روایت دوم

خانم راضیه دباغ

‎ ‎

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

خانم راضیه دباغ[1]

‏سالهای 51 و 52 بود که خواهرم رضوانه در مدرسه رفاه درس می خواند. آنجا مدرسه‏‎ ‎‏فرزندان زندانیها بود و افرادی که در آنجا درس می خواندند به نوعی سیاسی بودند. حالا‏‎ ‎‏یکی از خانواده های زندانیان سیاسی بود و یکی فکر سیاسی داشت و مدرسه خود به‏‎ ‎‏خود در مسیر سیاسی حرکت می کرد.‏

‏     او در مدرسه با افرادی چون سوسن حداد عادل، بتول مهدوی کرمانی، نیره آلادپوش‏‎ ‎‏و... دوست و همکلاس بود. آنها دست به فعالیتهای سیاسی می زدند و خواهر رضوانه،‏‎ ‎‏شبها مطالبی را که رادیوی عراق از امام (س) پخش می کرد، می نوشت و تکثیر می کرد، و‏‎ ‎‏صبحها پنهانی آنهارا داخل جامیزی بچه ها قرار می داد.‏

‏     من هم در آن زمان در جلسه هایی که توسط آقای محمدباقر نامی که در واقع‏‎ ‎‏برادرخوانده پدرم بود شرکت می کردم. در آن جلسات، احکام، خداشناسی و... یاد‏‎ ‎‏می گرفتیم. معمولاً این جلسات هفته ای یک بار تشکیل می شد و حدود 150 نفر در این‏‎ ‎‏کلاسها شرکت می کردند. مادرم نیز در این سالها به مبارزات خود ادامه می داد و با‏‎ ‎‏شخصی به نام آقای بهاری که مغازه دار بود، ارتباط داشت و اعلامیه حضرت امام (س)‏‎ ‎‏را می گرفت و تکثیر می کرد. علاوه بر آن جوانان مبارز را با هم آشنا می کرد و به این طریق‏‎ ‎‏مابین جوانان دختر و پسر ازدواجهایی صورت می گرفت. یک شب، مراسم ازدواج یکی‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 151
‏از زوجها در منزل ما بود و در آن زمان من هم به عقد در آمده بودم؛ ولی هنوز در خانه‏‎ ‎‏پدرم زندگی می کردم که فردای آن شب تعدادی از مأموران ساواک به منزل ما ریختند.‏‎ ‎‏منزل چند روزی در محاصره بود و افرادی که به منزل مراجعه می کردند دستگیر‏‎ ‎‏می شدند و حدود پانزده نفر از کسانی که در خانه بودند و یا به آنجا مراجعه کرده بودند‏‎ ‎‏دستگیر شدند و مأموران پس از شش روز محاصره خانه، آنجا را ترک کردند.‏

‏     حدود دو ماه از این ماجرا گذشته بود که شبی دوباره ساواکیها به خانه ما ریختند و‏‎ ‎‏مادرم را دستگیر کرده و با خود بردند، آنها تمامی منزل ما را زیر و رو کردند ولی باز همه‏‎ ‎‏ما را رها نکردند، در واقع ما آسایش نداشتیم، همه اش تحت کنترل بودیم و اگر چیزی‏‎ ‎‏می خواستیم بخریم، باید محمد را می فرستادیم و خودمان اجازه نداشتیم از منزل خارج‏‎ ‎‏شویم. آنها کمدها را یکی یکی جستجو می کردند و هر چیزی که فکر می کردند ربطی به‏‎ ‎‏سیاست داشته باشد، برداشته و بازرسی می کردند. از یکی از کمدها، دفتری به دست‏‎ ‎‏آوردند که حاوی مطالبی بود که وقتی خواهرم رضوانه به رادیوی عراق گوش می کرد، از‏‎ ‎‏سخنان حضرت امام (س) یادداشت می کرد. آنها بعد از اینکه دفتر را به دست آوردند،‏‎ ‎‏یکی یکی افراد خانواده را مورد بازجویی قرار داده و از هر کسی دستخطی گرفتند تا‏‎ ‎‏بفهمند دفتر مال چه کسی است، که البته او دستخط را با دست چپ نوشته بود و آمدند و‏‎ ‎‏رضوانه را بردند. من مانده بودم با یک تعداد بچۀ قد و نیم قد، محمد و انسیه و آمنه، سه‏‎ ‎‏تا بچه های کوچک خانه مان بودند. انسیه سه سالش بود و هنوز داشت پستانک می خورد‏‎ ‎‏و محمد هم دو سال از او بزرگتر بود یعنی پنج سال داشت و آمنه هم هفت ساله و کلاس‏‎ ‎‏اول بود.‏

‏     من نمی دانستم با این همه مشکلات چه کار کنم. باید از بچه ها مراقبت می کردم و از‏‎ ‎‏طرفی بی خبری از مادر و خواهرم، نگرانم کرده بود و مثل مار زخم خورده به خود‏‎ ‎‏می پیچیدم. بچه ها هم سراغ مادرم را می گرفتند، حدود چهل روز با این وضعیت سپری‏‎ ‎‏شد. گاهی بچه ها را برداشته و به منزل خاله ام می رفتیم تا دوری مادرم و خواهرم را کمتر‏‎ ‎‏حس کنند. در یکی از همین روزها در حالی که ما در خانه مان بودیم، ناگهان زنگ در‏‎ ‎‏به صدا در آمد. وقتی که در باز شد، مادرم را با قدی خمیده و صورتی رنگ پریده پشت‏‎ ‎‏در دیدیم. با دیدن او همگی یکه خوردیم. معلوم بود که شکنجه های مرگ آور او را به این‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 152
‏روز انداخته است.‏

‏     او اولین حرفی که به زبان آورد این بود، رضوانه کجاست؟!‏

‏     چون رضوانه را در زندان دیده بود بشدت نگران حالش بود، ناگهان با شنیدن جواب‏‎ ‎‏ما مبنی بر اینکه «رضوانه هنوز در زندان است» دیگر طاقت نیاورد و نقش زمین شد.‏‎ ‎‏خاله ام سریع یک لیوان آب قند درست کرد و به مادرم داد تا او به هوش آمد.‏

‏     البته در این مدت ما یکی ـ دو بار به ملاقات رضوانه رفته بودیم ولی اجازۀ ملاقات‏‎ ‎‏مادرم را نداشتیم. پس از آزادی مادرم پدربزرگم آمد و مادرم را به باد انتقاد گرفت و او را‏‎ ‎‏مورد سرزنش قرار داد که دست از مبارزه بردارد.‏

‏     حال مادرم بسیار وخیم بود و ما به تیمار زخمهایش پرداختیم، ولی فایده ای نداشت،‏‎ ‎‏باید در بیمارستان بستری می شد؛ به همین دلیل او را در بیمارستان بستری کردیم. او‏‎ ‎‏بیش از یک ماه در آنجا بود تا اینکه حالش بهتر شد و بهبود یافت. او در این مدت‏‎ ‎‏همه اش از رضوانه صحبت می کرد. معلوم بود که در زندان بشدت تحت تأثیر‏‎ ‎‏شکنجه های رضوانه قرار گرفته است. خلاصه چهار ماه طول کشید و از آزادی رضوانه‏‎ ‎‏خبری نشد، تا اینکه دوباره مأموران ساواک مادرم را دستگیر کرده و به زندان بردند ویک‏‎ ‎‏روز بعد رضوانه را آزاد کردند. ‏

‏ ‏

‏ ‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 153

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 154

  • )) دختر بزرگ خانم دباغ.