایل،‏‎ ‎‏به تهران برگشتم. وقتی به تهران رسیدم، توسط ساواک دستگیر شدم،. ساواکیها خیلی‏‎ ‎‏جانی بودند. آنها در حالت مستی و غیر عادی، هر کاری که می خواستند انجام می دادند‏‎ ‎‏ولی من با توکل به خدا، تمامی موازین شرع و اسلام را رعایت کردم.‏

‏ ‏

‏ ‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 93

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 94