روایت دوم

باب سوم

باب سوم

‏می خواهم کمی از ماجرای سفر و هجرت حاج خانم را بیان کنم. ایشان در جریان بیماری‏‎ ‎‏پسرم محمد یک بار به خارج رفته و به اصطلاح راه و چاه را بلد بود. مجدداً یک بار دیگر‏‎ ‎‏هم در معیت یکی از شاگردانش که مریض شده بود به عنوان همراه بیمار به لندن رفت.‏‎ ‎‏ایشان از آنجا نامه ای با این مضمون نوشت که در لندن دیگر نمی تواند بماند و پس از آن،‏‎ ‎‏غیبت ایشان و بی اطلاعی ما خیلی طول کشید و حاج خانم نیامد. من تصمیم گرفتم به‏‎ ‎‏جست وجویشان بپردازم. بنابراین با بعضی از افرادی که با ایشان همکاری داشتند،‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 109
‏ارتباط برقرار کردم. در آن ایام در میدان حر نزدیک باغ شاه سابق، تجارتخانه ای بود که از‏‎ ‎‏آنجا نامه ای به من دادند. من نامه را آورده، به امام موسی صدر تحویل دادم. می توان به‏‎ ‎‏جرأت گفت بیشتر انقلابیونی که از ایران مهاجرت می کردند، در تماس مستقیم و‏‎ ‎‏ارتباطی دائم با آقای موسی صدر بودند. پایین منزل ایشان سالنی شبیه سالنهای همایش‏‎ ‎‏(کنفرانس) بود که من با ایشان در آنجا صحبت کردم. از من عکس و نشانی حاج خانم را‏‎ ‎‏خواستند. من هم که عکسی از همسرم در اختیارم نبود تا در آن لحظه ارائه بدهم، سن و‏‎ ‎‏مشخصاتی را از حاج خانم بیان کردم. شهید آیت الله صدر، از من دربارۀ مدت اقامت و‏‎ ‎‏زمان هجرت حاج خانم به بیروت پرسیدند که من هم اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم فقط‏‎ ‎‏درهمین حد اطلاع دارم که ایشان از لندن به بیروت رفته و چیز بیشتری نمی دانم. سپس‏‎ ‎‏به بیروت رفتم و در آنجا با فردی به نام حسین که بعدها متوجه شدم شهرت ایشان‏‎ ‎‏میرزایی است و از تهران آمده بود و مغازه خرازی داشته است آشنا شدم. این شخص‏‎ ‎‏البته شاید هم از فرستادگان آقای صدر بود. به هر حال آقای میرزایی با ماشین و راننده‏‎ ‎‏آمد که من را به ملاقات حاج خانم ببرد. البته قبل از ملاقات ما، محل سکونت همسرم را‏‎ ‎‏تغییر داده بودند. محل سکونت جدید، حالت مسافرخانه داشت. به آنجا که رسیدیم، در‏‎ ‎‏زدیدم و خود خانم در باز کرد. در آنجا مفصلاً با هم صحبت کردیم؛ در حالی که برخی‏‎ ‎‏فکر می کردند شاید من فرستادۀ ساواک باشم و... اواخر آذر ماه بود که حاج خانم از آن‏‎ ‎‏محل منتقل شد و ما به اتفاق هم از بیروت به دمشق آمدیم و حرم حضرت زینب (س) و‏‎ ‎‏حضرت رقیه (س) را زیارت کردیم. حاج خانم بیان کرد که فعلاً بازگشت به ایران‏‎ ‎‏برایشان ممکن و مقدور نیست و اگر بخواهد به ایران بازگردد، از دست ساواک در امان‏‎ ‎‏نخواهد بود و باید در کوچه زندگی کند! من هم این تصمیم را به عهده خودش گذاشتم.‏‎ ‎‏حاج خانم از آنجا به منزل حضرت امام (س) در نجف آمد. در آنجا برای تصمیم گیری‏‎ ‎‏درباره ماندن در خارج از کشور و آمدن به ایران، استخاره کرد و نتیجه استخاره این شد‏‎ ‎‏که فعلاً خوب نیست. بنابراین من به ایران برگشتم و قرار ما بر این شد که هر وقت‏‎ ‎‏رسیدیم زنگ بزنیم. وقتی که من به ایران رسیدم، حاج خانم تماس گرفت و از اوضاع و‏‎ ‎‏احوال پرسید. من هم پاسخ دادم که اوضاع امن و خوب است و جای هیچ نگرانی نیست.‏‎ ‎‏با این وجود وقتی از دمشق برگشتم، بشدت دچار عارضه سرماخوردگی شدم که‏
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 110
‏بالاجبار حدود بیست روز را در منزل استراحت کردم تا کمی بهبود یافتم.‏

‏     یادم می آید که در ایام پیش از انقلاب، آقای الویری روزهای جمعه می آمدند و از‏‎ ‎‏حاج خانم درخواست می کردند تا برای دختران دبیرستانی سخنرانی کنند که حاج خانم،‏‎ ‎‏چند جمعه هم رفتند اما بعدها پدید آمدن مشکلاتی مثل زندان، هجرت و... باعث به هم‏‎ ‎‏خوردن این جلسه شد.‏

‏     هنگامی که حاج خانم مسافرت بودند، من در کارگاهی مشغول به کار بودم که این‏‎ ‎‏کارگاه در خارج از تهران بود. آن روزها هفتۀ آخر هر ماه را به منزل می آمدم. در روزهای‏‎ ‎‏دیگری که به منزل نمی آمدم ساعت دو بامداد به حاج خانم تلفن می کردم تا با هم حرف‏‎ ‎‏بزنیم؛ چرا که صدای ایشان برای من تسکین بود. البته همیشه هم ممکن نمی شد. چون‏‎ ‎‏اگر ساواک متوجه می شد، از طریق تلفن کنترل می کردند. یکی از شانسهایی که حاج‏‎ ‎‏خانم داشت این بود که غالباً به «دباغ» شهرت داشت و کمتر کسی می دانست که نام‏‎ ‎‏شناسنامه ای ایشان حدیدچی می باشد؛ یعنی درست مثل دکتر علی شریعتی که نام‏‎ ‎‏شناسنامه ای وی با شهرتش متفاوت بود. به هر حال به خاطر همین تفاوت شهرت‏‎ ‎‏عمومی و شهرت شناسنامه ای همسرم بود که ساواک خیلی دیر متوجه خروج ایشان از‏‎ ‎‏کشور شد. البته قبلاً هم گفتم. حاج خانم یک بار هم به بهانه همراهی دختر آقای ثفقی که‏‎ ‎‏بیمار بود از کشور خارج شده بود. من گاهی به شماره تلفنی که از ایشان داشتم زنگ‏‎ ‎‏می زدم. از آنجا که نمی شد به تلفن خانه برویم بنابراین از منزل با ایشان تماس می گرفتم،‏‎ ‎‏ولی کاملاً مشخص بود خط تلفن ما کنترل می شود و هر حرفی را نمی توانیم بیان کنیم.‏‎ ‎‏حتی عصرها که گاهی به منزل می آمدم، ماشینی رو به روی منزلمان توقف می کرد که‏‎ ‎‏کاملاً معلوم بود رفت و آمدهای ما را زیر نظر دارد.‏

‏     هنگامی که می خواستم به بیروت بروم، به همکاران گفتم که قصد سفر به لندن را‏‎ ‎‏دارم. آنها هم تصمیم گرفتند برای سفر من بلیتی تهیه کنند. لازم به ذکر است در آن زمان‏‎ ‎‏گرفتن بلیت مستقیم برای بیروت مرسوم نبود. از آقای علی بابایی نشانی گرفتم و به‏‎ ‎‏بیروت رفتم و از فرودگاه بیروت به همان نشانی که آقای بابایی داده بود، رفتم.‏‎ ‎‏تجارتخانه ای بود متعلق به شش برادر که عتیقه فروش بودند. در آنجا اولین چیزی که این‏‎ ‎‏برادران از من پرسیدند این بود که آیا صبحانه خورده ام یا نه؟ من هم که نخورده بودم‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 111
‏پاسخ منفی دادم. آنها نان و ماست آوردند و کلی به من محبت کردند؛ چه از جنبه‏‎ ‎‏پذیرایی و چه از جهت تهیه هتل. بعد هم از من پرسیدند که آیا شما آقای صدر را‏‎ ‎‏می خواهید؟ وقتی جواب مثبت دادم، یکی از آنها تلفن را برداشت و با آیت الله صدر‏‎ ‎‏تماس گرفت و گفت که شخصی از ایران آمده است و با شما کار دارد. ایشان هم گفته‏‎ ‎‏بودند او را نزد من بفرستید. کیفیت این دیدار را قبلاً عرض کردم. شیشه های پنجرۀ اتاقی‏‎ ‎‏که با ایشان در آنجا دیدار و ملاقات کردم، با تیر تفنگ شکسته بود. سپس از آنجا به هتل‏‎ ‎‏دیگری رفتیم و در طبقه هفتم، ما را جا دادند که خیلی اتاق سردی بود. تلفنی به هر‏‎ ‎‏مکافاتی بود، به آنها اطلاع دادم که چند تا پتو بیاورند. هر طور بود آن شب گذشت و فردا‏‎ ‎‏که یکی از برادران آمد وضعیت هتل و سرمای اتاق را از نزدیک دید، قرار شد از آن به‏‎ ‎‏بعد، در حجره آنها بمانم. در حجره آنها یک پیرمرد هفتاد سالۀ کاشانی به نام حاج علی‏‎ ‎‏اقامت داشت که بین بیروت و دمشق رفت و آمد می کرد و اشیای عتیقه، تسبیح و... حمل‏‎ ‎‏و نقل می کرد. با هم دوست شدیم. من در آنجا موقع ناهار و شام فقط موز می خوردم؛‏‎ ‎‏چرا که دربارۀ حلال و حرام بودن غذاها نامطمئن بودم. این وضعیت همچنان ادامه‏‎ ‎‏داشت تا چند روز بعد که به پیشنهاد حاج علی به سراغ مرد شیعه ساندویچ فروشی‏‎ ‎‏رفتیم. بدین گونه بود که مشکل تغذیه من حل شد. این مسأله چند روزی به همین شکل‏‎ ‎‏ادامه داشت تا اینکه موفق به دیدار حاج خانم شدم و با خودم زمزمه کردم:‏

‏ ‏

‏روز هجران و شب فرقت یار آخر شد ‏

‎ ‎‏زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد‏

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 112