روایت دوم

باب دوم

باب دوم

‏یک روز که من به مرخصی آمده و در منزل مشغول استراحت بودم، صدای زنگ در بلند‏‎ ‎‏شد. منزل ما دو طبقه بود و در طبقه بالا یک اتاق وجود داشت که دفتر و اسناد و... را آنجا‏‎ ‎‏مخفی کرده بودیم. داشتیم کاغذها را جا به جا می کردیم که بچه ها در را باز کردند و‏‎ ‎‏گفتند پرویز آقاست. حاج خانم به من گفت که تو جلو نیا! اگر بیایی تو را هم می گیرند.‏‎ ‎‏ایشان رفت و من داشتم گوش می کردم. آقا پرویز به بچه ها گفت که ما دو ساعتی با‏‎ ‎‏مادرتان کار داریم و حاج خانم همراه آنها رفت. ما همان شب چون در منزل خودمان‏‎ ‎‏تلفن نداشتیم، به منزل باجناقم، آقای لاری آمدیم که در منزل تلفن داشتند و منتظر تلفن‏‎ ‎‏شدیم. در ضمن به جایی هم نمی شد مراجعه کنیم؛ چرا که اگر به ساواک رجوع‏‎ ‎‏می کردیم، کار بدتر می شد. قبلاً هم عرض کردم هدف من از ازدواج و معیار اصلی من از‏‎ ‎‏انتخاب همسر آینده ام فقط خدا بود و بس. در آن واقعه هم چون حاج خانم را یک‏‎ ‎‏شخص متدین واقعی می دانستم و نیز از قدرت تحمل و صبر بالای ایشان نیز اطلاع‏‎ ‎‏داشتم، حاج خانم را به خدا سپردم. بحمدالله من در همان راه و ایشان هم در یک راه گام‏‎ ‎‏برداشتیم. و آنچه که ما را پا برجا نگه داشت، همین هدف مشترک الهی و انسانی بود؛‏‎ ‎‏مثل مادر حضرت موسی که فرزندش را به آب نیل انداخت و با خدا معامله کرد. وقتی‏‎ ‎‏انسان با خدا معامله می کند، دیگر همه چیز و همه کس را فراموش می کند. من در‏‎ ‎‏مواقعی که حاج خانم و بچه ها نبودند در خفا برای خودم گریه می کردم. در آن زمان بجز‏‎ ‎‏خدا هیچ کس را نداشتم. هنگامی که خانم در زندان بودند، بعضی از آشنایان و‏‎ ‎‏بستگانمان تنها در خانه ما را نمی زدند، بلکه حتی از کوچه ما هم رد نمی شدند. با این‏‎ ‎‏همه هیچ گاه محبتها و زحمات حاج آقا رضا رعنایی داماد عموی حاج خانم را فراموش‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 105
‏نمی کنم که ایشان چقدر نسبت به ما چه در گذشته و چه در حال، لطف و عنایت‏‎ ‎‏بی شائبه ای داشته اند و دارند. مراودۀ این شخص بزرگوار با خانوادۀ من، نشان از‏‎ ‎‏شجاعت و مردانگی و خدایی بودن این مرد بزرگ دارد. ایشان الحمدلله سابقه روشنی‏‎ ‎‏چه در انقلاب و چه در جنگ دارند.‏

‏     من در خرداد 1349 که هنوز دو ـ سه روزی به شهادت آیت الله سعیدی مانده بود،‏‎ ‎‏مرخصی گرفته، از کارگاه به منزل آمده بودم. وقتی از کنار منزل شهید سعیدی‏‎ ‎‏می گذشتم، مشاهده کردم دور و بر منزل ایشان خیلی شلوغ است و ظاهراً ایشان را‏‎ ‎‏بازداشت کرده بودند. پس از این واقعه، حاج خانم مدتها بعد از شکنجه شدن و گذراندن‏‎ ‎‏ایام محبوسی اشی آزاد شد و چند وقتی در بیمارستان بستری بود. من تصمیم گرفتم که‏‎ ‎‏ایشان را جهت استراحت چند وقتی به دزفول ببرم. وقتی حاج خانم به دزفول آمد، ایام‏‎ ‎‏محرم و عاشورا بود. با پسرم محمد و دخترم آمنه که به رحمت خدا پیوست، به طرف‏‎ ‎‏مسجد رفتیم. در مساجد مرسوم بود که بین قسمت خانمها و آقایان چادر می کشیدند. من‏‎ ‎‏در قسمت مردانه نشسته بودم و صدای حاج خانم را شنیدم. وقتی مجلس عزاداری و‏‎ ‎‏روضه خوانی تمام شد و از مسجد بیرون آمدیم، مشاهده کردم که چند نفر خانم و آقا‏‎ ‎‏اصرار دارند ما را با وسایل نقلیه خودشان برسانند. مشکوک شدم و حدس زدم که این‏‎ ‎‏جماعت قصد دارند نشانی منزل ما را یاد بگیرند. به هر حال آنها اصرار کردند، ما هم‏‎ ‎‏سوار شدیم و به هر شکلی بود ما را به منزل رساندند و رفتند. فردای آن روز، چند خانم‏‎ ‎‏و آقا به محل کارم آمدند و از من تقاضا کردند که در صورت امکان، حاج خانم در جمع‏‎ ‎‏زنانۀ منزل آنها صحبت و سخنرانی کند. من هم این مسأله را با خود ایشان مطرح کردم.‏‎ ‎‏ایشان با وجود اینکه برای استراحت آمده بودند و وضعیت چندان مناسبی نداشتند،‏‎ ‎‏قبول کردند. بعضی از روزها که با مناسبتی مذهبی مثل تاسوعا و عاشورا مصادف‏‎ ‎‏می شد، جلسه های ایشان خیلی شلوغ می شد. پس از چندی که حاج خانم خواستند به‏‎ ‎‏تهران برگردند، جمعی از آنها به منزل ما آمدند و عاجزانه تقاضا کردند که کاری کنم تا‏‎ ‎‏حاج خانم در دزفول بماند و به تهران برنگردد. بنده هم به آنها گفتم ایشان چون در تهران‏‎ ‎‏فعالیت می کنند، نمی توانند در دزفول بمانند و باید حتماً بروند.‏

‏     زمانی که مرحوم آیت الله طالقانی علیه رژیم سخنرانی و فعالیت می کردند و ایشان را‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 106
‏گرفته بودند، ما بازاریها بیشتر به ملاقاتشان رفتیم. به خاطر دارم یک روز من خودم از‏‎ ‎‏زنده یاد آیت الله طالقانی پرسیدم: «آیا برای مردم سفارشی ندارید؟» ایشان فرمودند: «به‏‎ ‎‏مردم بگویید که محکم ایستادگی کنند و هیچ ترسی نداشته باشند. مظالم و این قسم‏‎ ‎‏ستمکاریها از بین رفتنی است و آنچه بر جا می ماند، البته حق است.» گفتگوی بین من و‏‎ ‎‏مرحوم طالقانی در طول همان بیست دقیقه وقت تنفسی بود که به ایشان می دادند. این‏‎ ‎‏گفتگو از پشت میله های زندان صورت می گرفت. بعد مجدداً از ایشان پرسیدم: «شما در‏‎ ‎‏اینجا وقت خود را چگونه می گذرانید؟» که فرمودند: «چون در زندان اوقات فراغت‏‎ ‎‏بیشتری دارم، به تفسیر قرآن مشغول هستم!» من پس از این گفتگو، یک شیشه عطر‏‎ ‎‏درآوردم که به ایشان بدهم، اما پاسبان آنجا نگذاشت و از طریق دفتر زندان به دست‏‎ ‎‏ایشان رساندم. چند بار دیگر هم به ملاقات ایشان رفتم. هر از چند گاهی هم به ملاقات‏‎ ‎‏حاج آقا محی الدین انواری می رفتیم و دیگر آنقدر در زندان قصر تردد داشتیم که دکه‏‎ ‎‏مانندی گذاشته بودند و فقط اجازه ملاقات به بستگان درجۀ 1 و 2 می دادند. البته آنجا به‏‎ ‎‏واقع، به مرکز پخش اعلامیه تبدیل شده بود. خیلی از بسته ها را خود حاج خانم‏‎ ‎‏بسته بندی کرده بودند و بسته های بزرگ، پنجاه تایی بود. این بسته بزرگ را به تعداد کم‏‎ ‎‏(بسته های پنج تایی) بسته بندی می کردیم تا به قول خودمان به حرکت برسد. یادم می آید‏‎ ‎‏یک شب که از مسجد بزازهای تهران می آمدم، آقای جواد نوریان را دیدم که ایشان در‏‎ ‎‏همدان به بزازی و پارچه فروشی مشغول بودند. با هم سلام و علیک کردیم. آقای نوریان‏‎ ‎‏به من گفتند که کاری با من دارند. وقتی از ایشان کیفیت آن را پرسیدم به من پاسخ دادند‏‎ ‎‏که اینجا نمی شود. برای رعایت مسائل امنیتی، بهتر است به محل دیگری برویم. رفتیم‏‎ ‎‏ایشان گفتند که حاج آقا محمد و حاج آقا شیرازی ایشان را فرستاده و گفته اند که با هم‏‎ ‎‏بروید نزد آقای فلسفی و از ایشان بپرسید این موضوعی که بناست همه آقایان در‏‎ ‎‏سخنرانیها بگویند چیست؟ ساعت یازده شب بود و فکر کردیم که الآن اگر بخواهیم به‏‎ ‎‏منزل آقای فلسفی برویم، دیر وقت است؛ چرا که ایشان چون برای سخنرانی از صبح‏‎ ‎‏منبر رفته اند، خسته می باشند. در ضمن شناخت زیادی هم روی ما نداشتند. بنابراین‏‎ ‎‏ابتدا به منزل آقای انواری در طاق بازار رفتیم که ایشان منزل نبودند. صبر کردیم تا آمدند.‏‎ ‎‏نظر ایشان هم بر این بود که آقای فلسفی الآن خسته اند و اگر فردا به ایشان مراجعه شود،‏
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 107
‏بهتر است. آقای آخوندی هم آنجا بود. این مرد بزرگوار به ما گفت که آن شب را در منزل‏‎ ‎‏ایشان به سر ببریم تا فردا به اتفاق به منزل آقای فلسفی برویم. من و آقای نوریان، آن شب‏‎ ‎‏را در منزل آقای آخوندی بیتوته کردیم و فردا صبح، به منزل آقای فلسفی رفتیم و در اتاق‏‎ ‎‏نشستیم تا ایشان تشریف آوردند. آقای آخوندی اینگونه ما را به ایشان معرفی کردند که‏‎ ‎‏این دو نفر (یعنی من و آقای نوریان) از همدان آمده اند و از طرف آقایان باهنر و مافی‏‎ ‎‏مأموریت دارند بپرسند که اینها چه مطلبهایی است که در یک روز معین همه باید هنگام‏‎ ‎‏اذان بگویند؟ آقای فلسفی پاسخی به این مضمون دادند: «بیشتر سعی کنید خط فعالیت‏‎ ‎‏ثمربخش را در همدان پیدا کنید و در آن مسیر، تحرک داشته باشید. ببینید آقای مافی و‏‎ ‎‏آقای باهنر در همدان چه می گویند؟» بعد هم فرمودند که غرض از آن کار این است که‏‎ ‎‏سخنرانان در نقاط مختلف با هم اتحاد موضوعی داشته باشند تا مخاطبانشان از این‏‎ ‎‏یکپارچگی و وحدت، به تحرک وا داشته شوند. در موضوع اعلامیه ها، ما با مرحوم‏‎ ‎‏غلامحسین جعفری همکاری می کردیم. امام جماعت مسجد جامع تهران ـ که مدتی هم‏‎ ‎‏در زندان بودند ـ ایشان همیشه به من سفارش می کردند که «فلانی اگر یک وقتی گیر‏‎ ‎‏افتادی و گرفتار هر مرجعی که شدی، سعی کن اسم هیچ کس را لو ندهی، ولی اگر‏‎ ‎‏چاره ای نداشتی بگو از غلامحسین ‏‏[‏‏اعلامیه ها را‏‏]‏‏ گرفتم!» با این همه هیچ وقت از دفعاتی‏‎ ‎‏که اعلامیه ای به همراه داشتم، گیر نیفتادم. منزل ایشان نرسیده به سرچشمه، داخل یک‏‎ ‎‏کوچه بسیار تاریک بود که رفت و آمد به آن کوچه مشکلاتی داشت. من در آن موقع‏‎ ‎‏دوچرخه داشتم و به پشت دوچرخه خورجین وصل کرده بودم و به بهانه حمل‏‎ ‎‏شیشه های آبلیمو و... اعلامیه حمل و پخش می کردم. همین حاج آقا محمد برای ما‏‎ ‎‏اعلامیه و تلگرافها را از همدان می آورد و در تهران آقایی بود که در بازارچه پامنار مغازه‏‎ ‎‏لبنیات فروشی داشت و برای ما پنج هزار اعلامیه را به مبلغ هزار تومان تکثیر می کرد و‏‎ ‎‏روی پشت بام گرمابه حکیم هاشمی زیر چند آجر می گذاشت که ما آنها را برمی داشتیم.‏‎ ‎‏اگر هم می خواستیم با ایشان ملاقات حضوری داشته باشیم، به بهانه شیر خوردن داخل‏‎ ‎‏می رفتیم. همیشه هم دو نفر رو به روی مغازه اش می نشستند. ایشان می گفت از این دو‏‎ ‎‏نفر، آن یکی که عینک دودی زده، ساواکی است. ما نوزده هزار اعلامیه توسط ایشان‏‎ ‎‏چاپ کردیم که دو ـ سه نمونه از آنها به امضای شخص امام خمینی (س) بود. یک روز‏
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 108
‏هم یادم هست مرحوم آقای هادی دباغ به حجرۀ ما آمد و از جیب خود، اعلامیه ای‏‎ ‎‏بیرون آورد. آن موقع در خیابان بوذرجمهری، سه راه مجدیه بودیم. ایشان به من گفت:‏‎ ‎‏«حاج آقا فرموده اند پنج هزار تا از این اعلامیه ها را چاپ کنید و این صد تومان را هم‏‎ ‎‏دادند و گفتند که باقی را بعداً می پردازند» وقتی که ایشان رفت و اعلامیه را نگاه کردیم،‏‎ ‎‏دیدیم امضای مرحوم آیت الله گلپایگانی در ذیل اعلامیه ها می باشد. خیال کردم که شاید‏‎ ‎‏اشتباهی صورت گرفته باشد. به دنبال ایشان رفتم. ایشان به منزل حاج آقا حسین کریمی‏‎ ‎‏برادر حاج آقا محمد رفت و وقت ظهر بود و می خواستند نماز ظهر و عصر را بخوانند.‏‎ ‎‏من هم نمازم را خواندم و به ایشان گفتم: «حاج آقا! این اعلامیه ای را که به من دادید، به‏‎ ‎‏امضای آیت الله گلپایگانی است نه آیت الله خمینی!» ایشان هم گفتند: «نمی دانم! خود‏‎ ‎‏حاج آقا روح الله خمینی این اعلامیه را به من داده و فرمودند از این پنج هزار تا چاپ‏‎ ‎‏کنید!» این بیانگر فراست و زیرکی حضرت امام بود که دیگران را به تأیید این حرکات‏‎ ‎‏وادار می کردند. یک روز هم اعلامیه ای را جهت تکثیر داده بودیم که این بار دو برابر‏‎ ‎‏قیمت یعنی دو هزار تومان طلب کرده بودند. من هم همراه آقای حاج شیخ غلامحسین‏‎ ‎‏که این اعلامیه ها را به من داده بود، بودم. ایشان خیلی اصرار داشت که من به جای‏‎ ‎‏شخصی که در همدان زیر اعلامیه ها را امضا نکرده بود، امضا کنم، ولی من نپذیرفتم؛‏‎ ‎‏چرا که معتقد بودم باید خود آن شخص این کار را می کرد. برای تکثیر اعلامیه هم پیش‏‎ ‎‏مرد لبنیات فروش رفتیم و به همان دو برابر قیمت پیشین رضایت دادیم و اعلامیه ها را‏‎ ‎‏برای تکثیر به او دادیم.‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 109