روایت دوم

باب اول

باب اول

‏من ذره ای بی مقدار هستم در درگاه خدای متعال که بسیار کمتر از آن می باشم که مورد‏‎ ‎‏تمجید قرار گیرم؛ چرا که هرکاری که در جهت پیروزی و کمک به انقلاب انجام داده ام‏‎ ‎‏وظیفه ام بوده وگامی در جهت رضای خداوند تبارک و تعالی. من در حال حاضر حضور‏‎ ‎‏ذهن کافی برای بیان بسیاری از خاطراتم ندارم؛ چرا که سالیان زیادی گذشته است و گذر‏‎ ‎‏عمر، انسان را به فراموشی مبتلا می کند... .‏

‏     من آمادگی چندانی برای ازدواج نداشتم، اما به قول معروف دل به دریا زده، خود را‏‎ ‎‏در جریان امور زندگی ام به خدا سپرده و جاهای زیادی برای خواستگاری رفتم. اما‏‎ ‎‏قسمت بود که با کسی ازدواج کنم که خودساخته و مورد نظر خدا باشد. هر کجا که‏‎ ‎‏خانواده من برای خواستگاری می رفتند، من شرط می کردم که خود من هم باید دختر را‏‎ ‎‏ببینم. البته خدا را گواه می گیرم که منظورم از دیدن دختر مورد نظر، صرف دیدن ظاهر‏‎ ‎‏نبود. فقط قصد داشتم دختری را به همسری انتخاب کنم که چهره ای معصومانه داشته‏‎ ‎‏باشد...‏

‏     از دوران کودکی به علت بیسوادی پدرم جهت خرید نوشت افزار و دفتر و کتاب،‏‎ ‎‏مجبور بودیم خودمان اقدام کنیم.‏

‏     در همدان یک کتابفروشی به نام «ایرانشهر» بود که بعدها معلوم شد صاحب این‏‎ ‎‏کتابفروشی یادشده آقای علی حدیدچی هستند. یک روز همشیره تلگراف زد و از بابت‏‎ ‎‏اینکه خانواده آقای حدیدچی یا آقای ایرانشهر به خواستگاری ما جواب مثبت داده‏‎ ‎‏بودند، تبریک گفت. لحظه ای که تلگراف را دیدم باورم نمی شد. از خوشحالی پر‏‎ ‎‏درآورده بودم. انگار بهشت را به من بخشیده اند. حس کردم که این خانواده به من اصالت‏‎ ‎‏و ریشه می بخشند و نه مقام و ثروت و پول و... بعد احساس کردم حتی بدون ملاقات‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 96
‏حضوری با این دختر خانم، حاضر به ازدواج هستم و تا به حال هم الحمدلله پشیمان‏‎ ‎‏نیستم؛ در حالی که من خودم را در حد و اندازۀ حاج خانم نمی بینم، اما خود را یکی از‏‎ ‎‏مسبّبان و پایه گذاران آماده بودن زمینۀ فعالیتشان حس می کنم. ایشان زندگی و خانواده و‏‎ ‎‏هشت بچه خود را رها کرد. صدمات و لطمات بسیاری را به جان خرید و طی سالهای‏‎ ‎‏متمادی، سختیها و ناملایمات بسیاری را تحمل کرد. حاج خانم در خارج از کشور، در‏‎ ‎‏سوریه و لبنان زندگی سختی داشته و رنجهای بسیاری را متحمل شده است. شاید‏‎ ‎‏بزرگترین ثواب زندگی اش، توانایی ایشان در همین رها کردن فرزندانم و مهاجرت او به‏‎ ‎‏خاطر خدا و انقلاب و رهبر (س) باشد که هر خانمی قادر به این امر نیست. آن روزها‏‎ ‎‏زندگی من و بچه ها خیلی سخت بود. بچه ها به مادر خود نیاز داشتند و عدم حضور حاج‏‎ ‎‏خانم بسیار احساس می شد. البته همین الآن هم با توجه به تمام ناراحتیها و مریضیهای‏‎ ‎‏متعدد ایشان، سایه شان به خانه امنیت می بخشد. من هیچ گاه تلخی گذشته را فراموش‏‎ ‎‏نخواهم کرد. وجود متبرک خانم، در زندگی خیلی باارزش است. و الله خودم را کوچکتر‏‎ ‎‏از ایشان می دانم که بخواهم خود را شریک و همدم ایشان محسوب کنم.‏

‏     حضرت امام (س) می خواستند به دنیا نشان دهند که زن در ایران اسلامی ارزش‏‎ ‎‏بالایی دارد و از این رو حاج خانم را انتخاب فرمودند و جهت تسلیم نامه به گورباچف،‏‎ ‎‏به مسکو اعزام نمودند. این در حالی بود که حضرت امام (س) خود همسر داشتند،‏‎ ‎‏دختر داشتند، عروس داشتند و... اما در بین تمامی این خواهران محترم، حاج خانم را‏‎ ‎‏به‏‏ ‏‏عنوان نمایندۀ خود انتخاب کردند. این مسأله، رخداد عظیمی است که هیچ گاه‏‎ ‎‏فراموش نخواهم کرد.‏

‏     از فعالیتهای حاج خانم در آن موقع، (پیش از انقلاب) چیز زیادی در ذهنم نیست.‏‎ ‎‏درست در خاطرم نیست که در ایام پیش از زندانی شدنشان بود یا پس از آن دوران، به‏‎ ‎‏اتفاق، زیاد به منزل آقای اکرمی می رفتیم و چون من این خاطرات را یادداشت نکرده ام،‏‎ ‎‏جزئیات آن دقیق در خاطرم نمانده است. در تمام این سالها آنچه با وجود همه مشکلات‏‎ ‎‏مرا سرپا نگاه داشته است و عامل قوت قلب من محسوب می شود، همین معامله ای بود‏‎ ‎‏که با خدایمان کردیم. به اعتقاد من کسی که با خدا معامله کند، ضرر نمی کند. البته حاج‏‎ ‎‏خانم هم در حقیقت، با خدا معامله کرده بودند. باور کنید درست است که زجرها،‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 97
‏دغدغه ها و آسیبهای بسیاری متوجه حاج خانم شد، اما در این بین من هم دچار شکنجه‏‎ ‎‏روحی فراوانی شدم. دخترم رضوانه هم مدتی با مادر زندانی بود. حالا شما تصور کنید‏‎ ‎‏زن و دختر کسی را مأموران ساواک دستگیر و زندانی کنند و آنها را تحت شرایط سخت‏‎ ‎‏روحی و جسمی، مورد بازجویی و آزار و اذیت قرار دهند، چقدر سخت است. حتی من‏‎ ‎‏وقتی که برای ملاقات حاج خانم و دخترم مراجعه کردم، انتظار داشتم که صدای خرد‏‎ ‎‏شدن استخوانهایشان را هم بشنوم با این همه من، حتی یک بار هم به ایشان نگفتم که‏‎ ‎‏فرضاً شما چرا این کارها را می کنید؟ چرا به زندگی شخصی تان مشغول نیستید؟ و...؛‏‎ ‎‏چرا که علاوه بر اطمینانی که به همسر داشتم، به حقانیت راه او نیز به طور کامل معتقد‏‎ ‎‏بودم. حال اگر ایشان از فعالیتهای خود، افراد مرتبط و غیره، در برخی از جمعها و‏‎ ‎‏مصاحبه ها تعریفهایی کرده باشند، بنده هم چیزهایی شنیده ام ولی اینکه خودم از ایشان‏‎ ‎‏بپرسم، تا به حال سابقه نداشته است.‏

‏     یادم هست در دزفول که بودیم، افرادی در آنجا برای خانم، اسلحۀ هفت تیر فرستاده‏‎ ‎‏بودند. بخش ضد اطلاعات ساواک تحقیق گسترده ای را شروع کردند و تمام کارمندان ما‏‎ ‎‏را آوردند و بردند. حتی سؤالاتی هم از خود من می کردند و من گفتم نمی دانم. حال‏‎ ‎‏نمی دانم در آن شرایط خداوند چه قدرت روحی ای به من داده بود که به افراد آنها گفتم:‏‎ ‎‏«هر کس با من کار دارد، خودش به دفترم بیاید.» و دیگر نرفتم که به آنها پاسخ دهم و در‏‎ ‎‏طی دو سالی هم که در دزفول بودیم، دیگر به آنها مراجعه نکردم. ما در دزفول دستگاه‏‎ ‎‏فتوکپی داشتیم و هر اعلامیه ای را که از حضرت امام (س) به دست ما رسید، تکثیر‏‎ ‎‏می کردیم. در امیدیه هم، در شرکتی که کار می کردم صبحها از ساعت شش و نیم تا هفت‏‎ ‎‏در رادیوی نفت ملی آبادان، آقای کیاوش برنامه داشت و تفسیر قرآن می کرد که من آنها‏‎ ‎‏را ضبط می کردم و الآن حدود صد نوار از نوارهای آن تفاسیر را دارم که واقعاً گنج بزرگی‏‎ ‎‏است. در آن زمان، درد دلها را می فهمیدیم. درک می کردیم که آقای کیاوش چه می گویند‏‎ ‎‏و می دانستیم که دغدغۀ اصلی ایشان معضلات مذهبی و فرهنگی جامعه است. بعد از‏‎ ‎‏انقلاب هم اولین کاری که حاج خانم و همفکرانش کردند کارهای فرهنگی بود. یک‏‎ ‎‏منزلی در چهارراه آبسردار تهران وجود داشت که متعلق به دکتر سمیعی بود. آنها این‏‎ ‎‏محل را تصرف کرده بودند و یک مقدار از کتابهای من که از دستبرد ساواک مصون مانده‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 98
‏بود و همین صد تا نوار آقای کیاوش و بعضی از نوارهای دیگر، سرمایه اولیه ای شد برای‏‎ ‎‏این کانون فرهنگی که بعدها در همین چهارراه آبسردار تشکیل شد و الآن خیلیها از آن‏‎ ‎‏نوارها باقی است.‏

‏     یکی از کارهای من در امیدیه این بود که در همان زمان گذشته، در ساعت شش و نیم‏‎ ‎‏تا هفت صبح، صحبتهای آقای کیاوش را گوش می کردم. پس از پیروزی انقلاب ایشان‏‎ ‎‏مدتی فرماندار آبادان و سپس نماینده مجلس شد و در روز هفتم تیر هم ظاهراً دستش‏‎ ‎‏تیر خورده بود. یک بار در شیراز بودم و در آنجا جزو هیأت نماز جمعه شیراز بودیم‏‎ ‎‏سرپرست ما در آنجا، حاج آقا شیخ بودند که ما بعد از فتح بستان، خدمت آیت الله حائری‏‎ ‎‏رسیدیم و از ایشان نامه ای گرفتیم و به سمت جبهه ها روانه شدیم. البته ما که مسلسل و‏‎ ‎‏اسلحه نداشتیم که بخواهیم بجنگیم، اما به هیأتها برای سرکشی می رفتیم و باعث‏‎ ‎‏دلگرمی بچه های رزمنده می شدیم. هر چند از منطقۀ سوسنگرد به بعد اجازه عبور به ما‏‎ ‎‏نمی دادند، ولی به واسطه نامه حضرت آیت الله طاهری، ما اجازه عبور می گرفتیم. بارها‏‎ ‎‏به آقای علی بابایی جهت اینکه ایشان به منزل ما رفت و آمد داشتند مراجعه می کردیم.‏‎ ‎‏آقای حسن متقی (متقیان) که پسر آقای حاج شیخ محمد متقیان می باشد و ساواکیها دو‏‎ ‎‏برادر ایشان را قبل از انقلاب در کوههای شمیران شهید کرده بودند و یک برادرش هم در‏‎ ‎‏جبهه شهید شد وقتی دید پدرش در خوی تنها مانده، به آنجا رفت و اکنون در کسوت‏‎ ‎‏مقدس روحانیت به تبلیغ مشغول است و در قم زندگی می کند.‏

‏     مؤسسه ای به نام صادقیه در خیابان ری، نرسیده به مسجد الزهرا (س) بود که تولیت‏‎ ‎‏آن را حضرات آیات امامی کاشانی و مهدوی کنی بر عهده داشتند. این مؤسسه‏‎ ‎‏مدرسه ای دخترانه بود که حاج خانم در آنجا فعالیت، سخنرانی و رفت وآمد داشتند و یا‏‎ ‎‏معمولاً با آقای الویری به دماوند یا خیلی جاهای دیگر می رفتند که حضور حاج خانم‏‎ ‎‏حیاتی و بایسته بود. من می خواهم عرض کنم چون ایمان و اطمینان به هدف ایشان‏‎ ‎‏داشتم، هیچ ممانعت و پرس و جویی نمی کردم. در کل باید عرض کنم درست است که ما‏‎ ‎‏باهم همسفر بودیم، ولی حاج خانم به مقصد و هدف خود رسید و من هنوز آواره ام و به‏‎ ‎‏سعادتی که ایشان رسید، نرسیدم. یک روز در دزفول که بودم، وقتی به خانه برمی گشتم،‏‎ ‎‏اتفاق جالبی افتاد. در آنجا منز ل ما، در یک پایگاه نظامی بود. باید همیشه کارت تردد را‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 99
‏همراه خودمان می داشتیم. هنگام ورود به پایگاه، یک افسر همین که از روی کارت تردد‏‎ ‎‏من متوجه شد شهرت من دباغ است، از من سؤال کرد: «این خانمی که سخنرانی و‏‎ ‎‏صحبت می کند، خانم شماست؟» وقتی پاسخ مثبت من را شنید اجازه ورود به پایگاه را‏‎ ‎‏به من نداد. به ایشان گفتم: «من هم مثل شما هستم.» در ادامه وقتی که از خودش تعریف‏‎ ‎‏کرد متوجه شدم خود این شخص، مدیر مدرسه ای به نام محمدرضا شاه بوده است‏‎ ‎‏وقتی که تقاضا می کند نام مدرسه را به نام یکی از مشاهیر، شعرا و... تغییر دهند، نه تنها‏‎ ‎‏این کار را انجام نداده، بلکه این شخص را به دزفول تبعید کرده بودند. خلاصه من و‏‎ ‎‏ایشان با هم دوست شدیم. این افسر همیشه می گفت: «خانم شما غوغا به پا می کند و‏‎ ‎‏مدام در پی ارشاد زنهای پایگاه می باشد که همسران امرای ارتش می باشند...».‏

‏     زمانی که حاج خانم در دمشق بود، با امام خمینی (س) تماس گرفت تا نظر ایشان را‏‎ ‎‏درمورد بازگشت به ایران بداند. حضرت امام استخاره نمودند و فرمودند که صلاح‏‎ ‎‏نیست حاج خانم به ایران بازگردد، ایشان هم به من تلفن کرد و گفت که اگر به ایران‏‎ ‎‏برگردم، باید در خیابان زندگی کنم، پس اجازه بده همین جا بمانم. من هم گفتم که شما‏‎ ‎‏نمی خواهد بیایی ولی هر وقت شرایط مهیا شد برگرد. بعدها که انقلاب به پیروزی‏‎ ‎‏نزدیک شد، شاپور بختیار راههای هوایی را بسته بود. حتی امام فرمودند که ممکن است‏‎ ‎‏هواپیما را بزنند؛ بنابراین بعضی از افرادی که همراه امام (س) بودند، جرأت نکردند با‏‎ ‎‏هواپیما بیایند، ولی حاج خانم تنها زنی است که در آن شرایط اعلام می کند همراه با‏‎ ‎‏حضرت امام (س) سوار هواپیما خواهد شد البته در همان روزها حاج خانم سکته‏‎ ‎‏می کند. چند روزی را در بیمارستان به علت اینکه توانایی حرکت کردن را نداشت و‏‎ ‎‏بخشی از بدنش لمس شده بود، به سر می برد تا حالش کمی بهبود می یابد و ششم اسفند‏‎ ‎‏ماه همان سال به ایران می آید. پزشک معالج حاج خانم در فرانسه همین قدر که شست‏‎ ‎‏پای ایشان به تحریک سوزن پاسخ می دهد، اعلام می کند: «که شما می توانید با عصای‏‎ ‎‏زیر بغل راه بروید بیفتید و بعد هم پای دیگرتان فعال می شود.» من آن روزها در شیراز‏‎ ‎‏بودم و هر روز به تهران زنگ می زدم. پنج شنبه روزی بود که حاج خانم به ایران آمد و با‏‎ ‎‏من تماس گرفت، گفت که سه ـ چهار روزی بیشتر در تهران نمی ماند و بعد از آن برای‏‎ ‎‏ملحق شدن به من به شیراز خواهد آمد و به شیراز آمد. وقتی در فرودگاه شیراز ایشان را‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 100
‏دیدم، به کمک دو عصا در زیر بغلش حرکت کرد. کسی از شاگردان ایشان هم به نام مریم‏‎ ‎‏شیرازی ماشین خودش را آورده بود و با ایشان به منزل آمدیم که بعدها متوجه شدیم این‏‎ ‎‏خانم، از نوه های مرحوم آیت الله حائری هستند.‏

‏     به خاطر دارم در ایام قبل از انقلاب، حاج خانم شاگردانی داشت که شبهای پنج شنبه‏‎ ‎‏به منز ل ما می آمدند و همه به ساده پوشی و ساده زیستی عادت کرده بودند. شامی را هم‏‎ ‎‏که در منزل ما می خوردند عبارت از نان و سبزی و ماست و در کل چیزهای ساده بود.‏‎ ‎‏این جلسات محفلی ایشان بود. مطلب دیگری که قابل ذکر است نگهداری و تر و خشک‏‎ ‎‏کردن بچه ها توسط من بود. البته در آن موقع راضیه و رضوانه ازدواج نکرده بودند و تا‏‎ ‎‏حدودی سرپرستی بچه ها را بر عهده داشتند.‏

‏     من ابتدا در اهواز بودم، بعدها به شیراز، دزفول و... رفتم. یادم هست بعد از ظهر‏‎ ‎‏بیست ویکم بهمن ماه سال 1357 تماسی با منزلمان گرفتم و از اوضاع حکومت نظامی‏‎ ‎‏پرسیدم. دخترم راضیه گفت که همه از منازل بیرون رفته اند و کسی اعتنا به حکومت‏‎ ‎‏نظامی نمی کند و آن را جدی نمی گیرد. به فرمان امام (س) همه بیرون ریخته حکومت‏‎ ‎‏نظامی را شکسته اند! یکی از افرادی که کارمند من بود و در همسایگی یکی از‏‎ ‎‏کلانتریهای شیراز زندگی می کرد، ساواکی از آب درآمد. بعدها که معلوم شد این شخص‏‎ ‎‏ساواکی است، با این بهانه که سری به منزلش بزند تا مبادا به خاطر همسایگی اش با‏‎ ‎‏کلانتری، آسیبی به منزل و همسرش رسیده باشد، شبانه رفت و تا به امروز هنوز‏‎ ‎‏برنگشته است. فقط بعدها به صورت غیر حضوری استعفایش را نوشت و برایمان‏‎ ‎‏فرستاد. بعد هم ادعای خسارت کرده بود که راه به جایی نبرد. خاطره ای هم از دیدار‏‎ ‎‏امام (س) دارم. پس از قیام خونین 15 خرداد که جمع کثیری از هموطنان به شهادت‏‎ ‎‏رسیدند، حضرت امام (س) دستگیر و بعدها آزاد شدند. من به اتفاق حاج یحیی‏‎ ‎‏عراقچیان (از علمای قم که صاحب تألیفات متعددی هستند) به منزل امام (س) رفتیم.‏‎ ‎‏داخل بیت رهبر کبیر انقلاب (س) شدیم و آقای عراقچیان، بنده را خدمت امام (س)‏‎ ‎‏معرفی کردند و نشستیم. یک نفر آمد و دست امام را بوسید و رو به روی ما نشست. وی‏‎ ‎‏مشاور عالی دکتر امینی بود و این مطلب را خودش بیان کرد. حضرت امام‏‏ ‏‏(س) در آن‏‎ ‎‏دیدار، خطاب به آن شخص با کنایه چیزی نزدیک به این مضمون را فرمودند که بسیار‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 101
‏ظرافت داشت ایشان فرمودند: آقا شما ماشاءالله نفت را می خورید ما شلاق نفت را!‏‎ ‎‏شاید در کشور اگر نفت نداشتیم، این گرفتاریها اینقدر دامان ما را نمی گرفت. البته من در‏‎ ‎‏نجف اشرف هم خدمتشان شرفیاب شدم. کیفیت کار بدین گونه بود که یک سال وقتی از‏‎ ‎‏مکه برمی گشتیم (فروردین 47) راه کربلا هم باز شد و از مکه به کربلا آمدیم و در‏‎ ‎‏مدرسه ای که گویا به نام مرحوم آیت الله بروجردی بود، خدمت امام خمینی (س)‏‎ ‎‏رسیدیم که ایشان در آنجا نماز می خواندند. در آن زمان علی رغم اینکه از ازدواج من با‏‎ ‎‏خواهر مرضیه دباغ دو سالی می گذشت، ولی چون حاج خانم همراه من نبود، حضرت‏‎ ‎‏امام (س) بنده را نمی شناختند. در آن اوضاع و احوال وقتی آقای رضا صرافها بنده را‏‎ ‎‏علاقه مند به حوزه و روحانیت دید، من را برای تحصیل علم خدمت آقای آخوند برد و‏‎ ‎‏من پس از اینکه قول دادم در فراگیری علم کوشا باشم، قرار شد جهت فراگیری دروس‏‎ ‎‏حوزوی به تحصیل بپردازم، ولی بعدها کارمند شدم و قسمت نشد که به کسوت مقدس‏‎ ‎‏روحانیت دربیایم و روحانی شوم.‏

‏     سال 64 هم با حاج خانم به مکه مشرف شدیم که مقدمات آن را حاج آقا انواری‏‎ ‎‏فراهم کرد. ایشان به نمایندگی از دولت جمهوری اسلامی ایران، هر سال به مکه مشرف‏‎ ‎‏می شدند که من در آن سفر، بعد از دو شب آن بزرگوار را دیدم. یادم می آید موقعی که‏‎ ‎‏ایشان از زندان ساواک بیرون آمدند به همراه آقای مجدالدین انوری به منزلشان رفتیم.‏‎ ‎‏منزل ایشان در شمیران بود و در سر کوچه شان اداره آتش نشانی قرار داشت. پس از‏‎ ‎‏احوال پرسی و خوش و بش کردن ایشان رو به سایر حضار کرده، به مزاح گفتند: ارواح‏‎ ‎‏شکمتان! شما هیچ کدامتان به غیر از آقای دباغ توی زندان به سراغ من نیامده اید! پس از‏‎ ‎‏انقلاب به خدمت امام (س) رسیدم، البته به صورت ناشناس؛ چون واقعاً من احساس‏‎ ‎‏شرمندگی می کردم که همسر حاج خانم باشم؛ چرا که واقعاً کوچکتر از ایشان بودم.‏

‏     ما پشت در منزل شعار می دادیم: «ما منتظر خمینی هستیم هیچ جا نمی ریم همین جا‏‎ ‎‏هستیم» بعد هم حضرت امام (س) روی پشت بام تشریف آوردند و ما ایشان را دوباره‏‎ ‎‏زیارت کردیم. البته یک بار هم در شیراز بودیم و در هیأتی به نام «دوستان حسین» که‏‎ ‎‏شبهای جمعه حاج آقا «شیخ» برای ما سخنرانی می کرد و قرآن را تفسیر می کرد شرکت‏‎ ‎‏می نمودیم. حاج آقا شیخ از مردان وارسته و عالم شیراز است ولی در کسوت روحانیت‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 102
‏نیست. یک بار تعدادی از کارمندهای شیرازی همکار ما از جبهه زنگ زدند و گفتند ما‏‎ ‎‏جبهه بودیم و حالا که می خواهیم به خانه برگردیم دوست داریم سری هم به شما بزنیم.‏‎ ‎‏تعدادشان هم دو اتوبوس و دو سواری بود. آدرس حسینیه را دادم. کمی بعد متوجه شدم‏‎ ‎‏که بعد از جلسۀ شبانۀ ما می خواستند آنجا را نقاشی بکنند و وسایل آنجا را جمع‏‎ ‎‏کرده اند. دوباره با آنها تماس گرفتیم و آدرس عباسیه را دادیم و آقای سید محمود‏‎ ‎‏طباطبایی برادر آقا سید مهدی (که مزارشان در قطعه عاشورای همدان می باشد) عباسیه‏‎ ‎‏را برایشان فراهم کرد. ما تا صبح منتظر بودیم که تلفن بزنند تا متوجه شویم به تهران‏‎ ‎‏رسیده اند و بعد آدرس عباسیه را به آنها بدهیم که تا ساعت هفت زنگ نزدند. بنابراین‏‎ ‎‏من به کارگاه محل کارم رفتم و آنها حدود 5 / 7 یا 8 زنگ زده و گفته بودند در عباسیه‏‎ ‎‏هستند! قضیه از این قرار بود که یک برادر پاسدار در تهران این ماشینها را به سمت‏‎ ‎‏حسینیۀ همدانیها هدایت می کند و... به هر حال ما با آنها خدمت حضرت امام (س)‏‎ ‎‏رسیدیم. البته آن روز به جمکران رفتیم که نوبت ما نشد. به عوض روز پنج شنبه همان‏‎ ‎‏هفته رفتیم اول خیابان بیت و نوبت ما شد و به ما گفتند به علت کمی جا، تنها کسانی که تا‏‎ ‎‏به حال موفق به زیارت نشده اند و اولین بارشان است، جهت ملاقات داخل شوند. من‏‎ ‎‏هم چون قبلاً ایشان را زیارت کرده بودم، خودم را کنار کشیدم، ولی دوستان اصرار کردند‏‎ ‎‏که تو هم باید بیایی. خلاصه سعادتی نصیبم شد و به خدمت ایشان رسیدیم. حضرت‏‎ ‎‏امام (س) هم آن روز صحبت فرمودند و برگشتیم.‏

‏     امام امت (س) یک کلام زیبایی به این مضمون دارند که نگو انقلاب برای ما کرده؟ تو‏‎ ‎‏برای انقلاب چه کردی؟ الحمدلله من در زمان جنگ همیشه یک دستم قبض کمک به‏‎ ‎‏جبهه ها بوده و یک دستم قبض کمک به حسینیه؛ حالا چه در تهران و شیراز، چه در‏‎ ‎‏امیدیه و جاهای دیگر. به من از تاریخ 22 / 8 / 61 به پایگاهی که در ستارخان بود رفتم و‏‎ ‎‏نه سال آنجا بودم که با وجود پا درد و کهولت سن، فعالیت کردم، ولی به خدا قسم پیش‏‎ ‎‏وجدانم شرمنده ام شاید کاری که بایسته بود، نتوانستم بکنم. البته شاید این فعالیت پشت‏‎ ‎‏جبهه برای برادر من مهمتر از حضور در خط مقدم بود و حس می کنم خدمت‏‎ ‎‏ثمربخش تری در حد من بود. الآن وقتی در تلویزیون پیرمردهای نود ساله و صد ساله را‏‎ ‎‏می بینم و با خودم که 73 سال دارم، مقایسه می کنم و می بینم سابقه، خدمت و تعهد آنها‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 103
‏از من بیشتر بوده است، بیشتر احساس شرمندگی می کنم.‏

‏     من در زندگی ام وکالت نامه امور زندگی را به دست حاج خانم سپرده ام که شاید هر‏‎ ‎‏مردی این کار را نکند. ایشان هر چیزی را می خواست می فروخت و یا می خرید و کلاً در‏‎ ‎‏زندگی مشترک ما اختیار تام داشت. خدا خودش شاهد است در زندگی هیچ توقعی از‏‎ ‎‏ایشان نداشته و ندارم و فقط از درگاه خدای متعال سلامتی و طول عمر ایشان را خواستار‏‎ ‎‏بوده و هستم. خدا ان شاء الله که جمهوری اسلامی ما را حفظ کند. چون آنهایی قدر این‏‎ ‎‏انقلاب را می دانند که سختی، مشقت و مصایبی را در به ثمر رسیدن آن تحمل کرده‏‎ ‎‏باشند. باور بفرمایید هر وقت چشمم به آیۀ شریفه ‏بأی ذنب قتلت‎[1]‎‏ می افتد، به یاد شهید‏‎ ‎‏آیت الله سعیدی می افتم. یادم هست یک بار قبل از انقلاب رفته بودم از ایشان‏‎ ‎‏خداحافظی کنم. از بیت ایشان به من گفتند که مأموران ساواک آقای سعیدی را گرفته و با‏‎ ‎‏خود برده اند... بعد از شهادت ایشان هم که خبرش را در دزفول از روی روزنامه خواندم،‏‎ ‎‏آقای غرضی در مسجد ارگ، برایشان مراسم گرفته بود که ساواک اجازه برگزاری مراسم‏‎ ‎‏را نداد. بعدها هم که در مأموریتی از دزفول به تهران آمدم، وقتی برای فاتحه خوانی به‏‎ ‎‏سر مزار آن شهید سعید رفتم، مشاهده کردم پاسبانی بر سر قبر ایستاده، اجازه توقف به‏‎ ‎‏کسی نمی دهد. به ما هم که قصد نشستن و فاتحه خوانی داشتیم، گفت از آنجا دور شویم.‏‎ ‎‏من هم در جواب به او گفتم: «شما از مرده می ترسید؟! از این سید اولاد پیغمبر؟» و آن‏‎ ‎‏پاسبان رفت! در زمان حیات این عالم بزرگوار من به منزل ایشان تردّد داشتم و شاید جزو‏‎ ‎‏معدود کسانی بودند که عکس حضرت امام (س) را در منزل نصب کرده بودند. به خاطر‏‎ ‎‏دارم روزی از طرف حاج خانم، نامه ای به توسط آقای حاج حسن حسینی متصدی‏‎ ‎‏نمازجمعۀ همدان به دست من رسید که حاج خانم در نامه قید کرده بود که در نجف‏‎ ‎‏اشرف مقیم می باشد و از من لباس، گل گاوزبان و... خواسته بودند. من هم اینها را تهیه‏‎ ‎‏کردم که آقای موسوی امام جمعه محترم همدان زحمت حمل و نقل آن را کشیده، برای‏‎ ‎‏حاج خانم بردند. حاج خانم هم دوباره نامه نوشته بودند و در ضمن آن نامه نظر حضرت‏‎ ‎‏امام (س) را مبنی بر اینکه شما (یعنی خواهر دباغ) تا زمانی که رژیم عوض نشده است و‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 104
‏با توجه به این اوضاع و احوال، صلاح نیست به ایران برگردی قید کرده بودند، حسابی‏‎ ‎‏گیج شده بودم با خودم می اندیشیدم که مگر می شود رژیم پهلوی با این اقتدار و قدرت‏‎ ‎‏عوض شود؟ مگر کسی باور و جرأت می کرد که این را ممکن بداند. اما کسی که این‏‎ ‎‏فرمایش را کرد، شخص امام (س) بود که فرمودند شاه باید برود. بعد هم فرمود اسرائیل‏‎ ‎‏باید از بین برود و ان شاء الله که اسرائیل هم از بین خواهد رفت.‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 105

  • )) تکویر /  9.