روایت دوم

خانم جوشقانی

‎ ‎

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

خانم جوشقانی[1]

‏سال 1350 من سوم دبیرستان بودم و در خیابان بی سیم به سمت میدان خراسان زندگی‏‎ ‎‏می کردیم. در آن زمان یکی از همسایه های ما به نام آقای گودرزیان برای اینکه‏‎ ‎‏دخترهایش را با تعالیم اسلامی آشنا کند به محضر آقا سید مجتبی صالحی خوانساری‏‎ ‎‏که به واسطه شهید سعیدی به سلک روحانیت در آمده بود و در طول مبارزات همراه و‏‎ ‎‏همگام شهید سعیدی بود، می فرستاد. من هم که با دخترهای گودرزیان دوست و آشنا‏‎ ‎‏بودم، از این طریق در کلاسها حضور پیدا می کردم. کلاسها با علاقه و اشتیاق بچه ها‏‎ ‎‏مدتی برگزار می شد تا اینکه آقای خوانساری گفت: شما را معرفی می کنم که در کلاس‏‎ ‎‏خواهر دباغ شرکت کنید و بهتر است شما بقیه درس خود را از او بگیرید. ‏

‏     خانم دباغ آن زمان در خیابان غیاثی زندگی می کرد که به خدمتش رسیدیم و اولین‏‎ ‎‏آشنایی ما هم در همان منزل صورت گرفت.‏

‏     ایشان در اولین برخورد ما را شیفته و مجذوب اخلاق خودشان کردند. برای‏‎ ‎‏نوجوانان احترام خاصی قائل بودند و بسیار مهربانانه با آنها رفتار می کردند. به هر جهت‏‎ ‎‏ما به این طریق به کلاسهای خانم دباغ راه یافتیم. در آنجا کلاسهای احکام، تفسیر قرآن،‏‎ ‎‏اصول و جهان بینی برگزار می شد. در طبقه بالا هم آقای موسوی مشغول ترجمه تفسیر‏‎ ‎‏المیزان‏‏ بود و بعد از ظهرهای ماه رمضان وقتی که به حیاط می آمد ما او را می دیدیم و از‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 145
‏نزدیک از کارش با خبر بودیم. در کلاس هم از همه نوع قشری بودند، از نوجوانان گرفته‏‎ ‎‏تا خانمهای مسن در کلاس حضور پیدا می کردند. تا ظهر کلاس درس برقرار بود و پس از‏‎ ‎‏تعطیلی کلاس، هنگام ظهر، نماز جماعت برگزار می شد. من آن زمان دختربچه ضعیفی‏‎ ‎‏بودم به طوری که در ماه رمضان مریض شدم و نتوانستم روزه بگیرم. خانم دباغ با داشتن‏‎ ‎‏آنهمه کلاس و کار، فوری برایم ناهار آماده می کرد و جلوی من می گذاشت، طوری با من‏‎ ‎‏رفتار می کرد که فکر می کردم با عزیزترین کس خود رفتار می کند. کلاسهای خانم دباغ‏‎ ‎‏بسیار جذاب بود و در حقیقت حالت امور تربیتی داشت. در ضمن از زیباترین کارهایی‏‎ ‎‏که ما آن زمان انجام می دادیم، اجرای برنامه های تئاتر بود.‏

‏     ما گروه تئاتری داشتیم که به صورتهای مختلف و در زمانهای مختلف برنامه به روی‏‎ ‎‏صحنه می آوردیم. در یکی از بازیها گفتیم که خانم شما هم روی صحنه بیایید، او گفت:‏‎ ‎‏تبلیغ خودم می شود و این کار را نکرد و دخترش راضیه خانم را در آن نقش جای داد.‏‎ ‎‏خلاصه تمام رفتارش برای ما الگو و از هر لحاظ، چه سیاسی، عقیدتی و... راهنمایمان‏‎ ‎‏بود.‏

‏     خانم دباغ دارای منزلی با دو اتاق در بالا و دو اتاق در پایین بود که در این منزل به‏‎ ‎‏ترویج فرهنگ اسلامی می پرداخت و چون از شاگردهای شهید آیت الله سعیدی بود،‏‎ ‎‏همان فعالیتهای سیاسی او را دنبال می کرد. در پس همین فعالیتها بود که مأموران ساواک‏‎ ‎‏در سال 1352 به خانه اش یورش برده و او را دستگیر کرده بودند که من از طریق روزنامه‏‎ ‎‏از این جریان آگاه شدم. خانم دباغ مدتی در زندان بود، ولی ما از طریق دخترهایشان‏‎ ‎‏رضوانه خانم و راضیه خانم با ایشان ارتباط داشتیم و مرتب از او خط می گرفتیم تا اینکه‏‎ ‎‏مدتی بعد، از زندان آزاد شد و دوباره فعالیت خود را این بار با احتیاط بیشتر پی گرفت؛‏‎ ‎‏اما هنوز چند ماهی از آزادی او نگذشته بود که برای بار دوم بازداشت و زندانی شد. در‏‎ ‎‏زندان به خاطر نبود بهداشت مناسب و تحمل شکنجه های گوناگون دچار بیماری شد و‏‎ ‎‏چند روز در حالت اغما فرو رفته بود به طوری که وقتی از زندان آزاد شد هر آن احتمال‏‎ ‎‏مرگش می رفت. فکر کنم ساواکیها امید خود را از دست داده بودند و احتمال می دادند که‏‎ ‎‏پس از آزادی چند روزی بیشتر نتواند زنده بماند، به همین دلیل او را آزاد کرده بودند تا‏‎ ‎‏در زندان جان خود را از دست ندهد و مبارزان نتوانند استفاده تبلیغاتی بکنند.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 146
‏     وقتی که از زندان آزاد شد، نای حرکت کردن نداشت و باید زیر بغلهایش را‏‎ ‎‏می گرفتیم تا می توانست حرکت کند اما با بستری شدن در بیمارستان، سلامتی خود را‏‎ ‎‏باز یافت. وی برای ادامه مبارزه مجبور به ترک کشور شد و در کشورهای سوریه، لبنان و‏‎ ‎‏عراق با مبارزان همکاری می کرد. سالهای فراق برایم مشکل بود، انگار راهنمای خود را‏‎ ‎‏از دست داده بودم، ولی به فعالیت خود ادامه می دادم، حتی زمانی که وارد دانشگاه‏‎ ‎‏شدم، دست از فعالیت برنداشتم.‏

‏     تا اینکه هر روز به مبارزات مردم با رهبری امام خمینی (س) افزوده می شد و تمام‏‎ ‎‏قشرهای مختلف مردم برای سرنگونی رژیم شاه در ایران به مبارزان پیوستند و روز‏‎ ‎‏22 بهمن خبر پیروزی این انقلاب در جهان پیچید و مردم از یوغ رژیم رهایی یافتند.‏‎ ‎‏حدود یک ماه از پیروزی انقلاب اسلامی گذشته بود که رضوانه خانم به من خبر داد که‏‎ ‎‏شاگردهای قدیم خانم دباغ را گرد هم بیاوریم و به استقبالشان در فرودگاه برویم. لحظات‏‎ ‎‏به کندی می گذشت و ما در فرودگاه منتظر ورود استاد خود بودیم؛ استادی که چندین‏‎ ‎‏سال از او خبر نداشتیم. با خود می گفتیم، بعد از این همه سال آیا با دیدنمان ما را خواهد‏‎ ‎‏شناخت. حتی دخترش را هم پس از چندین سال بود که می دید. وقتی که هواپیما به زمین‏‎ ‎‏نشست و ایشان وارد سالن انتظار شدند، ما با تعجب دیدیم که روی صندلی چرخدار‏‎ ‎‏نشسته، نمی دانستیم چه اتفاقی برایشان افتاده است. من با ناراحتی خود را به او رساندم،‏‎ ‎‏و چند جمله در مقابلش قرائت کردم:‏

‏     آمدی از راه ای استادم.‏

‏     آمدی از راه...‏

‏     آمدی از راه ای همه در راه‏

‏     ای دو چشمانم کف پایت ‏

‏     ای تمام لاله های باغ روحم پرپر راهت‏

‏     اینک اینجا باغ ‏

‏     اینک لاله تا آفتاب شد‏

‏     ... گفته بودی بذر بودن زنده بودن‏

‏     ساده بر خاکی نشستن‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 147
‏     عهد بستن با امید صبح رستن آه آری بذر بودن‏

‏     کودکانه زنده بودن‏

‏     زنده بودم‏

‏     زنده داشتم‏

‏     من آن روز این دکلمه را در حضور خانم دباغ خواندم و سپس از حالش جویا شدم و‏‎ ‎‏فهمیدم به علت مریضی مجبور است مدتی از صندلی چرخدار استفاده کند تا فشار‏‎ ‎‏زیادی به قلبش نیاید. پس از این همه مدت رفتار خانم دباغ هنوز تغییر نکرده بود، همان‏‎ ‎‏روز از ما دعوت کرد که به منزلش برویم و دور هم جمع شویم. ما هم با اشتیاق پذیرفتیم‏‎ ‎‏و به منزلش رفتیم و آبگوشتی بار کرد و ما دوباره دور هم غذایی خوردیم. پس از آن‏‎ ‎‏خانم دباغ به منزل ما آمد. برای بچه ها یک دوربین عکاسی آورده بود که در حقیقت‏‎ ‎‏دوربین عکاسی نبود بلکه اینگونه بود که در دوربین آب می ریختی و جلو هر کسی که‏‎ ‎‏می خواستی عکس بگیری، با فشار دادن دکمه روی شخص مورد نظر آب پاشیده‏‎ ‎‏می شد. من آن روز از کار خانم دباغ خیلی خوشحال شدم چون که می دیدم، با این همه‏‎ ‎‏جدیت در کار، به جایش اهل شوخی هم هست.‏

‏     در زمستان سال 1360، مصادف با هفته وحدت بود که خانم دباغ به منزل ما آمده و‏‎ ‎‏دیگر از صندلی راحت شده بود و با عصا حرکت می کرد. ظهر وقتی که خواستیم برای‏‎ ‎‏نماز به حسینیه برویم، با وجود اینکه هنوز از عصا استفاده می کرد، آنچنان راه می رفت و‏‎ ‎‏از موانع، چاله و جوی آب عبور می کرد که افراد سالم هم، چنان کاری را نمی توانستند‏‎ ‎‏انجام دهند. تمام حرکاتش چریکی بود. سالها پس از انقلاب همچنان می گذشت و با‏‎ ‎‏شروع جنگ ما کمتر همدیگر را دیدیم ولی هر از گاهی او را دعوت می کردیم در‏‎ ‎‏مراسمهای مختلف برای جمع سخنرانی می کرد.‏

‏     یکی از روزهای اوایل سال تحصیلی 71 ـ 72 بود که رئیس دانشسرای گناوه به نام‏‎ ‎‏خانم مهین به من گفت: «شنیده ام با خانم دباغ آشنا هستی! می توانی از او برای روز معلم‏‎ ‎‏اردیبهشت سال 72 وقت بگیری تا بیاید و در این مراسم سخنرانی کند».‏

‏     ما برنامه ریزی کردیم و موقعی که بهار شد دورادور از خانم دباغ خواهش کردیم که‏‎ ‎‏برای روز معلم وقت بدهد. گفتم: شما هم مبلّغ مذهبی هستید و هم از شاگردان امام، پس‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 148
‏بهتر است که در این جمع حضور پیدا کنید تا این مراسم به نحو احسن انجام شود.‏

‏     یک هفته قبل از روز معلم، به طور رسمی از طریق جمعیت زنان از خانم دباغ دعوت‏‎ ‎‏کردیم و بلیت هواپیما هم گرفتیم؛ چون در آن زمان خانم دباغ در جمعیت مشغول‏‎ ‎‏فعالیت بود.‏

‏     ما تمام مقدمات این کار را انجام دادیم و منتظر رسیدن خانم دباغ بودیم که دو ـ سه‏‎ ‎‏روز مانده به مراسم، از طرف آموزش و پرورش دستور رسید که این برنامه لغو شود،‏‎ ‎‏احتمالاً به دلایل انتخاباتی. ما با شنیدن این خبر شوکه شدیم و خودمان را به هر دری‏‎ ‎‏می زدیم که علت را جویا بشویم ولی هر کس به دیگری ارجاع می داد. رئیس آموزش و‏‎ ‎‏پرورش به مدیر کل استان، مدیر کل استان به نماینده مجلس و او به امام جمعه که او هم‏‎ ‎‏جواب درست و حسابی به ما نداد. انگار بنزین رویم ریخته شده بود و داشتم‏‎ ‎‏می سوختم؛ چون تمام قول و قرارها را گذاشته بودیم، آرام و قرار نداشتم، نه می توانستم‏‎ ‎‏بنشینم و نه می توانستم بخوابم، حالت عجیبی در من به وجود آمده بود.‏

‏     وقتی موضوع را با شوهرم در میان گذاشتم، او گفت: تو مهمان دعوت کرده ای،‏‎ ‎‏اشکالی ندارد، اگر بیاید، در منزل خودمان از او پذیرایی می کنیم. خانه مان را تمیز کردیم‏‎ ‎‏و روی یک پلاکاردی هم نوشتیم: خانم دباغ مقدم شما مبارک باد. وسایل پذیرایی هم‏‎ ‎‏خریداری کرده و خود را آماده کردیم. با این کار، کمی آرامش پیدا کرده بودم، چون‏‎ ‎‏حداقل پیش استادم خجالت زده نمی شدم.‏

‏     صبح روز بعد وقتی که در محل کار حاضر شدم، صدای زنگ تلفن به صدا در آمد که‏‎ ‎‏از طرف بسیج خواهران منطقه با من کار داشتند. وقتی که گوشی را به دست گرفتم یکی‏‎ ‎‏از خواهران از آن سوی تلفن گفت: شنیده ام که در مورد دعوت از خانم دباغ به مشکل‏‎ ‎‏برخورده اید، شما نگران نباشید، ما تصمیم داریم مراسم را در مسجد برگزار کنیم، شما‏‎ ‎‏این مسئولیت را به عهده بگیرید ما هم الآن از طرف سپاه پاسداران چند خودرو به‏‎ ‎‏خدمتتان می فرستیم تا هر چه نیاز داشتید برایتان فراهم کنند.‏

‏     من با شنیدن این خبر انگار بال در آورده بودم و داشتم پرواز می کردم. اصلاً برایم‏‎ ‎‏غیرقابل تصور بود. در اوج ناامیدی، چنان امیدوار شده بودم که خدا می داند. مقدمات‏‎ ‎‏کار انجام گرفت و در روز موعود، کودکان و نوجوانان، گل به دست به پیشواز خانم دباغ‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 149
‏آمده بودند. در حین اجرای مراسم، قبل از شروع سخنرانی خانم دباغ، یک خانم که‏‎ ‎‏خواهر دو شهید بود، شروع به سخنرانی کرد و مردم را تحت تأثیر قرار داد و خانم دباغ‏‎ ‎‏هم با همان نیرو و عظمت خاص خود سخنرانی را شروع کرد و در پایان هم اشاره به‏‎ ‎‏انتخابات مجلس کرد و مراسم با موفقیت انجام شد و ما او را تا فرودگاه بدرقه کردیم. ‏

‏ ‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 150

  • )) از شاگردان خانم دباغ.