روایت دوم

خانم رضوانه دباغ

‎ ‎

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

خانم رضوانه دباغ

‏رو به روی کوچه مان شخصی به نام آقای بهاری، مغازه خرازی داشت. او فردی بسیار‏‎ ‎‏زرنگ و هوشمند بود و در حقیقت رابط بین ما و حضرت آیت الله سعیدی بود. آقای‏‎ ‎‏بهاری کاستها و اعلامیه های امام (س) و آیت الله سعیدی را از او گرفته و در اختیار مادرم‏‎ ‎‏قرار می داد تا آنها را تکثیر و بین افراد مورد نظر پخش کند. مادرم نیز نوارها و کاستها را به‏‎ ‎‏من می داد که آنها را روی کاغذ پیاده و تکثیر کنم. ‏

‏     مادرم آن اعلامیه ها را به طور منظم داخل پاکتی قرار می داد و در مکانهای زیارتی‏‎ ‎‏داخل کتابهای دعا و مفاتیح می گذاشت، یا اینکه موقع پیاده شدن از خودرویی، پاکت‏‎ ‎‏اعلامیه را داخل آنجا می گذاشت تا شخصی آن را برداشته و مطالعه کند.‏

‏     در سال 1352 که تازه من و خواهرم به فاصله یکی ـ دو روز از هم عقد کرده بودیم،‏‎ ‎‏شبی که تعدادی مهمان داشتیم، ساواکیها به خانه مان ریختند.‏

‏     آنها شروع به جستجو کردند و همه وسایل خانه را به هم ریختند، ما هول شده بودیم‏‎ ‎‏و می ترسیدیم، یکی یکی کشوهای کمد را بیرون می کشیدند و لباسهای ما را بیرون‏‎ ‎‏می ریختند. مادرم به دنبال آنها از این اتاق به اتاق دیگر می رفت، آنقدر وضعیت دلهره آور‏‎ ‎‏بود که حتی صدای تپش قلبمان را می شنیدیم. مأموران ساواک چند روزی در خانه ما‏‎ ‎‏حضور داشتند و در این مدت کسی که به خانه ما مراجعه می کرد دستگیر می شد. دیگر‏‎ ‎‏خسته شده بودیم که مادرم ما را دور هم جمع کرد و گفت: برای رهایی از این وضعیت‏‎ ‎‏باید داد و قال و شلوغ کنید.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 173
‏     وقتی ما شروع به داد و قال کردیم، یکی از مأموران به سوی مادرم رفت و گفت:‏‎ ‎‏ساکتشان کن وگرنه می کشمت.‏

‏     مادرم گفت: تابستان است و هوا گرم، من چه کار کنم، با حضور شما اینها آزاد نیستند،‏‎ ‎‏ما را هم دستگیر کنید و ببرید تا از این وضعیت خلاص بشویم آخر چقدر صبر، چقدر‏‎ ‎‏تحمل.‏

‏     هر چه از مدت محاصره می گذشت، اوضاع بدتر می شد. تا اینکه آنها با مرکز تماس‏‎ ‎‏گرفتند و کسب تکلیف کردند. مأموران پس از شش روز دست از محاصره برداشتند و‏‎ ‎‏خانه را ترک کردند.‏

‏     حدود دو ماه از این ماجرا گذشته بود که افراد خانواده شب هنگام دور هم جمع شده‏‎ ‎‏بودند. ناگهان در خانه به صدا درآمد. خواهر بزرگم راضیه رفت و در را باز کرد. راضیه از‏‎ ‎‏همان پشت در گفت: مادر! پرویز خان آمده و با شما کار دارد.‏

‏     پرویز و سایر مأموران داخل خانه شده و از مادرم خواستند که بدون ایجاد سر وصدا‏‎ ‎‏همراهشان برود.‏

‏     ما با گریه و زاری گفتیم مادر ما را کجا می برید! مادر ما را نبرید!... آنها سعی می کردند‏‎ ‎‏به هر نحوی که شده ما را ساکت کنند. گفتند: با مادرتان کاری نداریم. فقط به چند سؤال‏‎ ‎‏جواب می دهد و بعد برمی گردد.‏

‏     مادرم را آن شب بردند و بیش از دو هفته ای می شد که از او خبری نداشتیم تا اینکه‏‎ ‎‏یک روز صبح دوباره زنگ در به صدا در آمد، ما فکر می کردیم که مادر برگشته است،‏‎ ‎‏ولی چنین نبود سه خودرو با افراد مسلح به دنبال من آمده بودند. آنها من را سوار خودرو‏‎ ‎‏نظامی کردند. پدرم هم که کاری از دستش برنمی آمد فقط یکسره با خودش حرف می زد‏‎ ‎‏و می گفت: آخر من چه جور بگذارم که اینها یک دختر چهارده ـ پانزده ساله را بردارند و‏‎ ‎‏ببرند، همه می دانند اینها چه جور آدمهایی هستند.‏

‏     آنها من را سوار خودرو کردند و از منزل بردند. نمی دانستم به کجا و برای چه‏‎ ‎‏می برند؟ ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود. وقتی که به زندان رسیدیم آنها از من‏‎ ‎‏خواستند چادرم را بردارم، ولی امتناع کردم و آنها با زور چادر را از سرم کشیدند. در‏‎ ‎‏زندان وقتی که مادرم را دیدم خیلی خوشحال شدم، چون در چنین جایی برایم قوّت‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 174
‏قلبی بود و در آن لحظه احتیاج بیشتری به عاطفه داشتم و این عاطفه را مادرم جبران‏‎ ‎‏می کرد. در آن زمان من محصل بودم و در مدرسه رفاه درس می خواندم. ما در آن مدرسه‏‎ ‎‏به کارهای هنری می پرداختیم و من هم با تعدادی از همکلاسیهایم سرودهایی که از‏‎ ‎‏رادیوی عراق پخش می شد جمع آوری کرده و در دفترچه ام نوشته بودم، احتمالاً این‏‎ ‎‏دفترچه به دست مأموران ساواک افتاده بود و آنها به این بهانه من را دستگیر کرده بودند.‏

‏     شب اول، آن محیط آنقدر برایم وحشتناک بود که تا صبح به خود می لرزیدم و‏‎ ‎‏نخوابیدم . مادرم دستانم را میان دستانش گرفته بود و می فشرد.‏

‏     همان طوری که گفتم، آنها چادرمان را گرفته بودند و ما برای حفظ حجاب خود از‏‎ ‎‏پتوهای سربازی که در اختیارمان بود به عنوان چادر استفاده می کردیم. کار ما در آن‏‎ ‎‏تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجب آور بود و آنها با مسخره ما را «مادر و دختر پتویی‏‎ ‎‏می خواندند». خلاصه آن شب سخت گذشت و صبح هر دوی ما را برای بازجویی‏‎ ‎‏بردند. قبل از شروع بازجویی شکنجه با شلاق و شوک الکتریکی و... شروع شد.‏‎ ‎‏شوکهای الکتریکی که می دادند تمام وجودم به رعشه در می آمد، و پس از آن من را وادار‏‎ ‎‏به اعتراف می کردند. من چیزی نداشتم که بگویم، تنها مدرکی که در دست آنها داشتم آن‏‎ ‎‏جزوۀ سرود بود که حتی من، خط به خط نوشته های خودم را هم می دانستم، ولی آنها‏‎ ‎‏می خواستند به مطالبی که به دروغ در میان پرونده من گذاشته بودند، نیز اعتراف کنم.‏

‏     مأموران از مقاومت ما سخت عصبانی شده و وقتی که از شکنجه هایشان نتیجه‏‎ ‎‏نگرفتند، شب هنگام ما را از هم جدا کردند. لحظات بعد من دوباره زیر شکنجه و آزار و‏‎ ‎‏اذیت قرار گرفتم، با فریادهای دلخراش از مادرم کمک می خواستم و به خود می لرزیدم‏‎ ‎‏ولی کسی نمی توانست کمکم کند. در همین موقع آقای اکرمی را به داخل اتاق آورده و‏‎ ‎‏زیر شکنجه قرار دادند. آنها می خواستند او به دروغ بگوید که من را می شناسد، و به‏‎ ‎‏همین صورت با خود من هم برخورد می شد و هر آنچه که در شکنجه و آزار ما‏‎ ‎‏برمی آمد، کوتاهی نمی کردند. دیگر دست من از همه جا قطع شده بود فقط از خدا کمک‏‎ ‎‏می خواستم. در آن موقع نمی دانستم که مادرم با ناله های من چه حالی می شد. آنطوری‏‎ ‎‏که خودش نقل می کرد:‏

‏     نگران و مشوّش در سلول به این طرف و آن طرف می رفتم و هر از گاهی از سوراخ‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 175
‏کوچک روی در، راهرو را نگاه می کردم. چون مارگزیده ای به خود می پیچیدم. آن شب تا‏‎ ‎‏صبح پلک روی پلک نگذاشتم. خوف داشتم که آنها دست به کار حیوانی بزنند.‏‎ ‎‏می ترسیدم، می لرزیدم و اشک می ریختم و با خود می گفتم: آخر خدایا این چه وضعی‏‎ ‎‏است! این چه مصیبتی است! چطور تاب بیاورم! گل زندگی ام را پرپر می کنند! خودت‏‎ ‎‏دریاب خودت از این شکنجه گاه جهنمی نجاتش بده! تا ساعت چهار صبح، چون مرغی‏‎ ‎‏پرکنده خود را به در و دیوار سلول می زدم، تا اینکه صدای زنجیر را شنیدم. به طرف در‏‎ ‎‏سلول خیز برداشتم. دیدم دو مأمور او را کشان کشان روی زمین می آورند. هر آنچه که در‏‎ ‎‏توان داشتم به در کوفتم و فریاد کشیدم. آنقدر جیغ زدم که بعید می دانم در آن بازداشتگاه‏‎ ‎‏جهنمی کسی صدایم را نشنیده باشد و وقتی دیدم سطلهای آب هم تو را به هوش‏‎ ‎‏نمی آورد، دیگر دیوانه شدم، سر و مشت و لگد بر هر چیز و هر جا می کوفتم، تا اینکه‏‎ ‎‏دیگر نایی در من نماند و تحرک از من گرفته شد. بهت زده به جسم بی جان تو از آن‏‎ ‎‏سوراخ می نگریستم. در همین حال صوت زیبای تلاوت قرآن من را به خود آورد: ‏و‎ ‎استعینوا بالصبّر و الصلوة و انها لکبیرة الا علی الخاشعین‎[1]‎‏ قرآن چنان با صوت زیبایی خوانده‏‎ ‎‏می شد که انگار خود خدا سخن می گفت و خطاب قرار می داد و من را به صبر و نماز‏‎ ‎‏فرامی خواند. روی زمین نشستم و به خود آمدم، دریافتم که از شب گذشته تا کنون چه‏‎ ‎‏اتفاقی روی داده است.‏

‏     صدا، صدای آیت الله ربانی شیرازی بود که با صدای سوزناک دلداری ام می داد. او نیز‏‎ ‎‏مثل من از شب تا صبح نخوابیده بود و تا سپیده صبح نماز و قرآن می خواند، ولی‏‎ ‎‏صدایش در میان آنهمه فریاد و جیغ گم شده بود. وجود این عالم ربانی در آن برهوت و‏‎ ‎‏کویر لم یزرع، آب حیاتی بر ریشه های خشکیده ام بود. جانی دوباره گرفتم و زنده شدم.‏‎ ‎‏برخاستم و دست به سوی آسمان گرفتم و گفتم: خدایا همه چیز و همه کس را به دست‏‎ ‎‏توانای خودت سپردم، زندگی دخترم را هم از تو می خواهم.‏

‏     ساعت هفت صبح آمدند و پیکر بی جان تو را داخل پتویی گذاشتند و بردند.‏

‏     تصور می کردم که جان از کالبد تهی کرده ای. به در می کوفتم و فریاد می زدم من را هم‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 176
‏بیایید ببرید! می خواهم پیش بچه ام باشم. با او چه کرده اید قاتلها! جنایتکارها! و... .‏

‏     در واقع در آن حال هیچ چیز جز آن آیات الهی نمی توانست تسکینم دهد. در دریای‏‎ ‎‏بیم و امید دست و پا می زدم. هر چه زمان می گذشت بر نگرانی ام افزوده می شد.‏

‏     از طرفی وقتی من زیر شکنجه از هوش رفتم دیگر چیزی نفهمیدم. یک لحظه چشمم‏‎ ‎‏را باز کردم و خود را در بیمارستان شهربانی دیدم. سرباز مسلحی در کنارم نگهبانی‏‎ ‎‏می داد. دستم را هم با زنجیر به تخت بسته بودند که نتوانم فرار کنم. فقط روزی یک بار‏‎ ‎‏دستهایم را باز می کردند و به دستشویی می بردند. مچ دستانم بشدت آسیب دیده بودند‏‎ ‎‏و درد می کردند. شانزده روزی به همین منوال گذشت و حال من کمی بهتر شد. دوباره به‏‎ ‎‏سلول نزد مادرم برگرداندند. مادرم من را در آغوش گرفت و دلداری ام داد. اشک در‏‎ ‎‏چشمانم حلقه زده بود که یک لحظه بغضم ترکید و هق هق گریستم. پس از مدتی از نظر‏‎ ‎‏جسمی و روحی حالم کمی بهتر شد و می توانستم دیگر روی پاهای خود بایستم، چند‏‎ ‎‏قاشقی غذا بخورم و چند قطره آب بنوشم؛ ولی از طرفی زخمها و جراحتهای مادرم‏‎ ‎‏عفونت کرده بود و بوی مشمئزکننده ای تمام سلول را فرا گرفته بود. هر چه زمان‏‎ ‎‏می گذشت، حال مادرم بدتر و بدتر می شد به طوری که در اواخر کاملاً زمین گیر شده‏‎ ‎‏بود.‏

‏     در آن وضعیت من را از مادرم جدا کرده و از زندان قصر به دادگاه بردند. در دادگاه‏‎ ‎‏برای من وکیل گرفته بودند. او پول گرفته بود که برای دفاع از من کاری بکند، وکیلم وقتی‏‎ ‎‏شروع به صحبت کرد، ضرب المثلی را خواند: «هر چه بگندد نمکش می زنند، وای به‏‎ ‎‏روزی که بگندد نمک» که اشاره به این داشت که چطور این بچه ها را توی این سن و سال‏‎ ‎‏دستگیر می کنیم که امضایشان از نظر قانونی معتبر نیست و باید به جای آنها پدر و مادر،‏‎ ‎‏تأییدشان کنند، در صورتی که این دختر، مادرش هم زندانی است وضعیت آن وخیم تر از‏‎ ‎‏خودش است. و در ادامه اینکه چرا تا الآن او را در زندان نگه داشته اید و اگر خلافی را‏‎ ‎‏مرتکب شده است باید او را به دارالتأدیب ببرند و او الآن پانزده سالش است که امضایش‏‎ ‎‏برای ما رسمیت ندارد و... .‏

‏     به هر حال دادگاه رأی به نابالغ بودنم داد، ولی به این راحتی من را آزاد نکردند بلکه‏‎ ‎‏حدود چهار ماه طول کشید. در این مدت چه سختیها کشیدم خدا می داند. مثلاً یک‏

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 177
‏روزی می گفتند: یک جابه جایی باید صورت بگیرد، یعنی تمام زندانیهای کمیته را به یک‏‎ ‎‏زیرزمین خیلی نمناک بردند، نمی دانم چند طبقه به زیر زمین رفتیم. فقط این را می دانم‏‎ ‎‏که از کمبود هوا نمی توانستیم نفس بکشیم. دو ماهی که همین طور گذشت به خاطر دارم‏‎ ‎‏حدود ده نفر به خاطر کمبود هوای تنفسی از بین رفتند. در آنجا افرادی چون دکتر،‏‎ ‎‏مهندس و دانشجو بودند و من خیلی از اهداف آنها سر در نمی آوردم و کوچکترینشان‏‎ ‎‏امثال من بودند.‏

‏     آنجا به قدری تنگ بود که حدود هفت نفر را در داخل یک سلول قرار داده بودند که‏‎ ‎‏فقط می توانستیم بنشینیم.‏

‏     نزدیک به چهار ماه می شد که از مادرم خبری نداشتم و همچنان در عالم بی خبری‏‎ ‎‏به سر می بردم. یک روز که در زندان قصر بودم، مادرم را دیدم او می گفت: بعد از اینکه‏‎ ‎‏شما را از پیش من بردند، بیماری ام شدت یافت، نمی توانستم قدم از قدم بردارم دیگر‏‎ ‎‏قادر به هیچ حرکتی نبودم، چون جسمی در حال گندیدن در گوشه ای از سلول افتاده‏‎ ‎‏بودم، تا اینکه روزی نصیری برای بازدید به آنجا آمد و به تک تک سلولها سر زد. وقتی‏‎ ‎‏در سلولم را به رویش باز کردند از بوی بد عفونت، دماغش را گرفت و به سربازی گفت:‏‎ ‎‏«در را باز بگذارید، تا این بوی گند برود و بیایم ببینم که چه خبر است؟».‏

‏     نصیری دوباره به سلول بازگشت و یک سری سؤال از من کرد و با پوزخندی از سلول‏‎ ‎‏خارج شد. همان روز ساعت شش بعد از ظهر به سراغ من آمدند و به اتاقی بردند که‏‎ ‎‏نصیری آنجا بود. نصیری باز از من سؤال کرد و پس از بازجویی و گرفتن تعهدنامه آزادم‏‎ ‎‏کردند. وقتی فهمیدم تو هنوز در زندان هستی، از هوش رفتم و دقایقی بعد با نوشیدن آب‏‎ ‎‏قند، دوباره به هوش آمدم. گیج و منگ آنچه را که گذشته بود، در ذهنم مرور کردم و‏‎ ‎‏صحنه ها را یکی یکی به خاطر آوردم. آزادی من و در بند بودن تو به معمایی تبدیل شده‏‎ ‎‏بود. خیلی تحمل کردم و به این نتیجه رسیدم که این آزادی برای شناسایی سایر افراد‏‎ ‎‏گروه است و تو هم در دست آنها گروگان هستی.‏

‏     پس از مدتی، وقتی ساواک فهمید که تعقیب و مراقبتش بی نتیجه است و آزادی ام‏‎ ‎‏برایشان هیچ سودی ندارد و کسی با من تماس نمی گیرد، تا شناسایی و دستگیر شود،‏‎ ‎‏دوباره من را دستگیر کرده و به زندان آوردند.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 178
‏     ده روز بعد از اینکه دوباره مادرم را دستگیر کرده و به زندان آورده بودند، من آزاد‏‎ ‎‏شدم، ولی او در زندان ماند و دوباره ما از هم جدا شدیم. بعد هم که ایشان از زندان آزاد‏‎ ‎‏شدند، به خارج از کشور رفتند و در آنجا فعالیتهای خود را ادامه دادند که در جریان‏‎ ‎‏نیستم. بعد از انقلاب هم که مستحضرید که مدتی فرمانده سپاه همدان بودند و مدتی هم‏‎ ‎‏در تهران به کار مشغول بودند. بعد هم از طرف امام به عنوان نماینده انتخاب شدند که به‏‎ ‎‏شوروی بروند که هم اکنون هم در جمعیت زنان مشغول هستند.‏


کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 179

‎ ‎

کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 180

  • )) بقره/ 44.